Wednesday, October 6, 2010

برای خالی نبودن عریضه



دست قلمزنی و نانخوری و مبارزه

*حرف اول: افراد گرفتار و اصولاً نویسنده و روزنامه نگار جماعت - اگربه بلای ناگهانی سکته از انواع و اقسام آن و «تصادف» برنخورند - اغلب بی خیال بیماری و درد و ناخوشی سایر اعضای بدن خود هستند. همراه با این بی خیالی، که حتی اگر درد به قول معروف به استخوانش هم برسد و به رگ و پی، باز هم با خودشان سرو کله می زنند که با آن کنار بیایند کما این که یکی دو هفته ای بود که این بنده با مچ درد، سر می کرد و با آن مماشات داشت تا درد آن دو انگشت «قلم بگیر» زیاد تر شد و سنبه اش پرزورتر. دیدیم نخیر! دست بردار نیست و قصد آن دارد که یک دهنه ته بندی نانخوری ما را تخته کند و بی تفاوتی و خودسری حالیش نیست.

البته در این مدت انواع و اقسام مچ بندها و دستبند هم افاقه نکرد ه بودتا بالاخره حاضریراق شدیم که در طبقه هفتم ساختمان ایرانیان «ونچورا بلوار» به مطب دکتر رشتی عزیزمان برویم که این برای چندمین بار بود که دست و پا و کتف و کمر پر درد را نزد ایشان می بردیم و تقاضای شفا و طبق معمول حسن خلق و مهربانی و سیمای بشاش دکتر رشتی بود و سپس تشخیص درست و پشت بندش گپ و گفت که حال و هوای ما زیاد به خیال درد دست نباشد و مانند بارهای قبل ترتیب درد انگشت و مچ را داد. اما بدمصب عجب آمپول پرزور و بد دردی اما شفا بخش بود.

کمی گپ دوستانه بود با تحمل درد با روی خوش و چهره مهربان دکتر جلیل رشتی که نه تنها برای چنین دردهایی مفید بلکه واجب است و این حسن خدادادی «دکتر رشتی » ماست.

پریروزها که طبق معمول تلفنی با دکتر صدرالدین الهی عزیز و گرامی قضایا را در میان می گذاشتم ماجرای دست مرا شنیده بود یادآوری کرد که زمانی او هم به این درد مبتلا بوده و در دیباچه کتاب «دوری ها و دلگیری ها» شرحی درباره آن نوشته است. گفت برایت می فرستم و فرستاد که آن را در صفحات دیگر «دستخط استاد» می خوانید. در واقع شرحی است که نویسنده نمی تواند « خانم قلم» را میان دولای انگشت در اختیار بگیرد که بسیار خواندنی است.

دکتر الهی یادداشت کوتاهی برای من نوشته بود: «عباس عزیزم ، شنیدم و خودت گفتی که دستت به درد آمده و قلم را نتوانستی در دست بگیری . چهارسال پیش این بلا سر من آمد که منجر به نوشتن دیباچه کتاب دوری ها و دلگیری ها شد. آن را برایت می فرستم که ببینی رفیقت هم با آن دلبر نازک اندام (قلم) که نمی توانست بغلش بزند، چطور فکر می کرد...»

علی ایحال باز هم حضرت اجل سعدی است و باز هم «منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هرنفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات.»

از دست و زبان که برآید/ کز عهده شکرش بدر آید/.



عزای ملی در تقویم سالیانه

*حرف دوم: فکر می کنم که همسر این بنده، به قول استادمان بعد از خود «این نگارنده به هیچ نیرزنده» پیش از هر کس دیگری زخم این قلم را خورده و هم زجر قلمزنی هایم را کشیده و هم زهر نافرمانی قلمی اینجانب را چشیده - و اغلب ناقلا! یواشکی نوشته های مرا می خواند –پریروزها زبان به شکوه ملیحی گشوده بود که چرا مثل زمان روزنامه آن طور تند و تیز نمی نویسی حالا که هم وضع از سابق بدتر شده! ببینید آخوندها با مردم با جوانان، با دختر و پسرها چه می کنند و زندان ها چه غوغائیست. ماشالله هزار ماشاالله کم تلفن و ایمیل هم که نداری و حرف و سخن و ناله و آه وزاری !؟

دیدم نامبرده بعد از 31 سال - روزی نبوده که از زبان قلم این بنده هرچه از آن نابدتر نبوده که در باره آخوندها و حکومت آخوندی نخوانده و نشنیده - چطور هنوز هم اشتهایش برای مقالات انتقادی تند و تیزاست برعکس آن بنده خدای پرتی که به خواننده روزنامه اش گفته بود 31 سال است همین ها را می نویسیم و نوشته ها توفیری با هم ندارد!

به خصوص که ماهی عیب و ایراد جمهوری اسلامی را هر وقت از آب بگیری تازه است. آنها از چانه نمی افتند که همه اشان با هم، یا حرف بی ربط می زنند، یا چرت و پرت ویاوه می گویند و یا رجز خوانی شمر تعزیه ای، راه می اندازند یا ادعاهای صد من یک غاز دارند و در هر حال بهرجوری و قسم و نوعی می توان برایشان «لغز» خواند. بخصوص که این وسط کم بند آب نمی دادند و بیگدار به آب نمی زدند و گند بالا نمی آوردند و آبروریزی نمی کردند که فجایع کهریزک هم برایشان قوز بالا قوز شده است.

ما می خواستیم روی جلد و صفحاتی ر ا به مناسبت پا یان دادگاه بدوی محکومین دون پایه آن اختصاص بدهیم که گفتند هنوز بعد از 31 سال دادگاه تجدید نظر هم هست.

اما رژیم در این 31 سال کم روزهای عزا برای مردم ایران به یادگار نگذاشته.

- سوگ بزرگ تیرباران پشت بام اقامتگاه امام را دارد

- سوگ تیر باران های زندان قصر

- سوگ کشتار 1361

- سوگ تیرباران جمعی کردستان - ترکمن صحرا - سیستان و بلوچستان و کرمان

- سوگ بزرگ اعدام گروهی تیرماه 1367.

سوگ 6 سال جنگی که به مردم ایران تحمیل کرد. فکر می کنم مردم باید یکی دو روز از این روزها را به عنوان عزای ملی حاکمیت جمهوری اسلامی در تقویم سالانه خود حفظ کنند. یک روز یا دو روز و شاید همین فاجعه زندان کهریزک یا گور جمعی خاوران.

تاسوعا و عاشورا و یا ضربت خوردن حضرت علی به جای خودش در اعتقاد مذهبی هرکس محفوظ است هرطور می خواهند برای خودشان توی هر چهار دیواری که دلشان می خواهد عزاداری کنند ولی ما هم دو روز عزای ملی برای قهرمان ایران داشته باشیم.

شاید عزاداری هم نباشد. ولی دو روز تعطیل عمومی با مراسم خاص برای جان باختگان وطن باشد. شاید همین جنایات زندان کهریزک که نوع کامل شده فجایع حکومت سفاک کنونی حاکم بر ایران است. اوج فرهنگ شمری قرن ها دروغ، ربط و بی ربط و زائد و زباله و دروغ و افسانه های پوچ و ریا و تزویر و اسباب دکانداری و اخاذی از احساسات مردم، در این مجموعه گنجانده اند بطوریکه حتی اصل قضیه هم در آن گم شده که چرا و چگونه این واقعه جز اینکه یک جنگ قبیله ای هم بوده است اتفاق افتاده و چرا ما باید توی سرمان بزنیم. توی سینه ای بکوبیم، با زنجیر تنمان را سیاه کنیم وآن احمقهایی که با قمه سرشان را چاک می دهند؟!

اما در میان محکومین کهریزک که جرمش به ا ثبات رسیده «ستوان سوم سید کاظم گنج بخش» در واقع یک نوع اتهام شمری دارد او به جوانانی که زیر شلاق و شکنجه، لگد های خرکی با پوتین به سر و روی آن ها – که توسط اراذل و اوباش زده می شد – از دادن آب نوشیدنی به آنان خودداری می کرده وقتی آنها را از زندان کهریزک به زندان اوین می برده است و تقاضای یکی دو جرعه آب داشته اند، با قساوت از دادن آب به آنها خودداری می کرده است.

چنانکه گفتیم فجایع زندان کهریزک که بخودی خود یک افتضاح و ننگ بزرگی برای حکومت اسلامی و از جمله فاجعه های انتخابات ریاست جمهوری بود، چه برسد که جزء جزء این وقایع رسیدگی شود و مانند آب ندادن به زندانیان و حتی تا دم مرگ (که میراث کربلا و واقعه عاشورا را به روایت آخوندها زنده می کند) و آن چه جزو خصوصیات و عادات اخلاقی و زندگانی ما ایرانی ها نیست و به آن «فرهنگ شمری» می گویند. کما این که آقایان سردمداران رژیم و آیات عظام نیزهمه وقایع روزانه ، جریانات سیاسی و دیپلماسی اقتصادی و جنگی امروز را با وقایع 1400 سال پیش در صحرای عربستان مکه، مدینه و شام تطبیق می دهند و یا غزوات پیغمبر - جنگ احد، جنگ خندق، اختلاف بر سر تعیین جانشین پیغمبر اسلام ، خلفای راشدین، کشته شدن عمر،عثمان، علی و حیله معاویه و بدذاتی یزید و خوارج، حکومت عدل علی، دعوت مردم کوفه و عزیمت امام حسین و اهل بیت به آن سوو بالاخره صحرای کربلا و جنگ عاشورا ، انبوه لشکریان ابن سعد به فرماندهی شمربن ذالجوشن با 72 تن از یاران امام حسین و روایات متعدد و اشک انگیز ساخته و پرداخته آخوندها از این واقعه که بالکل همه ی آنها مجموعه «فرهنگ شمری» درمیان ما ایرانیان است و در کشور ما ساخته شده وجا افتاده است!

اگر ملت ما می خواست به این سبک و سیاق ، تاریخ و فرهنگ بسازد که پیش از اسلام دو هزار سال تاریخ داشت ولی چنانکه مشاهده می شود آن تاریخ و وقایع زمان باستان به هیچ وجه نتوانست جای کربلا و عاشورا را بگیرد.

از جمله وقایع عاشورا هم مهم ترین مسأله تشنگی اهل بیت آبرسانی به آنهاست و نهایت شقاوت شمروالد زنا که رود القمه را به روی امام حسین و یاران و خانواده او بسته بود و کوشش حضرت ابوالفضل العباس هم برای حتی آوردن یک مشک آب به جایی نرسید و در تاریخ شیعه و فرهنگ شمری به عنوان یک «جنایت ضد بشریت» علیه جمعی مظلوم مورد استناد قرار می گیردتا حالا که ستوان سوم پاسدار سید کاظم گنج بخش متهم علی البدل رهبر معظم در این پرونده به جای شمر محکوم شده است . نامبرده در زندان کهریزک تمام ضربات شلاق و باتوم را برای زندانیان جوان کافی ندانسته و اشد مجازات در مورد آنها یعنی «تشنگی» را به آنها تحمیل کرده بود که آنها له له می زدند، از او آب می طلبیدند و ستوان قوچعلی کهریزک حتی در لحظات جان دادنشان هم آب را از مظلومان جوان دریغ می کرد. در حالی که با چشمان کور نشده اش دیده که حتی پیش از سربریدن مرغ و گوسفند هم به آن زبان بسته ها قطره ای و جرعه آبی می دهند ( اما در فرهنگ شمری غالب در جمهوری اسلامی آخوندهایی که توی کله ستوان پاسدار قوچعلی پهن خرافه مذهبی چپانده اند) این جوانان را از لشکر اشقیا می دانسته و دشمن مولا سید علی خامنه ای و غیر از شلاق و لگد و فحش و کتک حتی باید آنها را در دم مرگ از یک لیوان آب هم محروم کرد.

فرهنگ شمری 31 سال است در سلاخ خانه قوه قضاییه رژیم و در محاکمات، یکی، دو دقیقه ای در سیاهچال های زجر و شکنجه ، گرسنگی و تشنگی اجباری و در به اسارت بردن خانواده زندانیان سیاسی در ایران ادامه دارد و این زندان کهریزک فقط یک استثنا نیست بلکه مشت نمونه خروار است که مشت رژیم را باز کرده است.

باز جای شکرش باقی است! که فرمانده کهریزک نگفته اگر در حال مرگ به زندانیان آب نداده اند آنها میتوانسته اند از کافه زندان نوشابه های دیگری بخواهند. یادش به خیر آن موقع ها دوران نوجوانی ما را به دسته های سینه زنی می بردند، موقع تشنگی و نرسیدن آب با همان ریتم سینه زنی می خواندیم و سینه می زدیم: در کرب و بلا آب نبود،پپسی کولا بود/ شیشه اش سفید وخودش سیا بود/.



شهرام همایون




این سبز با آن سبز، چه توفیری دارد؟

از کودکی با خودم فکر می کردم که چرا کورش بزرگ، از جمله خواسته هایش، از خدا – این بوده است که قلمش را از دروغ «محفوظ» بدارد. و چرا – دروغ نزد او از جمله چند «دشمن» مهمی بوده است که به سرنوشت یک ملت و آینده آنان مربوط می شود و تا این اندازه اهمیت داشته است.

امروز – اما – شاید که دیر اما بالاخره راز این خواسته ی پدر ملت ایران را دانسته ام. به ویژه آن که کوروش نخواسته که مثلاً مردمش دروغ نگویند بلکه خواستار آن بوده است که «ملت و کشور از دروغ هم محفوظ باشد».

چه بسا که اگر ما فقط مبتلا به دروغگویی بودیم داستان شکل دیگری داشت اما واقعیت این است که باید از«دروغ» هم مصون باشیم که نیستیم!

ما البته نه تنها از «دروغ گفتن» آسیب دیده ایم که کم کم به آن علاقه پیدا کردیم بلکه از «دروغ شنیدن» هم لذت می بریم و اساساً کار به جایی رسیده است که دوست داریم «دروغ» بشنویم، دروغ بگوییم، دروغ بسازیم و ... !

وقتی در تعریف ازما، کار را به بیراهه می برند می دانیم دروغ است اما لذت می بریم وقتی تکذیبی کسی را پیش ما می کنند، می دانیم دروغ است اما برای بیشتر شنیدن ولع نشان می دهیم و این ماجرا آنچنان ادامه پیدا می کند که رابطه ما – با خودمان هم دروغین می شود. به خودمان هم دروغ می گوییم و آنقدر آنرا تکرار می کنیم که جنبه واقعی پیدا می کند.

یک مثال نزدیک بزنم : میر حسین موسوی- نخست وزیر منتخب امام، شخصیت وفادار نظام جمهوری اسلامی، خواهان اجرای قانون اساسی جمهوری اسلامی - «رنگ سبز» را برای مبارزات انتخاباتی خود، در انتخابات ریاست جمهوری سال گذشته برگزیده بود سپس به نتیجه انتخابات اعتراض کرد و پس از آن خود، همسر و یارانش نشان سبز را نشان مخالفت خود قرار دادند و حالا ما می گوییم – ما سبزیم اما نه از نوع موسیوی!

آیا این همان دروغی نیست که آنقدر تکرارش کرده ایم که خودمان هم باورمان شده است و حتماً درست تر این است که ما طرفدار موسوی هستیم اما می خواهیم آنرا زیر یک پوشش پنهان کنیم و سبز را بهانه کرده ایم.

سبز یعنی موسوی! سبز یعنی حفظ قانون اساسی جمهوری اسلامی! سبز یعنی وفاداری به نظام جمهوری اسلامی ولایت فقیه! سبز یعنی کشتار تیرماه 67 ! سبز یعنی منتخب امام ! سبز یعنی شیعه علی !

آقایان شما اگر می خواهید به خودتان دروغ بگویید ،هر چقدر دلتان می خواهد بگویید اختیارش با خود شماست، ولی ما برای فریب خوردن کمی پیر هستیم و اگر تا حالا توی ذوق شماهم نزده ایم آن را پای «بلاهت» ما نگذارید که از سر نجابت است.

آیا شما مسخره تر از این حرف شنیده اید که ما سبزیم اما نه سبز موسوی؟! نخیر این رنگ نشان همدمی آن حرفها است که موسوی و یارانش زده اند، شما اگر می توانید حرف خودتان را با رنگ خودتان مطرح کنید والا چه کسی می تواند ادعا کند که پیش از انتخابات سال قبل، سبز نشان چیزی جز سرسپردگی «علی» بوده است در مقابل مخالفانش شما آنروز کجا بوده اید که بگویید فقط ما سبزیم!
دکتر صدرالدین الهی




هماغوشی!؟



دور از چشم همه در سایه روشن شب به سراغش می روم. دلم برایش تنگ شده است. در بستر سپیدش دراز کشیده است. برهنه مثل همیشه اما اندکی خواب آلود. کنارش می نشینم و نگاهش می کنم.چشم به روی من بسته است.

آه، چه لطیف است این قامت کشیده ی وسوسه انگیز، بی اختیار دست به سویش دراز می کنم. نمی دانم چقدر وقت است که او را به سینه نفشرده ام. تمام جانم تمناست و با تمام دلم می خواهمش.

گفته اند که نباید او را در بر بگیرم و پست و بلند قامت دل انگیزش را نوازش دهم. اما مگر می شود؟ جادوی اندام او مرا به سویش می کشد. در این سال های سال هروقت که خواسته است در کنارش بوده ام و هر وقت خواسته ام تن به من سپرده. دستی به پهلویش می زنم، نیم غلتی می زند و می گوید:

- تویی؟

- آری.

- در بستر من چه می کنی؟

- بی تابم!

- مگر ما را از هم جدا نکرده اند. مگر نگفته اند که کاری به هم نداشته باشیم؟!

- نمی توانم، نمی توانم!

- باید حرف گوش کنی. برخیز و برو و مرا در خمار خیال فشردن های دلپذیرت تنها بگذار.



دستی به پهلویش می کشم. مثل همیشه نرم و پذیرنده است.

می پرسد:

- عادت نکرده ای؟

- نه دارم از دوری تو به جان می آیم.رو به من کن!

- به آنها چه خواهی گفت؟

- خواهم گفت که اختیار از کفم بیرون رفت.

- تنبیه دردناکی در انتظار تست.

- باشد. به طرف من بچرخ. قامت نرم دلاویزت را به دستان من بسپار. یادت می آید آن همه سال های نوازش را؟

- چطور می توانم از یاد ببرم که آتش از سر انگشت های تو به جانم می ریخت و من سرمست تسلیم بودم و تو بی پروا مرا با خودت به هرسو می کشیدی و می بردی. هرچه می خواستی می گفتی.

- و تو با چه دلربایی آن حرف ها را برایم تکرار می کردی.



لحظه ای می لرزد. آن قامت دل افروز دلربا، خود را کنار می کشد. می پرسم:

- چرا کنار کشیدی ؟

- برای خاطر تو. به من گفته اند که تو آزار خواهی شد. از درد به خود خواهی پیچید و من نمی خواهم تو در کنار من آزار ببینی. برخیز و برو ! نمی توانم.

حالا تمام قامت نرم و لغزنده اش در زیر سر انگشتان من است.

گلویم خشک شده. نصیحت ها را فراموش کرده ام. به من گفته اند باید او را رها کنم. باید به راهی دیگر بروم. باید فکرم را به صدای بلند روی یک نوار قهوه ای بریزم.

نه نمی شود. من همه عمر با این تن برهنه لغزنده حرف زده ام. مگر می شود رهایش کرد ؟ محکم در دست ها می فشارمش. می گوید:

- نکن. می ترسم. می ترسم که برای همیشه از هم جدا شویم.

و ناگهان تمام جوهر جوانی در سرانگشتانم جاری می شود. او لرزش انگشتانم را احساس می کند. نفسش به شماره می افتد و می گوید:

- هاه مثل اینکه داری حرفی می زنی.

می بوسمش و می گویم:

- تو که می دانی من حرف هایم را در گوش تو زمزمه می کنم و وقتی از بر و کنارت برمی خیزم حرفی برای گفتن ندارم. این تو هستی که حرف مرا با دیگران در میان می گذاری. این تویی که منم. چند بار خوب است برایت خوانده باشم که:

روزت بستودم و نمی دانستم/ شب با تو غنودم و نمی دانستم/.

ظن برده بدم به من که من، من بودم/ من جمله تو بودم و نمی دانستم/.

به غمزه ی همیشه تسلیم فشار سرانگشتانم می شود. می گوید:

- پس بگو ... بگو ... بگو از وحدت تن من و دست تو چه برخواهد آمد
عکاس و عکاسباشی را هم بی آبرو کرده اند!؟



مدتی است که عده ای از مأموران جمهوری اسلامی که موسوم به «لباس شخصی ها» ، به غیر از «کلت» که زیر پیراهن روی شلوارشان می اندازند یا زیر کت قایم کرده اند و هم چنین «پنجه بکس» و «چاقوی ضامن دار»که با خود حمل می کنند به یک عدد دوربین عکاسی و یا فیلمبرداری و نوع دیگری از آن نیزمجهز شده اند.

خدا بیامرزد آن بنده خدایی که «دوربین عکاسی» را کشف یا اختراع کرد و با استقبال فراوان جماعت روبرو گردید و موجب شد که مردم از دیدن تصویر خودشان – بیشتر از تماشای جمال بی مثال «بدون روتوش» خودشان در آئینه منزلشان – به وجد بیایند. بدین ترتیب خیلی زود دوربین عکاسی و سپس دوربین فیلمبرداری در ابعاد و اندازه های مختلف یکی از تفریحات و سرگرمی های خلایق در سفر و حضر ، محافل خانوادگی، میهمانی ها و عروسی ها درآمد حالا که جنبه هنری و فنی هم پیدا کرده است .

چنانکه گفتیم مدت هاست این اسباب سرگرمی و تفریح و یا کار و حرفه – یعنی دورین عکاسی و فیلمبرداری کشورمان و در رژیم جمهوری اسلامی – به عنوان آلات و ابزار پلیسی در ردیف دستبند، بی سیم، آژیر، باتوم، گاز اشک آور، زنجیر و پابند و سایر وسایل دیگر استفاده می شود . آ ن هفته که از سه شنبه اش بازاریان دست به اعتصاب زده بودند (و تا این هفته ادامه داشت) گزارش شده بود که «بازار تهران» سوت و کور و خلوت بود ولی عده ای از کسانی که از آنها به عنوان «لباس شخصی» نام می برند - در حالی که یک دوربین عکاسی و یا فیلمبرداری با خود حمل می کردند - در بازار دیده می شدند که در حال تردد بودند.

خبر دیگر این بود که عده ای از همین «جونورهای» به اصطلاح نیروی مردمی (پلیس مخفی) از روی پشت بام ساختمان بانک ملی روبه روی سبزه میدان (محوطه جلوی چند دهنه بازار) مستقر شده بودند.

البته در این مورد هم مانند «خال مهرویان سیاه و دانه فلفل سیاه» حالا دوربین داریم تا دوربین . یکی دوربینی که چهره ای و یا شیئی و منظره ای را از دوردست ، نمایان تر و مشخص تر نشان می دهد و یکی هم صرفاً کاربرد متفاوتی دارد و برای ثبت و ضبط چهره و اندام و اعمال و حکومت افراد است. چنانکه شاعر گفته:

آن یکی شیر است اندر بادیه / وآن یکی شیر است اندر وادیه/.

آن یکی شیری است آدم می خورد/ آن یکی شیراست آدم می درد/.

دوربینی که لباس شخصی ها یعنی مأموران کت و شلواری وزارت اطلاعات و امنیت دارند و توی دانشگاه ها ، بازار و در تظاهرات خیابانی پرسه می زنند و می گردند و نوع عملکردشان توفیر دارد با آن بنده خدایی که روزانه از این راه نان می خورد. معمولاً در خیابان ها مدتها می گردد تا یک نفر او را صدا بزند: «آقای فتو»؟! او برود طرف اش و سپس و در حالتی و منظره ای دست به گردن رفیق و دوستی یک «عکس یادگاری» بگیرد.

از خیلی وقت های پیش این کسب و کار در خیابان های تهران و یا مناطق توریستی ایران متداول بود و به آنها «عکاسباشی» می گفتند و زمانی بازار پررونقی هم داشت (البته غیر از عکاسخانه ها) ترانه ای هم متدوال شده بود و خواننده ای می خواند: ای عکاسباشی عکاسباشی! عکسمو وردار!واسه یادگاری دلبرم! اونو نیگردار!

اما این عکاسباشی ها و فیلمبرداری هایی که در جریانات تظاهرات دانشگاهی و غیردانشگاهی و یا سخنرانی های سیاسی در مراسم گورستان ها دیده می شوند، کسب و کارشان «مأموریت رسمی» است.

آنها چهره هایی را با دوربین خود ثبت و ضبط می کنند که سر فرصت ملاحظه کنند که «طرف مربوطه» چه نقشی در حادثه آفرینی و آتش به راه انداختن دارد؟

دنبال چه قال و مقالی است؟ چه کسی آنها را راه انداخته؟ چه که شعار توی دهان جماعت می گذارد و چه فرد یا افرادی آنها را به این سو و آن سو می کشاندو ...!

در واقع وسیله جالبی مثل دوربین عکاسی که در یک سوی جهان معجزه می کند و از اندام پری رویان جوان مجله «پلی بوی» را جهانگیری می سازد - و چهره های زیبا و جذابی را معرف عالم و آدم می کند –اما در این سوی دنیا انواع دوربین هم برای «شناسایی» است که با آن عکس به سراغ آدرس و صاحب آن به خانه اش می ریزند و دست بند به دستش می زنند.

به این ترتیب ملاحظه می فرمایید که چگونه از انواع دوربین به قول آخوند ها «استفاده ابزاری» می شود – و چیزی مثل ابزارآلات پلیس و آلات و ادوات زجر و شکنجه در زندان ها.

البته در صدها مورد از جمله «مرگ دلخراش ندا» به قول کشتی گیر ها بدلیش را خورده اند ومردم مچ رژیم را گرفته اند و دستش باز شده است.

در خارج نمی دانیم ولی این که نیروی انتظامی ، پلیس اطلاعات و امنیت، مأموران حراست و حفاظت و پاسداران از – انواع دوربین و فیلم و فیلمبرداری و عکس این چنین مجدانه «استفاده بهینه»! می کنند، جای بسی خوشحالی است!؟

چه بسا کسانی که در عمرشان بنده خداها حتی یک عکس هم نداشته اند و جلوی دوربین هم نرفته اند ولی می بینیم که از تصدق سر مقامات امنیتی جمهوری اسلامی و به همت سرکوبگرانه و سخاوت ایثارگرانه مأموران لباس شخصی، هم اکنون در آرشیو های نیروی انتظامی ، کمیته های حراست و حفاظت دانشگاه ها ، دایره اطلاعات سپاه و ارتش و وزارت اطلاعات فت و فراوان فیلم و عکس دارند.

در این میان نمی دانم عکاسان و فیلمبرداران حکومتی هنگام اعتصاب بازاریان ازکشته شدن یکی از بازاریان معمر و معتبر به نام حاج آقا کاشانی در بازار پارچه فروشان تهرا ن که – مأموری قلبش را شکافته است - آیا از جسد او هم عکس گرفته است یا نه؟ «پندار»


دکتر پریسا ساعد




چرائی شکست مدرنیته در ایران؟

بستر فرهنگی ما، استبداد، سلطه گری و سلطه پذیری را دامن می زند



در بررسی فرهنگ اندیشگی جامعه ایران، درک و دریافتی شفاف از بافت و ریشه های فرهنگی – تاریخی امری است ضروری.

در این راستا باید به این مهم توجه داشت - که رسوبات کهن و انگاره های ناخودآگاهی در باور جمعی - شاخصی قدرتمند و تعیین کننده ای در مناسبات سیاسی، اجتماعی، فرهنگی است، که فرایند تغییر را به سمت ذهنیت باز، به ویژه در شرایط خفقان دشوار، زمانبر و حتی گاه غیر ممکن می سازد.

بدیهی است که تغییر این الگوهای کهن ذهنی به صورت تحولات سطحی و یا صوری یک تغییر ماهوی نیست.

رفورم ذهنی اساساً با تغییرات بنیادی، و شکل گیری نهادهای دمکراتیک در جامعه و استحاله پذیری جمعی تحقق می پذیرد و در غیر این صورت ، رسوبات به جا مانده و دیرپای تاریخی همچنان در لایه های ژرف ناخودآگاهی جامعه، کارکردی فعال خواهند داشت.

در راستای این منظر ، نگاه اجمالی به رویدادهای تاریخی و تحولات اجتماعی به وِیژه از انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی، گویای این واقعیت است که الگوبرداری از قوانین مدنی غرب در( کل) جای قوانین شرعی و از آن مهمتر قوانین مستمر فرهنگی جامعه پدر سالار را نگرفت، بلکه در پشت تغییرات روبنایی تجدد خواهی ، هنجارهای پدر سالاری، همواره تولید و باز تولید می شد، این هنجارها نه سطحی بودند و نه وارداتی، بلکه در لایه های ژرف روان قومی و قدیمی جریانی دیرپای داشتند که با ارزش های عمیق خانوادگی، آموزشی، مذهبی ، زبان، موسیقی، شعر، و فرهنگ کوچه و بازار ، پیوندی درون ذهنی می خوردند.

در نتیجه نوآوری های غیر همگون و روبنایی در جامعه سنتی ایران نه تنها موجب تضاد و گسست فرهنگی شد بلکه فرهنگ متناسب برای نهادینه شدن ارزش های نوین هرگز شکل نگرفت، همچنین ورود دستاورد صنعتی و علمی (اگرچه فراهم ساز اشتهایی کاذب شد) اما بنیه هضم و درونی کردن چنین نقل و انتقال و تعاملی، هیچگاه در جامعه مهیا نگردید.

پدرسالاری قدیم در جامعه ما تبدیل به پدر سالاری جدید شد و علیرغم تغییرات بنیادی و یک دست اروپا تنها ظاهر جوامع مدرن را یدک می کشید و فاقد نیروی درونی بود. حتی روشن فکران و کنش گران سیاسی نیز که اغلب برای فراگیری فنون و زبان و علوم به اروپا و کشورهای غرب و شرق سفر می کردند - و با فرهنگ های گوناگون نیز آشنا می شدند - از بُعد اعتقادی هنوز گرفتار روان شناختی ناشی از جامعه پدرسالاری بودند اما از جنبه نظری شاید بتوان آنان را «روشن فکران نوسازی» شده نامید، و همانطور که تغییرات جامعه سنتی به مانند باز سازی بناهای تاریخی بود که به بنیاد و شالوده سرایت نکرد،آنان نیز گسست و چند پارگی ذهنیت فرهنگی خود را آینه گونگی می کردند، یعنی تضاد میان سنت گرایی و مدرنیته، از اینرو تضاد و دوگانگی روانی این گروه، عیناً به جامعه شناسی تضاد سنت گرایی با مدرنیته مبدل گردید، بطوریکه پدرسالاری جدید متحدی قویتر، و مدرنیته اصیل، دشمنی نیرومندتر از این گروه ندارد که از نظر هویتی گرفتار روان پارگی است.

برای در ک چرایی «شکست مدرنیته» در ایران، باید به این مهم توجه داشت که جنبش مدرنیته در اروپا یک جنبش ساختار شکن بود، خیزشی بود اصیل در تحولی بنیادی و تجدید بنایی نو در ساختار سیاسی ، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی که از مجموعه این عناصر، فرهنگ یک دستی بوجود آمد.

اما پیروزی جنبش مدرنیته در اروپا – بدون عوامل کلیدی و مهیا سازی چون: افول حکومت مطلقه کلیساها،رنسانس علمی و فرهنگی ، عبور از پدرسالاری فئودالی، توفیق در تدوین و تبیین قوانین زمینی، نبرد منطق و تعقل با تحجر و اوهام – شاید هرگز میسر نمی شد، همچنان که در کشورهای سنتی – مذهبی خاورمیانه به ویژه ایران نه تنها پیروزی حاصل نشد که، با مقاومت قدرتمند روحانیت متعصب (از جمله شیخ فضل الله نوری و سپس آیت الله خمینی و طرفداران حکومت مشروعه اسلامی)از یک سو و از دیگر سو سلطه استبداد دیرینه مواجه گردید.

درنتیجه جامعه پسرفتی تکان دهنده به سمت سنت و استبداد مطلقه مذهبیون کرد. نگاه اجمالی روان شناختانه به این حرکت تاریخی معکوس مبتنی بر این واقعیت است که در جامعه ما «سنت مذهبی» و «سنت استبداد» - که هر دو بر اهرم اقتدار استوارند - با الگوهای کهن که ناخودآگاه قومی جامعه ، الفتی کهنسال و دیرپای دارند.

این ارتباط قدرتمند ناخودآگاه به مانند نظامی منسجم (اما نامرئی) برای نهادی کردن قدرت خود، مناسبات فرهنگی متناسبی را براساس ناهنجارهای ته نشین شده ذهنی شکل می دهند.

بخشی از این هنجارها مبتنی بر انگاره های کهنی است چون تقدس و تقدس گرایی، بت سازی و بت پرستی، تمکین و تسلیم، استبداد پروری و مستبد پرستی (ستایش گری رهبری مقتدر و خشن، با جذبه و با ابهت چون قهرمان های مذهبی ، همچنین مفاهیمی چون ظالم و مظلوم، شهادت و شهید ایثار و فنا (قصه شهادت 72 تن و مظلومیت امام حسین) در روان آگاه و ناخودآگاه قومی بار روانی، عاطفی بسیار دارد و انگیزیی است به سمت و سوی «ناجی طلبی و قهرمان پروری»، در عین حال کارکرد این عناصر ذهنی، نیز بستر فرهنگی مناسبی را شکل می دهند که به مناسبات خودی و غیر خودی ، مطلق اندیشی ومطلق گرایی - که در نهایت به فرهنگ سلطه جویی و سلطه پذیری - دامن می زند.

بدین ترتیب ، هنجارهای سنتی، و با ارزش های خفته فرهنگی، یک ذهنیت مرده و مدفون نیست و تا زمانی که خود جمعی در مسیر استحاله تدریجی و نه تحمیلی قرار نگیرد، مفاهیمی چون «آزادی، تعقل، تنوع و تکثر» مردودیت (و نه ممنوعیت)، تبادل و تساهل، و مشارکت - که زاییده جامعه مدنی و جامعه باز هستند - در انبار ذهنی جمعی، ماهیت جوهری پیدا نمی کند، هرچند ضمیر آگاه و طبیعت هستی گرای انسان همواره به دنبال آزادی، امنیت و رسیدن به این مفاهیم است، اما تا زمانی که در زندان آفت زده ذهن پرسه می زند، حرکت آن یک دوره تسلسلی بیش نخواهد بود.

یکی از شاخص های ناکامی جامعه ایران نیز با تمام چالش ها و جان فشانی ها، در تحقق بخشی به آزادی و دموکراسی نیز شاید در راستای همین منظر باشد.
از سلسله طنرهای «ما آمریکایی ها» نوشته
ناصر شاهین پر




از «حمدی فیل» تا «اسامه بن لادن
ما آمریکایی ها، همان طور که خیلی چیزها به مردم دنیایی می دهیم، خیلی چیزها هم از مردم دنیا یاد می گیریم.

همین پنجاه سال پیش شهربانی آنکارا پایتخت ترکیه ، که آن موقع ها نسبت به ما خیلی هم عقب افتاده تر به نظر می رسید،کاری کرد که آویزه ی گوش ما هم باشد. ما آن حادثه را در بایگانی حافظه امان نگه داشتیم تاروزی به دردمان بخورد.

داستان از این قراربود که در ترکیه شخصی به نام «حمیدی فیل» دست به جنایتی زده بود و رفته بود مخفی شده بود. شهربانی کل کشور ترکیه مشخصات چهره ی حمیدی فیل را در یک اعلامیه می نویسد و به همه ی کلانتری ها در سراسر کشور می فرستد و می خواهد هر پلیسی: شخصی را دید بنام حمدی فیل که قد بلندی دارد ، موهای بورفرفری و دو دندان جلو دهانش افتاده! به سرعت دستگیر و به شهربانی مرکز بفرستد. یک نویسنده طنز نویس معروف ترک به نام «عزیز نسین» گزارش مفصلی در این مقوله و فعالیت مأمورین شهربانی و نحوه ی انجام وظیفه ی آنها نوشت. شرح مختصر گزارش «عزیز نسین» تقریباً در این حدود است.

دو پاسبان که در بازار استامبول دوشادوش هم راه می رفتند و مردم را زیر نظر داشتند ناگهان از روبرو با مردی قد کوتاه با موهای مشگی رودررو می شوند. یکی از پاسبان ها، یعنی پاسبان اولی به آن مرد می گوید: «بی زحمت دهانتان را باز کنید»!

مرد که می دانسته دستورات پلیس برو برگرد ندارد، دهانش را باز می کند و پلیس ها می بیند که ردیف دندان هایش سالم است.

پلیس دومی می گوید:

- ولش کن بریم. هم قدش کوتاهه، هم دندان داره و هم موهاش مشکی است .

پلیس اول می گوید:

- چه ساده ای رفیق. خوب برای رد گم کردن موهاش رو رنگ کرده، دندون مصنوعی هم گذاشته!

پلیس دومی می گوید:

- آخه رفیق قدش هم کوتاهه.

پلیس اولی می گوید:

- از این بی پدر مادرها هرچی بگی برمیاد!

پلیس دومی از عابر می پرسد:

- قارداش اسمت چیه؟ و او جواب می دهد: بیوک آقا.

پلیس اولی می گوید:

- از کی تا حالا اسمت رو عوض کردی «حمدی فیل»! عابرهاج و واج می گوید:

- من هیچ وقت اسمم «حمدی فیل» نبوده! پلیس اولی می گوید:

- آره ارواح پدرت . از چشمات پیداس داری دروغ می گی!

بالاخره هر دو پاسبان مجاب می شوند که باید عابر دیگر را دستگیر کنند و به مرکز پلیس تحویلش بدهند.

در همین زمان پاسبانی با مردی شَل در کوچه پس کوچه ای در آنکارا روبه رو می شود.

پلیس: چرا خودت رو زدی به شَلی؟

عابر: سرکار جون من الان هفت ساله که بعد از تصادف پام لمس شده!

پلیس: چرا موهات رو تراشیدی؟

عابر: من هیچوقت مو نداشتم که بتراشم. راستش از نه سالگی کچل شدم.

پلیس : لبخند بزن ببینم!

عابر به زور لبخند می زند و پلیس می بیند یکی از دندان های جلو دهانش افتاده.

پلیس: چرا هر دوتا دندون رو نذاشتی؟

عابر: همین یکی رو هم پول و پله ندارم که بگذارم!

پلیس: خر خودتی. خیال کردی با این کلک ها می تونی از دستم در بری.

عابر: کدوم کلک سرکار جون؟

پلیس: جناب حمدی فیل، خوب گیرت آوردم. راه بیفت بریم!

عابر: سرکار جون به من می گن حمدی خره. همه ی شهر منو می شناسن. فیل دیگه چیه؟

پلیس: وقتی بردمت شهربانی، چند تا شلاق خوردی، خرت فیل می شه غصه نخور!

به این ترتیب ظرف مدت کم تر از یک هفته هزار و صد و بیست و نه نفر «حمدی فیل» دستگیر و به شهربانی مرکز اعزام می شوند. به یک ماه نمی کشد که همه ی زندان های تمام شهر های ترکیه پر می شود از «حمدی فیل» کوتاه و بلند، بور و سیاه مو، دندان دار و بی دندان، کچل و مودار و بالاخره تعداد زیادی «حمدی فیل» باعث زحمت شهربانی می شود. غیر از بودجه هنگفت شام و ناهار این همه «حمدی» برای سایر مجرمین در زندان ها یک نوک سوزن جا نمانده بود. شاید به همین دلیل اعلامیه شهربانی ترکیه صادر و به تمام کلانتری های نقاط کشور ابلاغ می شود.

«به اندازه ی کافی «حمدی فیل» دستگیر شده. لطفاً از این پس از دستگیری حمدی فیل جدید خودداری فرمایید. رئیس کل شهربانی»

اما ما آمریکایی ها به این سادگی نیستیم. به علاوه وسایل و ابزار رد گیری داریم. علاوه بر ساته لایت، هواپیماهای عکس برداری بدون سرنشین داریم. خدائیش رو بخواهید وجب به وجب نه ، سانت به سانت کره خاکی را زیر نظر داریم. همین چند شب پیش در یکی از «کانال های دیسکاوری» یک فیلم مستند تماشا می کردم که با کمک های اطلاعاتی سی ای اِ (سیا) راتهیه شده بود. این فیلم نشان می داد که از نظر برخورداری از تکنولوژی و ابزار و ادوات دقیق، ما هزاران سال نوری از کشور حمیدی فیل جلوتر هستیم. اول ساته لایت از تمام خلل و فرج کدهای کوه های بورا بورا عکسبرداری وعکس ها را به زمین مخابره کرد.

سری عکس ها را که پشت سرهم گذاشتند معلوم شد در روزها و ساعات معینی «بن لادن» ا ز سوراخش بیرون می آید و با کمک یک چوب دستی همراه چند نفر دیگر ، روی سنگلاخ ها قدم می زند.البته دستگاه های ما منظور بن لادن را از این راه پیمایی سخت در سراشیبی ها و سربالائی ها ی ناهموار نفهمیدند. اما حداقل این که خوب می دانستند درچه روز و ساعتی، از سوراخش بیرون می آید. حالا ساته لایت کار خودش را کرده . از این به بعد مأموریت هواپیماهای بمب افکن بدون خلبان شروع می شود.

سر ساعت مقرر هواپیماهای بدون خلبان، در آسمان محلی ظاهر می شود. دستگاه های دیده بانی طیاره بن لادن و همراهانش را در سینه کش کوه مشاهده می کنند و بلافاصله به اتاق فرماندهی در یک جایی در خاک آمریکا گزارش می دهند. از اتاق فرمانده دستورات لازم، صادر می شود . هواپیماهای بدون سرنشین با فرستادن اشعه لیزر ، نقطه ی هدف گیری را کاملاً مشخص می کند و بلافاصله یک راکت پرتاب یا شلیک می شود. بن لادن و همراهانش در چند ثانیه به چند تکه ذغال تبدیل می شوند. هواپیماها می رود دنبال کار خودش. اما با وسایل خیلی خیلی پیشرفته چند نفر کارشناس در محل حادثه ظاهر می شوند و با احتیاط کامل، دستکش در دست و با انبرک های کوچولو، تکه هایی از ذغال بن لادن را نمونه برداری می کنند و به مرکز خودشان برمی گردند.

همین جاست که تکنولوژی پیشرفته تری، نمی گذارد که ما گول بخوریم. آزمایشات (دی ان ای) نشان می دهد که این ذغال ها ، با (دی اِن اِی) بن لا دن مطابقت ندارد.

این عملیات در نقاط مختلف کوهستان های افغانستان و پاکستان، مکرر ومکرر تکرار می شود و (دی ان ای) هیچکدام از این آدم های ذغال شده با (دی ان ای) بن لادن هیچ قرابتی ندارد.

باید منتظر بود که یکی از دو بخش نامه ی جدید، برای هواپیماهای بدون خلبان صادر شود: دستورالعمل اول: به اندازه ی کافی بن لادن کشته شد، لطفاً از کشتن هرگونه بن لادن از این پس خودداری فرمائید!

دستورالعمل دوم: بنا به تحقیقات بسیار محرمانه هرکس شبیه بن لادن بود تا به حال کشته شده ، چنانچه کسی را مشاهده کردید که کوچک ترین شباهت را با بن لادن دارد فوری در انهدام او اقدام فرمایید!
فرصتی برای یادی دیگر از دوست نویسنده امان زنده یاد دکتر «محمد عاصمی» به بهانه یکی از معروفترین و پرفروش ترین کتاب هایش پس از 28 مرداد 1332 او، که اکنون هم دردها و هم درمان های آن کهنه است.



نیمی از رویاهایمان جامه عمل پوشیده بود که به دست انقلابیون به خاک سیاه نشستیم



یکی از شریف ترین و نامدار چهره های چپ ایران، صادقانه می گفت من صمیمانه حاضرم که نظام پیشین برگردد و من ده سال به زندان بروم



ما باید بیندیشیم آن چه در تفکر ما بود، پوچی و نامربوطی آن به همه ما ثابت شده است و در نهایت ضمیمه یکی از جمهوری های شوروی می آمدیم و به هرج و مرج مطلق مافیای امروز روسیه می رسیدیم

نوشته: دکتر سیروس آموزگار



سرویس یعنی چه

پسرم همایون، چهار ساله بود که به کودکستان رفت. درست یک کوچه بالاتر ، یک خانم، یک کودکستان باز کرده بود تا به قول معروف، محله ما را از این نظر «خودکفا» کند.

حیاط متوسطی بود که استخر کوچکش را پر از ماسه کرده بودند تا روزهای آفتابی، بچه ها، تا دلشان می خواهد درون آن، در هم بلولند و آن غریزه کهنه صدهزارساله خویش را راضی کنند و چند اتاق بزرگ و کوچک هم ، پر از اسباب بازی های پلاستیکی - که در آن سال ها زیاد هم ارزان و در دسترس نبود - و اتاقی نیزبرای چرت بعدازظهر و اتاقی هم برای خوردن غذا. به هر حال اگر در حد دانشگاه «هاروارد» مجهز نبود ، لااقل نیاز محله را ارضا می کرد.

برخلاف بسیاری از بچه ها، پسرم، حتی در اولین روز کودکستان ، بدخلقی نکرد.شاید به این دلیل که فکر می کرد اگر کمی بلندتر از معمول داد بزند، مادرش صدایش را خواهد شنید.

اوضاع به روال معمول می گذشت ، تا روزی که اولین زنگ هشدار از یک حادثه، زده شد که طبق معمول ، هیچکس به آن توجه نکرده بود: شب جلوی تلویزیون، که طبق معمول، همه ی روز و تا پاسی از شب ، همیشه روشن بود بی آنکه کسی نگاهش کند، من داشتم روزنامه می خواندم و پسرم وسط اتاق با اسباب بازی هایش ورمی رفت که ناگهان و بی مقدمه گفت:

- پدر «سرویس» یعنی چه؟

من بی آنکه حتی سرم را از روی روزنامه بردارم گفتم:

- یعنی خدمت، یعنی کاری که تو برای یک نفر می کنی!

اگر سرم را بلند کرده بودم ، می دیدم که جواب من ، او را قانع نکرده است و او دنبال معنای صریح تر و روشن تری است. اما نه او دنبال ماجرا را گرفت و نه من و ماجرا به ظاهر فراموش شد.

چند روز بعد ، شاید هم یکی دو هفته بعد، سرمیز شام، پسرم باردیگر آن ماجرای کهنه را مطرح کرد:

- پدر «بچه های سرویس» یعنی چه؟

- بچه های سرویس؟! معنی ندارد. بهت گفتم که سرویس یعنی خدمت. یعنی کاری که کسی برای دیگری می کند. بچه ها هنوز کوچکند. وقتش نیست که کاری برای کسی انجام بدهند. انشاالله وقتی بزرگتر شدی نوبت سرویس دادن تو هم می رسد. «بچه های سرویس» معنی ندارد.

- چرا پدر معنی دارد. «بچه های سرویس» یعنی یک چیزی.

- خیل خوب فعلاً شامت را بخور. بعداً مفصل با هم حرف می زنیم.

قضیه به ظاهر تمام شد. هیچیک از ما، به علائم اخطار دهنده ماجرا توجه خاصی نشان ندادیم و برای پسرم راهی جز این باقی نماندکه خود به فکر حل مشکل خویش باشد.



وحشت ناخوانده

فردای آن روز وقتی حدود ساعت هشت و نیم شب به خانه بازگشتم، در نهایت حیرت دیدم تقریباً همه اقوام دور و نزدیک و یکی دوتا از همسایه ها توی «هال» منزل ما نشسته اند. غم و اندوه خاصی در فضا نیست، لیکن آخرین رگه های یک اضطراب کشنده هنوز همه را می آزارد.

طبعاً وحشت زده پرسیدم :

- چه شده؟

و بلافاصله مثل هر پدر دیگر ، نگاهم دور «هال» گردید و چون پسرم را ندیدم، وحشتم شدیدتر شد و به سئوالم ادامه دادم:

- همایون کجاست ؟

- ناراحت نباش . طوری نیست . خودش را قایم کرده ... هیچ طور نشده. به هر حال خوشبختانه قضیه به خیر گذشته است.

- کدام قضیه؟

بیست دقیقه ای طول کشید تا توانستم از میان توضیحات موازی زنم و مادرم و خواهرم و تک مضراب های این و آن، بفهمم که چه اتفاقی افتاده است.

خلاصه اینکه: کودکستان برای بچه هایی که از محله های دورتر می آمدند، یک سرویس اتوبوس راه انداخته بود.همایون، پسرم، می دیدکه هر روز نیمساعت مانده به تعطیل کودکستان، یک آقا، شوفر اتوبوس، وارد اتاق بچه ها می شود و فریاد می زند: «بچه های سرویس بیایند» و یک عده از بچه ها از جا بلند می شوند . اسباب و اثاثیه شان را برمی دارند و می روند. کجا؟ کسی نمی دانست. خوب «بچه ها» معلوم است یعنی چه؟ هر رمز و رازی که هست باید توی این کلمه «سرویس» باشد. اصلاً «سرویس» یعنی چه؟ امشب از پدرم می پرسم.

شب ، البته معنای «سرویس» را از من پرسید. ولی در یک حادثه جاری، یک کلمه انتزاعی چه معنایی می تواند داشته باشد؟ «سرویس» یعنی «خدمت»! یعنی کاری که برای دیگری انجام می دهی. ولی این معنا، اصلاً در چهارچوب مسئله اوجا نمی افتد.

یک روز... دو روز ... سه روز ... اینجوری که نمی شود. حتماً رمزی و ماجرایی توی آن ترکیب «بچه های سرویس» است. بچه هایی که نوع خاصی هستند. باید امشب بپرسم که این عبارت «بچه های سرویس» یعنی چه؟

البته از من معنای «بچه های سرویس» را پرسید. ولی «بچه های سرویس» چه معنایی می تواند داشته باشد؟ ترکیبی خاص از مفهومی تاریک و مبهم. حوصله می خواهد که آدمیزاد بعد از یک روز دوندگی، شب در فرصت استراحت، به معنای احتمالی این ترکیب بی معنا فکر کند ؟ بهترین جواب همین است که بگویی: «بچه های سرویس» یعنی یک چیزی ... خیلی خوب، حالا که هیچکس معنی این عبارت را نمی داند یا می داند و حاضر نیست به من توضیح بدهد، خودم می روم دنبالش و خودم می فهمم که این دو تا کلمه، جهنمی یعنی چه؟

فردا وقتی آن آقا وارد اتاق شد و فریاد زد«بچه های سرویس» بیایند! پسرمن همایون هم از جا بلند می شود و به دنبال بقیه راه می افتد. از در کودکستان بیرون می آید. جلوی در، یک اتوبوس هست، او هم مثل بقیه سوار می شود و اتوبوس به راه می افتد:

- ناقلاها! پس بگو چرا هیچکس حاضر نبود معنای «بچه های سرویس» را به من بگوید. نمی خواستند یکی دیگر از بچه ها هم در این گردش مطبوع عصرانه اشان شریک بشود. که راحت اینجا توی اتوبوس بنشیند و از شیشه پنجره، بیرون را تماشا کند و لذت ببرد.



بازگشت آرامش

سر ساعت تعطیل کودکستان، زن من، مثل هر روز دنبال همایون می رود و مثل هر روز، جلوی در می ایستد. بچه ها یکی یکی بیرون می آیند، ولی از همایون خبری نیست. شاید طبق معمول ، سرش جایی گرم است. وارد کودکستان می شود و سراغ او را می گیرد. ولی وی را پیدا نمی کنند. یواش یواش همه مضطرب می شوند. این طرف، آن طرف، شاید به تنهایی به منزل برگشته است. سری به خانه می زنند! در همچنان بسته است. شاید خانه ی یکی از همسایه هاست. همسایه ها خبر می شوند. شاید بازیگوشانه، تنها، راه افتاده و به خانه ی عمه اش رفته است. تلفنی به عمه . عمه خبردار می شود و از راه می رسد. پسرعموها ، مادربزرگ ها، همه به راه می افتند.

کسی به من دسترسی ندارد. من محل کار مشخصی ندارم و ممکن است هرجایی باشم. یکی دو جایی که احتمالاً ممکن است آنجا باشم . جواب منفی است. موج خبر وسعت بیشتری می گیرد. خبر به کلانتری. خبر به آتش نشانی . تمام سوراخ و سنبه های محله، همه چاه ها، همه گودال ها، پشت هر دیوار نیمه خراب. هر خانه در حال ساختمان. نگاه پر از سوء ظن به چند عمله بیگناه که شب ها در محل ساختمان می خوابند. نتیجه صفر. اضطراب دیوانه کننده، اعصاب در حد جنون تحریک شده است.

در تمام این مدت ، همایون در اتوبوس نشسته است و سیر آفاق و انفس می کند و چه خبط عظیمی که این همه مدت از لذت «بچه های سرویس» محروم مانده است.

شوفر اتوبوس، طبق مسیر هر روز، راه خود را به پایان می رساند و آخرین بچه را (البته به خیال خود) پیاده می کند و بعد طبق معمول به طرف خانه، خود به راه می افتد.

ناگهان صدای کوچکی در اتوبوس و نگاهی در آینه ی بالای سر!؟ این بچه ی آخری کیست که به موقع پیاده نشده است؟ و اتوبوس را نگاه می دارد:

- بچه، تو اینجا چیکار می کنی؟ چرا پیاده نشدی؟ خانه اتان کجاست؟

- خانه ما؟ پهلوی کودکستان.

- پس اینجا چکار می کنی؟ چرا سوار اتوبوس شدی؟

آه ظاهراً کار بدی کرده ام! ظاهراً نمی بایست سوار می شدم. حالا با این آقای ناشناس چکار کنم؟ اگر بخواهد مرا بزند دستم به کجا بند است؟ فعلاً راه نجات در این است که عَر بزنم.

شوفر اتوبوس که مثل هر موجود دیگری در مقابل گریه ی دیگری، قدرت تعقل خود را از دست می دهد، چاره ای جز بازگشت به کودکستان نمی بیند.

- بنشین سرجات بچه ی لعنتی. باید برگردیم کودکستان.

نیمساعت بعد، فاجعه به پایان می رسد. همه آرام می شوند. اما اضطراب کشنده تر از آن است که به این سادگی دست از تن های خسته بکشد. تازه نوبت گریستن های دسته جمعی است تا ترشح بیش از حد «آدرنالین» بیرون بریزد.



شمعی در ظلمات!

عمر دوستی محمدعاصمی و من ، اگر دوران رفاقت پدرهایمان را نیز بر آن بیافزائیم، سر به بیش از هفتاد سال می زند. در آن دوران خوش ایران باستان، که زندگی ها نظم نسقی داشت، خانه او در «مونیخ» ، پناهگاه هرساله ی من بود. روزهای طولانی ، حتی از خانه بیرون نمی آمدیم. زن نازنینش «ماری» که عمرش دراز باد، هرصبح سرکار می رفت و ما در خانه می ماندیم و جز در ساعاتی که او کار می کرد و من کتاب می خواندم، لاینقطع از زمین وزمان سخن می گفتیم. به همین دلیل، طبعاً هردوی ما از نقشه های کاری همدیگر قبل از تحقق آن، کم و بیش خبر داشتیم.

اگر این روال ادامه می یافت و دکتر«محمد عاصمی» ، پیش از چاپ مجدد، کتاب «یادداشت های یک معلم» خود که روزگاری ، کتابی «بست سلر» بود، از ماجرا با من سخن می گفت و بی تردید من، او را از این کار باز می داشتم.

این کتاب ، ثمره ماه های بعد از 28 مرداد 32 است با فضایی توصیف شده از: روزهایی که سینه ها تنگ است، نفس گاهی می طلبید. خروش ها خفه، دست ها بسته، دوستان در بند. فضا غمگین، نگاه ها افسرده، لب ها خاموش، دل ها سرد و ناگهان پنجره ای گشوده شد. به هر دلیل ، مجله ی «امید ایران» ظهور کرد که نور کمرنگی به تاریکی می پاشید. صدای ترانه ای دور ، در سکوت سیاه شب، کلمه ها سرراست نبود. اما معنی پنهان آن را می شد شناخت. پشت اسم های مستعار، اسم های واقعی دیگری پنهان بود که دهان به دهان بزودی همه، آنها را شناختند. اسم های آشنا.

آن روزها من در تهران بودم و سال آخر دانشکده حقوق را، ترسان و لرزان، به پایان می آوردم و در منزل پسر عمویم زندگی می کردم و روزی که «امید ایران» منتشر می شد ، من و سه پسر عمویم سر به چنگ آوردن مجله، با هم می جنگیدیم. در مطالب مجله، که ظاهراً ، به هر دلیل ، تنها نعره کش عرصه ی خاموشان بود. هر کس ناله های تلخ خود را می یافت. جمله های سمبولیک، مفاهیم واقعی خود را فریاد می زدند. مطالب نویسندگان مجله و بیش از همه ، آنچه که سردبیر آن، «محمد عاصمی» با آن همه شهرت آن روزگاران، می نوشت، دست به دست و زبان به زبان می گشت و از جمله «یادداشت های یک معلم» که به زودی بصورت ادعانامه ی همه ی روشنفکران علیه «رژیم غاصب» آن زمان درآمد.

اما اینک از آن روز، سال ها می گذرد. فضا عوض شده است. وقتی به پشت سر، نگاه می کنی، دیگر همان قضاوت های آن زمان را نسبت به حوادث نداری.

اینک تمام آن ادعانامه هایی که روزگاری شکوهی طلایی داشت، نق نق کودکانه، یک مشت آدم لوس بنظر می رسد که نه از شرایط زمان خبر دارند و نه می دانند که اگر آنچه آنان به دنبالش بودند، تحقق می یافت چه به روزگار همه ی خلایق خواهد می آمد و چه موج خونی به راه می افتاد.

اگر تمنای صادقانه و مشروع پسر من برای فهمیدن مفهوم یک عبارت - به اضطراب همگانی یک انبوه کوچک ازنزدیکان وی درآمد و در نهایت مبالغه آمیز، ماجرا می توانست خدای نکرده، به از بین رفتن خود او بیانجامد - متأسفانه و در مقیاس بزرگتر، آنچه همه ی ما در آن روزهای دور به دنبال آن بودیم و کودکانه «انقلاب! انقلاب!» می کردیم، به وقوع می انجامید و همه می دیدند که خواست های اجتماعی ناپخته و ناسنجیده، به چه فاجعه هایی می تواند بیانجامد. آیا واقعاً می خواهیم به این تجربه تلخ ، مشروعیت ببخشیم؟

به این ترتیب دیگر چه جایی برای تکرار آن شعارهای بی محتوای پیشین است؟ چه بهتر که این کتاب و کتاب هایی نظیر آن، در خاطره های نسل ما باقی بماند که منطق و استدلال خاص خود را دارد و برای نسل فعلی اصلاً قابل شناخت نیست.

ما، در آن روزگاران، اصلاً نمی دانستیم که چه می خواهیم . آنچه آن روز می گفتیم، در چهارچوب اوضاع و احوال آن روز، البته شنیدنی بود. ولی امروز چطور؟

ما فراموش کرده بودیم که تا سی سال پیش از آن ، اعیان و اشراف زمان، همه ی مردم را چاپیده بودند و بعد از شانزده سال سازندگی، ناگهان عواقب جنگی که اصلاً به ما مربوط نبود ، شیره جان این سرزمین را مکیده بود و در آن شرایط، جنگ حیدری و نعمتی بدترین راه حل ، برای مشکلات موجود بود و هر صاحب مالی را به وحشت می انداخت و او را وامی داشت تا ثروت خود را از دید دیگران مخفی کند و اگر می تواند حتی از کشور خارج سازد و به این ترتیب هیچکس دیناری سرمایه گذاری نمی کرد و امید بهبود اوضاع ، چه امید خالی و بی محتوایی بود.

حتی راه حلی که ما پیشنهاد می کردیم و البته صمیمانه در پیشنهاد خود صادق بودیم، چیزی بود که اینک بعد از گذشتن چهار دهه، پوچی و نامربوطی آن به همه ثابت شده است. ما در نهایت امر می خواستیم که بصورت یکی از جمهوری های شوروی درآییم تا امروز در روسیه هرج و مرج مطلق، اسیر مافیای سرخ شویم.

یادمان رفته است که فقط نیمی از رؤیاهای ما جامه ی عمل پوشید و ایران ساخته و پرداخته ثروتمند، به دست این به اصطلاح انقلابیون سیاه، به خاک سیاه نشست.

ما فراموش کرده ایم که آماج همه ی فریادهای آن روز ما، که به دنبال یک تبلیغ ده ساله، در ذهن ما به صورت یک دژخیم درآمده بود، معمار کامیاب ایران مدرن شد.

یکی از شریف ترین و نامدارترین چهره های چپ ایران ، یکبار صادقانه به نویسنده این سطور گفت: «من صمیمانه حاضرم که رژیم پیشین بازگردد و من ده سال به زندان بروم.»

در طول این سال های دراز ، همچنان که خود «عاصمی» نیز در مقدمه ی چاپ جدید کتاب خویش نوشته است، همه ی ما عوض شده ایم. حوادث جهان چشم و گوش ما را گشوده است.

من بعدازظهر آفتابی یک روز بهار را به خاطر می آورم که در حاشیه ی جنوب شرقی میدان فوزیه به تنه ی ناتوان یک نهال جوان تکیه کرده بودم و خود شاعر یا یکنفر دیگر (خوب به خاطر نمی آورم) داشت شعر باشکوهی را که «محمد عاصمی» در رثای مرحوم«استالین» سروده بود، می خواند و چشمان من از رطوبت اشک تر شده بود. من به قید سوگند می توانم بگویم که امروز «محمد عاصمی» حتی به ضرب شلاق، حاضرنیست، حتی یک سطر درباره «استالین» شعر بسراید.

من شاهد شبی دیگر در سالن بزرگ دانشگاه کرمان بودم که شعر تکان دهنده «عاصمی» با ترجیح بند «ای وطن ... ای وطن» دانشجویان را از خود بیخود کرده بود.

کتاب «یادداشت های یک معلم» کتاب کهنه ای است . هم دردها، هم درمان های آن.

البته آن روزها ، روزگار تلخی بود که شاگردان از فرط فقر، مداد همدیگر را می دزدیدند، اما نسل ما، روزهای دیگری را نیز باید به خاطر بیاورد. که نه میلیون نوآموز ایرانی در برنامه ی تغذیه ی رایگان ، آنچنان سیر می خوردند که بسته های شیر را به جای توپ فوتبال به کار می گرفتند. ما نباید در نسل نوجوان امروزی که از آن روزهای دور، چیزی نمی داند، این توهم را ایجاد کنیم که رژیم پیشین در شرایط سال های آغازین دهه ی سی، دسمه پست و منجمد شد و بنابراین مدرسه های چهارشیفتی امروز جمهوری اسلامی در ایران و کودکان نیمه گرسنه ای که در کلاس های نمور از سرما می لرزند، ادامه ی شرایط رژیم پیشین است.

نثر تازیانه ای کتاب، به اقتضای شرایط ماه های بعد از مرداد 32 که در فضای خشن زمان و قصه های شکنجه هایی که به بیرون درز می کرد، قابل فهم و قابل احساس است. اما نثر عاصمی ، دیگر این نثر نیست. کافی است که سیاق کلام این کتاب را با مقاله «نوستالژیک» که از او در آخرین شماره ی «کاوه» درآلمان یا در لس آنجلس چاپ شده است، مقایسه کنیم تا لطافت مخملین کلمات را در سبک نگارش فعلی او باز شناسیم.

برای اینکه از زاویه ای دیگر ، به کتاب بنگریم، من میل دارم از دکتر «محمد عاصمی» که دکترای خویش را در رشته ی تعلیم و تربیت گرفته است، بپرسم آیا امروز هم، اگر خبردار شود که یکی از شاگردانش، به اقتضای زبانه کشی هیجان های سال های بلوغ و درتمنای فرونشاندن رؤیاهای عاشقانه، به خلوتی خزیده است، همان عکس العملی را که در کتاب از آن سخن می گوید نشان خواهد داد و در اتاق او را با یک ضربه خواهد گشود و خط رؤیای شهوانی او را با چنان خشونتی در هم خواهد شکست؟

فکر نمی کنم.



اردوان مفیدو اما روایان اخبار ...





همه چیز ما را می توانند بگیرند اِلا خاطراتمان را

از کودکی به قهوه خانه و فضای قدیم و مراسم و آئین آن دلبستگی خاص داشتم. شاید به خاطر آن که من می توانم ادعا کنم آخرین نسل از گذشته ای بودم که در خط بین دیروز و فردا، در یک امروز موقتی و زودگذر زندگی می کردم. از یک سو به دیروزی که پدرم و اجدادش صدها سال زندگی کرده بودند، وصل بودم و از طرفی به فردایی که به سرعت از راه می رسید ...

مثلاً با آنکه به کودکستان و دبستان می رفتم ولی از مکتب خانه هایی که پدر و مادرم شاهد آن بودند جدا نبودم، از طرفی با آنکه پدر در سرآغاز یک دوران «تجدد خواهی» از شیک پوشان با کراوات «پوشت» و کلاه «شاپو» زمان خود بود. اما هنوز در نقاط مختلف تهران، افرادی با کلاه نمدی و پیراهن یقه حسنی (که بعدها شده بود یقه مائوئی) و شلوار گشاد به چشم می خوردند.

با آنکه پدرم ماشین داشت و در خیابان های خاکی، کلی گرد وخاک به هوا می کرد، اما هنوز یک آخوند پیر فرتوت پشت خیابان ما در کوچه سقاباشی در منطقه خیابان ژاله و شهباز زندگی می کرد که با الاغی از خودش پیرتر و لاغر و مردنی در خانه های مردم روضه می خواند و کاسبی می کرد.

با آنکه موتور سه چرخه می رفت که جای گاری اسبی و الاغ حامل گرمک و طالبی و هندوانه را بگیرد و اتومبیل های روسی «پابدا» می رفتند که جای درشکه های مسافربری شهری را بگیرند، ما بچه های گم کرده زمان هم پشت اتوبوس «خط ده» را که از میدان فوزیه، تا میدان ژاله - و از آنجا تا میدان خراسان مسافر می برد - به اصطلاح آنوقت ها «می گرفتیم» و در عین حال هنوز پشت آخرین درشگه ای رسمی را هم سوار می شدیم و گاه شلاق «علیشاه» نیز پشت ما را نوازش می داد... اما به سواری مفتکی و هیجان انگیز آن میارزید...

و خلاصه سن هفت و هشت سالگی من که درکلاس اول و دوم دبستان به دنبال بابا نان داد و یادگیری زبان بودیم فضای شهر به سرعت از «آب شاهی» - که عبارت بود از بشکه ای بزرگ آب آشامیدنی که بر روی گاری های اسبی به خانه ها حمل می شد - و مصرف آب جوی اکبرآبادی (که علاوه بر استفاده های متعدد برای خوراک روزانه نیز استفاده می شد) از یک سو و ظهور آب فشاری و تمیز و به قول فرنگ رفته ها «پاستوریزه» همراه لوله کشی و ورود لوله های آب به خانه ها چهره شهر را لحظه به لحظه تغییر می داد و البته سلامتی را نیز به همراه داشت.

این خود به خود ما را از دوران «حمام خزینه» به حمام های خصوصی پرتاب می کرد . از یک سو خیابان خاکی شهر در حال آسفالت شدن بود و از سوی دیگر آرام آرام «نقی دشتبان» که چوب دستی خود نگهبان دشت بزرگ سیفی کاری «دولاب» بود از کار بی کار می شد و شغلش از بین می رفت و این دشت وسیع با تمام خاطراتش تبدیل به زمین مسطح می شدو حضور بولدوزرهای بزرگ خبر از هجوم خانه سازی های جدید می داد... و خلاصه چراغ چهارفتیله و لامپای گردسوز روی کرسی ها تبدیل به چراغ برق می شد و لوله گاز کشیده می شد و تلفن و کابل ها می آمد و ما بچه ها بی خیال از این تحول عظیم در پیاده روی خانه پدریمان واقع در خیابان شهباز هر چند وقت یک بار در گودال هایی که یکبار به بهانه لوله کشی آب سپس کابل کشی برق و بالاخره لوله کشی گاز کنده می شد و اسفالت می شد و باز کنده می شد چه بازی های جانانه ای که نمی کردیم و چه سرهایی که در این بازی ها نمی شکست ...

آنوقت ها که هم سینما پدیده ی تازه ای بود و هم رادیو و هم تأتر همه چیز عطرو طراوت دیگری داشت. شوق زندگی درهمه جا می جوشید و ما بچه های محل با بازی های متداول و ارزان قیمت آن روزها با طاق یه جفت و هسته هلو و هسته تمبر تابستان های گرم را پشت سر می گذاشتیم و این در حالی بود که هنوز خبری از تلویزیون و کامپیوتر و سرگرمی های موجودی که برای بچه های امروز است را، نداشتیم. گاه یک چوب دستی ناقابل هم شمشیر تخیلی ما بود و هم اسب تندروی و هم تفنگ فیلم های کابوی سینمایی ما بود و بالاخره تبدیل به اتومبیل تخیلی ما می شد ساعت ها سرگرم می شدیم و بعدازظهر های داغ تابستان و شب های سرد و طولانی زمستان خواندن کتاب هایی که اجاره ای بود، آنهم از خرازی بدعنق محله مان چنان ما را مست می کرد که همراه «ده مرد رشید» و «سمک عیار» و «امیرارسلان نامدار» به اوج لذت می رسیدیم...

و در آن حال و هوا قهوه خانه ها هنوز در سی شب ماه رمضان محل نقل و نقالی و هنر زیبای شاهنامه خوانی بود و من خردسال همراه با پدر غرق در داستان های شاهنامه می شدم ...

با دم گرم مرشدی که می گفت ... و اما راویان اخبار و ناقلان آثار... و سپس وارد داستان می شدیم ...

به پایان آمد این مطلب، حکایت همچنان باقی است ...
امیر هوشنگ گلشنی


شوهرآسمانی و دختر دم بخت

سال های 30 و 31 بود و دنیا یواش یواش می رفت که خاطرات جنگ خانمان سوز جهانی را پشت سر بگذارد و آرام آرام به سازندگی رو کند، مملکت ما هم از این قاعده مستثنی نبود و سازندگی و قاطی قافله تمدن و پیشرفت شدن امری بود اجتناب ناپذیر.

یکی از سازمان هایی که در این راه پیشگام بود نیروی هوایی جوان ایران بود خصوصاً که شاه جوان علاقه زیادی به این امر نشان می داد و خود گواهینامه خلبانی اش را از دست فرمانده وقت نیروی هوایی دریافت کرده بود.

در آن زمان نیروی هوایی از دو فرودگاه در تهران استفاده می کرد یکی دوشان تپه بود که کارهای تعلیماتی در کنار کارخانجات شهباز می کرد یکی هم فرودگاه «قلعه مرغی» که عملیاتی بود در دوشان تپه مدرسه خلبانی تازه تأسیس شده بود و هواپیماهای تعلیماتی به اسم «تایگرموس» در خدمت داشت. این طیاره ها دوباله بودند که موتور و شاسی آن ساخت انگلستان بود و بال و بدنه پارچه ای آن در همان کارخانجات شهباز دوشان دوشان تپه ساخته و سوار می شد و محل برای دو سرنشین داشت که چون تعلیماتی بود شاگردی در جلو می نشست و معلم خلبان در پشت و به علت در اختیار نبودن وسائل بی سیم و رادیو معلم از طریق یک لوله لاستیکی که دو طرفش به قیف مانندی منتهی می شد با شاگردش حرف می زد و یا حرف هایش را می شنید.

***

در یک صبح زیبای پاییزی زیر آسمان آبی رنگ تهران بر و بچه های دانشکده خلبانی با لباس های پرواز و کلاه چرمی پرواز روبروی آشیانه از آفتاب دلچسب صبح پاییزی لذت می بردند و منتظر نوبت بودند که با معلم پرواز کنند.

سروان اکبر خان که بچه ها «استاد» صدایش می کردند از معلم خلبان های قدیمی و ورزیده ای بود که دانشجو تعلیم می داد و خیلی از خلبانان ورزیده بعدی نیروی هوایی که به مقام رفیعی هم رسیدند از شاگردان «استاد» بودند.

استاد افسری بود رشید با قیافه ای مردانه و خیلی جدی و بی پروا، ولی در پرواز، وضع خیلی شوخ و بذله گو و به قول آن روزی ها خیلی «لوطی مسلک» و از آن طرف خیلی عیاش و شب زنده دار وهمه هم و غمش این که زودتر کارش را تمام کند و ناهاری بخورد، چرتی بزند ، حمامی بگیرد و اصلاح کند و برود دکه ماطاووس در یکی از کوچه های لاله زار و به قول خودش ته بندی کند و آخرشب هم از یکی از کافه های آن روزگار مست و خراب راهی خانه شود و باز صبح با چشمان خمار و سری به سنگینی کوه دماوند، آماده برای خدمت.

این روزها در تمامی دنیا مقرراتی سفت و سختی حاکم است که خلبانی که روز بعد پرواز دارد شب قبلش از نوشیدن مشروبات الکلی منع شده است ولی ما در سال های 30 و 31 هستیم و هنوز این مقررات آن چنان سفت و سخت اجرا نمی شد.

همین که یکی دو ساعت از خدمت می گذشت و هوای صبحگاهی بخصوص در پرواز که نصف تنه خلبان همیشه از طیاره بیرون بود به سر و صورت استاد می خورد تازه کیفور می شد و سرحال می آمد و حرف و سخن و رجز خوانی هایش شروع می شد که من چنین و چنانم ، صدها عاشق دلخسته دارم که البته بیشترش لاف در غربت بوده که از جمله همیشه این نیم بیت معروف را می خواند که «زن نگیرم اگرش دختر قیصر باشد»! ولی اعتقادی به مصرع دومش که «وام نستانم اگر وعده قیامت باشد»! نداشت چون اعتقاد داشت قرض کردن چیز خوبی است و می گفت: فلانی پول دارد ومحل خرجش را ندارد ولی من محل خرجش را دارم اما پول ندارم، خوب از او قرض می گیرم و بقیه اش هم به امید خدا اگر رسید پس می دهم!؟ اگر نداشتم از کس دیگری می گیرم به او می دهم!؟

البته خیلی پیش می آمد که کسی را پیدا نمی کرد که قرض بگیرد و ما روز بعد استاد را بدون ساعت مچی اش می دیدیم و بعد که کاشف به عمل می آمد معلوم می شد که دیشب در دکه ماطاووس ساعت داماس را به گرو یک پنج سیری عرق کشمش فرداعلا گذاشته و سرش را هم بالا گرفت که من چه چیزم از حافظ شیرازی کمتر است که او «خرقه به گروی شراب» می گذاشت . حتی یک مرتبه کلاهش را هم به گرو گذاشته بود که بماند.

در یکی از این صبح های پاییزی، استاد طبق معمول همه روزه با یک من اخم و سردرد جلو آشیانه آمد و سلام و احترام دسته جمعی بچه ها به حضرت استادی و شروع پروازها.

عادت استاد و بخشی از درس این بود که شاگرد را وامی داشت هواپیما را بازرسی چشمی بکند و بعد در کابین جلو بنشیند و بندهایش را محکم ببندد و به مسیر پرواز گوش کند، مسیر آن روزها برای یک دور پرواز این بود که از ضلع شمالی دوشان تپه جهت شرق پرواز شروع می شد و با 180 درجه گردش در مسیر خیابان تازه احداث شده تهران نو به سمت غرب ادامه پیدا می کرد تا روی میدان فوزیه و گردش 90 درجه در مسیر خیابان شهباز تا میدان ژاله و گردش دیگری در مسیر خیابان قصر فیروزه و فرود در فرودگاه .

در میان دانشجویان «غلام» بچه مشهد از همه زبر و زرنگ تر و قبراق تر بود وقتی نوبت او شد همه کارها را برابر دستور انجام داد و استاد در کابین عقب و غلام در کابین جلو و فرمان حرکت که هواپیما از زمین کنده شد و به سمت شرق اوج گیری کرد و به پرواز درآمد.

استاد، یا براثر زیاده روی شب پیش و خماری صبح یا غرور و تجربه زیاد در پرواز با اینکه همیشه یادآوری بستن بندها را می کرد آن روز اعتنایی به بندهای خودش نکرد و با بندهای باز پرواز را ادامه داد.

پرواز به خوبی و راحتی پیش می رفت هم شاگرد (غلام خودمان) و هم استاد از هوای درخشان و صاف پاییزی غرق نشئه و لذت بودند که هواپیما با گردشی به چپ از روی میدان فوزیه به سمت میدان ژاله سرازیر شد که استاد در گوشی قیف مانند به «غلام» گفت: روی برجهای خنک کن اداره برق گردش بزن! وشاگرد اطاعت کرد.

قدیمی ها یادشان هست که آن سال ها در میدان ژاله ضلع شمال شرقی آن کارخانجات برق تهران بود و دو برج خنک کننده چوبی وسط باغ پردرختش خودنمایی می کرد که همیشه از دهانه این برجها بخار ابر مانندی متصاعد بود و برای پروازهای آن زمان که نه راداری بود و نه برج مراقبتی و فقط چشم خلبان بود و نقطه نشانه خوبی به حساب می آمد، غلام متعاقب دستور استاد به محض اینکه روی این برجها می رسد گردش عمیقی به سمت قصر فیروزه می کند. آن گردش بفهمی نفهمی گودتر از معمول بوده وهواپیما به کلی به سمت بال چپ کچ می شود و استاد که هنوز در نشئه شب پیش بود، به علت بسته نبودن بندهایش از کابین به بیرون می افتد و معلق در هوا که ناگهان به خود می آید و به یاد چتر نجاتش می افتد و کشیدن دسته آن و باز شدن چتر سفید روی زمینه آبی آسمان میدان ژاله.

از غلام بشنوید که وقتی هواپیما را به حالت عادی برگرداند هرچه استاد را در گوشی صدا کرد جوابی نشنید و به عقب که نگاه کرد و جای استاد را خالی دید و با هر زحمتی بود هواپیما را روی فرودگاه رسانید و با زحمت زیاد، چنان فرود آمد که به قیمت شکستن شاسی هواپیما تمام شد و با رنگ پریده از کابین بیرون پرید و وقتی بچه ها و مسئولین سراغ استاد را گرفتند با همان لهجه غلیظ و شیرین مشهدی گفت: «استاد توی میدون ژاله پیاده شد»!

بشنوید از استاد که وقتی چترش باز شد، به پایین نگاه کرد دید اگر همین طور مستقیم پایین برود درست توی این برجهای خنک کننده آب اداره برق می افتد و مرگی خواهد بود که صد رحمت به سقوط روی زمین خشک. شروع به تقلا کرد چترهای آن زمان هم در مراحل اولیه صنعت بودند و فرمان برنمی داشتند ولی استاد با کج و راست کردن بدن و کشیدن بندها هرطور بود خودش را ازروی کارخانه اداره برق کنار کشید و به ضلع جنوب شرقی میدان - که منطقه مسکونی بود - متمایل گردید و داخل حیاط خانه ای به وسط حوض خانه سقوط کرد و در اثر اصابت سرش به کناره حوض، بیهوش شد.

در همین حال دختر دم بخت مرتضی قلی خان کارمند مالیه - که بفهمی نفهمی از مرز دم بختی گذشته بود و به دوره بالای بیست سالگی می رسید و به سمت و سوی ترشیدگی (اصطلاح آن زمان) سرازیر می شد سر این حوض مشغول شستن ظرف های غذای شب گذشته بود - که می توانید درجه وحشت او را از این اتفاق حدس بزنید - او وقتی به خود آمد و بر وحشت از دیدن هیولائی در پارچه ای سفید، غلبه کرد اولین چیزی که جلب نظرش را کرد چهره مردانه و غرقه به خون مرد نیمه جوان بیهوش شده بود که آناً دست به کار شده و با هر ذلت و مرارتی بود هیکل بیهوش استاد را به داخل اتاق برده و مشغول زخم بندی و شست و شوی خون ها و ریختن آب قند در دهان استاد شد. در این حیص و بیص مادر که برای خرید بیرون رفته بود با دیدن موج جمعیت در کوچه و پشت در خانه اشان سراسیمه و دست پاچه به داخل منزل می رود و استاد را در حال نیمه بیهوشی می بیند، خلاصه تا خبر به ژاندارمری و نیروی هوایی برسد و مأمورین سربرسند، استاد هوش آمده و ناهار را هم صرف کرده بود و در همین یکی دو سه ساعت بی هوش و باهوش یک دل نه صد دل عاشق دختر خانم می شود.

از این دختر خانم برایتان بگویم که تا آن زمان هرچی می نشیند خواستگاری در نمی زند و به قول معروف بختش باز نمی شود که به توصیه عمه و خاله خانم ها در یکی از شب های جمعه به میدان مشق می رود و از زیر توپ مرواری آن رد می شود و دخیلی هم به توپ می بندد و با نذر و نیازو یک دسته شمع برای حضرت عبدالعظیم به نیت یک شوهر خوب روانه خانه می گردد که صبح شنبه، این اتفاق می افتد و در کنار عشق استاد، اخترخانم دختر مرتضی قلیخان هم واله و شیدای استاد می شود که مرتضی قلیخان هم صبر را جائز ندید و در یک چشم به هم زدنی عقد و نکاح این دو دلداده را بستند و مستأجر طبقه بالا را جواب گفتند و استاد ما به عنوان داماد سرخانه به سلامتی ساکن طبقه بالای منزل مرتضی قلیخان شد و به زودی صاحب چند بچه قد و نیم قد و گرفتاری های روزمره زندگی با اختر خانم و بچه ها به همان شکلی که افتد و دانی.

اما استاد دیگر به دکه ماطاووس نمی رفت و دیگر صبح ها خمار شب دوش نبود ولی هر وقت پشت فرمان هواپیما می نشست در گوشی به شاگردش می گفت: پسرجان بندهایت را محکم ببند و امتحانشان کن که اگر باز باشند به سرت چنان بلایی می آورند که روزی هزار مرتبه مخترع هرچه چتر نجات است لعنت می فرستی و سازنده هر چه برج خنک کننده است نفرین!

استاد تا آخر عمر که روانش شاد باشد هر وقت یکی از ما را می دید این حرف (البته وارونه بیت سعدی را) زمزمه می کرد :«صد حیف از آن بهشت نعیم برهیدم و به این عذاب الیم برسیدم.»



(توپ مرواری بعدها به محوطه جلوی باشگاه افسران منتقل گردید).
 که من نمی شنوم بوی خیر از اوضاع


میان این یک میلیاردر و چند میلیون مسلمان مگر قرار است فقط ما چند ده میلیون شیعه به بهشت برویم که این طور مردم ما را، به صلابه اسلام ناب محمدی کشیده اند؟!



کار امسال و چارسال و پارسال و ده، پانزده سال پیش نیست، از وقتی که نطفه حرامزاده انقلاب اسلامی را در دل جامعه ما کاشتند و بچه حرامزاده انقلاب به اسم جمهوری اسلامی را قنداق کردند و توی بغل مردم گذاشتند – فکر و ذکرشان از اسلام، از آیین محمدی ، از حکومت اسلامی فقط «مسائل پائین تنه ای» به محرم و نامحرم و لرزیدن عرش و فرش از دیدن یک تار موی زن بوده است.

انگار آقایان مدام توی چهار دیواری خانه اشان هستند نه در مسند حکومت که عیال مربوطه باید از خروس هم «رو» بگیرد که نگاه نامحرم به او نیفتد! انگار - از وقتی که نوحه خوان ها و قاری های سرقبرها حکومت را قبضه کرده اند – در مملکت غیر ازمحرم و نامحرمی، پوشش زنان، روابط زن و مرد مسائل دیگری هم هست که ملاحظه می کنید این مسائل در اغلب آنها را یک لنگ پا در هوا رها کرده اند.

آنقدرکه راجع به بالا بردن عقت و عصمت جامعه اسلامی ایران، ستاد، اداره و پایگاه و بگیرو ببند هست راجع به این «گرانی افسار گسیخته» و هر روز بالا رفتن نرخ مرغ و تخم مرغ و برنج و روغن حرفی نیست.

آنقدر که ائمه جمعه، آخوندهای پیش از خطبه های نماز جمعه حواسشان دنبال این است که مبادا «دوتا نامحرم» با هم دست بدهند، مراقب این نیستند که دست دلال های اقتصادی، دلال های نفتی، دلال های بازاری از خودی و بیگانه خاک مملکت را توبره کرده اند و می برند.

آنقدر که بین دختر و پسر دانشجو «تیغه» می کشند و «طرح و برنامه برای اسلامی کردن دانشگاه» می دهند ، نمی شینند و فکر کنند که این همه درآمد نفتی کجا رفته؟ چرا چند میلیون جوان بیکارند؟ چرا در مملکت تولید نیست و این همه «مافیای واردات» دست به کار بر باد هوا کردن درآمد ملی هستند.

باید پرسید: به فرض که «حوزه» را به جای «دانشگاه» چهار میخه کردید. چه غلطی تا به حال در حوزه ها انجام داده اید؟ کدام قدم را به نفع جامعه برداشته اید که موجب رفاه، آرامش و آسایش آنها باشد؟

آیت الله مصباح یزدی (که علمدار اسلامی کردن دانشگاه می باشد و سرپرستی این طرح را دارد) از کجا آمده؟ زمان فرمانروایی حضرت امام کجا بودند؟ جز این که درباره او و طلبه های «زیبارویش» حرف و حدیث هایی شایع بود که در مورد خیلی از آخوندها در حوزه ها هست؟!

این ملت را لااقل 1400 سال است که «مسلمانش کرده اند» و مسلمان شده و جزو کشورهای مسلمان به شمار می آید و چند قرن است که به عنوان اولین دولت، اولین کشور، اولین ملت شیعه جهان شناخته می شود.

مگر خون ما از عربستانی ها ، اردنی ها، عراقی ها، سوریها، انونزی ها، مالزی ها و ... در مسلمانی رنگین تر است؟ مگر آنها مرتب از این جور الم شنگه ها دارند؟ مگر قرار است که فقط ما به بهشت برویم؟!

مگر فکر و ذکرمردمشان فقط «محرم و نامحرم» پوشش اسلامی و روسری است – که اگر دو طره گیسو از لچک زنانه بیرون باشد – انگار که به ائمه معصومین توهین شده است؟

فلان رئیس حوزه علمیه ! یک پرده بالاتر می گیرد و حتی نامه نوشتن بین دختر و پسرو ارتباط تلفنی و روابط عادی بین مردان و زنان «نامحرم» را موجب خشم الهی می داند.

فلان آیت الله دیگری در ضمن لاطائلات خود ادعا کرده است که «روحانیت در همه عرصه انقلاب» «پیشتاز» بوده و در هر زمان بحرانی هم برای کشور به وجود آمده همیشه روحانیت «جلوتر» از همه بوده است.

بفرمایید: در این بحران سخت اقتصادی، بحران تورم و گرانی، روحانیت در کجا بوده؟ در حل این مشکلات مردمی و مملکتی و در کدام عرصه اش جلوتر است؟ در تذکر به رهبر؟ دراعتراض به رئیس جمهوری؟ در بازخواست از مجلس و وزیران؟

روحانیت جر این که در سال 57 یک عده مردم اغفال شده، جوانان کم سن و سال را همراه با اراذل و اوباش به خیابان ها فرستاد (تا برای آخوندها ، برای حکومت اسلامی برای به قدرت رساندن امام، یقه چاک بدهند)و «جلوتر» و هرچه «جلوتر» بروند – تا مملکتی را در غرقاب، ناامنی، جنگ، خرافات، اعتیاد ، فحشا، فقر بکشانند – مگر تا به حال از خود جربزه ای نشان داده است جز این که خزانه مملکت دم دستش بوده و جلوتر از آخوندهای کت و شلوارپوش به آن دستبرد زده؟ مگر به غیر از این هنر دیگری به خرج داده است!؟

این چه خدایی است که با این همه مفاسد و ننگ و کثافتی که آخوندها به اسم خدا و به نام قرآن مرتکب می شوند، از این همه سیاهی و تباهی که زندگی ده ها میلیون مسلمان را فراگرفته است، به خشم نمی آید؟ ولی وقتی دو تا نامحرم مثل کارمندان یک اداره با هم درد دل کنند – به گفته آیت الله چلغوز «خشم الهی» را به همراه دارد؟!

آخوندها انگار اصلاً و ابداً توی باغ نیستند و خیال می کنند با «امر معروف و نهی از منکر» آنها، ایران اسلامی به بهشت مبدل شده است.

کو؟ کجاست؟ سی سال گفتید و کتاب کردید و روزنامه ها دادید. بالای منبر رفتید و نطق و پطق در نماز جمعه ها و صدا و سیما به راه ا نداختید. کدام نسل اسلامی را پرورش دادید؟ جز این که بنا به خیر روزنامه های تهران، جوانان 18 تا 24 ساله (بواسطه احتیاجات جنسی) با زنان بزرگتر از خودشان – اغلب هم شوهردار – دوست و رفیق و هم خوابه می شوند – که متأسفانه اینگونه روابط و جز آن، اغلب به جنایات انجامیده است.

امام جمعه مشهد از استکبار جهانی می گوید که گویا می خواهد «روحانیت» را تضعیف کند!؟ و او با وقاحت «بیکاری، گرانی، فحشا» و دیگر مفاسد را «برخی شبهات» علیه روحانیت می نامد و می خواهند آن را به حساب روحانیون بگذارند و آنها رامقصر بدانند . در حالی که به گفته این آیت الله روحانیت و علمای عظام شیعه هیچ قصور و کوتاهی علیه مفاسد اداری و اجتماعی نداشته و نخواهد داشت».

یکی نیست از این آیت الله قراضه که دیر آمده (و لابد از خیلی موضوعات و تقصیرات و مفاسد خبر ندارد) بپرسد: پس سی سال حکومت در ایران در دست کیست؟ به نام چه معروف است؟ جز جمهوری اسلامی؟

رهبر اول کی بود؟ رهبر دوم کیست؟ این همه آخوندی که اغلب مناصب مهم، از ریاست جمهور تا نمایندگی رهبر دم و دستگاه های دولتی را اشغال کرده اند، از کجا آمده اند؟ آیا اینها «روحانیت» نیستند که مرتکب این همه قصور شده اند؟!

امام دزد نبود. اهل چپاول نبود ولی کیست که نداند با ادامه 6 سال جنگ با عراق چندصدهزار جوان کشته شدند و چند میلیون معلول روی دست خانواده ها مانده و چگونه تأسیسات مملکتی ویران شد و او خودش را مجازات کرد و کاسه زهر را خورد. همه اینها، همه این مفاسد، این چپاول، این همه اعدام ها، هیچ در هیچ است ولی امام جمعه مشهد در بخشی از قرآن ، آیه ای پیدا می کند که «دوستی احمقانه پسر و دختر» در حد «زنا» است و به گفته او «این گونه روابط بین مردها و زن های پاک نامحرم و نامه نوشتن و ارتباط تلفنی که با وجود تلفن همراه بیشتر شده علاوه بر همراه داشتن خشم الهی، بنیان های خانواده ها را متزلزل می کند.»

خدا به کمرشان بزند! به کمر روحانیت مفتخور، روحانیت دروغگو، روحانیتی که حالا دارد خودش را به موش مردگی می زند که گویی اجنه و شیاطین در مملکت حکومت می کنند نه جامعه روحانیت مبارز؟ نه مجمع روحانیون مبارز؟ نه مدرسین حوزه علمیه، نه آیات عظام و مراجع؟ و نه آخوندهای مدرسه حقانی قم ... نه حوزه علمیه اصفهان؟

وقتی آخوند به این مرحله از پرتی مملکتداری می رسد. این همه خود را به بی خبری و بی تفاوتی می زند و می خواهد به هر نحو و نوعی از خود سلب مسئولیت کند باید با عالیجناب حافظ هم کلام بود که:

خدای را به می ام شست و شوی خرقه کنید/ که من نمی شنوم بوی خیر از اوضاع/.

« برنا »