هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن، هان
نامه نورالدین کیانوری دبیر کل حزب توده به سید علی خامنه ای از زندان و پس از شکنجه
آیت الله خامنه ای ، رهبر جمهوری اسلامی ایران با سلام و شادباش، به مناسبت یازدهمین سالگرد انقلاب شکوهمند اسلامی ایران
حضرت آیت الله!
من در نظر داشتم که این نامه را پیش از نامه ای که در چهاردهم مرداد ماه 1368 به حضورتان نوشتم به حضورتان بفرستم. اما در آن هنگام این جور اندیشیدم که یادآوری این جریانات دردناک شاید سودی نداشته باشد و از این رو تنها به درخواست بنیادینم بسنده کردم. متأسفانه اکنون که بیش از 6 ماه از آن زمان می گذرد ، هیچگونه اثری از برآورده شدن همه یا دستکم کمی هم از درخواست هایم هویدا نشده است و آن جور که از نمونه های کنونی می توان دید ، امیدی هم به آن نمی توان داشت. از این رو ، بر آن شدم اکنون که دوستانم و من باید در این بیغوله بپوسیم ، دستکم درد سنگین دل خود را درباره آن چه بر ما گذشته است، بنویسم. شاید در سرنوشت دیگران که پس از این مانند ما گرفتار خواهند شد ، پی آمد مثبتی داشته باشد.
اکنون حضرت آیت الله اجازه بفرمائید این اصل بسیار درست را با آنچه بر سر من و بستگانم گذشته است، برابر نهم. من از شیوه بازداشت دیگران آگاهی ندارم، اما آنچه بر ما گذشته است به اندازه بسنده گویا است.
صبح دم روز 17 بهمن ماه 1361 ساعت 4 و 35 دقیقه پس از نیمه شب گروهی از پاسداران با باز کردن در خانه به اتاق خواب ما در منزل دخترمان ریختند و دستور دادند که من فوراً لباس بپوشم. این آقایان تنها حکم بازداشت مرا در دست داشتند. اما نه تنها مرا، بلکه همسرم را هم بدون داشتن حکم بازداشت کردند. به آنهم بسنده نکردند دخترمان را هم که در کارهای سیاسی ما نه سر پیاز بود و نه ته پیاز،او را هم بدون حکم، بازداشت کردند. تصور نفرمائید که به اینهم بسنده کردند ، نه ! فرزند 11 ساله افسانه دخترمان و نوه ما را هم بازداشت کردند وهمه ما را به بازداشتگاه 3000 ، یعنی کمیته مشترک دوران شاه که من در آنجا مدت ها (پیش از کودتای 28 مرداد) بازداشت و محاکمه و زندانی شده بودم، بردند.
پس از آزاد شدن افسانه دخترمان (که پس از شکنجه و یکسال و نیم زندانی بودن بدون محکومیت آزاد شد) معلوم شد که آقایان بازداشت کنندگان ، در غیاب ما خانه را «غارت» کردند. هر چیز گرانبها را از سکه های طلا (رویش نمی شود بنویسد سکه های طلای مخوف پهلوی) متعلق به افسانه (سکه هائی که طی سال ها به مناسبت اعیاد و روز تولد خود از بستگانش دریافت کرده بود)گرفته، تا مقداری اشیاء قیمتی که من در سفرهای خود خود به عنوان هدیه دریافت کرده بودم، تا حتی مدارک تحصیلی من ( از تصدیق ششم ابتدایی گرفته تا بالاترین سند علمی من که حکم پروفسوری آکادمی شهرسازی و معماری جمهوری دموکراتیک آلمان بود) به غارت بردند و تا کنون که 7 سال از آن زمان می گذرد ، با وجود ده ها بار درخواست افسانه و من ، اصلاً کوچکترین اثری هم از آنها پیدا نشده است. ظاهراً آقایان بازداشت کننده ما، این اشیاء گرانبها را به عنوان غنایم جنگی در جنگ مسلمانان علیه کفار ، برای خود به غنیمت براداشته اند.
این بود «پیش درآمد» بازداشت ما.از این پس، «نمایش دردناک» آغاز و «پرده به پرده» دنبال می شود.
در مورد اکثر بازداشت شدگان از همان روز اول بازداشت و در مورد من چند روز پس از بازداشت ، شکنجه به معنای کامل خود با نام نوین «تعزیر» آغاز گردید.
شکنجه عبارت بود از شلاق با لوله لاستیکی تا حد آش و لاش کردن کف پا. در مورد شخص من در همان اولین روز شکنجه آنقدر شلاق زدند که نه تنها پوست کف دو پا، بلکه بخش قابل توجهی از عضلات از بین رفت و معالجه آن تا دوباره پوست بیاورد ، درست 3 ماه طول کشید و در این مدت هر روز پانسمان آن نو می شد و تنها پس از 3 ماه من توانستم از هفته ای یک بار حمام رفتن بهره گیری کنم.
نوع دوم شکنجه که به مراتب از شلاق وحشتناک تر است، دستبند قپانی است. تنها کسی که دستبند قپانی خورده می تواند درک کند که دستبند قپانی آنهم 10 – 8 ساعت متوالی در هر شب ، یعنی چه؟
در مورد من ، پس از اینکه شلاق اولیه که با فحش و توهین و توسری و کشیده تکمیل می شد سودی نداد، مرا به دستبند قپانی بردند.
18 شب پشت سر هم مرا ساعت 8 بعدازظهر به اتاقی واقع در اشکوب دوم می بردند و دستبند قپانی می زدند و این جریان تا ساعت 6-5 صبح یعنی 9 تا 10 ساعت طول می کشید. تنها هر ساعت مأمور مربوطه می آمد و دست ها را عوض می کرد. چون ممکن است شما ندانید که دستبند قپانی چگونه است، آن را توضیح می دهم.
این شکنجه عبارت از این است که یک دست از بالای شانه و دست دیگر را از پشت به هم نزدیک می کنند و بین مچ دو دست یک دستبند فلزی زده و با کلید آن را قفل می کنند. درد این شکنجه وحشتناک است. طی 18 شب که من زیر این شکنجه قرار داشتم و دوبار هم در تعویض ساعت به ساعت آن «عفلت» شد و از ساعت 12 نیمه شب تا 5 صبح به همان حال باقی ماندم. علت اینکه چرا اینقدر طول کشید این بود که من به آن چه می خواستند به «زور» اعتراف کنم، تسلیم نشدم.
من 18 کیلوگرم از وزن خود را از دست دادم و تنها پوست و استخوان از من باقی ماند، تا آن حد که بدون کمک یک نفر حتی یک پله هم نمی توانستم بالا بروم و برای رفتن به دستشوئی هم محتاج به کمک نگهبان بودم.
پی آمد این شکنجه وحشتناک که هنوز هم باقی است، اینست که دست چپ من نیمه فلج است و دو انگشت کوچک هر دو دستم که در آغاز کاملاً بی حس شده بود ، هنوز نیمه بی حس هستند.یادآوری می کنم که من در آن زمان 68 ساله بودم.
همسرم مریم را آنقدر شلاق زدند که هنوز پس از 7 سال، شب هنگام خوابیدن کف پاهایش درد می کند. البته این تنها شکنجه «قانونی» بود که به انواع توهین و با رکیک ترین ناسزاگوئی ها تکمیل می شد (فاحشه، رئیس فاحشه ها و ...) آنقدر سیلی و توسری به او زده اند که گوش چپ او شنواییش را از دست داده است. یادآور می شوم که او در آن زمان پیرزنی 70 ساله بود.
خواهش می کنم عجله نفرمائید و نیاندیشید که بدترین نوع شکنجه (تعزیر) همین بود. نه، از این بدتر هم دو نوع دیگر بود.
نوع اول شکنجه جسمی بود و آن اینجور بود که فرد را دستبند قپانی می زدند و با طنابی به حلقه ای که در سقف شکنجه خانه کار گذاشته شده بود آویزان می کردند و او را به بالا می کشیدند، تا تمام وزن بدنش روی شانه ها و سینه و دست هایش فشار غیرقابل تحمل وارد آورد.
درد این شکنجه نسبت به دستبند قپانی ساده شاید ده برابر باشد. حتی افراد ورزیده ای مانند دوست عزیز ما آقای عباس حجری که 25 سال در زندان های مخوف شاه (توده ای «باانصاف»! با این اوصاف هنوز از «زندان مخوف» نظام گذشته می گوید که تا آن زمان در مورد آن ننوشته است) مردانه پایداری کرد، چندین بار از هوش رفت. آقایان به این هم بسنده نکرده و او را مانند تاب تلو تلو می دادند.
دوست هنوز زنده ما آقای محمد علی عموئی که با آقای حجری و 5 جوانمرد دیگر از سازمان افسری حزب توده ایران پس از کودتای آمریکایی – انگلیسی 28 مرداد 1332 به زندان افتاده و مانند یارانش 25 سال در همه زندان های مخوف شاه معدوم مردانه پایداری کرد ، شاهد زنده این شکنجه هاست. البته نه شاهد دیدار ، بلکه خود او زیر این شکنجه ها قرار گرفته است.
آقای عباس حجری که مردی ورزیده بود در اثر این شکنجه وحشتناک، دست راستش تا حد 4/3 فلج شده بود تا آنجا که نمی توانست با آن غذا بخورد. (اگر شکنجه شده بود که دیگر نمی توانست 25 سال غذا بخورد).
مرا مسلماً به علت آنکه دیگر جانی برایم باقی نمانده بود از این شکنجه معاف داشتند.
نوع دوم، شکنجه روحی بود. این نوع شکنجه که در مورد من عملی شد ، از همه شکنجه های دیگر دردناکتر بود. این شکنجه چگونه بود؟
پس از اینکه آقایان از تحمیل اعترافات به من با شکنجه ها و با هدفی که در بالا شرحش را دادم، ناامید شدند، 3 بار مرا زیر این «آزمایش» قرار دادند.
بار اول مرا به اتاق شکنجه بردند. مریم همسرم را که چشمش را بسته و دهانش را با دستمالی که در آن فرو کرده بودند، بسته بودند روی تخت شلاق خوابانده و دهان مرا هم گرفتند و در برابر چشم من به پای لخت او شلاق زدن را آغاز کردند. (این دیگر در زندان های مخوف ! شاه ندیده بود) این جریان پیش از شلاق زدن های شدید مریم که در بالا یادآور شدم. آقایان برای اینکه دست خود را به یک چنین کار ننگینی که بدون تردید قابل دفاع نبود ، آلوده نکرده باشند، یکی از افراد توده ای، به نام «حسن قائم پناه» را که برای فرار از فشار، تن به پستی داده بود، مأمور شلاق زدن کردند. ( در مکتب حزب «طراز نوین» این را هم چون خیانت خود کیانوری خوب آموخته بود). پس از نشان دادن این منظره ، مرا به پشت در سلول شکنجه گاه بردند و به زمین نشاندند و از من اعتراف می خواستند تا شلاق زدن به پای همسرم را که من صدای ضربات شلاق و ناله همسرم را می شنیدم، پایان دهند. (برای این که خوب خرفهم شود که زندان مخوف یعنی چه؟) پس از چند دقیقه چون من حاضر به پذیرش آنچه از من می خواستند نشدم (قبول طرح کودتا) مرا به سلول خودم برگرداندند.
این بود یک نمونه از انجام اصول مربوط به حقوق افراد در قانون اسلامی جمهوری اسلامی در «عمل». (که آن همه جناب کیانوری پای علم آن سینه می زدند و تملق خمینی را می گفتند)!؟