تریبون آزاد

زندگی در چهاردیواری زندان
ساعت باید حدود 10 شب باشد، سرمان به تلویزیون گرم است.
صدای فریاد زن نگهبان بلند می شود، مثل همیشه دعوا بر سر دستشویی رفتن است. زندانی می گوید : «ما اینجا به عنوان زندانی ، حقوقی داریم و …»
زن نگهبان فریاد می زند: خفه شو، صداتو بیار پائین … هیس!
دعوا بالا می گیرد و فریادها و توهین های نگهبان می پیچد و در سکوت راهرو، ما در سلول های دیگر گوش هایمان را چسبانده ایم به دریچه های سلول، صدا از سلول 14 می آید و من حدس می زنم که هنگامه (شهیدی) باشد. چشم هایمان نگران است و با ناراحتی به صورت هم نگاه می کنیم، باز هم حدیث دستشویی و ممانعت نگهبان از آن.
نگهبان می گوید: می برمت جایی که صداتو کسی نشنوه!
هنگامه می گوید: هرکاری دلت می خواد بکن، ببینم چیکار می تونی بکنی!
بعد نگهبان دست او را می گیرد و کشان کشان جای دیگری می برد، در بسته می شود و ما می فهمیم که هنگامه را برده است سلول انفرادی.
باز سکوت برقرار می شود. باز همان خاموشی عذاب آور در راهروهای بلند بند حاکم می شود. کبری نگاهم می کند به من و حوری نیز، عصبانی شده ام، به خاطر هنگامه ناراحتم و نمیدانم چه باید کرد. تصمیم می گیریم که همگی نامه هایی را به رئیس بازداشتگاه بنویسیم و بگوئیم که عدم اجازه برای رفتن به دستشویی یک شکنجه است و به آن اعتراض داریم!
می خواهیم برویم دستشوئی،اما دو دلیم که چراغ را بزنیم یا نه (برای اطلاع نگهبان). از ترس نیست که به سمت چراغ نمی رویم، دلمان نمی خواهد با نگهبان درگیری لفظی پیدا کنیم، دلمان نمی خواهد به او اجازه دهیم تا به ما توهین کند و او در سکوت راهرو داد می زند: آن موقع که از صبح تا شب در خیابان ول بودید، نیازی به دستشوئی نداشتید؟
یکجوری عجیب به من برمی خورد، ناسزائی می گویم و گوشه سلول می نشینم، غمزده برای هنگامه که حالا چه خواهد شد. درست چند شب پیش هم ، همین خانم نگهبان با کبری (هم سلولیم) بر سر اینکه چرا دستشویی را زیاد طول می دهد، دعوا کرد و او را به انفرادی برد.
می گویم: آخر مگر ما مرض داریم که بیش از احتیاجمان به دستشویی برویم و یا بیش از حد در آنجا بمانیم. نمی فهمم مگر محیط توالت، جای دوست داشتنی است که آدم بخواهد در آن بماند؟
نگهبان اما می گوید: رفتن به دستشویی برای شما تفریح شده است!
باز هم خوب است که خودشان می دانند که در چه شرایطی هستیم که رفتن به دستشویی را وسیله تفریح خودمان می کنیم؟!
حدیث توالت های ساعتی از اواسط مرداد ماه دربند حاکم شد. روزی که به هر سلول یک کاغذ نوشته پرینت شده دادند که روی آن ساعت های توالت رفتن را نوشته بود: 4 بار در روز! از همان ابتدا اعتراض ها شروع شد. هیچ کس نمی خواست زیر بار این قضیه برود.
ما چند بار در ملاقات با رئیس بازداشتگاه به او گوشزد کردیم که: این کار مصداق شکنجه است، آخرمگر می شود یک نفر را به زور ساعت 6 صبح بیدار کنند و بگویند باید بروی توالت وگرنه تا ساعت 12 ظهر، حق توالت رفتن نداری؟ آخر مگر قضای حاجت ، ساعت می شناسد"؟
آقای رئیس هر بار قول پیگیری می داد و باز هم در شیفت بعضی از نگهبانان از جمله همین خانم نگهبان که ما «خانم مدیر»! صدایش می کردیم،زندانیان جرأت زدن چراغ را نداشتند. یا دعوا می شد، یا با قیافه ای روبرو می شدند که همانجا یادشان می رفت که برای چه چراغ زده اند!
امروز شنیدم که «هنگامه» در ملاقات با مادرش نسبت به «مسأله دستشویی» رفتن اعتراض کرده است، ظاهراً همان خانم نگهبان به لجبازی با هنگامه ادامه داده و همچنان او را بر سر این موضوع اذیت می کند.
یاد فریادهای آن شبش افتادم که از «حقوق زندانیان» می گفت و صدایش را که سکوت بند را شکسته بود و یادم می افتد به خودم که گاهی اوقات ناچار بودیم 8-7 ساعت با خودمان کلنجار برویم تا ساعت دستشویی صبح برسد.
فکرش را بکنید، صبح زود یک نفر از خواب بیدارتان کند که باید حالا بروی توالت وگرنه تا 6 ساعت دیگر حق چراغ زدن نداری؟
این روزها که آزاد شده ام و دیگر بدون کسب اجازه می توانم هر زمان که بخواهم به دستشویی بروم و نیازی به انتظار طولانی مدت نیست، غمگین می شوم وقتی یادم می افتد به «کبری» که هنوز بعد از 60 روز از بازداشتش از کوچکترین حقوق یک زندانی برخوردار نیست و یا «هنگامه» و یا «فریبا» با آن موهای ژولیده اش، راستی «کبری» الان چه می کند؟ «شیوا»
* پی نوشت: کبری در مرداد ماه در مراسم «بزرگداشت شهدای انتخابات» در بهشت زهرا به همراه همسرش بازداشت شده بود.
وبلاگ «آزادی زن
.....................................................................................................................................................
بیا تا قدر همدیگر رو بدانیم!
صبر کن عشق زمین گیر شود ، بعد برو/ یا دل از دیدن تو سیر شود ، بعد برو /.
یادمان باشد که قدر همدیگر رو بدانیم....
ایرانی های خوب و پاک و حق جو فرصتی پیش آمده که با هم گفتگو زمونه غریبانه کنیم....
یک جمله حرف بی کم و کاست، حرف دلم غریبانه یا آشناست
بیاییم قدر همدیگر را بدونیم من و تو اگر ما نشویم چه کسی برمی خیزد؟
امروز با اینکه شاید بیش از 20 بهار از زندگی من نگذشته باشد اما بوی خیابان های خاکی تهران در سال1386 شمسی را به یاد خواهم آورد که مادربزرگ در کوچه ها می دوید و پدرش نان خریده بود.
مادرش سمنو پخته بود و عطرش همسایه به حیاط ما می آمد.
ایران و ایرانی در کل جهان همتایی ندارد چرا من و تو باید از هم دور باشیم.
ای پرنده به کجا؟ قدری دگر صبرکن/ آسمان پای پرت پیر شود – بعد برو/.
من تنها اینجا و توتنها آنجا دلم می سوزد برای خودم که تنها هستم و از تو دورم کاش اینگونه نبود و کنارم بودی آرام جانم بودی من فقط دلخوشیم با تو بودن بود صبر کن ای هستی من نکند آیینه دلگیر شود.......
باش با دست خود آیینه راپاک بکن/ نکند آیینه دلگیر شود ، بعد برو/.
من به گل سرخ نگاهی کردم، تنها بود اما دریغ و درد خورشید بی نشان این روزها هم غروب تو را از یاد برده است.
یک نفر حسرت لبخند تو را می بارد/خنده کن عشق نمک گیر شود ، بعد برو/.
یک نفر منتظر خنده ی توست کنار سماور مادربزرگ نشسته ای و به ماهی قرمز توی حوض خیره شده، چه خوب بود آن روزها...... یادش به خیر، من و تو در خانه بزرگ مادربزرگ گرگم به هوا بازی می کردیم .
یادش به خیر سیزده بدر می رفتیم همگی با عموها و خاله ها دربند و امام زاده داود از امام زاده داود کیف کردن و شادی خرسواری ها یادم مانده است... یادش به خیر این را بدان یک نفر منتظر خنده توست، تو بخند، دنیا به تو خواهد خندید تو نرو
پیشم باش منو تنها نگذار.....
ایران من قد بلند است و استوار است نمی هراسد از تهدید هیچ کس و ناکس.
ایران من این بار بلند است بر قامت تاریخ..... دوباره می سازمت وطن اگر چه با خشت
جان خویش
اما دلم تنگ توست.... تنگ توست
خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد / باش خواب تو تعبیر شود ، بعد برو/.
خواب تو تعبیر شد و آمدی... اما چه دیر ولی خوش آمدی باش کنارما و مرا دگر ترک
مکن این رنجور و ستم دیده را.... باش تا بمانم آرام جانم اما هر چی بخواهم
بگویم این است که باید قدر همدیگر را بدانیم.
«مانی» تهران – خرداد 88

....................................................................................................................................................................

«بایکوت»
مبارزه و مقاومت منفی با حاکمان سفاک
این روزها در جهت مبارزه منفی با رژیم اغلب به قول ایرانی ها «بایکوت» یا به قول انگلیسی ها بویکوت به گوشتان خورده و یا در مقالات خوانده اید. ریشه این کلمه برمی گردد به قرن نوزدهم و مبارزه ایرلندی ها با استعمار انگلستان و دفاع از حقوق کشاورزان که در معرض اذیت و آزار اربابان انگلیسی و اخراج از مزارع شده بودند.
بنا به نوشته «مهدی پرتو آملی» در کتاب «ریشه های تاریخی امثال و حکم» : در سال 1879 میلادی یکی از وکلای ایرلندی موسوم به «پارنل» برای حفظ حقوق کشاورزان ایرلندی، جمعیتی از آنان تشکیل داد که یکی از وظایف اعضای آن «مبارزه منفی» با دشمنان جمعیت کشاورزان بود و کسی که از طرف این جمعیت، محکوم به مبارزه منفی می شد سخت در زحمت می افتاد زیرا هیچ یک از افراد ایرلندی با او معاشرت نمی کردند، معامله نمی کردند و حتی نوکر و کلفت ایرلندی نیز خانه شان را ترک می گفتند و چون نخریدن اجناس انگلیسی و نفروختن جنس به انگلیسی ها در قانون جرم نبود، لذا نه به انگلیسی ها چیزی می فروختند و نه چیزی از آنها می خریدند.
این شتر کذایی برای اولین بار جلوی خانه فرمانده انگلیسی آنجا به نام «بویکوت» خوابید و در معرض این مبارزه منفی قرار گرفت.دست به نقد کلفت و گماشته ایرلندی خانه او را ترک کردند، در معابر و اماکن نه کسی به او سلام می کرد و نه کسی به سلام و تعارفش پاسخ می گفت.
هیچ یک از پیشه وران ومغازه داران ایرلندی جنس و خواروبار به او نمی فروختند. او به هرجا می رفت با بی اعتنایی مردم روبرو می شد. با هر کس از دوستان و آشنایان ایرلندی خود برمی خورد و خوش و بش می کرد، گویی اصلاً آنها «بویکوت» نامی را نمی شناسند!
این وضع – چنان بر این فرمانده انگلیسی ناگوار و سخت و نامطلوب و غیرقابل تحمل درآمد و در مضیقه افتاد – که چاره ای جز ترک محل خدمت خود ندید و از جزیره ایرلند به خاک انگلستان فرار کرد. چون از تنهایی و بی کسی و فضای سرد و وحشت آور سکوت و بی تفاوتی مردم داشت دیوانه می شد.
این شیوه نوع «مبارزه منفی » بود که بعدها به اسم «بویکوت» معروف شد و در کشورهای استعمار زده و یا زیر سلطه استعمارگران حربه مردم به ستوه آمده شد که موفق ترین آن ها توسط «گاندی» به هنگام اقامت در آفریقای جنوبی بود که هشتصدهزارنفر هندوی مهاجر مقیم آن سرزمین را از مظالم تبعیض نژادی نجات بخشید و در ردیف مهاجران سفیدپوست درآورد و هم جنین با همین شیوه هندوستان (سرزمین خود را) از قید استعمار انگلستان رهایی بخشید.
با این حال گرچه این یک نوع شیوه مبارزه سیاسی قرن نوزدهمی است و ما در قرن بیست و یکم هستیم ولی هنوز می توان با چم و خم های تازه ای به این نوع مبارزه ادامه داد مخصوصاً با حکومت سفاک آخوندی که حتی از «بوق اتومبیل، فریاد الله و اکبر و دعای کمیل» هم وحشت دارد.