Monday, March 21, 2011


عباس پهلوان

عیدانه عیدانه عیدانه عیدانه عیدانه

آن زمان های طفولیت و نوجوانی ما و حتی بعدها هم، تهران خیلی زود به استقبال بهار می رفت و حال و هوا و در و دیوار و درختانو حتی انگار آدم ها نیز«بهاری» می شدند و به ندرت به قول خاله جانم آسمان و هوا«گُه مرغی» می شد و تو هم می رفت. فقط نمی دانم چند و چین ین سالی دورها بود که هوا از عید سرد شد و حتی برفی ... و سیزده بدری ـ که ما زن و بچه دار هم بودیم و با رفقا به کرج می رفتیم ـ که وسط جاده مانده بودیم توی برف و کولاک و همان جا هم به ضرب و زور بطری های فی سبیل الخرابات «سیزده به در» را گذراندیم.


معقول و معمول این که از آخرهای اسفندماه هوا تر و تازه و ولرم می شد، دم دمای عید، همه چیز رنگی نو و تر و تازه ای می گرفت و با خانه تکانی کنی و گردگیری و دست و بال کشیدن به ریخت و روی ساختمان ها و باغچه ها و نو نوار کردن در و پنجره ها و رنگ کردن در و دیوار ها، حس می کردی که بهار پاورچین پاورچین دارد از هره دیوار و روی دو سه تا تک درخت حیاط و گل و گیاه باغچه می نشیند ...

اما سال های جوانی بود ـ که با چنین تر و تازگی و بوی خوش و عطر هوا و سبکی نسیم ـ می فهمیدی که بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم؟

اما آن چه تا روز آخر سال سفت و سخت و هوایش زمستانی بود، مدرسه و درس و مشق و حساب کتاب و مشق و دیکته بود ... : صبح اول صبح و صف و زنگ های وسط ساعت درس، صف بیرون رفتن از مدرسه تا بالاخره آن صف آخر می رسید که بچه ها با یک فریاد دسته جمعی «برهم»! ردیف بچه ها بهم می خورد و پشت بندش دم گرفتن آن ها: عدسی، فردا مرخصی!فتیله، فردا تعطیله!و بچه ها توی کوچه پخش و پلا می شدند و کیف و کتاب را به سر و کله هم می کوبیدند و بازی کنان به تاخت طرف خانه ها!

آن روز عصر هنوز نرسیده توی هشتی مادر گفت: لباساتونو پخش و پلا نکنید که با باباتون برید بازار!

همه برادرها با هم گفتیم: بازار؟!

مادر گفت: آره بایس برید بازار لباس عید بخرید!

یکهو غیه کشان کیف و کتاب ها را زدیم به در و دیوار!

تا آن زمان معمول نبود که چند روز پیش از روزعید برایمان لباس نو بخرند.

حقوق کارمندها را تا آن موقع در آخر ماه ، نمی دادند.

سال های بعد از جنگ بود. می گفتند که دولت پولی توی خزانه ندارد و اگر آمریکایی ها پول توی صندوق دولت نریزند از حقوق کارمندها خبری نیست!

بعدها فهمیدیم که مجلس لایحه بودجه را هرماه در مجلس به طور یک دوازدهم تصویب می کند !

اما از قرار معلوم آن سال حقوق و عیدی آخر سال را چند روز پیش از عید داده بودند.

از شما چه پنهان که خرید بازاری عید پدر، ماست به دروازه بود او در آخرین روزهای و حتی صبح روز عید ما را جلو می انداخت و یکراست با پای پیاده و میانبر می بردمان به بازار و دوخته فروش ها و پیش حاجی لباسچی. او و دوتا شاگردش هم تر و فرز چند دست کت و شلوار مثلا به قد و قواره ما به تنمان می کردند که همان اول انگار به تن مان زار می زد ولی حاجی لباسچی طوری ما را ورانداز می کرد که همه لباس ها مُک تن ِ ما شده و به هیکل مان می خورد. ولی پیدا بود که اغلب یا گشاده! یا تنگه! یا کوتاهه! و یکی درازه، یا شلوارش به خشتک ما فشار می آورد و یا آستین هایش به دست های ما قد نمی داد ، یا بلندتر بود.

پدر موقع خرید این جور چیزها انگار ، شاش خالی پی اش شده و یقه اش را گرفته باشد ، مدام این پا و آن پا می کرد و بالاخره هم قیمتی که حاج لباسچی می گفت، قبول نمی کرد و همان پولی که خودش می خواست توی مشت او می گذاشت و یا توی جیب های کتش فرو می کرد و حاجی تا دم در مغازه دست بردار نبود ولی خودش می دانست که سبیل اش چرب شده ! و تازه پادوی مغازه اش هم شاگردونگی! و عیدی می خواستند که ما دنبال پدر می زدیم بیرون به وسط بازار، برای خرید بعضی خرت و پرت ها!

غروب که رسیدیم خانه، تا شب که بخوابیم، صد دفعه! لباس های عیدی را پوشیدیم و درآوردیم ... و مادر چند جای آن را راست و ریست کرد. بعد ذوق کنان شام خوردیم. رختخواب ما بچه ها را توی اتاق انداختند و لباس های ما هم به چوب رختی بالای سرمان روی دیوار که هفت پادشاه را خواب می دیدیم. برای اولین بار خیالمان راحت بود که دیگر اول صبح عید بدوید و برای خرید لباس به بازار نمی رویم که آخرین روز اداره حقوق می دادند و پدر غروب بود که به خانه می رسید. آن شب ـ به قول دوست شاعرمان «کیومرث منشی زاده» ـ سر بر بالش،«خواب های رنگی» می دیدیم که دم دمای صبح فریاد مادر بلند شد: ای دزد!

از خواب که جستیم، مثل مادر اولین چیزی که نگاهمان طرفش پرکشید جارختی بالای سرمان بود و لباس های عیدی که نبود ...

پدر به جوش و جلا افتاد و همسایه ها ریختند توی خانه ... و حالا ما از ترس گریه بند هم شده بودیم! وهمسایه ها وقتی می شنیدند که لباس های عیدی ما را دزد برده، عینهو بچه یتیم ها ما را دلداری می دادند و نوازش می کردند!پدر با برادر بزرگتر رفتند کلانتری و بعد آژان ها آمدند با مأمور تأمینات و بالا و پایین رفتن های بیخودی ...

آفتاب پک و پهن شده بود که پدر به ما هی زد که برویم بازار و لباس عید بخریم ...! انگار توی دل ما هل و نبات آب کرده باشند. معطل نماندیم و هنوز ظهر نشده دوباره توی بازار لباسدوزها بودیم. پدر دیگر برای خرید با حاجی لباسچی چک و چانه ای هم نزد و او هم وقتی دید دزد زده ایم، کوتاه آمد. به خانه که رسیدیم خبر از انجمنخانه و مدرسه هم رسیده و پیغام فرستادند که برای ما لباس بفرستند که پدر قبول نکرد.

مادرمان انگار از ما خوشحال تر بود. سر هر سه ما پسرها را توی بغل زده بود و اشکش جاری بود ولی می دانستیم که مثل هر سال از خرید عید چیزی نصیب او نشده است ما هیچ عیدی، مادر را با لباس نو ندیده بودیم ...

ولی از آن سال به بعد ترس از دزد ، دله دز از دزدگی با ما بود و ترس از دله دزدی هایی که تا در خانه باز بود از دمپایی کهنه هم نمی گذشتند، چه برسد که شبانه به خانه های خالی بی صاحبخانه و یا به اتاق مهمانخانه دستبرد می زدند و نمی دانستیم که عادت دزدی مثل «دروغ» سابقه ای باستانی در ایران دارد!

در دو دهه سی و چهل بحبوحه دزدی و عملیات تأمینیاتی بود و جالب این که دزدی ها هم «تخصصی» شده بود و یک دزد فقط در یک رشته خاصی مثلاً قالی دزدی، یا طلا دزدی دستبرد می زد و مأموران هم از همین ردیف «دزدی» ها را می شناختند و یا همکارانشان را و اگر می خواستند «مال» دزدی پیدا شود، سراغ همکار و رقیب طرف می رفتند و «دزد» را به دام می انداختند!

بعدها دزدی ها و اختلاس های اداری خیلی متداول شد، با پول و پله «نفت» دزدی های نوع دیگری هم باب شد ـ تا رسید به دزدی های «آخوندی» که انگار مثل یک «بختک» روی کشورمان افتاده است و دیگر دزدی ها یک قالپاق و یک ضبط صوت و دخل زنی خبری نیست ... و دزدی چند هزار و حتی چندصدهزار تومانی و حتی میلیونی است و رقم ها نجومی !

شنیده اید که چارسال پارسال ها یک تریلی«شمش طلا» جلوی چشم مأموران دزدیدند و گفتته اند: «طلا نبوده مفرغ بوده». پارسال یک میلیارد دلار از خزانه دولت به جیب زده و گفته بودند: «گمشده»!

حتی می خواستند به «جوینده» مژدگانی هم بدهند!

در بیان دزدی های قدیم می گفتند: آدم از دزدی فلانی می شود / رفته رفته ایلخانی می شود /.

صد البته دور «ایلخانی» شدن ها گذشته و دوران «شیخ و شیوخی و آیالت اعظامی و حجت الاسلامی» رسیدهاست و سرقت ازگنج بادآورده و ثروت ملی. جماعت آخوند هم خوشحالند که می خورند و می برند و به خارج انتقال می دهند و به ریش مردم و انقلابشان می خندند که مال وقف است و نیازی به دعاگو دارد! آن هم دعاگوی دلاری!
یک هدیه، یک خواهش و یک دنیا خجالت

عسل پهلوان



سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد

آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد

در غروب یک روز بارانی ، غرق در تفکرات خود و در فریادهای پرهیبت جوانان ایران: «نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم»! و خجل از فداکاری هایشان. در وجود خود غوغایی داشتم. فضای وجودم پر شده بود از فریاد دختران و زنان قهرمانی همچون: نسرین ستوده، نازنین خسروانی، مهدیه گلرو، بهاره هدایت، نرگس محمدی و شبنم مددزاده.

زنانی که رستم گونه به جنگ (دیوان افسانه ای) ـ دیوان حاکم بر کشورمان ـ رفته بودند تا جام آزادی را به ملت ایران هدیه کنند .

زنانی پرتوان و خستگی ناپذیر همچون : شیوا نظر آهاری، هنگامه شهیدی، محبوبه کرمی، فاطمه مسجدی. زنانی که با حرکت، فریاد و رفتار خود به ملت ایران پیام می دادند که «جام جم آزادی» تنها به همت خود ما به دست می آید و جز ملت ما هیچ نیروی بیگانه ای نمی تواند این دیوان بد گوهر را به بند بکشد.

خجلم از روی این زنان، این فرشتگان با آن نیروی جادویی که به سنگر ظالمان چگونه بی پروا می تاختند.

..................................................................................................................................

صدای غربت زده خود و صدای هفته نامه «فردوسی امروز» را به دختران و زنان مبارز ایران هدیه می کنم که در بیش از 40 هفته ای که از عمر «فردوسی امروز» می گذرد همگام با پدر عزیزم و همسنگر با گروههای دیگر از نویسندگان آزادی خواه و وطن پرست ـ به بیگانگان پیام دادیم: «اوباما، اوباما، با اونایی یا با ما؟»

اعلام کردیم: «ملت می غرد، ذلت نمی پذیرد!» از «ارزانی جان و گرانی نان!» گفتیم و با قلم فریاد زدیم: «زندان ها را قفل بشکنید!» و «رژیم زن ستیز» را نشانه گرفتیم و امروز در نوروز و آستانه سال جدید ، تمنا دارم خالصانه و مخلصانه به نهضت و جنبش زنان ایران بپیوندید. به یاری این شیرزنان بپاخیزید.

این زنان، در واقع، «کاوه»های زمانه اند و با یاری از نیمی از اجتماع خود، با حضور همگی مان ضحاک را در بند کشیم و نور آزادی و رستگاری را در سرزمین ایران تابان سازیم.

دل مبارزان تنها با آتش وطن پرستی هموطنان گرم می شود و فداکاری و مبارزه پی گیر مبارزان، تنها با کمک فرد فرد همه ملت ایران به ثمر می رسد و خواهش دارم ـ این بار باز هم خالصانه و مخلصانه ـ که ما هفته نامه «فردوسی امروز» را با امید به وطن دوستان و آزادی خواهان پایه گذاری کردیم و پرچم «آزادی عقاید» را در دفتر 2 اتاقه ی خود در اهتزاز درآوردیم و از هر عقیده ای که به تفرقه و نفاق و عداوت و کینه میان هموطنان بیانجامد، پرهیز کردیم. با این حال به کمک شما، یاری شما، لطف شما، این که خواننده ما باشید، احتیاج داریم. به یاری ما بیایید تا سخن را به گوش شما و دیگر اندیشمندان برسانیم.



در آغاز سال نو درود می گویم به زنان ایران زمین که امید به آزادی را با ما در سال جدید همسفر کردند و همینطور تبریکی دارم به همه شما عزیزان و هموطنان.

سال نو مبارک ، هر روزتان نو پیروز.


شهرام همایون
بغض،هرساله


عباس پهلوان، دوست دیرینه ام ـ هم به جبران غفلت شماره گذشته و هم نوروز ـتکلیف کرد که مقاله ای پر و پیمان برای نوروز بنویسم، و شاید هم دو صفحه.

«عباس» نمی داند، خیلی های دیگر هم نمی دانند من از جمله آن هایی هستم که در ایامی چون نوروز ـ نطقم بغض می کند و رنگ قلمم می خشکد.

یادآوری«خاطره» ها، مجال گفتن و نوشتن نمی دهد و «سکوت» جایگزین هر عملی می شود.

می دانم ویژه نامه نوروزی ست. می دانم باید از گل و شکوفه سخن گفت اما دوست دارم درست در همین لحظات به یاد بیاوریم همه آن چیزهایی را که باید.

به همین سبب چند خط نوشته ی زیر تقدیمی من به همه آنهایی که هنوز به هفت سین های خانه پدری می اندیشند و با آن دلخوشند.

***

مادر من هم مثل مادر همه ی شما ـ مثل مادر همه ایرانی های دیگر که خارج از وطن هستند و باز هم امسال در آستانه نوروز، با اصرار بسیار تأکید داشت که برای هفت سین نوروزی ام، «سیر همدانی»، و «سماق رضاییه» بفرستد و با دلشوره می پرسید : آیا آنجا کسی هست تا سمنوی هفت سین بپزد؟

... و تمام مدت مکالمه تلفنی ما ـ صرف این شد تا به ایشان بگویم:

ـ از سیر و سماق و سرکه و سبزی، تا سیب و سکه و حتی سمنوی هفت سین را، اینجا در فروشگاه هایی که فروشنده هایشان هم به فارسی سخن می گویند، در اختیار مردم می گذارند ...

... صرف این شد تا به ایشان بگویم:

ـ اگر آنجا دو و یا حداکثر سه کانال تلویزیونی دارید که چند پیام نوروزی برایتان پخش می کنند، ما اینجا بیش از 40 تلویزیون داریم.

به ایشان گفتم:

ـ خیالتان راحت باشد که ما اینجا ، حتی خانه تکانی هم می کنیم. مراسم چهارشنبه سوری را هم ـ اگرچه محدود ولی به هر حال برگزار می کنیم. آتشی و ...

اما دلم نیامد به ایشان بگویم که:

ـ مادر همه اینها که می گویند ، اینجا هست. ولی نمی دانم چرا یک چیز نیست ... ...

نگفتم، ...

... چون هر چه فکر کردم نتوانستم «آن چیز » را معنی کنم وبگویم همان «آن چیز» است که در هر نوروز بغض گلویم می شود . بغضی که از هفت سین ـ به هفت سین ادامه دارد ...

...................................................................................................

نوروزتان پیروز
اشاره: آقای عباس پهلوان دوست چندین و چند هزارساله من امسال هم سراغ قصه ای را از من گرفت که جزو کاغذهای مانده ایام جوانی و چل چلی آن را پیدا کردم. مال شهریور 1341 است یعنی چهل و هشت سال پیش.


قصه زبان خاص آن زمان را دارد و عشق به تعبیری دیگر که امروزه از یاد ما رفته است. قصه را به عباس پهلوان و همت بلندش تقدیم می کنم.

نوشته: دکترصدرالدین الهی-سپیده



من، تو و دریا
زن سر بلند کرد. پیکرش هنوز از عطر گناه پربود. در هر زاویه تنش بوی مرد پراکنده. توی آئینه خیره شد و بعد گفت:

ـ به نظر تو، من چه هستم؟

مرد چشم ها را از هم گشود. زنی را که لحظه ای پیش مثل طعمه ای شیرین زیر پنجه داشت، همچون غذای نیم خورده ای نگریست و گفت:

ـ تو یک رودخانه ابریشمین هستی!

زن لبخندی زد و گفت:

ـ تو چشمه سنگینی هستی. مثل یک چشمه جیوه سنگین، اما روشن.

مرد بار دیگر به او نگاه کرد و گفت:

ـ های ... ای زن ناشناس تو بوی گندم های رسیده را می دهی. بوی علف های تازه شکسته را می دهی. تو مثل یک رودخانه ابریشمین که در گندم زار افتاده باشد. وقتی برهنه هستی موهای تو آن گندم زار است و تنت آن رودخانه.

زن بی اعتنا به او موهایش را جمع کرد و پرسید:

ـ راستی زورقی که قرار بود ما را ببرد کی خواهد آمد؟

مرد نگاهی از پنجره حصیری کلبه چوبی شان به بیرون انداخت. دریا را از آنجا دید و گفت:

ـ نمی دانم ... شاید امروز ... شاید فردا ... شاید هیچوقت.

ـ چرا هیچ وقت؟

ـ برای این که من یادم نیست آن شب که ما مست در این جزیره متروک پیاده شدیم به ناخدا چه گفتیم؟

ـ مثل این که گفتی هر وقت که آفتاب رو به زمستان کرد و روزها کوتاه شد به سراغ ما بیاید!

مرد شانه هایش را بالا انداخت و گفت:

ـ نمی دانم ... شاید ...

زن به شانه های او نگاه کرد و گفت:

ـ شانه های تو مثل صخره های بلند است!

مرد نگاهی به او کرد و گفت:

ـ وقتی زلف های تو از آن سرازیر می شود مثل این ست که آبشار طلا از دوشم فروریخته است!

زن بی تفاوت نگاهی به اطراف انداخت. مدتها بود در این جزیره تنها با هم زندگی می کردند. هر دو یکدیگر را دوست داشتند. هر دو از تاریکی شهر گریخته بودند. هر دو مهمان آفتاب بودند. زن نگاهی به صورت خسته مرد انداخت و گفت:

ـ اگر زورق بیاید به شهر باز می گردیم؟

مرد به آرامی جواب داد:

ـ نه!

زن دوباره پرسید:

ـ دلت می خواهد همیشه با من اینجا زندگی کنی؟

ـ نه ...

ـ چرا؟ مگر یادت نمی آید که من و تو چقدر برای آمدن به این جزیره تلاش کردیم؟ مگر یادت نمی آید که چقدر هر دو تشنه این تنهایی بودیم؟

ـ چرا اما من حالا خسته شدم.

ـ از چی؟

ـ از تو ... از تنهایی ... از این جزیره ...

ـ پس لابد دلت می خواهد به شهر برگردیم؟

ـ نه ... شهر مثل یک اژدهاست ... دودکش هایش مثل دماغ اژدها دود بیرون می دهد. دهانش مثل دهان اژدها است که مرا ببلعد.

زن موهایش را که در دستش جمع کرده بود، رها کرد. زلف هایش روی شانه اش ریخت چشم هایش را بست و گفت:

ـ نه من حوصله ندارم. شهر برای من مثل یک دهلیز است. دهلیز سرد و تاریک. من هم مثل تو خسته شده ام!

مرد نگاهی به او انداخت و گفت:

ـ از چی؟

زن جواب داد:

ـ از تو! آدم وقتی که از یک نفر خسته می شود حالت زن های حامله را پیدا می کند، دلش به هم می خورد!

بعد هر دو به هم نگاه کردند. مرد از جایش برخاست. روی تخت نشست . زن به او نزدیک شد. روی زانوهایش نشست. دستش را به گردن او انداخت. هر دو به هم خیره شدند و زن گفت:

ـ تو به من گفتی من چه هستم؟

ـ تو یک رودخانه ابریشمین هستی!

ـ و تو یک چشمه سنگین جیوه ای هستی!

آن وقت هر دو به هم خندیدند. دست هم را گرفتند. از در کلبه بیرون آمدند. جلوی روی آنها دریا عمیق و آرام و سبز بود، مثل یک تله. روی یک تخته سنگی ایستادند. باز هم به هم نگاه کردند. زن خندید و لب هایش را پیش برد و مرد لب های او را بوسید و زن پرسید:

ـ اگر گفتی وقتی یک رودخانه خسته شد چه کار می کند؟

مرد او را مثل یک شیار روشن نور به دریا ریخت و گفت:

ـ به دریا می ریزد!

زن در آب پیچید و فریاد کنان گفت:

ـ اما اگر یک رودخانه تنها به دریا بریزد آب شیرینش با شوری دریا به هم می آمیزد و در دریا گم می شود!

مرد خندید و خود را به آب انداخت و گفت:

ـ اما اگر یک چشمه سنگین با او همراه باشد وی را با خود به اعماق دریا خواهد برد. و من و تو یک رودخانه و یک چشمه هستیم!

هر دو در موج غوطه زدند. زن چشم هایش را بست و گفت:

ـ آه مثل این که دارم به آب دریا بسته می شوم. به دریا می پیوندم!

مرد همچنان که او را با خود به میان آنها می کشید گفت:

ـ فقط حالا می توانی احساس کنی که چقدر دوستت دارم!

زن خندید. دهانش را آب پر کرد . مرد چهره در هم کشیده و چشم هایش پر از آب شد و بعد آب بالا آمد، موج زد، هر دو را در خود گرفت. زن می خواست فریاد بزند: «برگردیم به جزیره، برگردیم و منتظر ناخدای زورق مان باشیم»!

اما آب دهانش را پر کرده بود.

مرد می خواست التماس کند:

«برگردیم، برگردیم و در جزیره بمانیم تا من باز هم تن برهنه تو را در نور مهتاب تماشا کنم».

اما نتوانست آب چشم هایش را پر کرده بود.

**

دریا سرود ابدیت را در گوش آنها زمزمه می کرد. از دور قایق کوچکی به طرف جزیره پیش می آمد. ناخدای آن ها در قایق بود.
الاهه بقراط

مجله «فردوسی دیروز»ا
«فردوسی» با روی جلد سورمه‌ای و نارنجی‌ و کولاژهای سیاسی و اجتماعی که همیشه با یک اشاره مختصر و مفید درباره موضوع مربوطه همراه بود، به بخشی از خاطرات سنین دبیرستان من تبدیل شده است.

پایش را- یکی از خواهرانم که در رشته فلسفه دانشگاه تبریز درس می‌خواند- به خانه ما باز کرد تا عضو خانواده گسترده‌ای از نشریات و ماهنامه‌ها و فصل‌نامه‌هایی شود که در دهه چهل و پنجاه به فراوانی منتشر می‌شدند و در کنار مطبوعات رایج در خانه ما نیز جا و جایگاهی یافته بودند.

«فردوسی» نیز در کنار دیگران قرار گرفت. از «سخن» و «الفبا» تا «کیهان» و «اطلاعات» و بعدها «آیندگان» و در کنار همه‌شان «زن روز» و «کیهان بچه‌ها» و «دختران و پسران» و مجله ساده و دوست داشتنی «پیک» دانش‌آموزان که اگر اشتباه نکنم از سوی آموزش و پرورش آن دوران منتشر می‌شد.

«پیک» یکی از شیرین‌ترین نشریات نوجوانان بود که هر وقت می‌دیدم بسته‌هایش به دفتر مدرسه می‌رسد، بی‌تابی می‌کردم تا سهمیه کلاس خودمان را دریافت کنیم.

«بابا» یا «ننه» مدرسه می‌آمد بسته را تحویل می‌داد و آموزگارمان پس از پایان درس آنها را بین ما تقسیم می‌کرد تا یک بعد از ظهر شیرین در خانه آغاز شود. با «قصه‌های من و بابام» در کاغذهای کاهی «پیک» آشنا شدم، و ای کاش روزی بتوان خدمت کسانی را که «پیک» را منتشر می‌کردند، ارج نهاد.

«فردوسی» اما از جنس دیگری بود و به دوره‌ای دیگر تعلق داشت. با جهان شور و سرکشی سنین جوانی و بلوغ بیشتر نزدیک بود. هر عکس‌اش را می‌شد «هزار تعبیر» کرد و هر واژه و جمله‌ای را در تیترهایش به اندازه درک خود گسترش داد.

از پاورقی‌های داستانی‌اش که خواننده را به معتادان هفتگی تبدیل می‌کرد «ماشاءالله خان در بارگاه هارون الرشید» را به یاد می‌آورم که «ایرج پزشکزاد» طنزنویس برجسته ایران می‌نوشت. ویژگی طنز پزشکزاد بود که ما هر بار کسی را در دور و بر خودمان با شخصیت‌هایی که او توصیف می‌کرد، پیدا می‌کردیم و هِره و کِره دخترانه راه می‌انداختیم.

مجله «فردوسی دیروز» اما نه تنها با عکس‌های روی جلدش از جنبش آزادی‌خواهانه سیاهان آمریکا، زندگی گرسنگان آفریقا و هنر و ادبیات ایران و جهان در ذهن خاطرات نوجوانی‌ام نقش بسته است، بلکه یک تیتر آن در جریان بازی‌های المپیک 1972 در مونیخ چنان تأثیری بر من نهاد که یادآوری حادثه‌اش هر بار به عنوان یک نمونه تکان‌دهنده از نفرت و انتقام یک پرسش بی‌پاسخ را مکرر می‌سازد: چرا؟

تیتر مجله فردوسی دیروز درباره آن حادثه اما از نظر ایجاز و نکته‌سنجی روزنامه‌نگاری نیز بی‌همتا بود. به تنهایی، یک نمونه و یک درس برای دانشجویان روزنامه‌نگاری بود که در ذهن من رسوب کرد، بدون آنکه بدانم روزی خود به جهان روزنامه‌نگاری پای خواهم نهاد:

«یازده مدال سرب برای ورزشکاران اسراییل»

یازده ورزشکار اسراییلی در المپیک 1972 که در مونیخ برگزار می‌شد توسط یک گروه تروریستی فلسطینی به نام «سپتامبر سیاه» که گفته می‌شد شاخه‌ای از سازمان «الفتح» بود، به گروگان گرفته شده و همگی همانجا به طرزی فجیع کشته شدند.

البته سازمان امنیت اسراییل، موساد، بعدا همه آن تروریست‌ها را شناسایی کرد و در کشورهای مختلف به قتل رساند. استیون اسپیلبرگ فیلم «مونیخ» را در سال 2005 بر اساس همین رویداد تکان‌دهنده و تلخ ساخته است.

اما آلوده شدن صحن ورزش به نفرت و انتقام و کشته شدن ورزشکاران بی‌گناهی که قربانی آن نفرت شدند را تنها با آن تیتر سنجیده فردوسی دیروز می‌شد چنان به خواننده منتقل ساخت که تا چهل سال بعد هم در ذهن‌اش بماند و درباره‌اش بنویسد...
دکتر محمود رضاییان



استبداد ستمشاهی!؟

وقتی پیش از فرارسیدن نوروزسردبیربا تدبیر «فردوسی امروز» تلفنی تماس گرفت و ضمن حال و احوال ، مقاله ای برای شماره نوروز خواست، با خوشحالی استقبال کردم. چه کسی را یارای آنست که بگوید نه؟

واقع این که قلم من مدتی است ـ به علل وضعیت غیر دلخواهی ها که در لس آنجلس مشاهده می شود ـ بغض کرده و بر کاغذ سفید نمی چرخد اما از آن جایی که گفته اند: «حلقه ای بر گردنم افکنده دوست می کشاند هر کجا دلخواه اوست»! قادر به گفتن «نه»! نبودم و از پروردگار ایران می خواهم خواننده این نوشتار باور کند آنچه می نویسم در کمال صداقت، درستی و به راستی برای ثبت در تاریخ است . بزرگان گفته اند: هنگامی که مطلبی می نویسید که در گذشته بوده است شرط عقل و انصاف است که زمان و مکان را در نظر بگیرید.

در اواخر دوران قاجار ایران در منجلاب فساد به معنی دلچرکین آن، گرفتار و در شرف اضمحلال و تجزیه بود. سلطان بن السلطان های نالایق قاجار همراه با تسلط ملاهای بی اعتقاد به خوی انسانی و شرف ایرانی، مملکت ما را به بدبختی و ورشکستگی کشانیده بودند و دو دشمن دیرینه ایران و رقیب یکدیگر از موقعیت نهایت سوء استفاده را کرده و مصمم بودند که بالاخره کشورمان را بین خود تقسیم کنند. برای این که نسل جوان به موقعیت ایران در آن روزگاران آشنایی پیدا کند.به طور اختصار به سه پادشاه آخر سلسله قاجار می پردازیم:

«مظفرالدین شاه» در سن کهولت به سلطنت رسید! و بسیار ضعیف النفس و علیل المزاج بود و اغلب «رجلی» را به سمت رییس الوزراء تعیین می کرد که بتواند قرض بیشتری از کشورهای خارجی دریافت کند و وسیله عیش و نوش و مسافرت های او را به اروپا فراهم سازد.

او بسیار عقب مانده و بی دانش و بی خرد بود چنان که مهمترین مرشد و راهنمایش «سید بحرینی» بود که برای او دعا می خواند، سرکتاب باز می کرد، استخاره می گرفت، روضه می خواند و مهمتر این که وقتی در هوا غرش و طوفان پیدا می شد، به قول عوام «آسمون قرمبه»، پادشاه به زیر عبای سید بحرینی پناه می برد تا با دعاهای او از خشم آسمان محفوظ بماند.

اما با وجود تمام نقاط ضعف در دوره این پادشاه قاجار، گروهی از میهن پرستان آگاه و دلسوز، از موقعیت استفاده کردند و قانون مشروطه را هفت روز پیش از درگذشت مظفرالدین شاه به امضای او رسانیدند.

اما از همان ایام گروهی به سرکردگی شیخ فضل الله نوری «عَلَم مشروعه» را به جای «مشروطه»بلند کرده و مدعی شدند که «مشروطه» قانون این است که تمام اهالی کشور ایران متساوی الحقوق می باشند که این خود مخالف دین اسلام است.

سپس محمد علی میرزا هم که به زودی پس از پدر، پادشاه شد از سوی آخوندها و مستبدین وسوسه شد که مجلس را به کمک افسر قزاق روسی به نام «لیاخوف» به توپ بستند و بسیاری از آزادی خواهان را در باغ شاه به طرز فجیعی به قتل رساندند ولی خوشبختانه مردم شهرهای ایران به ویژه آذربایجانی ها (تبریزی ها) به سرکردگی ستارخان و باقرخان به کمک تهرانی ها آمدند و پادشاه مستبد بالاجبار به سفارت روس پناهنده شده بود از سلطنت خلع و پسر چهارده ساله او را به پادشاهی برگزیدند.

در همین دوره هرج و مرج و بی حساب و کتاب ، روحانیون و مذهبی ها، متمم قانون اساسی را با افزودن دو ماده تحمیلی، به تصویب رساندند. ماده دو آن ـ به روایت دهخدا که خود شاهد بود و در لغت نامه خود به ثبت رسانید ه است ـ این آمده است:

ـ اصل دوم: تمام قوانین مجلس در همه دوره ها باید مورد تأیید حداقل پنج نفر از علمای اعلام قرار گیرد که مخالف اسلام نباشد تا عنوان قانونیت پیدا کند و قابل اجرا باشد.

چنان که ملاحظه می شود همین «تک ماده» به کلی کلیه حقوق مدنی ملت ایران را منسوخ می کند.

در همین دوره است که احمد شاه رسماً حقوق بگیر سفارت انگلستان می شود و ماهیانه پانزده هزار لیره مواجب می گیرد و اغلب نیز از سفارت انگلیس برای مسافرت های خود از دولت فخیمه تقاضای اضافه حقوق می کند.

مقام های دولتی همچون سکوهای ولایت در حقیقت به مزایده گذاشته می شد هر کس می توانست رشوه کلان تری به آخوند محل و دربار بدهد، اختیار حکومت یکی از ولایات را می گرفت و تحت «تیول» او بود و هر طور که می خواست ، خودسرانه عمل می کرد.

در هر گوشه از شهر تهران نیز چند تن از عربده کشان حرفه ای زیر نظر یکی از آخوندها و آیت الله ها! و یا یک مأمور حکومتی ، مردم را می چاپیدند.امنیت از تمام کشور رخت بربسته و تسلط بیگانگان بدانجا رسیده بود که اگر کسی می خواست به شیراز مسافرت کند می بایست از سفارت انگلیس و اگر قصد رفتن به مشهد را داشت لازم بود از سفارت روس ورقه و اجازه عبور دریافت کند که البته بدون واسطه و حق و حساب امکان پذیر نبود.رتق و فتق امور مملکت در محضر علمای بی علم و طماع انجام می شد. عموم رجال با تقرب و نزدیکی به یکی از سفارت های خارجی (روس و انگلیس) سعی در به دست آوردن مقامی بهتر و مزایای بیشتری داشتند. ملت بیچاره ایران در بین نیروهای متخاصم هر روز بدبخت تر و بیچاره تر می شد.

لباس آنها یک پوشش کرباس مانندی بود و 98 درصد اهالی ممالک محروسه ایران بیسواد دچار انواع بیماری هایی از جمله کچلی، تراخم، آبله، مشمشک، مالاریا و ... و زندگی شان تیره و تار بود.

این درست زمانی است که اروپا از خواب غفلت بیدار شده و با نیل به آزادی و با کشف و اختراعات متعدد راه تمدن جدید و آسایش بهتر، به سرعت رو به ترقی است.

در یک چنین موقعیت و زمان خطیری یک نادره مردی میهن پرست و انسان دوست از خطه شمال و در فوج قزاق ها، به قزوین نزدیک تهران می رسد. طبعاً او نیز از آن چه در وطن می بیند (و به طور خلاصه ذکر گردید) و روح و روانش آزرده شده بود ـ روزی با پنج نفر دوستان همدل خود به گفتگو و رایزنی نشستند و سپس تصمیم گرفتند تا بپا خیزند و کشور را از آن همه بی سر و سامانی نجات دهند. همگان عهد نامه ای را امضاء کردند که تمام کارها را با مشورت و رأی اکثریت انجام دهند اما در مسائل امنیتی و نظامی رضاخان قزاق می تواند به تنهایی تصمیم بگیرد و عمل کند. یکی از مواد این عهدنامه که کپی آن نزد این جانب است اینست که هرکس از این عده «خیانت» کند او را طرد کرده و معدومش نمایند.

در پیرو این عهد نامه است که رضاخان فرمانده قزاق با به کار گیری یک سیاستمدار با تجربه به نام سید ضیاء طباطبایی ومعدودی قزاق، شبانه از قزوین به تهران وارد و بدون مقاومت مأموران حکومتی، همه آنها را خلع سلاح کردند و به دستور سید ضیاء نخست وزیر بسیاری رجال مؤثر را شبانه بازداشت و زندانی نمودند.

احمد شاه با واسطه از «رضا خان» می خواهد به شرطی که امنیت او و خانواده اش تأمین شود «رضا» را به فرماندهی کل قوای کشور منصوب کند. این همکاری و قرارداد بسته می شود و رضا خان با عنوان سردار سپه در مدت دو سال نظم و امنیت را در تهران و سپس در کل مملکت برقرار می کند. (البته شرح تمام آنها خارج از این مقاله است) سپس وکلای مجلس سوم از احمد شاه می خواهند که مقام رییس الوزرا به رضا خان واگذار کند . احمد شاه می گوید:اگر رضا خان تسهیلات وی و مخارج و مسافرت او را به اروپا تعهد و تأمین کند، او را به سمت رییس الوزرا منسوب می کند. رضا خان سردار سپه تسهیلات مسافرت احمد شاه را چنان که قول داده بود فراهم می کند و پادشاه را تا مرکز کشور بدرقه می نماید و در برگشت به عنوان رییس الوزرا و فرمانده کل سپاه، امور کشور را به عهده می گیرد و در اعلامیه ای خطاب به «هموطنان» صادر می کند که در همان آغاز از آن بوی وطن خواهی، استقلال و ضدیت با بیگانه و تنفر از فقر به مشام می رسد:

«هموطنان! شما اگر در داخله خود از زحمت فقر و ناتوانی جان بسپرید، هزار درجه مفتخرتر خواهد بود که خود را در انظار خارجی به ذلت و پستی معرفی کرده و ایادی غیر ایرانی را در طرز زندگی خود طرف مداخله قرار بدهید.

همه می دانند که در یک مملک مستقل عیبی بزرگتر از این شمرده نخواهد شد که نفرات آن نظریات بیگانه را در امورات سیاسی خود مداخله داده خود را وسیله اجرای مقاصد دیگران معرفی نمایند.

همه مسبوقند که تعقیب این رویه شوم تا چه درجه به ارکان استقلال مملکت سکته وارد خواهد کرد، و بر اثر این رویه تا چه پایه مفاسد اخلاقی در جامعه تولید خواهد شد.

شرم آور است که ابناء یک مملکتی تاریخ پرافتخار اسلاف خود را به این دنائت کاری ها آلوده و تاریک نمایند.

بی نهایت تأسف و تأثرخیز است که بعضی از افراد یک مملکت با داشتن استقلال و مشروطیت و با داشتن قومیت و ملیت، و با داشتن مراکز مربوط، حرکات و سکنات خود را مخالف ملیت و قومیت و استقلال نشان بدهند».

در ادامه این اعلامیه «رضا خان» از این پس هیچ عذری و بهانه ای را برای تشبثات و توسل به مقامات خارجی، نمی پذیرد و برای همیشه آن را منسوخ می داند که «در صورت مشاهده چنین افرادی در ردیف خائنین وطن محسوب می شوند که حق حیات نخواهند داشت» و مجازاتی که شایسته آنهاست، به شدت اجرا می شود.

مسافرت احمد شاه به اروپا طولانی می شود و مجلس یکی از رجال وابسته دربار (که گویا دایی احمد شاه بود) برای برگشت شاه به اروپا می فرستد.این فرستاده پس از چندین ماه جستجو ، احمد شاه را در یک پلاژهای دریا در جنوب فرانسه پیدا می کند و چون دایی و بزرگتر او بود شاه را مورد سرزنش قرار می دهد و به او می گوید : تو خجالت نمی کشی کشور و مردم را رها کرده و در این جا به لهو و لعب مشغول هستی؟

احمد شاه اشاره به چند زن نیمه عریان کنارش می گوید:

ـ مگر من دیوانه هستم که این حوری های بهشتی را بگذارم و بیایم در ایران با عده ای ترک و فارس و کرد و بلوچ سر و کله بزنم! راهت را بکش برو، من به ایران برنمی گردم!

وقتی این خبر به مملکت رسید مردم در میان بهت و حیرت فرو رفتند پس از چند جلسه و گفتگوهای بسیار، نمایندگان مردم در مجلس چهارم رسماً احمد شاه را از سلطنت معزول و رضا خان سردار سپه را به عنوان پادشاه جدید برگزیدند.

آنچه در این جا قابل ذکر است عدم اعتنای این پادشاه میهن پرست و انسان فوق العاده (با توجه به تأیید تمام قانون مشروطه تمام مصوبات مجلس) ولی دو مورد کذایی یعنی«تأیید لازم علما از تصویبات مجلس» است که آن ها را معوق گذاشت و اجرا نکرد!؟

در تاریخ نوشته اند شیخ فضل الله نوری زمانی نوشت وقتی در تهران چشمم به تابلوی مدرسه دوشیزگان افتاد چنان تحریک شدم که بدون تأمل و تأخیر به حرم حضرت شاه عبدالعظیم پناهنده شدم .

پیش از ظهور «رضا خان» مردم و روشنفکران ، این شیخ سبک مغز، واپس گرای متحجر را گرفتند محاکمه و به دار آویختند اما روشنفکران هفتاد سال بعد ما، شاگرد او روح الله خمینی را (که در سال 1342 با اعتراض به حق رأی زنان و حقوق برابر آنها بر علیه «استبداد پادشاهی» قیام کرده و مغلوب و مفتضح شده بود) اما در سال 1357 با تمهیداتی و به دوز و کلک ، تزویر و حیله و خدعه بر اریکه قدرت نشانیدند و فاجعه ای را به ایران تحمیل کردند که در سی و دو سال گذشته رهایی از آن برای ملت ایران میسر نگردیده است. مطلب تأسف بار که گفته نشده است این که خمینی در بدو ورود به تهران (روز به دار آویختن فضل الله نوری) را عزای ملی اعلام کرد و عجبا که از آنهمه نویسنده و گوینده و سیاستمدار و روشنفکر صدایی بلند نشد.

بگذریم رضا شاه کبیر قانون مشروطیت با آن متمم های کذایی را رعایت نکرد ولی بسیاری از آرمان ها و هدف های نهضت مشروطه تنها در مدت 16 سال (نیمی از مدتی که ما سر به آوارگی زده ایم)جامه عمل پوشانید و به یادگار باقی گذاشت که به یک معجزه جادویی بیشتر شباهت دارد و به عبارتی دیگر ایران را با یک ضربت، از اعماق قرن هیجدهم میلادی در متن قرن بیستم قرار داد.

شرح تمام آن خدمات از حوصله چندین کتاب هم بیرون است چه برسد به این مقاله اما آن چه لااقل در اینجا طرح کردنی است: آیا با توجه به فضای آن زمان که: 98 درصد مردم بیسواد بودند با قانونی که بیشترین اختیارات را به طبقه روحانی واپس گرا واگذار کرده بود ـ پادشاهی که خود را وابسته به بیگانه می دانست حقوق بگیر سفارت خارجی بود و رجال آن کشور عموماً فرمانبردار نیروهای استعمارگر بودند ـ انتظار داشتید که حکومت رضا شاه صد در صد دموکراتیک باشد؟

اگر چنان می کرد آیا آن همه تغییر بنیادی در کشور میسر می گردید؟ متأسفانه در جریان جنگ جهانی دوم و علیرغم این که ایران اعلام بی طرفی کرده بود ، نیروهای بیگانه از شمال و جنوب کشوری را که مورد رشک و حسد بیگانگان بود و اشغال رضا شاه را تبعید کردند.

***

آن چه پس از اشغال ایران ، تلاش دولت انگلستان برای بازگرداندن سلسله قاجاریه به پادشاهی ایران و کوشش شوروی برای استقرار نوعی جمهوری در ایران و سپس سعی و اهتمام رجال استخوانداری مانند محمد علی فروغی (ذکاالملک) در مقام نخست وزیری در تمشیت اوضاع ایران به دوران پادشاهی محمدرضا شاه ـ در 25 شهریور 1320 تا 22 بهمن ماه 1357 ـ خود دورانی است که با تحولات چشم گیری چون تشکیل احزاب سازمان های سیاسی ، ظهور فرقه دموکرات آذربایجان، اعمال نفوذ روس و انگلیس،آغاز تقسیم املاک سلطنتی و دولتی و سپس الغای رژیم ارباب و رعیتی ، دسترسی زنان به حقوق اساسی و انسانی خود ، تأمین دستمزد کافی کارگران، تأثیر شگرف اعزام سپاهیان دانش و بهداشت و ... به سراسر کشور و در مجموع همه این تحولات، به خصوص ملی شدن صنایع نفت ایران که به کمک مجلس، همت نخست وزیر وقت و علاقه پادشاه ـ که همیشه از خصومت انگلیس رنج می برد ـ و فداکاری ملت ایران انجام گرفت و پس از یک فرصت به دوران اوج ترقی و تعالی خود در (اوپک) ـ رسید و ... بسیاری از مسایل 37 سال پادشاهی شاه فقید ایران ـ درخور یک بررسی دیگر و اساسی تری است که آن را به آینده نزدیک موکول می کنم. به خصوص بررسی این دوران ذکر شده از آن نظر جالب است که در تمام رویدادهای و حقایق و وقایع آن، مطالب جنبیو جریانات تقلبی، تاریخ این دوران را خدشه دار کرده و با اطلاعات غلط و غرض ورزی ها انباشته شده ـ که همه آنها را در یک بررسی همه جانبه و در یک نگاه انتقادی ـ بایستی برای نسل آینده روشن کرد. به خصوص که در همه این سال های حاکمیت استبداد آخوندی بسیاری اسناد و حقایق آن دوران و جریانات انحرافی چپ و راست هم، امروز روشن گردیده است که باید به بررسی تاریخ 37 ساله پادشاهی محمدرضا شاه افزود.




دکتر ناصر انقطاع


با غرور به تاریخمان بنگریم


بزرگترین خوان نوروزی تاریخ با حضور دو امپراتور بزرگ ، از دو کشور پهناور گیتی!

بر سر این خوان، فرمانروایان بیش از نیم میلیون از مردم جهان حضور داشتند!



همانگونه که در هفته پیش نوشتم، نوروز زندگی ای به درازای تاریخ دارد، و روشن است که هر پدیده ای که دارای زندگی درازتری است، بایگانی یادها و یادواره هایش سرشارتر، پُرتر و آگنده تر از دیگر پدیده ها است.

این روش درباره نوروز ایران و گذران سال های بی شمار او، به خوبی به چشم می خورد که اگر لابلای تاریخ را بکاویم به ده ها و سدها رویداد شگفت تاریخی بر می خوریم که در روز نخست سال نوی ایران رخ داده است.

و چون نمی توانیم، درازای زندگی نوروز را بشناسیم. بر این پایه نمی توانیم در جستجوی خویش به شمار درست و راستین رویدادهای مهمی که در این روزها رخ داده است، پی ببریم. از این گذشته برگ های هفته نامه ی ما نیز گنجایش اندک دارند، و تنها به یک بازگویی دیگر در این شماره بسنده می کنم.

**

دومین نوروزی که از میان نوروزهای بی شمار تاریخی باید یاد از آن کرد، به سال 1117 خورشیدی (1738 ترسایی میلادی) می رسد. یعنی 272 سال پیش. سپاهیان دلاور ایرانی به فرماندهی «نادر» این نابغه ی جنگی سراسر دوران ها نیروهای گسترده و پرشمار هندی را در دشت «کرنال» شکست داده و با فراری دادن پیل های جنگی سلطان محمد گورکان، دروازه های شهر بزرگ دهلی را گشودند.

در این که نادر چرا به هند تاخت، داستان های فراوانی ساخته اند که برخی از آنها به افسانه و داستان های کودکانه بیشتر مانند است، تا به یک رویداد تاریخی.

برای من که بیش از سی سال است درباره نادر و شاهکارهای شگفت انگیز جنگی او بررسی و کنکاش کرده ام، به خوبی روشن است که نادر برای نگهداشت نام و شرف ایرانی ناگزیر بود که به دهند بتازد.

**

زیرا نادر یک شورای بزرگ در آغاز پادشاهی خود داشت و آن درگیری با سرکشان سمج افغان و هواداران محمود و اشرف افغان بود. و تاریخ نشان داده است که قوم هایی در استان های سیستان و افغانستان به سر می بردند که یکی از ستیزه جوترین و سرکش ترین تیره های ایرانی هستند.

ولی این گروه سرکش ـ تاب پایداری در برابر مردی که آمده بود تا نامدارترین سردار تاریخ ایران نام بگیرد ـ نداشتند. و به محض این که آگاه می شدند که نادر دو بار از باختر ایران (پس از درگیری با عثمانی ها) به سوی خاور در حرکت است، بی درنگ به درون خاک هند (که در آن زمان با ایران همسایه بود) می رفتند و دل آسوده داشتند که نادر هرگز به خاک هند نمی تازد. و بی گمان نیز چنین بود. بار سوم و چهارم که سرکشان افغانی هم چنین ترفندی را برای نادر پیاده کردند، نادر رایزنان خود را فراخواند و چاره ای خواست.

آنان به او گفتند: نماینده ای را به عنوان پادشاه کنونی ایران به دهلی بفرست. ضمناً با به آگاهی رسانیدن رسمی او از پادشاهی خود، این مشکل را با او در میان بگذار و بخواه که یا: نیروهای سرکش ایرانی را به درون هند راه ندهد یا اگر راه داد، آن ها را بی درنگ به وسیله خود لشگریان دستگیر کند و تحویل ایران دهد. یا به لشگریان ایران اجازه دهد که به خاک هند بیایند و سران آنها را دستگیر کنند.

نادر بی درنگ سفیری به دهلی گسیل داشت ولی اطرافیان محمد شاه که او را «امپراتور خاور و باختر» می دانستند ذهن او را با مشتی یاوه پر کرده بودند که : این جوان خام را چه یارای آن که به جایگاه بلند امپراتور هند گستاخی کند!؟ و ...

سخن کوتاه که به مدت دو ماه فرستاده نادر را سرگردان ساختند و پاسخ درستی به او ندادند!

نادر که نگران شده بود، دومین نماینده خود «قولّلر آغاسی» را به دهلی فرستاد اما درباریان و شخص شاه، این نماینده را نیز سردوانیدند و پاسخ درستی به او ندادند!

اکنون چهار ماه از رفتن دو نماینده سیاسی ایران به دربار محمد شاه می گذشت و هنوز هیچ نشانه ای از پیوندهای همسایگی میان ایران و هند دیده نمی شد و دوتن نمایندگان ایران را هم گروگان گرفته بودند!

بالاخره کاسه شکیبایی نادر لبریز شد. رایزنان خود را خواست و بگفت این گستاخی را باید با زور قدرت پاسخ داد. این ها که از عثمانی ها نیرومندتر نیستند که ما آنها را سرجای خود نشاندیم!؟

نادر سپس افزود: بنابراین من تصمیم دارم محمد خان ترکمن را که سردار سپاهی من است و یک روحیه خشن نظامی دارد به دربار محمد شاه بفرستم تا بُرنده تر و استوارتر با او سخن گوید. چون گمان می کنم زبان نرم و دیوانی فرستاده های ما را نفهمیده است!

به هر روی محمد خان ترکمن به دهلی رفت و بسیار تند وخشن با محمد شاه سخن گفت.نتیجه روشن بود که پادشاه (یا امپراتور هند) هیچ محلی به او نگذاشت و بی اعتنا از تالار بیرون رفت. دو سه روز محمد خان ترکمن در استراحتگاه خود ماند و حوصله اش سر رفت. خواست کمی شهر را بگردد نگهبانان او گفتند: در شهر به بدگویی های زیادی درباره شما و رفتارتان با پادشاه ما رواج دارد و درست نمی دانیم به جاهای شلوغ بروید!

محمد خان ترکمن توجهی به این توجیه نکرد و با دوتن از محافظان ویژه خود به سوی بازار دهلی روان شد. در آنجا چند جوان به او ناسزاهایی گفتند. سپس یکی ، دو تن به سویش سنگ پرتاب کردند. محمد خان چندبار قصد آن کرد تا آنها را بگیرد و گوشمالی دهد که موفق نشد و بالاخره موفق شد و دو نفر از آن ها را گرفت و چنان به هم کوفت که سرشان گیج رفت و بی هوش از پای درآمدند. در این هنگام جمعیت به سوی محمد خان یورش بردند و نگهبانان هرکار کردند نتوانستند آنان را بگیرند و محمد خان در زیر مشت و لگد و دشنه ی مردم، کشته شد.

از این پس موضوع جنبه ی دیگر و بسیار جدی و سختی پیدا کرده بود. به هر روی پس از یک ماه و اندی خبر مرگ محمد خان ترکمن به وسیله دو تن ایلچی دیگر به نادر رسید. آن هایی که بر این باورند که نادر نمی بایست به هند می تاخت ! آیا اگر مانند شاه سلطان حسین رفتار می کرد، خوب بود؟

او، نادر بود. او آمده بود شرف و حیثیت و غرور ایرانی را زنده کند ... و حالا در آغاز پادشاهی سفیرش را بکشند؟! آن هم به هیچ دلیلی؟!

این بود که نادر فرمان بسیج داد.

با این همه رایزنانش گفتند: حضرت نادر بهتر است نامه ای دیپلماسی برای محمد شاه بنویسد و درخواست خون بها کند!

هر چند نادر در آغاز نمی خواست تن به این نامه نویسی بدهد، ولی به ناچار پذیرفت، و نامه ای برای پادشاه هند نوشت و درخواست هزار هزار نادری (یک میلیون سکه زرین) از دربار محمد شاه گورکانی تقاضای «خون بها» کرد.

آشکار بود که پادشاه هند با چنین پیشنهادی موافقت نمی کند و بر این پایه باز هم به سیاست بی محلی به نادر و باری به هر جهت گذرانید. تا این که نادر فرمان حمله به هند را صادر کرد ...

**

روز هشتم ذیحجه سال 1151 هجری قمری، برابر با بیست و هشتم اسفندماه سال 1116 سال ایرانی، پیشاهنگان سپاه ایران، پس از شکست ارتش نیم میلیون نفری هندوستان در حالی که فرمانده خویش را در میان گرفته بودند، پای به درون شهر دهلی نهادند.

از سوی محمد شاه ، امپراتور هند، دژی بسیار کهن و استوار در درون شهر برای اقامتگاه نادر اختصاص داده شده بود.

این دژ، با سنگ های مرمر بسیار زیبا و ظریف ، نماسازی شده و هنرمندان ، درون آن چند تالار بزرگ و باشکوه ، با نقاشی ها و چامه های پارسی و نگاره هایی که به شیوه ی ایرانی آراسته و ساخته شده است پدید آورده بودند.

ناگفته نگذارم که این کاخ را همان زمان به خاطر نادر، به شیوه ایرانی و با چامه های پارسی نیاراسته بودند. بلکه سال ها پیش، به فرمان پدران محمد شاه که همه از تبار «تیمور» بودند، و به پارسی سخن می گفتند، و رفتارها و آیین های ایرانی داشتند، ساخته شده بود. ولی پس از سال های دراز، در این روز، جایگاه نادرشاه افشار شده بود. (این دژ هنوز هم برپا است، ونویسنده خود، آن را از نزدیک دیده است).

بگذریم، نخستین روزی که نادر در دهلی چشم از خواب می گشیاید، نهم ذیحجه و برابر است با بیست و نهم اسفند. و فردای آن روز ، سال 1117 خورشیدی فرا می رسد که اتفاقاً برابر با عید قربان مسلمانان نیز هست.

در ساعت 10 بامداد، نماز جماعت در مسجد مسلمانان هند، در دهلی برگزار می شود و در آغاز نماز، خطبه را به نام نادرشاه افشار می خوانند.

بدین ترتیب نوروز افتخار آفرین دیگری در تاریخ جای می گیرد، که در تاریخ های دو امپراتوری بزرگ آن روز (ایران و هند) خطبه به نام پادشاه ایران خوانده می شود.

**

9 روز پیش از آن (که آتش بس میان نیروهای ایران و هند داده شده بود) به دستور نادر که این نیز به نام وی زده بودند که این سکه ها درست در روز 29 اسفند ، حاضر شد. نادر پس از دادن دستور پخش سکه ها، فرمان می دهد که آیین نوروزی را به شیوه ای بسیار شکوهمند و گسترده، در دژ اقامتگاه وی برگزار شود.

خوانی بس گسترده، از ترمه های کشمیری می گسترند، و روی آن همه گونه شیرینی و میوه، و قدحی بزرگ که سه، چهار ماهی سرخ زندنه در آن شناور بودند، سبزه شمعدان های زرین، کتاب قرآن، تخم مرغ و هفت سین رسمی ایرانیان (سرکه، سیر، سیب، سنجد، سمنو، سبزه و سماغ (واژه سماغ پارسی است، و نباید با «ق» نوشت) قرار دادند.

تاریخ نویسان نوشته اند که آشپز ویژه ی نادر، کوکو ماهی و سبز پلوی فراوانی نیز پخته و در چند بشقاب بزرگ در کنار دیگر خوردنی های درون خوان نهاده بود) تُنگ های شربت های گوناگون، آیینه های سیمین، و آجیل و دیگر نوشیدنی ها در گوشه و کنار خوان شاهانه نوروزی گسترده شد.

لحظه شکوهمند این نوروز 1117 خورشیدی ـ به جز آن چه که گفته شد ـ از این ها آغاز می شود: هنگامی که نادر بر روی تخت کوتاهی در برابر این خوان تاریخی نشسته بود، خبر آوردند که محمد شاه گورکانی (بابر) امپراتور هند، برای دیدار شاهنشاه ایران و گفتن شادباش نوروزی در راه است.

آیین های نوروزی، برای محمد شاه تازگی نداشت، زیرا در زنجیره پادشاهی بابرها آیین های ایرانی به گونه ای کامل و با دقت برگزار می شد.

اندکی پس از آن، محمد شاه، و نظام الملک وزیر اعظم او، به دژ جایگاه نادر رسیدند. محمد شاه به محض رسیدن به تالاری که خوان نوروزی در آن گسترده شده بود ـ کفش های ـ خود را به نشانه فروتنی، و بزرگداشت نادر از پای درآورد، و نادر نیز به پیشباز او رفت و دو امپراتور یکدیگر را در آغوش گرفتند، و محمد شاه به زبان پارسی که زبان رسمی دربار او بود، به نادر، شادباش های نوروزی گفت.

سپس سرداران و فرماندهان ایرانی و هندی، یکایک بدرون تالار آمدند و در جایگاه هایی که از پیش برایشان در نظر گرفته شده است، نشستند .

در بالای خوان هفت سین، نادر و محمد شاه در کنار هم بودند و در دست راست خوان، نخست شاهزاده نصرالله میرزا فرزند نادر، پس از او سردار جلایر، سردار حاج خان بیک افشار، سردار افشار (به جز حاج خان بیک) سردار قاسم خان اعتمادالدوله سردار جوانقلی خان، سردار حسینقلی خان افشار، سردار ایل بیگی افشار و سردار صفی خان قرار داشتند.

در دست چپ خوان نوروزی هم، نخست فرزند محمد شاه، و پس از او نظام الملک (صدراعظم هند)، عظیم الله خان، مظفر خان، قمرالدین خان، سربلندخان و یکی، دو سردار دیگر هندی بودند .

چه خوب است که در اندیشه خود مجسم و زنده کنیم و ببینیم چه خوان نوروزی باشکوهی!:

دو امپراتور که فرمانروای میلیون ها مردم این بخش پر جمعیت آسیا در کنار هم و گروهی سردار بلند آوازه ی دو کشور پهناور آن روز جهان در کنار هم نشسته اند و آیین استوار نوروزی را پاس می دارند. نوروزهای غرور آفرین دیگری نیز در دل تاریخ جای دارند که بررسی یکایک آنها از گنجایش این گفتار بیرون است.
هوشنگ کردستانی




نگاهی بر رویدادهای اواخر سال 89 در منطقه و شمال آفریقا



در اواخر سالی که گذشت دنیا شاهد آغاز و ادامه تظاهرات ناگهانی و گسترده مردم تونس علیه رئیس جمهور زین العابدین بن علی بود.

خودکامه ای که پس از برکنار کردن قهرمان استقلال تونس - حبیب بورقیبه- بیست و سه سال بر آن کشور حکم راند.

حبیب بورقیبه رهبر محبوب مردم تونس که ساختار کشورش را بر پایه جدایی دین از حکومت نهاده و در سال 1956 به زنان اجازه شرکت در انتخابات داده- و پیش از آن که درایران این حق را بدست آورده باشند - چند همسری را ممنوع کرد.

از کارهای شهامت آمیز حبیب بورقیبه که خشم روحانیون مسلمان (به ویژه شیعه را برانگیخت) این بود که اعلام کرد ملتی که می خواهد با تلاش و کار کردن عقب ماندگی خود را از دنیای در حال پیشرفت کم کند، نباید روزه بگیرد. در میان کشورهای عربی تونس از معدود کشورهایی بود که حکومتی غیر دینی داشت.

ایران، عراق و ترکیه هم دارای حکومت های غیردینی بودند که با انقلاب، جنگ و انتخابات تبدیل به حکومت هایی شدند که مذهب حرف اول را می زند.

این رویدادها آیا تصادفی بود یا عمدی؟ نیاز به گذشت زمان بیشتر و بررسی های موشکافانه و بی غرضانه ای دارد.

بالاخره گسترش جنبش اعتراضی مردم تونس که برای نان، کار و آزادی بپا خاستند موجب فرار زین العابدین بن علی به عربستان سعودی شد.

تداوم حرکت یکپارچه مردم تونس و پیروزی شگرف و زود هنگام آن، مردم دیگر کشورهای عربی را در اعتراض به رفتارو کردار حاکمان خودکامه به شورش هایی واداشت که ازمصر آغاز و و گسترش به یمن، الجزایر، بحرین، اردن، مراکش و جیبوتی را هم تکان داد. انگیزه همه این قیام ها که به صورت مسالمت آمیز برگزار می شد، اعتراض علیه شرایط ناگوار اقتصادی، نداری، بیکاری و خفقان سیاسی ناشی از تسلط حاکمان خودکامه و وابسته به بیگانگان بود.

سردمداران جمهوری اسلامی خوشباورانه، خیزش مردم تونس و مصر را حرکتی اسلامی و الهام گرفته از انقلاب اسلامی دانستند که ادامه انقلاب سال 57 در ایران است و عجیب آن که حاکمان این کشورها را به «خویشتنداری و پرهیز از خشونت در مقابل تظاهرات آرام مردم» توصیه و دعوت کردند! این درخواست توسط سردمداران رژیمی عنوان می شد که دستشان به خون ملت ما آغشته است و مردم بیگناه ما را در آرامترین تظاهرات سه میلیونی به خاک و خون کشیدند و حتی افزون بر شکنجه و آزار اسیران از تجاوز جنسی هم دریغ نداشتند.

خوشبختانه ادعای «اسلامی بودن» قیام های مصر و تونس توسط سازمان ها و شخصیت های سیاسی هر دو کشور تکذیب شد و آنرا «آزادیخواهانه» و نه اسلامی عنوان دادند.

پس از فرار بن علی از تونس، قابل پیش بینی بود که حسنی مبارک نیز از قدرت به زیر کشیده خواهد شد و ارتش در مصر قدرت را به دست خواهد گرفت.

ارتش پس از بدست گرفتن قدرت، دولت را ساقط و مجلس را منحل کرد سپس قانون اساسی را نیز به حال تعلیق در آورد. بدین شکل هم مردم را راضی و آرام کرد وهم از خطر به قدرت رسیدن حزب اخوان المسلمین- که موجب نگرانی بسیاری از کشورها بویژه اسرائیل بود- جلوگیری کرد.

اینکه مبارک قهرمان جنگ های سال های 67 و 73 مصر و اسرائیل بود، و اینکه دردوران ریاست او، در قاهره و اسکندریه و حتی شرم الشیخ ساختمان های بلند، هتل های مجهز و کاباره های مجلل ساخته شد، در سرنوشت محتوم او تغییری بوجود نیاورد. زیرا بازده 30 سال حکومت او برای توده مردم مصر، «گسترش فقر، بی خانمانی و بی سرپناهی و ناامیدی مردم» به ویژه جوانان از آینده بود.

اگر بازده کار زمامداران خودکامه را تنها از روی شمار برج ها، هتل ها، کاباره هایی که ساخته اند برآورد کنیم، دانسته یا ندانسته سردمداران اسلامی و شیخ نشین های مستبد امارات نشین های جنوب خلیخ فارس و اصولاً همه دیکتاتورها را هم به نحو نوعی تبرئه کرده ایم.

حُسنی مبارک که در پیام های خود وعده داد که در انتخابات آینده نامزد نخواهد بود، تأکید کرد که فرزندش هم (که عاشق جانشینی پدر است) نامزد نخواهد شد. گفت می خواهد در مصر به خاک سپرده شود ولی هرگز نگفت که ثروت افسانه ای را که طی سال خود و خانواده اش از راه‌های نادرست و به ناحق بدست آورده اند، در راه کاهش فقر، ایجاد کارگاه های تولیدی و کاهش بیکاری در مصر به کار خواهد انداخت.

برای مردم سرزمین های اسیر دست خودکامگان، سیاست یعنی ایجاد سرپناه برای بی خانمان ها، کار برای بیکاران و سیر کردن شکم گرسنگان.

دمکراسی تنها به معنی سهیم کردن مردم در قدرت نیست بلکه به مفهوم تقسیم عادلانه ثروت و سرمایه ها نیز می باشد.

خیزش مردم در تونس و مصر سرانجام به سایر سرزمین های منطقه کشیده شد و با واکنش های متفاوتی از سوی زمامداران آنها روبرو گردید:

*در یمن، با وجود آنکه صالح عبدالله قول داده است که نامزد آینده ریاست جمهوری نیست تظاهرات همچنان ادامه داشته و تاکنون چندین کشته و شماری زخمی به جا گذارده است.

*در بحرین که مردم خواهان تغییر دولت و «کاهش قدرت پادشاه» هستند، در اثر دخالت ولیعهد بحرین برخورد نیروهای انتظامی با مردم آشتی جویانه تر و امکان دست یابی به توافق از راه گفتگو فزون تر گشته است. تظاهرات در الجزایر و مراکش گر چه آغاز شده ولی هنوز انسجام و گسترش کافی بدست نیاورده و خبرها حاکی از برخورد نیروهای مسلح با مردم است.

*در اردن ملک عبدالله با عوض کردن دولت و دادن وعده بررسی خواسته های مردم، آن ها را به آرامش دعوت نمود.

*در ایران با وجود آنکه با درخواست برگزاری تظاهرات 25 بهمن در حمایت از مردم مصر و تونس موافقت نشده بود، مردم در تهران و بسیاری از مراکز استان ها و شهرستان ها به خیابان ها آمدند و شعارهای آزادیخواهانه، ملی گرایانه و ضد دیکتاتوری سر دادند. متأسفانه در اثر تیراندازی نیروهای انتظامی دو جوان آزادیخواه جان خود را از دست دادند و نیز بسیاری زخمی و بازداشت گردیدند.

گرچه خواست ملت ایران پایان بخشیدن به عمر حکومت استبداد مذهبی و استقرار مردمسالاری ولی متاسفانه عوامل و گرایش های که مورد حمایت بیگانگان ادعا می کنند که ملت ایران خواهان سرنگونی رژیم اسلامی نیست! و تنها خواهان «اجرای قانون اساسی» جمهوری اسلامی اسن!؟

در لیبی شدیدترین برخوردها، در گرفته است. گفته می شود در مدت چند روز بیش از چندین هزار تن کشته و بسیاری نیز زخمی شده اند. با موضع سختی که قذافی و فرزند اش اتخاذ کرده اند، طبیعی است با ادامه تظاهرات روز به روز بر شمار کشته شدگان و زخمی ها افزوده خواهد شد.(این اظهار نظر در اواخر اسفند 89 است).

با این وجود بعید نیست که قذافی هم به سرنوشت بن علی و حُسنی مبارک دچار نشود!؟

«جیبوتی» آخرین کشور مسلمانی است که مردم آن علیه حاکمان آن بپاخاسته اند این کشور در شاخ آفریقاست. در آنجا نیز پیروزی مردم بسیار امکان پذیر است.

برملا شدن سوء استفاده های مالی بن علی و حُسنی مبارک که بی شک به این دو تن محدود نمی گردد و شامل خودکامگان دیگر نیز خواهد شد، گویا و نشان دهندة این حقیقت است که آن ها به بقای خود و استمرار حکومت شان اعتقاد و اطمینان ندارند، زیرا در غیر این صورت سرمایه های مملکت را در راه پیشرفت و آبادانی و رفع بیکاری بکار می بردند و از خود نام نیک به جای می گذاردند.

تجربه مصر و تونس باید هشداری باشد به همة خودکامگان از جمله سردمداران جمهوری اسلامی که از قدرت سوءاستفاده و ثروت های ملی کشورهای شان را به خارج منتقل کرده و در سرزمین های بیگانه سرمایه گذاری می کنند.

اما سوال این که حرکت های شمال آفریقا و بحرین و یمن، خودجوش تصادفی بوده یا برنامه ریزی شده بوده است؟ آینده به آن پاسخ خواهد داد.

با توجه به آنکه در دو کشور بزرگ صادرکننده نفت منطقه، عربستان سعودی و کویت تاکنون شورشی صورت نگرفته است، «ظن دخالت قدرت های خارجی» را در ساماندهی این شورش ها قوی تر می کند!

در غیر این صورت، باید گفت دولتمردان غربی آنقدر نسبت به نارضایتی های مردم کشورهای منطقه بی توجه اند و در حفظ خودکامگان وابسته پافشاری می کنند تا این که فرصتی کم نظیر در اختیار دین فروشان عوام فریب بیافتد که به دروغ خود را «طرفدار ناوابستگی، تحقق آزادی و بهبود شرایط اقتصادی» معرفی کنند.

آنان اما، پس از استوار کردن پایه های قدرت رژیم استبدادی خود، خواست های به حق مردم را پایمال کرده و برای ارضای جاه طلبی های کاذب شان با تکیه بر ناآگاهی بخشی از مردم جامعه، امنیت منطقه و جهان را تهدید می کنند.

آیا غرب آگاهانه در پی استقرار رژیم های مذهبی در کشورهای اسلامی برای رویارویی با ابرقدرت شدن چین است؟ و یا اینکه این تندروی های اسلامی هستند که از فرصت مناسب پدید آمده برای در دست گرفتن و استمرار بخشیدن قدرت شان سوءاستفاده می کنند؟ امری است که برای یافتن پاسخ آن باید در انتظار آینده ماند.




آیا صادق هدایت
با عشق و زن میانه ای نداشت؟


در پس زمینه اکثر داستان های «هدایت» عشق حضوری آشکار دارد او به همه کس و همه چیز عشق می ورزید

«هدایت» عاشقی بود که از تعلق دوست داشتنی هایش آسیب می دید. و عشق در او تبدیل به نفرت می شد.

اشاره: مجموعه خواندنی «روی دیگر سکه» پژوهشی است از «پاکسیما مجوزی» درباره عشق و دوست داشتن در آثار «صادق هدایت» ، که همراه با آن 26 داستان عاشقانه او را هم 370 صفحه توسط مؤسسه «هزاره سوم اندیشه» منتشر کرده است.

این کتاب کوتاه درست با علاقه و اقبال خوانندگان دوستدار چهره درخشان ادبیات معاصر ایران روبرو شده و اکنون به چاپ چهارم رسیده است.

ما در این شماره به عنوان «عیدی» به علاقمندان آثار هدایت بخشی از مقدمه نویسنده و مؤلف و یکی از داستان های هدایت را به آنها تقدیم می کنیم و قبلاً از ناشر و نویسنده این کتاب ، از این که موفق به تماس و کسب اجازه نشدیم، پوزش می خواهیم.



حضور آشکار عشق!

در نگاه اول به زندگی و آثار هدایت ردپایی از عشق یافت نمی شود یا کمرنگ است، اما وقتی با نگاهی دیگر آثار او را بررسی کنیم در پس زمینه اکثر داستان های او عشق حضوری آشکار دارد.

هدایت انسانی بود عاشق، انسانی بود که به همه کس و همه چیز عشق می ورزید. اما عشق و دوست داشتن در این انسان به حدی رسید که به نفرت تبدیل شد.

او از آزار و اذیت حیوانات بیزار بود. عدالت را دوست داشت، به مردم کشورش عشق می ورزید و از طرفی از جهالت آنان رنج می برد.

هدایت عاشقی بود که از سوی تعلقات دوست داشتنی اش آسیب می دید و چون انتظاراتش برآورده نمی شد، سرخورده و ناراحت بود پس عشق او به نفرت تبدیل شد، نفرتی تا آن اندازه که هرگز میل نداشت نامی از چیزهای عزیزش برده شود. به طور مثال هدایت در آغاز «بوف کور» چاپ بمبئی به دستخط خودش نوشته بود «فروش و طبع در ایران ممنوع است» البته عده ای شایع کرده بودند او در ایران «ممنوع القلم» بوده است (چنین ممنوعیتی آن زمان متداول نبود). آن هم در زمان «علی اصغر حکمت» وزیر فرهنگ آن دوره؛ اما به نظرمی رسد هدایت فکر می کرد در ایران کسی چیزی از آن «نمی فهمد» و از جهالتشان رنج می بُرد.

حال این پرسش مطرح می شود که هدایت چه چیزهایی را دوست داشت و عاشق چه بود؟



زن ، عشق و مرگ

در بررسی آثار هدایت به مثلثی می رسیم که عشق به زن و عشق به میهن دو ضلع آن را می سازد، این مثلث در نهایت با ضلع سومی به نام عشق به مرگ کامل می شود.

داستان های انتخاب شده این مجموعه همگی این مثلث را در خود دارند، اما معمولاً یک ضلع در آنها پررنگ تر است از داستان «مادلن» تا «گجسته دژ» عشق به زن پررنگ است، از داستان «آتش پرست» تا «تخت ابونصر» عشق به میهن برجسته می شود و از داستان «مرگ» تا «تاریک خانه » عشق به مرگ است که حضوری آشکار دارد.

اگر بخواهیم این مثلث را رسم کنیم بی گمان چنین خواهد بود:



عشق به زن

عشق به میهن

عشق به مرگ



در آثار هدایت ابتدا به عشق و زن خواهیم پرداخت،سپس عشق و میهن، و سرانجام عشق و مرگ.



زن شرقی

یادم می آید در کتاب آشنایی با صادق هدایت به قلم «م. ف. فرزانه» وقتی از هدایت سئوال شد که: « شما ضد زن و زن ها نیستید؟» هدایت پاسخ داد: «فکر می کردی میزوژینم؟» (بیزار از زن، متنفر از زن، زن گریز).

آیا هدایت از زن ها می گریخت و یا ترجیح می داد که از زن دوری گزیند این سئوالی است که همواره مطرح است.

هدایت در برخی از داستان هایش بیشتر به مقوله زن پرداخته، زنی که بیشتر ریز نقش بوده، سبزه با چشمانی درشت و ابروانی مشکی:

ـ لاله دختر بچه 12 ساله گندم گون بود. صورتی با نمک و چشم های گیرنده داشت (لاله) .

ـ دوچشم درشت سیاه میان صورتی مهتابی لاغری بود، ... موهای ژولیده سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود (بوف کور).

ـ دختر بلند بالایی که چشم های تابدار، صورت گرد و موهای سیاه دارد. از آن خوشگل های شرقی است (تخت ابونصر).

شاید بتوان گفت، زن ایده آل هدایت همان «زن شرقی» است. زنی که از او به عنوان با وفاترین موجودات روی زمین نام برده می شود، اما هدایت این زن دوست داشتنی را در روایاتش این گونه نمی دید. او زن داستان هایش را موجودی پیمان شکن، هوس باز و مایه دردسر می داند.

ظاهراً هدایت نباید از مصاحبت با زنی احساس نارضایتی و حتی دلزدگی می کرد ولی او به دلایلی که بعداً ذکر خواهد شد ترجیح داده که به زن و عشق زمینی دچار نشود و از آن دوری کند، به طور مثال در داستان «زنده به گور» هدایت این چنین آورده:

«قرار گذاشت فردای آن روز بروم او را بیاورم اینجا در اتاقم، خانه او نزدیک قبرستان «مونپارناس» بود، همان روز رفتم او را با خود بیاورم ... ، نمی دانستم چه شد که پشیمان شدم. نه این که او زشت بود یا از او خوشم نمی آمد، اما یک قوه ای مرا بازداشت نه نخواستم دیگر او را ببینم، می خواستم همه دلبستگی های خودم را از زندگی ببرم، بی اختیار رفتم در قبرستان.»



بچگانه و سرزنده

زمانی که هدایت مجموعه داستان «زنده به گور» خود را به چاپ رساند مدت زیادی از اولین خودکشی اش نمی گذشت. خودکشی او در رود «مارن» درست در همان دورانی بود که هدایت با دختری فرانسوی دوستی هایی داشت اما نسبت به این روابط، معمولی و حتی دلزده بود به قول خودش «مشق رقص» می کرد. در زمان دوستی با این دختر فرانسوی بود که داستان «مادلن» را نوشت، «مادلن» شاید تنها داستان هدایت است که تصویری نسبتاً روشن از دختر مورد علاقه اش ترسیم کرده هرچند که آن دختر تا حدی ناراحت و غمگین است:

«مادلن جلو من نشسته با حالت اندیشناک و پکر سر را به دست تکیه داده بود و گوش می کرد. من دزدکی به موهای تابدار خرمایی، بازوهای لخت، گردن و نیمرخ بچگانه و سرزنده او نگاه می کردم. این حالتی که او به خودش گرفته بود به نظرم ساختگی می آمد، فکر می کردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمی توانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر می آید، نمی توانستم باور بکنم که ممکن است او هم غمناک بشود، من هم از حالت بچه گانه و لاابالی او خوشم می آمد.»

هدایت بعد از دوستی با آن دختر فرانسوی دست به خودکشی می زند و سپس داستان «زنده به گور» را می نویسد. او با ظرافت خاصی این وقایع را به زبان قصه آورده است و رها کردن دختر در داستان «زنده به گور» ممکن است بی ارتباط با داستان «مادلن» نباشد.



یک عروسک!

دوری هدایت از زن در «عروسک پشت پرده» بیشتر دیده می شود. هدایت در این داستان کوتاه چنین نوشته است:

«صورت بزک کرده زن ها را دقت می کرد. آیا این ها بودند که مردها را فریفته و دیوانه خودشان کرده بودند؟ آیا این ها هرکدام مجسمه ای به مراتب پست تر از مجسمه پشت شیشه مغازه نبودند؟ ... این دختر با او حرف نمی زد، مجبور نبود برایش دوندگی بکند، حسادت بورزد، همیشه خاموش، همیشه یک حالت قشنگ، همیشه راضی و خندان و مهم این بود که حرف نمی زد، اظهار عقیده نمی کرد و ترسی نداشت که اخلاقشان با هم جور نیاید، نه هیچ کدام از زن هایی که تا کنون دیده بود به پای این مجسمه نمی رسید.

هدایت بی اهمیت بودن و مسخره بودن این امور را به راحتی و بی پرده در داستانش بیان می کند، شاید باید پرسید چه چیزی برای هدایت اهمیت و ارزش دارد؟ هدایت در همین داستان پاسخی به این پرسش می دهد. او به چیزی اهمیت می دهد که از نوع خودش باشد، مثل خودش فکر کند، دیدی متفاوت نسبت به اطراف داشته باشد، به طوری که تمام اتفاقات اطرافش را با چشمی دیگر ببیند و چیزهایی را که دیگران ارزش می دهند ارج ندهد. حال چه کسی می تواند متفاوت به اطراف نگاه کند؟

این همان مجسمه ای است که هدایت در داستان به آن اشاره دارد، مجسمه ای که پشت مغازه ایستاده، به آمد و شدهای مردم نگاه می کند و بی اهمیت به آنها لبخند می زند. شاید زندگی آنها را مسخره می کند. او در داستان «عروسک پشت پرده» چنین می نویسد:

«همه چیز به نظرش مسخره بود؛ همچنین آن پسر و دختر جوانی که دست به گردن جلو سد نشسته بودند، به نظر او مسخره بودند. درس هایی که خوانده بود، آن هیکل دود زده مدرسه، همه این ها به نظرش ساختگی ، من در آری و بازیچه آمد. برای مهرداد تنها یک حقیقت وجود داشت و آن مجسمه پشت شیشه مغازه بود.»



زنی که بخواهد!

چون هدایت، زنی یا بهتر بگویم انسانی، چنین نیافت به درون خود پناه برد. درونی تنها، خسته و دلزده. البته نمی توان وجود زن را در زندگی هدایت نفی کرد، او طرز تفکر جالبی داشت و این فکر در داستان «کاتیا» به وضوح دیده می شود:

« می دانید همیشه زن باید به طرف من بیاید و هرگز من به طرف زن نمی روم. چون اگر من جلو زن بروم این طور حس می کنم که آن زن برای خاطر من خودش را تسلیم نکرده، ولی برای پول یا زبان بازی و یا علت دیگری که خارج از من بوده است؛ احساس یک چیز ساختگی و مصنوعی می کنم. اما در صورتی که اولین بار زن به طرف من بیاید، او را می پرستم.



پیمان شکنی!

هدایت وجود چنین زنی را خواستار بود ا ما به راستی چنین زنی در زندگی او وجود داشت؟

باید پاسخ داد، بله! کتاب خودکشی صادق هدایت ردپای یک زن را نشان می دهد. زنی از خانواده قوانلو که هدایت به آن بانو مهر می ورزید و آن زن برای خاطر هدایت به دنبال او به پاریس رفته بود، اما مردی که با صادق دوست بوده، زن را به سوی خود می کشد و این حادثه سخت در هدایت تأثیر می گذارد به طوری که عده ای خودکشی او را به این حادثه نسبت می دهند، که بعید به نظرمی رسد، اما در اکثر داستان های هدایت می توانیم تأثیر این بی مهری و پیمان شکنی را ببینیم به طوری که زنان داستان های هدایت همگی به این گونه اند؛ «پیمان شکن».

در دو داستان «کاتیا» و «گرداب» این اتفاق به وضوح به تصویر درآمده است. داستان های «کاتیا» و «گرداب» هر دو یک خط اصلی دارند با پایانی متفاوت.



روابط پنهانی!

در «کاتیا» مهندسی اتریشی خاطرات دوران اسارتش را در روسیه تعریف می کند که در زمان اسارت با جوانی عرب به نام عارف «دوستی برادرانه ای» را آغاز می کند.

عارف بعد از آزادی به همراه دختری به ملاقات دوستش می آید، در این ملاقات دختر و مهندس اتریشی دلداده هم می شوند و دختر پنهانی به دیدن مهندس اتریشی که هنوز در اسارت بود، می رود و با هم فرار می کنند، اما آخر داستان چنین می شود:

«صبح که بیدار شدم ، کاتیا سماور را آتش کرده بود، برایم چای می ریخت که در باز شد و عارف (جوان عرب) وارد شد. من سرجایم خشکم زد، او هیچ نگفت فقط نگاهی به کاتیا کرد و نگاهی به من انداخت، بعد در را بست و رفت.

من از کاتیا پرسیدم: مگر چه شده؟

او گفت: بچه است، ولش کن، او با همه دخترها راه دارد. من از این جور جوان ها خوشم نمی آید. به درک! او کسی است که سر راهش گل ها را می چیند، بو می کند و دور می اندازد!

رفیقم رفت و دیگر از آن به بعد هرچه جویا شدم اثرش را نیافتم.»

همانطور که گفته شد در داستان «کاتیا» این قضیه دیده می شود. زنی که به دنبال مرد مورد علاقه اش می رود و عشق اول را فدای عشق تازه اش می کند، به درستی همان اتفاقی که در زندگی هدایت افتاده و این امر او را بسیار دلزده و ناراحت می کند و همانند عارف، همان جوان عرب، می رود و اثری از خود نمی گذارد.



وصیت نامه مشکوک

اما در داستان «گرداب» هدایت داستان را به روش دیگری به پایان می رساند و شاید با خود می اندیشید ای کاش دوستش همان کاری را می کرد که شخصیت داستان «گرداب» انجام داد.

در «گرداب» همایون، دوست عزیز و صمیمی خودش بهرام را از دست داد. بهرام خودکشی کرده بود و وصیت نامه ای گذاشته بود که تمام دارایی اش به فرزند همایون (هما) برسد.

اما همایون با خواندن وصیت نامه مشکوک می شود که شاید بهرام با همسرش رابطه داشته و این شک باعث متلاشی شدن خانواده اش می شود و در آخر بعد از مرگ فرزندش بقیه وصیت نامه را پیدا می کند و چنین می خواند:

«لابد این کاغذ بعد از مرگم به تو خواهد رسید. می دانم که از این تصمیم ناگهانی من تعجب خواهی کرد، ولی برای این که سرّی میان ما نباشد اقرار می کنم که من بدری زنت را دوست داشتم. چهار سال بود که با خودم می جنگیدم ، آخرش غلبه کردم و دیوی را که در من بیدار شده بود کشتم، برای اینکه به تو خیانت نکرده باشم. پیشکش ناقابلی به هما خانم می کنم که امیدوارم قبول شود.»

هدایت انتظار داشت دوست نزدیکش ، دیو درون خودش را بکشد و به دوستی شان خیانت نکند ولی این گونه نشد و هدایت زخم خورده و شکسته، از پیمان شکنی ها می نویسد.

اگر در متن این دو داستان دقت شود می بینیم که هر دو راوی یعنی مهندس اتریشی اسیر و بهرام، شخصیتی مثبت و خوب دارند و با خواندن داستان نسبت به این دو شخصیت احساس بدی و خیانت به خواننده دست نمی دهد بلکه این زن های داستان هستند که بی تفاوت، فراموش کار و زودگذر به مسایل نگاه می کنند و حسی منفی را به وجود می آورند تا شخصیت های مرد. همین جا می توانیم نتیجه بگیریم که هدایت باز هم دوستش را مقصر نمی داند و به عبارتی دود آتش تمام فتنه ها را از کنده زن ها می داند.



طعم شلاق شوهر!

خوب است که اشاره ای به یکی از داستان های هدایت داشته باشیم. داستانی که در آن موجی از «تفکر نیچه ای» دیده می شود (البته این تفکر در همین داستان پررنگ است) در داستان «زنی که مردش را گم کرد» آن سخن معروف «نیچه»به وضوح به چشم می خورد که: «به سراغ زن ها می روی؟ تازیانه را فراموش مکن.» (حتی این جمله را در ابتدای داستانش آورده) اما این بدان معنا نیست که هدایت همفکر و هم ایده نیچه است. بلکه هدایت محرومیت ، سختی و عذاب دختری را به تصویر می کشد که شلاق خانه شوهر را، به زخم زبان های خانه پدری اش ترجیح می دهد. شاید هدایت قصد دارد محرومیت های زندگی دختران بعضی از قشرها را نشان دهد. در این داستان می خوانیم که:

«زرین کلاه آرزو می کرد دوباره گل ببو را پیدا کند تا با همان شلاقی که الاغ هایش را می زد او را شلاقی بکند، و دوباره یا فقط یک بار دیگر او را همان طوری که گاز می گرفت و فشار می داد در آغوشش بکشد. جای داغ های کبود شلاق که روی بازویش بود، روی این داغ ها می بوسید و به صورتش می مالید و همه یادگاری های گذشته به طرز افسونگری به نظر او جلوه می کرد ...

زرین کلاه چوب و زنجیر خانه شوهر را به نان و انجیر خانه پدرش ترجیح می داد...

نمی دانست چرا سوار شد و به کجا می رود، ولی با وجود همه این ها با خودش فکر کرد: شاید این جوان هم عادت به شلاق زدن داشته باشد و تنش بوی الاغ و سر طویله بدهد!»

هدایت در این داستان عشق مادری را نفی می کند و به جای عشق، در وجود مادر نفرت می نهد، نفرتی که خواننده از خود می پرسد آیا یک مادر، آن هم مادر شرقی که همیشه به وفاداری و ایثار معروف بوده می تواند اینگونه باشد؟

در آخر داستان می بینیم که خود دختر (زرین کلاه) همانند مادرش، کودک ِ خردسالش را رها می کند، و می رود به دنبال تازیانه ای که بر بدن او فرود خواهد آمد. شاید بی علاقگی هدایت به زن از دوران کودکی یا نوجوانی اش سرچشمه گرفته است و او را گریزان از علاقه مندی و وابستگی پرورش داده؟



همه جور عهد شکنی

اما خوب است چهره دیگری از شخصیت زن داستان های هدایت را نیز نشان دهیم؛ هدایت انسان واقع گرایی است، انسانی است که زندگی را به درستی و با صراحت خاصی می بیند و می شناسد و در آخر به تصویر در می آورد.

او می بیند در دنیایی زندگی می کند که همه جور عهد شکنی وجود دارد، هم در زنان و هم در مردان ـ هرچند آن را در زنان بیشتر حس می کند ـ اما در داستان های او پیمان شکنی مردها هم وجود دارد و می توان در داستان های : «سامپینگه»، «آینه شکسته»، «صورتک ها»، «گجسته دژ» و «چنگال» نمونه هایش را یافت.

در این داستان ها مردان عجول، بی فکر و خودخواه هستند، به عواقب کار خودشان فکر نمی کنند و بعد از انجام عمل خود تازه به اشتباه بزرگشان پی می برند و این زمانی است که کار از کار گذشته، به طور مثال :

ـ در «صورتک ها» منوچهر بعد از شکی که به «خجسته» داشت با او می رود ولی حس بدگمانی هنوز در وجودش باقی است و همین دلیل مرگشان می شود.

ـ در «گجسته دژ» بعد از کشتن دختر برای خوردن خونش، متوجه می شود، دختر خودش را کشته.

ـ در «چنگال» برادری برای جلوگیری از جدایی خواهرش و ازدواج او با فرد دیگری او را می کشد به همان روش پدر.

ـ در «سامپینگه» دختری تنها به تصویر در می آید که مرد داستان نسبت به او پیمان شکن است و شوهر خواهری زورگو و بدذات دارد.

ـ در «آینه شکسته» هم، مرد در آخر داستان به پشیمانی می رسد.

اما این قضیه در داستان های صادق هدایت کمتر اتفاق افتاده، در اکثر داستان های او زن ها عهد شکن هستند و راحت از کنار حوادث عبور می کنند، نمونه این داستان ها: «لاله»، «دُن ژوان کرج»، «تخت ابونصر»، «تجلی» و «حاجی مراد» هستند. اما پاک ترین و زیباترین عشق داستان های هدایت را می توان در «داش آکل» یافت: عشقی افلاطونی، عشقی که برای خوشبخت شدن معشوق، عاشق فنا می شود. عاشق نیست و نابود می شود. شاید به راستی هدایت چنین عشقی را جستجو می کرد و هیچ وقت آن را نیافت.

زن اثیری لکاته!

اگر بخواهیم فصل «عشق و زن» را به پایان برسانیم بهتر است نگاهی هم به عشق در «بوف کور» شاهکار هدایت داشته باشیم.

شخصیتی سرخورده، ناتوان و درمانده و مهمتر از همه، از همه چیز و همه کس رانده و رها شده، به عشقی فکر می کند که فقط در محدوده ذهن اوست، و واقعیت و عینیتی ندارد، تاریک، مبهم و دردناک است؛ زن اثیری در«بوف کور» نماد عشق حقیقی در خیال راوی داستان است، یک مثل خیالی است و سایه اش همان زن لکاته است که بیشتر کاریکاتور عشق است تا خود عشق.

به نظر می رسد که هدایت به عشق حقیقی اعتقاد ندارد و عشق را عنصری سعادت بخش نمی داند به عقیده او عرف، قانون و سنت به حریم عشق دست درازی می کنند و عشق را که تنها دستاورد برای رهایی انسان از تنهایی است از چنگش بیرون می کشند.

بوف کور داستانی است که هیچ شخصیتی در آن اسم ندارد. مردها شبیه به هم، و زن ها نیز شبیه به هم هستند. گاهی زن اثیری، عمه و زن خودش (زن ِ راوی) یک نفر می شوند و گاهی پیرمرد خنزر پنزری، عمو، پدر و راوی یکی می شوند و شخصیت های داستان در دو نفر خلاصه می شوند، زن و مردی که به اصطلاح همان آنیما و آنیموس و جودی هر انسانی هستند؛ حتی می توان گفت تمام داستان در وجود یک نفر خلاصه می شود. زنی که خود را به پیرمرد خنزر پنزری تسلیم می کند، مردی که خود در آخر داستان تبدیل به پیرمرد خنزر پنزری می شود و در آخر آن عشق و آن دوست داشتن، جز مرده ای نیست که روی سینه مرد فشار می آورد:

«هیکل خمیده پیرمرد را در کوچه دیدم که شانه هایش از شدت خنده می لرزید و آن دستمال بسته را زیر بغلش گرفته بود. افتان و خیزان می رفت تا این که به کلی پشت مه ناپدید شد. من برگشتم به خود نگاه کردم، دیدم لباسم پاره، سر تا پایم آلوده به خون دلمه شده بود، دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز می کردند و کرم های سفید کوچک روی تنم در هم می لولیدند و ، وزن مرده ای روی سینه ام فشار می داد.»

هدایت عشق را در بوف کور، عشقی هراسان و وهم انگیز می دید و شاید عشق در بوف کور ، عشقی هراسان و وهم انگیز می دید و شاید عشق در بوف کور عمیق ترین حسرت ها در لایه های تاریک زندگی اش بود. به نظر او: «عشق، آوای زیبایی است، از حنجره آدم کریهی که نباید از نزدیک به وی نگریست.»

تنفر هدایت نسبت به زن که در برخی آثارش دیده می شود روی دیگر سکه عشقی است که نسبت به زمان در وجود او زبانه می کشد یعنی در وجودش تنفر به معنای واقعی وجود نداشت، هدایت عاشق بود و حساس، و دوست داشت کسی در زندگی باشد که او را بفهمد و همانند خودش و گویا چنین شخصی را هیچ وقت نیافت.



روی دیگر سکه!

از آن روزی که صادق هدایت در پاریس، آن هم در خانه یی محقر در خیابان «شامپی یونه» به شماره 37، در آشپزخانه ای پرگاز به دلخواه خودش با مرگ همقدم شد همواره از دور و بر شنیده ایم که : « هدایت همه اش از مرگ و نیستی می گوید، همیشه داستان هایش را با ناامیدی تمام می کند، یأس را در انسان به وجود می آورد. آدم منفی است و خواندن آثارش منجر به خودکشی می شود.»

آیا به راستی هدایت این گونه بود؟ هدایتی که با همه، خوش رو و خوش برخورد بود. هدایتی که «مرکز» بود وهمه به دور او جمع می شدند. هدایتی که فروتن بود. فخر فروشی نمی کرد. خود را بزرگ نمی دانست. با همه کس و همه قشر برخوردی خوب داشت، و هدایتی که دوست داشتنی بود. آیا به راستی او می توانست منفی باشد، ناامید باشد. شاید بپرسید پس چرا او از مرگ و ناامیدی سخن می گفت، از نیستی و نابودی حرف می زد؟

باید بگویم که هدایت اگر درباره مرگ می نوشت، اگر قهرمان های داستانش را می کشت، اگر داستانش را با پایانی بد تمام می کرد از تمام این نوشته هایش هدف داشت. هدایت چشمانی قوی داشت. چشمانی که نازکترین و عمیق ترین لایه ها را می دید.

او زندگی مردم را می دید ، او می دید که همه چطور زندگی می کنند. هدایت دوست نداشت مثل آنها زندگی کند. خنده اش می گرفت و از جهالت اطرافیانش رنج می برد. دنیا را مضحک می دید.

او می دید که همه در تلاشند ، از صبح تا شب می دوند ولی نمی دانند برای چه؟

عشق می ورزند نمی دانند برای چه؟

متنفر می شوند، زندگی می کنند، راه می روند و حتی می میرند اما نمی دانند برای چه؟

هدایت به این پوچی زندگی آنها لبخند می زد، لبخندی تلخ و دردناک. او دوست نداشت همانند دیگران زندگی کند، دوست نداشت در موقعیت مضحک آنان قرار بگیرد.

هدایت درهر کاری، آخر و عاقبت کار خودش را می دید. در ابتدای راه با چشمان تیزش آخر کار را می سنجید. چه می دید؟ نابودی، نیستی.

او از این لذت های کوتاه و زودگذر رنج می برد و با خود می گفت: چه چیزی برای همیشه می ماند؟ چه چیزی جاودان است؟

هدایت تحمل عذاب و سختی را نداشت. هدایت تحمل به زانو درآمدن را نداشت. و برای اینکه این اتفاقات رخ دهند راه چاره ای می اندیشید و آن چاره «مرگ» بود. مرگی که او را از تحقیر و کوچک شدن رها می کرد. هدایت مرگ را رهایی می دید. رهایی از مشکلات، فرار از سختی ها و سربلند بیرون آمدن از گرفتاری ها.



آدم بی تحمل!

اما هدایت راه حل دیگری هم داشت او در بعضی از موارد با تمام نکته سنجی ، ممکن بود به مسأله ای ناراحت کننده برخورد کند، آن وقت چکار می کرد؟

در این مواقع چشمان تیزبینش را می بست و بی تفاوت از کنار آن رد می شد. هدایت مبارزه را دوست نداشت. برای همین آرام و بی صدا از کنار مسأله عذاب آورش عبور می کرد.

زمانی که قلم به دست می گرفت و می نوشت، زمانی که تفکرات خود را با دستان هایش بیان می کرد، دلش به حال شخصیت های داستان هایش می سوخت.

او تحمل نداشت ببیند خواهری از برادری جدا می شود، پس او را می کشت.

تحمل نداشت ایرانش را به تاراج ببرند، پس قهرمانان اصلی و فداکار را می کشت تا شاهد به تاراج رفتن ایران نباشد.

او تحمل نداشت آن سگ ولگرد تا ابد عذاب بکشد و کتک بخورد!

هدایت تحمل نداشت به دوستی خیانت شود پس دوست خودکشی می کند!

او تحمل نداشت که مردی عرب خیانت دوستش را تماشا کند، پس ناپدید می شود! تحمل نداشت سامپینگه در این دنیای پر از نیرنگ رها شود، پس او را می برد.

هدایت تحمل سختی و عذاب هیچ کدام از شخصیت های داستانش را نداشت. او حتی دلش برای خواهر زشتی که در خانه مانده بود سوخت و برای رهایی او از این سرکوفت ها، عذاب ها و حسادت ها با مرگ او را خوشبخت و زیبا می کند.

هدایت چه در زندگی و چه در آثارش، برای رهایی از تنهایی از مرگ یاری می جوید.



عمق فاجعه

اگر او در مورد مرگ می نوشت، اگر از نابودی سخن می گفت و اگر در حرف هایش یأس بود، همگی برای این است که او انسانی بود «حساس»، انسانی بود «لطیف» و انسانی بود «شکننده».

هدایت به همه شخصیت های داستانش کمک کرد. همه آنها را از سختی و مشکلات نجات داد و به آنها اجازه نداد که با زنده ماندن خود رنج بیشتری را تحمل کنند.

برای همین یا آنها را به کام مرگ می فرستاد و یا بی تفاوت از کنار مسأله عبور می داد.

هدایت انسانی بود واقع گرا که واقعیات اطرافش را می دید و آنها را به تصویر می کشید، و چون با استادی تمام مشکلات و سختی ها را بیان می کرد ما را به عمق فاجعه می برد. ما با هدایت بود که فهمیدیم مسائل خیلی پیش پا افتاده و معمولی گاه در اعماق خودشان فاجعه بارند، و این آگاهی چقدر دردناک است.

هدایت با چشم حقیقت می دید، با چشم درک می کرد و با همین چشم بود که به کمک شخصیت های داستانش می رفت و با همین چشم ها بود که عمق فاجعه را در زندگی همه ما نشان می داد.

او حقیقت را می گفت و از حقیقت می نوشت.



نوشته صادق هدایت

آینه شکسته

به م. مینوی



اودت مثل گلهای اول بهار تر و تازه بود ، با يك جفت چشم خمار به رنگ آسمان و زلفهای بوری كه هميشه يكدسته از آن روی گونه اش آويزان بود . ساعتهای دراز با نيم رخ ظريف رنگ پريده جلو پنجره اطاقش می نشست . پاروی پايش می انداخت، رمان می خواند جورابش را وصله ميزد و يا خامه دوزی می كرد،مخصوصاً وقتيكه والس گريزري را در ويلن ميزد، قلب من از جا كنده ميشدپنجره اتاقمن روبروی پنجره اتاق اودت بود ، چقدر دقيقه ها، ساعتها و شايد روزهای يكشنبه را من ازپشت شيشه پنجره اتاقم به او نگاه می كردم . به خصوص شبها وقتيكه جورابهايش را در ميآورد و در رختخوابشمی رفت!

به اين ترتيب رابطه مرموزی ميان من و او توليد شد . اگر يكروز او را نمي ديدم، مثل اين بود كه چيزی گم كردهباشم . گاهی روزها از بس كه به او نگاه می كردم، بلند ميشد و لنگه در پنجره اش را می بست . دو هفته بود كه هر روزهمديگر را می ديديم ، ولی نگاه اودت سرد و بی اعتنا بود ، بدون اينكه لبخند بزند و يا حركتی از او ناشی بشود كهتمايلش را نسبت به من آشكار بكند . اصلا صورت او جدی و تودار بود

اول باری كه با او روبرو شدم ، يكروز صبح بود كه رفته بودم در قهوه خانه سر كوچه مان صبحانه بخورم.

از آنجا كه بيرون آمدم، اودت را ديدم ، كيف ويلن دستش بود و به طرف مترو ميرفت . من سلام كردم ، او لبخندزد ، بعد اجازه خواستم كه آن كيف را همراهش ببرم. او در جواب سرش را تكان داد و گفت: "مرسي"، از همين يككلمه آشنایی ما شروع شداز آنروز به بعد پنجره اتاقمان را كه باز می كرديم ، از دور با حركت دست و به علم اشاره با هم حرف می زديم.

ولی هميشه منجر ميشد به اينكه برويم پائين در باغ لوگزامبورگ باهم ملاقات بكنيم و بعد به سينما يا تآتر و ياكافه برويم ، يا به طور ديگر چند ساعت وقت را بگذرانيم . اودت تنها در خانه بود، چون ناپدری و مادرش به مسافرترفته بودند و او بمناسبت كارش در پاريس مانده بود.

او خيلی كم حرف بود . ولی اخلاق بچه ها را داشت : سمج و لجباز بود، گاهی مرا از جا در مي كرد . دو ماه بودكه باهم رفيق شده بوديم . يكروز قرار گذاشتيم كه شب را برويم به تماشای جشن جمعه بازار "نويی". در اينشب اودت لباس آبی نوش را پوشيده بود و خوشحال تر از هميشه به نظر مي آمد . از رستوران كه در آمديم، تمامراه را در مترو برايم از زندگی خودش صحبت كرد. تا اينكه جلو لوناپارك از مترو در آمديم.

گروه انبوهی در آمد و شد بودند . دو طرف خيابان اسباب سرگرمی و تفريح چيده شده بود . بعضی ها معركهگرفته بودند، تيراندازی، بخت آزمائی، شيرينی فروشی، سيرك، اتومبيلهای كوچكی كه با قوه برق به دور يك محورمی گرديدند، بالن هائی كه دور خود می چرخيدند ، نشيمن های متحرك و نمايشهای گوناگون وجود داشت . صدای جيغ دخترها، صحبت ، خنده ، همهمه صدای موتور و موزيكهای مختلف درهم پيچيده بود.

ما تصميم گرفتيم سوار واگن زره پوش بشويم و آن نشيمن متحركی بود كه به دور خودش می گشت و

درموقع گردش يك روپوش از پارچه روی آن را می گرفت و به شكل كرم سبزی در مي آمد . وقتی كه خواستيم سواربشويم ، اودت دستكش ها و كيفش را به من داد ، تا در موقع تكان و حركت از دستش نيفتد . ما تنگ پهلوی همنشستيم ، واگن به راه افتاد و روپوش سبز آهسته بلند شد و پنج دقيقه ما را از چشم تماشا كنندگان پنهان كرد.

روپوش واگن كه عقب رفت ، هنوز لبهای ما به هم چسبيده بود من اودت را می بوسيدم و او هم دفاعی نميكرد.

بعد پياده شديم و در راه برايم نقل می كرد كه اين دفعه سوم است كه به جشن جمعه بازار ميآيد . چون مادرش او راقدغن كرده بود .

چندين جای ديگر به تماشا رفتيم، بالاخره نصف شب بود كه خسته و مانده برگشتيم . ولی اودت از

اين جا دل نمی كند ، پای هر معركه ای می ايستاد و من ناچار بودم كه بايستم . دو سه بار بازوی او را به زوركشيدم ، او هم خواهی نخواهی با من راه می افتاد تا ا ينكه پای معركه كسی ايستاد كه تيغ ژيلت می فروخت، نطقمی كرد و خوبی آن را عملا نشان ميداد ومردم را دعوت به خريدن می كرد . ايندفعه از جا در رفتم ، بازوی او راسخت كشيدم و گفتم:

".اينكه ديگر مربوط به زن ها نيست"

ولی او بازويش را كشيد و گفت:

".خودم می دانم . می خواهم تماشا بكنم"

من هم بدون اينكه جوابش را بدهم ، به طرف مترو رفتم . به خانه كه برگشتم ، كوچه خلوت و پنجره اتاق اودتخاموش بود . وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن كردم ، پنجره را باز كردم و چون خوابم نمي آمد مدتی كتابخواندم . يك بعد از نصف شب بود ، رفتم پنجره را ببندم و بخوابم . ديدم اودت آمده پایين پنجره اطاقش پهلوی چراغ گاز در كوچه ايستاده . من از اين حركت او تعجب كردم، پنجره را به تغير بستم . همينكه آمدم لباسم را دربياورم ، ملتفت شدم كه كيف منجوق دوزی و دستكشهای اودت در جيبم است و می دانستم كه پول و كليد در خانهاش در كيفش است ، آنها را به هم بستم و از پنجره پائين انداختم.

سه هفته گذشت و در تمام اين مدت من بی اعتنا یی می كردم، پنجره اتاق او كه باز ميشد من پنجره اتاقم

را می بستم . در ضمن برايم مسافرت به لندن پيش آمد . روز پيش از حركتم به انگليس سر پيچ كوچه به اودت برخوردم كه كيف ويلن دستش بود و به طرف مترو پيش می رفت . بعد از سلام و تعارف من خبر مسافرتم را به اوگفتم و از حر كت آنشب خودم نسبت به او عذر خواهی كردم . اودت با خونسردی كيف منجوق دوزی خود را بازكرد آينه كوچكی كه از ميان شكسته بود به دستم داد و گفت:

".آنشب كه كيفم را از پنجره پرت كردی اينطور شد . ميدانی اين بدبختی ميآورد "

من در جواب خنديدم و او را خرافات پرست خواندم و به او وعده دادم كه پيش از حركت دوباره او را ببينم،ولی بدبختانه موفق نشدم.

تقريباً يك ماه بود كه در لندن بودم ، اين كاغذ از اودت به من رسيد:

«پاريس 21 ستامبر 1930»

«جمشيد جانم:

نميدانی چقدر تنها هستم ، اين تنهایی مرا اذيت می كند، می خواهم امشب با تو چند كلمه صحبت بكنم . چونوقتي كه به تو كاغذ می نويسم ، مثل اينست كه با تو حرف ميزنم . اگر در اين كاغذ "تو" می نويسم مرا ببخش . اگرمی دانستی درد روحی من تا چه اندازه زياد است!

روزها چقدر دراز است – عقربك ساعت آنقدر آهسته و كند حركت می كند كه نمي دانم چه بكنم . آيا زمان

به نظر تو هم اين قدر طولانی است ؟ شايد در آنجا با دختری آشنایی پيدا كرده باشی ، اگر چه من مطمئنم كههميشه سرت توی كتاب است ، همانطوری كه در پاريس بودی ، در آن اتاق محقر كه هر دقيقه جلو چشم من است. حالا يك محصل چينی آن را كرايه كرده، ولی من پشت شيشه هايمرا پارچه كلفت كشيده ام

تا بيرون را نبينم،چون كسی را كه دوست داشتم آنجا نيست، همانطوری كه بر گردان تصنيف می گويد:

".پرنده ای كه به ديار ديگر رفت برنميگردد "

ديروز با هلن درباغ لوگزامبورك قدم می زديم ، نزديك آن نيمكت سنگی كه رسيديم يا د آن روز افتادم كه

روی همان نيمكت نشسته بوديم و تو از مملكت خودت صحبت ميكردی، و آن همه وعده ميدادی و من هم آنوعده ها را باور كردم و امروز اسباب دست و مسخره دوستانم شده ام و حرفم سر زبانها افتاده ! من هميشهبه ياد تو والس " گريز ری " را ميزنم، عكسی كه در بيشه ونسن برداشتيم روی ميزم است، وقتی عكست را نگاهمی كنم، همان به من دلگرمی می دهد : با خود می گويم: " نه، اين عكس مرا گول نمي زند !" ولی افسوس ! نمي دانم تو هممعتقدی يا نه . اما از آن شبی كه آينه ام شكست ، همان آينه ای كه تو خودت به من داده بودی، قلبم گواهی پيشامد ناگواری را ميداد . روز آخری كه يكديگر را ديديم و گفتی كه به انگليس مي روی، قلبم به من گفت كه تو خيلی دورمي روی و هرگز يكديگر رانخواهيم ديد - و از آنچه كه می ترسيدم به سرم آمد . مادام بورل به من گفت : چرا آنقدرغمناكی؟ و می خواست مرا به برتانی ببرد ولی من با او نرفتم ، چون می دانستم كه بيشتر كسل خواهم شد.

باری بگذريم – گذشته ها ، گذشته . اگر به تو كاغذ تند نوشتم، از خلق تنگی بوده . مرا ببخش و اگر اسباب

زحمت ترا فراهم آوردم، اميداورم كه فراموشم خواهی كرد. كاغذهايم را پاره و نابود خواهی كرد، همچين نيست ،ژيمی؟

اگر می دانستی در اين ساعت چقدر درد و اندوهم زياد است ، از همه چيز بيزار شده ام ، از كار روزانه

خودم سر خورده ام ، در صورتی كه پيش از اين اينطور نبود . مي دانی من ديگر نمی توانم بيش از اين بی تكليف باشم ،اگر چه اسباب نگرا نی خيلی ها می شود . اما غصه همه آنها به پای مال من نمي رسد – همان طوری كه تصميم گرفته امروز يكشنبه از پاريس ، خارج خواهم شد . ترن ساعت شش و سی و پنج دقيقه را می گيرم و به كاله ميروم، آخرينشهری كه تو از آنجا گذشتی، آنوقت آب آبی رنگ دريا را می بينم ، اين آب همة بدبختی ها را می شويد . و هرلحظه رنگش عوض می شود، و با زمزمه های غمناك و افسونگر خودش روی ساحل شنی می خورد، كف ميكند ،آن كفها را شنها مزمزه می كنند و فرو می دهند، و بعد همين موجهای دريا آخرين افكار مرا با خودش خواهد برد.

چون به كسی كه مرگ لبخند بزند با اين لبخند او را به سوی خودش می كشاند . لابد ميگویی كه او چنين كاری رانمی كند ولی خواهی ديد كه من دروغ نمی گويم.

بوسه های مرا از دور بپذير

اودت لاسور.

دو كاغذ در جواب اودت نوشتم ، ولی يكی از آنها بدون جواب ماند و دومی به آدرس خودم برگشت كه

رويش مهر زده بودند.«برگشت به فرستنده.»

سال بعد كه به پاريس برگشتم با شتاب هر چه تمامتر به كوچة سن ژاك ر فتم ، همانجا كه منزل قديمی ام بود.

از اتاقم يك محصل چينی والس گريزری را سوت ميزد . ولی پنجره اتاق اودت بسته بود و به در خانه اش

ورقه ای آويزان كرده بودند كه روی آن نوشته بود:«خانه اجاره ای.»
ویدا قهرمانی




استفراغ!

بالاخره پس از چندین بار وعده و وعید، و قول و قرار به هم خورده ـ به دلیل ناهماهنگی در ساعت های فراغت از کار، و گذشت یکی دو سال که همچون برق و باد ناپدید شدـ بالاخره توانستیم در گوشه رستورانی نه چندان خلوت ، قرار بگذاریم و گپ و گفتی داشته باشیم.

هردو بسیار احتیاج به این ملاقات داشتیم و درد و دل و گله و شکایت هایی که با هیچکس دیگر نمی توانستیم به این راحتی در میان بگذاریم و مدت در دلمان انبار شده بود و هر دو در حال انفجار بودیم!

میان دوستان ریز و درشت قدیمی و جدید، در این کشور درندشت، با جرأت می توانم بگویم، (محبوبه) تنها زنی ست با تمام مشخصات یک زن مستقل، متکی به خود، فهمیده، باشعور و درس خوانده، نه برای گرفتن مدرک! بلکه برای فرا گرفتن و دانستن، که می شود پیدا کرد.

چقدر خوش شانسم که او را از ایران می شناسم. زمانی که با شوهر دکترش و دختر کوچولوی باهوش و حرافش در منزل دوستی مشترک آشنا شدم، و چقدر لذت بردم از رابطه بسیار دلنشین و جالب میان این خانواده سه نفره.

محبوبه شغل حساسی در دفتر یکی از مقامات بالاها داشت، بدون هیچ تظاهری، او زیبا و خوش صحبت بود اما همیشه با لُطف کم نظیری رشته سخن را به شوهرش واگذار می کرد، و چنان با اشتیاق و حوصله سراپا گوش می شد که انگار برای نخستین بارست که آن مطلب را از دهان او می شنود! از زیرکی اش بسیار لذت می بردم.

**

زمان همه مان را به اطراف و اکناف کره خاکی پرتاب کرد.

این بار که او را دیدم بدون شوهر بود، با یک دختر و پسر کوچولو در لس آنجلس زندگی می کردند. آپارتمانی در اجاره داشت، بچه ها را با «مینی ماینر»ی اجاره ای به کودکستان و دبستان می برد، خود به دانشگاه می رود، کلاس های مختلفی برداشته، مطالبی در یکی از مجلات ایرانی می نویسد.

با همدیگر در گوشه قهوه خانه ای دیدار کردیم. من از عشقش، از شوهرش پرسیدم. می گوید: باید در ایران بماند تا تکلیف خانه و زندگی را روشن کند. من از ترس موقعیت دفتر مخصوص بالایی ها که زودتر صحنه را خالی کردند و بار سنگین مسئولیت را بر دوش ما گذاشتند، بچه ها را برداشتم و آوردم اینجا. تقریباً در هفته یکی دو بار اگر بتوونم به سختی تماس تلفنی می گیرم. می دونی که توی این شلوغ پلوغی کسی به فکر خرید خونه نیست تا اونم خلاص بشه و بتونه بیاد اینجا.

**

بار دیگر باز پس از چند سال ... و این بار به آپارتمان من آمد تا به اتفاق مادرم ناهاری خوردیم. گفت و شنودی شیرین، قهوه ترک و فال و شوخی!

مادرم همانطور که در فنجان قهوه نگاه می کرد، گفت: حالا که دکتر در ایران مونده و زن گرفته، تو هم نمی خوای اینجا شوهر کنی؟!

«محبوبه» اول فکر کرد که مادرم شوخی می کند ولی با رنگ پریده رخسارش، خنده ای اجباری تحویل داد و با بی باوری گفت: مگه ممکنه؟!

بعد عجولانه ادامه داد: البته من از اینجا دعوتنامه برای شرکت در کنفرانس دانشگاه (یو سی ال اِ) براش فرستادم، که به راحتی می توونست بیاد، ولی بهونه آورد که نمی توونه! البته می دونم که سرش خیلی شلوغه و بیمار زیاد داره! اما زن نگرفته! اون عاشق منه، هربار بهش تلفن می کنم، خدا می دونه که چقدر ابراز علاقه می کنه!؟حتماً شوخی کردین ، نه؟!توی فنجون قهوه ام چی دیدین؟

مادرم بسیار ناراحت شد و معذرت خواست ، اما گفت: من خیال کردم از هم جدا شدین، و می دونی که شوبرت زن گرفته!

باز محبوبه رنگ به رنگ شد و گفت: آخه غیر ممکنه!؟ دکتر به جز من به هیچ کس علاقه نداره، حتی به فامیلش ...!

یکهو تلفن زنگ زد و رشته سخن را پاره کرد و مسئله به ظاهر رفع رجوع شد.

**

این بار ، پس از مدت های مدیدی همدیگر را می بینیم. دختر کوچولوی سال های پیشش بورد وکالت کالیفرنیا را گذرانده و پسرش دانشگاه را به پایان رسانده، و ما، به اندازه ی تمام سال های غربت حرف و سخن و گله و شکایت داریم!

در مقابل تعجب و شکایت من ـ از مقاله هفتگی یکی از استادان دکتر شناخته شده ای که از هنرمندان زن ایرانی ـ نه به لحن همیشگی نوشته هایش ـ بلکه نه چندان محترمانه ای) یاد کرده بود!

اما او با گفته هایش بر شاخ های روی سرم اضافه کرد!

با حالتی برافروخته ای گفت: گول انقلاب را نخور! مرد ایرانی مُهم نیست کُجا باشه، یا کُدوم دانشگاه درس بده، بعد از این همه سال اقامت توی این کشور، در خلوت هنوز همون بچه ننه مامان جونشه و مردونگیش توی تنبونشه!

باید از ته دل بگویم که ، در این بیش از سی سال زندگی در غربت، و در مهد دموکراسی، آنقدر وقایع و حوادث غیرعادی شاهد بوده ام که دیگر جایی در سر برای جوانه زدن شاخی جدید باقی نمانده! با این حال وقتی محبوبه، این زن آزاده و مستقل، و فهمیده و روشنفکر (به معنای واقعی کلمه) می گوید که در همین مهد آزادی، توسط دو استاد دانشگاه، دو مرد فهمیده، دو نویسنده مقالات اخلاقی، دو نمونه شرافت و اصالت و تربیت ، در جامعه ایرانی (ریپ) شده!(مورد تجاوز جنسی) قرار گرفته!

بی اختیار کف هر دو دستم را روی سرم ـ که داغ شده ـ می گذارم ، تا مطمئن شوم که شاخ جدیدی در حال رشد نیست!

می گوید: هر دوی آن ها را می شناسی!

البته می شناختم و همین بیشتر آزارم می دهد!مگه ممکنه؟ فلانی و فلانی؟ آخه چطور؟! می گوید: می دونی که با اولی در مجله نوپایش همکار بودم و با تمام وجودم کمک اش می کردم. برای بهتر شدن مجله که به تصدیق همه،مجله ای شده بود، در سطح بالا و پُر از مطالب خواندنی. در تمام زمان کار در مجله هم، حریم همکاری را نگه می داشتم، او پس از مدتی اما، با داشتن زن و فرزند، به شدت خود را عاشق و واله من نشان می داد و از هیچ تظاهری خودداری نمی کرد. متأسفانه هرچه از طرف من خشونت و بداخلاقی و کراهت می دید، جری تر می شد.

شبی از یک جلسه سخنرانی برمی گشتم، بچه ها را از منزل دوستم که برای چند ساعت از آنها مراقبت می کرد برداشتم و به طرف خانه می راندم. وارد پارکینگ مجتمع شدم، خواستم بپیچم توی پارکینگ خودم که ناگهان متوجه شدم کسی دراز به دراز روی زمین خوابیده، دخترم فریاد زد: زیرش نکنی! خیلی ترسیدم، ترمز کردم و پریدم پایین. دیدم اوست!

بچه هایم بسیار به او احترام می گذاشتند ، هر دو ترسان پیاده شدند که ببینند او از جایی سقوط کرده یا حالش بهم خورده، که او بلند شد و به شوخی گفت: منتظرتون بودم تا مطلبی رو بپرسم! اما آنقدر دیر کردین که خوابم برد!

بچه ها خندیدند، در را که باز کردم، بسیاردوستانه و خودمونی ایشان هم بدون تعارف وارد شد. من جلوی بچه ها نمی خواستم اعتراضی کرده باشم، درست هم نبود، با اینکه اولین بار بود که وارد خانه من می شد! میز شام را چیدم، اجباراً بشقابی هم برای او گذاشتم، شام صرف شد، به همراه شوخی و خنده با بچه ها که نمی خواستند واسه خواب بروند طبقه بالا! بالاخره شب به خیری گفتند و رفتند. من میز را جمع کردم و در آشپرخانه مشغول شستن بشقاب ها بودم، یعنی این که محترمانه سرکار هم زحمت را کم کنین!

بعد پرسید: نمی پرسی مطلب مفقوده چی بود؟! می خواستم جواب بدهم که: فردا هم روز خداست ! اما باور نمی کنی چی دیدم!؟ او لخت مادرزاد وسط اتاق ایستاده بود!

ـ مگه می شه؟؟

ـ کی باور می کنه؟ استاد زبان فارسی و تعلیم و تربیت مدرن ! نویسنده آزادیخواه و مدافع همیشگی حقوق زن! با اون مقالات آتشین سرشار از انسانیت و شعور! صحنه رو لطفاً مجسم کن!؟

اما خیلی آهسته به اوگفتم: «بچه ها بیدارن ممکنه بیان پایین، چرا این کارها را می کنین»؟! نه می توونستم فریاد بزنم و بد و بیراه نثارش کنم، نه تلفنی، از جایی و کسی کمک بخوام!فقط در حالتی تمام بدنم لرزید، با خشم شلوارش رو از روی مبل پرت کردم طرفش! پشتم رو کردم بهش گفتم: بپوشید، از شما بعیده! اما او ناگهان با تمام قدرت از پشت مرا به روی مبل کشید و بلوزم رو جر داد!با حالت حیوونی درنده و وحشی با دهن کف کرده سعی می کرد صورت و لب هام رو ببوسه که سرم را این طرف و اون طرف می گرداندم اما صدام از ترس بیدار شدن بچه ها در نمی اومد! ... ... نمی دونستم چیکار می توونستم بکنم؟ به خودم گفتم: « به جهنم !» و مثل مرده دراز کشیدم! بعد که به قول خودش پیروز شد! که پشت مغرورترین زن رو به خاک برسونه ... ... یکراست چپیدم توی مستراح و تا می تونستم و نفس داشتم استفراغ کردم!

متوجه می شوم که جلویم پر از دستمال کاغذی مچاله شده است، لباس به تنم چسبیده و سر و صورتم خیس از عرق است!

محبوبه نفسی تازه کرد و ادامه داد: نفر دیگر، اون استاد دانشگاه، همون که مقاله های انتقادی هفتگی اونو، توی مجلات می خوونی!

آن روز از سمینار برمی گشتیم ، خواهش کرد که اگر وقت دارم، در اصلاح و ویرایش متن سخنرانی فردایش در دانشگاه ، بهش کمک کنم!

چقدر خوشحال شدم که به من تا این حد احترام و اطمینان می کند و با شوق و ذوق پذیرفتم.

با هم به آپارتمانش ـ که در طبقه هفدهم یکی از برج های لوکس ویلشیر بولوار بود ـ رفتیم.

چه آپارتمانی! نمی تونم برات درست توصیف کنم، همین قدر بس که 360 درجه منظره شهر فرشته ها و اقیانوس آرام و جزیره (کاتالینا)، همه انگار زیر پاته! دکوراسیون و پیرایش خانه با تابلوهای گرانقیمت از نقاشان معروف کامل بود!

اما در اونجا نشونه ای از وجود کدبانوی خونه وجود نداشت. اول فکر کردم بی ادبانه است که سئوالی راجع به خانم خانه از چنین شخص مبادی آدابی بکنم! اما بالاخره کنجکاوی روزنامه نویسی وادارم کرد که حرفم رو بگم! جواب او مثل جواب هزاران مرد عزب اوغلی ایرانی دیگر: «خانم در ایران تشریف دارند، به آمریکا علاقه ای ندارند!»

این بار، این آقا! نه جلوی ماشینم قصد خودکشی از عشق بنده رو داشت، و نه در آپارتمان من بود و خیال سوء استفاده از وجود بچه هام! بلکه با زبان چرم و نرم و با تهدیدی ظریف، که (تزم) را ممکنه قبول نکنه!! و این که ، تو زن آزادی هستی! و با شعور و فهمیده! ـ و در ضمن بسیار سکسی ! ـ فراموش کن که من استاد دانشگاه و دکترم!من یک مرد ایرانیم، با تمام سرخوردگی های زمان بلوغ و احتیاجات جنسی! و حالا در کنار تو، یعنی جذاب ترین شاگردم در آمریکا (نه در ایران) هستم که او هم زنی ست تنها و با احتیاجات طبیعی جنسی! چرا نباید از لحظه هایمان لذت ببریم؟

دست پاچه پرسیدم: لذت بردی؟

ـ ای کاش می تونستم تمام قید و بندها و زنجیرهای سنتی رو پاره کنم، و وفاداری به شوهری که دوستش داشتم و ترجیح داده بود که در ایران بمونه رو، از مغزم بیرون بریزم و به قول استاد گرامی«از لحظه ها لذت ببرم»!؟ نع ... باید بگم نع ... خیلی هم محکم بگم نع ... ! چون که این دفعه هم در پایان، هماغوشی اجباری باز هم مستراح بود و استفراغ!

با تأسف تلخی ادامه داد: عزیزم فراموش کن که بیش از سی ساله که در این مملکت زندگی می کنی! فراموش کن، اگه مردان به قول خودشون «فرهیخته» ما در این مدت طولانی، ابتدایی ترین قوانین روابط جنسی میون زن و مرد رو یاد گرفته باشند!جملات فریبا، و دفاعیه از حقوق حقه زنان آنها، فقط برای پر کردن صفحات مطبوعات و مقابل میکروفون هاس، و در اصل واسه ی فریب ما زن ها، به خصوص زنان درس خوونده!به چشم اونا همه ی زنا، خانومای خیابونی اند و آماده برای بغل خوابی!؟

در خود احساس حقارت عجیبی می کنم! فراموش کردم راجع به دکتر شوهرش بپرسم ولی خود او گفت :

ـ باور می کنی، در تمام این سال ها یک بار هم نشد حتی برای تولد یکی از بچه هاش هم هدیه ای یا پولی حواله کنه! انگار امروز همه چی دست به دست هم داده و عجیب و غریبه!

می پرسم : بالاخره زن گرفته یا نه؟

با طعنه می گوید: دکتر جونم! عاشق منه!... اما ترجیح داده که دختر خاله بیوه اش رو عقد کنه!