Monday, March 21, 2011

اشاره: آقای عباس پهلوان دوست چندین و چند هزارساله من امسال هم سراغ قصه ای را از من گرفت که جزو کاغذهای مانده ایام جوانی و چل چلی آن را پیدا کردم. مال شهریور 1341 است یعنی چهل و هشت سال پیش.


قصه زبان خاص آن زمان را دارد و عشق به تعبیری دیگر که امروزه از یاد ما رفته است. قصه را به عباس پهلوان و همت بلندش تقدیم می کنم.

نوشته: دکترصدرالدین الهی-سپیده



من، تو و دریا
زن سر بلند کرد. پیکرش هنوز از عطر گناه پربود. در هر زاویه تنش بوی مرد پراکنده. توی آئینه خیره شد و بعد گفت:

ـ به نظر تو، من چه هستم؟

مرد چشم ها را از هم گشود. زنی را که لحظه ای پیش مثل طعمه ای شیرین زیر پنجه داشت، همچون غذای نیم خورده ای نگریست و گفت:

ـ تو یک رودخانه ابریشمین هستی!

زن لبخندی زد و گفت:

ـ تو چشمه سنگینی هستی. مثل یک چشمه جیوه سنگین، اما روشن.

مرد بار دیگر به او نگاه کرد و گفت:

ـ های ... ای زن ناشناس تو بوی گندم های رسیده را می دهی. بوی علف های تازه شکسته را می دهی. تو مثل یک رودخانه ابریشمین که در گندم زار افتاده باشد. وقتی برهنه هستی موهای تو آن گندم زار است و تنت آن رودخانه.

زن بی اعتنا به او موهایش را جمع کرد و پرسید:

ـ راستی زورقی که قرار بود ما را ببرد کی خواهد آمد؟

مرد نگاهی از پنجره حصیری کلبه چوبی شان به بیرون انداخت. دریا را از آنجا دید و گفت:

ـ نمی دانم ... شاید امروز ... شاید فردا ... شاید هیچوقت.

ـ چرا هیچ وقت؟

ـ برای این که من یادم نیست آن شب که ما مست در این جزیره متروک پیاده شدیم به ناخدا چه گفتیم؟

ـ مثل این که گفتی هر وقت که آفتاب رو به زمستان کرد و روزها کوتاه شد به سراغ ما بیاید!

مرد شانه هایش را بالا انداخت و گفت:

ـ نمی دانم ... شاید ...

زن به شانه های او نگاه کرد و گفت:

ـ شانه های تو مثل صخره های بلند است!

مرد نگاهی به او کرد و گفت:

ـ وقتی زلف های تو از آن سرازیر می شود مثل این ست که آبشار طلا از دوشم فروریخته است!

زن بی تفاوت نگاهی به اطراف انداخت. مدتها بود در این جزیره تنها با هم زندگی می کردند. هر دو یکدیگر را دوست داشتند. هر دو از تاریکی شهر گریخته بودند. هر دو مهمان آفتاب بودند. زن نگاهی به صورت خسته مرد انداخت و گفت:

ـ اگر زورق بیاید به شهر باز می گردیم؟

مرد به آرامی جواب داد:

ـ نه!

زن دوباره پرسید:

ـ دلت می خواهد همیشه با من اینجا زندگی کنی؟

ـ نه ...

ـ چرا؟ مگر یادت نمی آید که من و تو چقدر برای آمدن به این جزیره تلاش کردیم؟ مگر یادت نمی آید که چقدر هر دو تشنه این تنهایی بودیم؟

ـ چرا اما من حالا خسته شدم.

ـ از چی؟

ـ از تو ... از تنهایی ... از این جزیره ...

ـ پس لابد دلت می خواهد به شهر برگردیم؟

ـ نه ... شهر مثل یک اژدهاست ... دودکش هایش مثل دماغ اژدها دود بیرون می دهد. دهانش مثل دهان اژدها است که مرا ببلعد.

زن موهایش را که در دستش جمع کرده بود، رها کرد. زلف هایش روی شانه اش ریخت چشم هایش را بست و گفت:

ـ نه من حوصله ندارم. شهر برای من مثل یک دهلیز است. دهلیز سرد و تاریک. من هم مثل تو خسته شده ام!

مرد نگاهی به او انداخت و گفت:

ـ از چی؟

زن جواب داد:

ـ از تو! آدم وقتی که از یک نفر خسته می شود حالت زن های حامله را پیدا می کند، دلش به هم می خورد!

بعد هر دو به هم نگاه کردند. مرد از جایش برخاست. روی تخت نشست . زن به او نزدیک شد. روی زانوهایش نشست. دستش را به گردن او انداخت. هر دو به هم خیره شدند و زن گفت:

ـ تو به من گفتی من چه هستم؟

ـ تو یک رودخانه ابریشمین هستی!

ـ و تو یک چشمه سنگین جیوه ای هستی!

آن وقت هر دو به هم خندیدند. دست هم را گرفتند. از در کلبه بیرون آمدند. جلوی روی آنها دریا عمیق و آرام و سبز بود، مثل یک تله. روی یک تخته سنگی ایستادند. باز هم به هم نگاه کردند. زن خندید و لب هایش را پیش برد و مرد لب های او را بوسید و زن پرسید:

ـ اگر گفتی وقتی یک رودخانه خسته شد چه کار می کند؟

مرد او را مثل یک شیار روشن نور به دریا ریخت و گفت:

ـ به دریا می ریزد!

زن در آب پیچید و فریاد کنان گفت:

ـ اما اگر یک رودخانه تنها به دریا بریزد آب شیرینش با شوری دریا به هم می آمیزد و در دریا گم می شود!

مرد خندید و خود را به آب انداخت و گفت:

ـ اما اگر یک چشمه سنگین با او همراه باشد وی را با خود به اعماق دریا خواهد برد. و من و تو یک رودخانه و یک چشمه هستیم!

هر دو در موج غوطه زدند. زن چشم هایش را بست و گفت:

ـ آه مثل این که دارم به آب دریا بسته می شوم. به دریا می پیوندم!

مرد همچنان که او را با خود به میان آنها می کشید گفت:

ـ فقط حالا می توانی احساس کنی که چقدر دوستت دارم!

زن خندید. دهانش را آب پر کرد . مرد چهره در هم کشیده و چشم هایش پر از آب شد و بعد آب بالا آمد، موج زد، هر دو را در خود گرفت. زن می خواست فریاد بزند: «برگردیم به جزیره، برگردیم و منتظر ناخدای زورق مان باشیم»!

اما آب دهانش را پر کرده بود.

مرد می خواست التماس کند:

«برگردیم، برگردیم و در جزیره بمانیم تا من باز هم تن برهنه تو را در نور مهتاب تماشا کنم».

اما نتوانست آب چشم هایش را پر کرده بود.

**

دریا سرود ابدیت را در گوش آنها زمزمه می کرد. از دور قایق کوچکی به طرف جزیره پیش می آمد. ناخدای آن ها در قایق بود.

No comments:

Post a Comment