Monday, March 21, 2011

آیا صادق هدایت
با عشق و زن میانه ای نداشت؟


در پس زمینه اکثر داستان های «هدایت» عشق حضوری آشکار دارد او به همه کس و همه چیز عشق می ورزید

«هدایت» عاشقی بود که از تعلق دوست داشتنی هایش آسیب می دید. و عشق در او تبدیل به نفرت می شد.

اشاره: مجموعه خواندنی «روی دیگر سکه» پژوهشی است از «پاکسیما مجوزی» درباره عشق و دوست داشتن در آثار «صادق هدایت» ، که همراه با آن 26 داستان عاشقانه او را هم 370 صفحه توسط مؤسسه «هزاره سوم اندیشه» منتشر کرده است.

این کتاب کوتاه درست با علاقه و اقبال خوانندگان دوستدار چهره درخشان ادبیات معاصر ایران روبرو شده و اکنون به چاپ چهارم رسیده است.

ما در این شماره به عنوان «عیدی» به علاقمندان آثار هدایت بخشی از مقدمه نویسنده و مؤلف و یکی از داستان های هدایت را به آنها تقدیم می کنیم و قبلاً از ناشر و نویسنده این کتاب ، از این که موفق به تماس و کسب اجازه نشدیم، پوزش می خواهیم.



حضور آشکار عشق!

در نگاه اول به زندگی و آثار هدایت ردپایی از عشق یافت نمی شود یا کمرنگ است، اما وقتی با نگاهی دیگر آثار او را بررسی کنیم در پس زمینه اکثر داستان های او عشق حضوری آشکار دارد.

هدایت انسانی بود عاشق، انسانی بود که به همه کس و همه چیز عشق می ورزید. اما عشق و دوست داشتن در این انسان به حدی رسید که به نفرت تبدیل شد.

او از آزار و اذیت حیوانات بیزار بود. عدالت را دوست داشت، به مردم کشورش عشق می ورزید و از طرفی از جهالت آنان رنج می برد.

هدایت عاشقی بود که از سوی تعلقات دوست داشتنی اش آسیب می دید و چون انتظاراتش برآورده نمی شد، سرخورده و ناراحت بود پس عشق او به نفرت تبدیل شد، نفرتی تا آن اندازه که هرگز میل نداشت نامی از چیزهای عزیزش برده شود. به طور مثال هدایت در آغاز «بوف کور» چاپ بمبئی به دستخط خودش نوشته بود «فروش و طبع در ایران ممنوع است» البته عده ای شایع کرده بودند او در ایران «ممنوع القلم» بوده است (چنین ممنوعیتی آن زمان متداول نبود). آن هم در زمان «علی اصغر حکمت» وزیر فرهنگ آن دوره؛ اما به نظرمی رسد هدایت فکر می کرد در ایران کسی چیزی از آن «نمی فهمد» و از جهالتشان رنج می بُرد.

حال این پرسش مطرح می شود که هدایت چه چیزهایی را دوست داشت و عاشق چه بود؟



زن ، عشق و مرگ

در بررسی آثار هدایت به مثلثی می رسیم که عشق به زن و عشق به میهن دو ضلع آن را می سازد، این مثلث در نهایت با ضلع سومی به نام عشق به مرگ کامل می شود.

داستان های انتخاب شده این مجموعه همگی این مثلث را در خود دارند، اما معمولاً یک ضلع در آنها پررنگ تر است از داستان «مادلن» تا «گجسته دژ» عشق به زن پررنگ است، از داستان «آتش پرست» تا «تخت ابونصر» عشق به میهن برجسته می شود و از داستان «مرگ» تا «تاریک خانه » عشق به مرگ است که حضوری آشکار دارد.

اگر بخواهیم این مثلث را رسم کنیم بی گمان چنین خواهد بود:



عشق به زن

عشق به میهن

عشق به مرگ



در آثار هدایت ابتدا به عشق و زن خواهیم پرداخت،سپس عشق و میهن، و سرانجام عشق و مرگ.



زن شرقی

یادم می آید در کتاب آشنایی با صادق هدایت به قلم «م. ف. فرزانه» وقتی از هدایت سئوال شد که: « شما ضد زن و زن ها نیستید؟» هدایت پاسخ داد: «فکر می کردی میزوژینم؟» (بیزار از زن، متنفر از زن، زن گریز).

آیا هدایت از زن ها می گریخت و یا ترجیح می داد که از زن دوری گزیند این سئوالی است که همواره مطرح است.

هدایت در برخی از داستان هایش بیشتر به مقوله زن پرداخته، زنی که بیشتر ریز نقش بوده، سبزه با چشمانی درشت و ابروانی مشکی:

ـ لاله دختر بچه 12 ساله گندم گون بود. صورتی با نمک و چشم های گیرنده داشت (لاله) .

ـ دوچشم درشت سیاه میان صورتی مهتابی لاغری بود، ... موهای ژولیده سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود (بوف کور).

ـ دختر بلند بالایی که چشم های تابدار، صورت گرد و موهای سیاه دارد. از آن خوشگل های شرقی است (تخت ابونصر).

شاید بتوان گفت، زن ایده آل هدایت همان «زن شرقی» است. زنی که از او به عنوان با وفاترین موجودات روی زمین نام برده می شود، اما هدایت این زن دوست داشتنی را در روایاتش این گونه نمی دید. او زن داستان هایش را موجودی پیمان شکن، هوس باز و مایه دردسر می داند.

ظاهراً هدایت نباید از مصاحبت با زنی احساس نارضایتی و حتی دلزدگی می کرد ولی او به دلایلی که بعداً ذکر خواهد شد ترجیح داده که به زن و عشق زمینی دچار نشود و از آن دوری کند، به طور مثال در داستان «زنده به گور» هدایت این چنین آورده:

«قرار گذاشت فردای آن روز بروم او را بیاورم اینجا در اتاقم، خانه او نزدیک قبرستان «مونپارناس» بود، همان روز رفتم او را با خود بیاورم ... ، نمی دانستم چه شد که پشیمان شدم. نه این که او زشت بود یا از او خوشم نمی آمد، اما یک قوه ای مرا بازداشت نه نخواستم دیگر او را ببینم، می خواستم همه دلبستگی های خودم را از زندگی ببرم، بی اختیار رفتم در قبرستان.»



بچگانه و سرزنده

زمانی که هدایت مجموعه داستان «زنده به گور» خود را به چاپ رساند مدت زیادی از اولین خودکشی اش نمی گذشت. خودکشی او در رود «مارن» درست در همان دورانی بود که هدایت با دختری فرانسوی دوستی هایی داشت اما نسبت به این روابط، معمولی و حتی دلزده بود به قول خودش «مشق رقص» می کرد. در زمان دوستی با این دختر فرانسوی بود که داستان «مادلن» را نوشت، «مادلن» شاید تنها داستان هدایت است که تصویری نسبتاً روشن از دختر مورد علاقه اش ترسیم کرده هرچند که آن دختر تا حدی ناراحت و غمگین است:

«مادلن جلو من نشسته با حالت اندیشناک و پکر سر را به دست تکیه داده بود و گوش می کرد. من دزدکی به موهای تابدار خرمایی، بازوهای لخت، گردن و نیمرخ بچگانه و سرزنده او نگاه می کردم. این حالتی که او به خودش گرفته بود به نظرم ساختگی می آمد، فکر می کردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمی توانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر می آید، نمی توانستم باور بکنم که ممکن است او هم غمناک بشود، من هم از حالت بچه گانه و لاابالی او خوشم می آمد.»

هدایت بعد از دوستی با آن دختر فرانسوی دست به خودکشی می زند و سپس داستان «زنده به گور» را می نویسد. او با ظرافت خاصی این وقایع را به زبان قصه آورده است و رها کردن دختر در داستان «زنده به گور» ممکن است بی ارتباط با داستان «مادلن» نباشد.



یک عروسک!

دوری هدایت از زن در «عروسک پشت پرده» بیشتر دیده می شود. هدایت در این داستان کوتاه چنین نوشته است:

«صورت بزک کرده زن ها را دقت می کرد. آیا این ها بودند که مردها را فریفته و دیوانه خودشان کرده بودند؟ آیا این ها هرکدام مجسمه ای به مراتب پست تر از مجسمه پشت شیشه مغازه نبودند؟ ... این دختر با او حرف نمی زد، مجبور نبود برایش دوندگی بکند، حسادت بورزد، همیشه خاموش، همیشه یک حالت قشنگ، همیشه راضی و خندان و مهم این بود که حرف نمی زد، اظهار عقیده نمی کرد و ترسی نداشت که اخلاقشان با هم جور نیاید، نه هیچ کدام از زن هایی که تا کنون دیده بود به پای این مجسمه نمی رسید.

هدایت بی اهمیت بودن و مسخره بودن این امور را به راحتی و بی پرده در داستانش بیان می کند، شاید باید پرسید چه چیزی برای هدایت اهمیت و ارزش دارد؟ هدایت در همین داستان پاسخی به این پرسش می دهد. او به چیزی اهمیت می دهد که از نوع خودش باشد، مثل خودش فکر کند، دیدی متفاوت نسبت به اطراف داشته باشد، به طوری که تمام اتفاقات اطرافش را با چشمی دیگر ببیند و چیزهایی را که دیگران ارزش می دهند ارج ندهد. حال چه کسی می تواند متفاوت به اطراف نگاه کند؟

این همان مجسمه ای است که هدایت در داستان به آن اشاره دارد، مجسمه ای که پشت مغازه ایستاده، به آمد و شدهای مردم نگاه می کند و بی اهمیت به آنها لبخند می زند. شاید زندگی آنها را مسخره می کند. او در داستان «عروسک پشت پرده» چنین می نویسد:

«همه چیز به نظرش مسخره بود؛ همچنین آن پسر و دختر جوانی که دست به گردن جلو سد نشسته بودند، به نظر او مسخره بودند. درس هایی که خوانده بود، آن هیکل دود زده مدرسه، همه این ها به نظرش ساختگی ، من در آری و بازیچه آمد. برای مهرداد تنها یک حقیقت وجود داشت و آن مجسمه پشت شیشه مغازه بود.»



زنی که بخواهد!

چون هدایت، زنی یا بهتر بگویم انسانی، چنین نیافت به درون خود پناه برد. درونی تنها، خسته و دلزده. البته نمی توان وجود زن را در زندگی هدایت نفی کرد، او طرز تفکر جالبی داشت و این فکر در داستان «کاتیا» به وضوح دیده می شود:

« می دانید همیشه زن باید به طرف من بیاید و هرگز من به طرف زن نمی روم. چون اگر من جلو زن بروم این طور حس می کنم که آن زن برای خاطر من خودش را تسلیم نکرده، ولی برای پول یا زبان بازی و یا علت دیگری که خارج از من بوده است؛ احساس یک چیز ساختگی و مصنوعی می کنم. اما در صورتی که اولین بار زن به طرف من بیاید، او را می پرستم.



پیمان شکنی!

هدایت وجود چنین زنی را خواستار بود ا ما به راستی چنین زنی در زندگی او وجود داشت؟

باید پاسخ داد، بله! کتاب خودکشی صادق هدایت ردپای یک زن را نشان می دهد. زنی از خانواده قوانلو که هدایت به آن بانو مهر می ورزید و آن زن برای خاطر هدایت به دنبال او به پاریس رفته بود، اما مردی که با صادق دوست بوده، زن را به سوی خود می کشد و این حادثه سخت در هدایت تأثیر می گذارد به طوری که عده ای خودکشی او را به این حادثه نسبت می دهند، که بعید به نظرمی رسد، اما در اکثر داستان های هدایت می توانیم تأثیر این بی مهری و پیمان شکنی را ببینیم به طوری که زنان داستان های هدایت همگی به این گونه اند؛ «پیمان شکن».

در دو داستان «کاتیا» و «گرداب» این اتفاق به وضوح به تصویر درآمده است. داستان های «کاتیا» و «گرداب» هر دو یک خط اصلی دارند با پایانی متفاوت.



روابط پنهانی!

در «کاتیا» مهندسی اتریشی خاطرات دوران اسارتش را در روسیه تعریف می کند که در زمان اسارت با جوانی عرب به نام عارف «دوستی برادرانه ای» را آغاز می کند.

عارف بعد از آزادی به همراه دختری به ملاقات دوستش می آید، در این ملاقات دختر و مهندس اتریشی دلداده هم می شوند و دختر پنهانی به دیدن مهندس اتریشی که هنوز در اسارت بود، می رود و با هم فرار می کنند، اما آخر داستان چنین می شود:

«صبح که بیدار شدم ، کاتیا سماور را آتش کرده بود، برایم چای می ریخت که در باز شد و عارف (جوان عرب) وارد شد. من سرجایم خشکم زد، او هیچ نگفت فقط نگاهی به کاتیا کرد و نگاهی به من انداخت، بعد در را بست و رفت.

من از کاتیا پرسیدم: مگر چه شده؟

او گفت: بچه است، ولش کن، او با همه دخترها راه دارد. من از این جور جوان ها خوشم نمی آید. به درک! او کسی است که سر راهش گل ها را می چیند، بو می کند و دور می اندازد!

رفیقم رفت و دیگر از آن به بعد هرچه جویا شدم اثرش را نیافتم.»

همانطور که گفته شد در داستان «کاتیا» این قضیه دیده می شود. زنی که به دنبال مرد مورد علاقه اش می رود و عشق اول را فدای عشق تازه اش می کند، به درستی همان اتفاقی که در زندگی هدایت افتاده و این امر او را بسیار دلزده و ناراحت می کند و همانند عارف، همان جوان عرب، می رود و اثری از خود نمی گذارد.



وصیت نامه مشکوک

اما در داستان «گرداب» هدایت داستان را به روش دیگری به پایان می رساند و شاید با خود می اندیشید ای کاش دوستش همان کاری را می کرد که شخصیت داستان «گرداب» انجام داد.

در «گرداب» همایون، دوست عزیز و صمیمی خودش بهرام را از دست داد. بهرام خودکشی کرده بود و وصیت نامه ای گذاشته بود که تمام دارایی اش به فرزند همایون (هما) برسد.

اما همایون با خواندن وصیت نامه مشکوک می شود که شاید بهرام با همسرش رابطه داشته و این شک باعث متلاشی شدن خانواده اش می شود و در آخر بعد از مرگ فرزندش بقیه وصیت نامه را پیدا می کند و چنین می خواند:

«لابد این کاغذ بعد از مرگم به تو خواهد رسید. می دانم که از این تصمیم ناگهانی من تعجب خواهی کرد، ولی برای این که سرّی میان ما نباشد اقرار می کنم که من بدری زنت را دوست داشتم. چهار سال بود که با خودم می جنگیدم ، آخرش غلبه کردم و دیوی را که در من بیدار شده بود کشتم، برای اینکه به تو خیانت نکرده باشم. پیشکش ناقابلی به هما خانم می کنم که امیدوارم قبول شود.»

هدایت انتظار داشت دوست نزدیکش ، دیو درون خودش را بکشد و به دوستی شان خیانت نکند ولی این گونه نشد و هدایت زخم خورده و شکسته، از پیمان شکنی ها می نویسد.

اگر در متن این دو داستان دقت شود می بینیم که هر دو راوی یعنی مهندس اتریشی اسیر و بهرام، شخصیتی مثبت و خوب دارند و با خواندن داستان نسبت به این دو شخصیت احساس بدی و خیانت به خواننده دست نمی دهد بلکه این زن های داستان هستند که بی تفاوت، فراموش کار و زودگذر به مسایل نگاه می کنند و حسی منفی را به وجود می آورند تا شخصیت های مرد. همین جا می توانیم نتیجه بگیریم که هدایت باز هم دوستش را مقصر نمی داند و به عبارتی دود آتش تمام فتنه ها را از کنده زن ها می داند.



طعم شلاق شوهر!

خوب است که اشاره ای به یکی از داستان های هدایت داشته باشیم. داستانی که در آن موجی از «تفکر نیچه ای» دیده می شود (البته این تفکر در همین داستان پررنگ است) در داستان «زنی که مردش را گم کرد» آن سخن معروف «نیچه»به وضوح به چشم می خورد که: «به سراغ زن ها می روی؟ تازیانه را فراموش مکن.» (حتی این جمله را در ابتدای داستانش آورده) اما این بدان معنا نیست که هدایت همفکر و هم ایده نیچه است. بلکه هدایت محرومیت ، سختی و عذاب دختری را به تصویر می کشد که شلاق خانه شوهر را، به زخم زبان های خانه پدری اش ترجیح می دهد. شاید هدایت قصد دارد محرومیت های زندگی دختران بعضی از قشرها را نشان دهد. در این داستان می خوانیم که:

«زرین کلاه آرزو می کرد دوباره گل ببو را پیدا کند تا با همان شلاقی که الاغ هایش را می زد او را شلاقی بکند، و دوباره یا فقط یک بار دیگر او را همان طوری که گاز می گرفت و فشار می داد در آغوشش بکشد. جای داغ های کبود شلاق که روی بازویش بود، روی این داغ ها می بوسید و به صورتش می مالید و همه یادگاری های گذشته به طرز افسونگری به نظر او جلوه می کرد ...

زرین کلاه چوب و زنجیر خانه شوهر را به نان و انجیر خانه پدرش ترجیح می داد...

نمی دانست چرا سوار شد و به کجا می رود، ولی با وجود همه این ها با خودش فکر کرد: شاید این جوان هم عادت به شلاق زدن داشته باشد و تنش بوی الاغ و سر طویله بدهد!»

هدایت در این داستان عشق مادری را نفی می کند و به جای عشق، در وجود مادر نفرت می نهد، نفرتی که خواننده از خود می پرسد آیا یک مادر، آن هم مادر شرقی که همیشه به وفاداری و ایثار معروف بوده می تواند اینگونه باشد؟

در آخر داستان می بینیم که خود دختر (زرین کلاه) همانند مادرش، کودک ِ خردسالش را رها می کند، و می رود به دنبال تازیانه ای که بر بدن او فرود خواهد آمد. شاید بی علاقگی هدایت به زن از دوران کودکی یا نوجوانی اش سرچشمه گرفته است و او را گریزان از علاقه مندی و وابستگی پرورش داده؟



همه جور عهد شکنی

اما خوب است چهره دیگری از شخصیت زن داستان های هدایت را نیز نشان دهیم؛ هدایت انسان واقع گرایی است، انسانی است که زندگی را به درستی و با صراحت خاصی می بیند و می شناسد و در آخر به تصویر در می آورد.

او می بیند در دنیایی زندگی می کند که همه جور عهد شکنی وجود دارد، هم در زنان و هم در مردان ـ هرچند آن را در زنان بیشتر حس می کند ـ اما در داستان های او پیمان شکنی مردها هم وجود دارد و می توان در داستان های : «سامپینگه»، «آینه شکسته»، «صورتک ها»، «گجسته دژ» و «چنگال» نمونه هایش را یافت.

در این داستان ها مردان عجول، بی فکر و خودخواه هستند، به عواقب کار خودشان فکر نمی کنند و بعد از انجام عمل خود تازه به اشتباه بزرگشان پی می برند و این زمانی است که کار از کار گذشته، به طور مثال :

ـ در «صورتک ها» منوچهر بعد از شکی که به «خجسته» داشت با او می رود ولی حس بدگمانی هنوز در وجودش باقی است و همین دلیل مرگشان می شود.

ـ در «گجسته دژ» بعد از کشتن دختر برای خوردن خونش، متوجه می شود، دختر خودش را کشته.

ـ در «چنگال» برادری برای جلوگیری از جدایی خواهرش و ازدواج او با فرد دیگری او را می کشد به همان روش پدر.

ـ در «سامپینگه» دختری تنها به تصویر در می آید که مرد داستان نسبت به او پیمان شکن است و شوهر خواهری زورگو و بدذات دارد.

ـ در «آینه شکسته» هم، مرد در آخر داستان به پشیمانی می رسد.

اما این قضیه در داستان های صادق هدایت کمتر اتفاق افتاده، در اکثر داستان های او زن ها عهد شکن هستند و راحت از کنار حوادث عبور می کنند، نمونه این داستان ها: «لاله»، «دُن ژوان کرج»، «تخت ابونصر»، «تجلی» و «حاجی مراد» هستند. اما پاک ترین و زیباترین عشق داستان های هدایت را می توان در «داش آکل» یافت: عشقی افلاطونی، عشقی که برای خوشبخت شدن معشوق، عاشق فنا می شود. عاشق نیست و نابود می شود. شاید به راستی هدایت چنین عشقی را جستجو می کرد و هیچ وقت آن را نیافت.

زن اثیری لکاته!

اگر بخواهیم فصل «عشق و زن» را به پایان برسانیم بهتر است نگاهی هم به عشق در «بوف کور» شاهکار هدایت داشته باشیم.

شخصیتی سرخورده، ناتوان و درمانده و مهمتر از همه، از همه چیز و همه کس رانده و رها شده، به عشقی فکر می کند که فقط در محدوده ذهن اوست، و واقعیت و عینیتی ندارد، تاریک، مبهم و دردناک است؛ زن اثیری در«بوف کور» نماد عشق حقیقی در خیال راوی داستان است، یک مثل خیالی است و سایه اش همان زن لکاته است که بیشتر کاریکاتور عشق است تا خود عشق.

به نظر می رسد که هدایت به عشق حقیقی اعتقاد ندارد و عشق را عنصری سعادت بخش نمی داند به عقیده او عرف، قانون و سنت به حریم عشق دست درازی می کنند و عشق را که تنها دستاورد برای رهایی انسان از تنهایی است از چنگش بیرون می کشند.

بوف کور داستانی است که هیچ شخصیتی در آن اسم ندارد. مردها شبیه به هم، و زن ها نیز شبیه به هم هستند. گاهی زن اثیری، عمه و زن خودش (زن ِ راوی) یک نفر می شوند و گاهی پیرمرد خنزر پنزری، عمو، پدر و راوی یکی می شوند و شخصیت های داستان در دو نفر خلاصه می شوند، زن و مردی که به اصطلاح همان آنیما و آنیموس و جودی هر انسانی هستند؛ حتی می توان گفت تمام داستان در وجود یک نفر خلاصه می شود. زنی که خود را به پیرمرد خنزر پنزری تسلیم می کند، مردی که خود در آخر داستان تبدیل به پیرمرد خنزر پنزری می شود و در آخر آن عشق و آن دوست داشتن، جز مرده ای نیست که روی سینه مرد فشار می آورد:

«هیکل خمیده پیرمرد را در کوچه دیدم که شانه هایش از شدت خنده می لرزید و آن دستمال بسته را زیر بغلش گرفته بود. افتان و خیزان می رفت تا این که به کلی پشت مه ناپدید شد. من برگشتم به خود نگاه کردم، دیدم لباسم پاره، سر تا پایم آلوده به خون دلمه شده بود، دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز می کردند و کرم های سفید کوچک روی تنم در هم می لولیدند و ، وزن مرده ای روی سینه ام فشار می داد.»

هدایت عشق را در بوف کور، عشقی هراسان و وهم انگیز می دید و شاید عشق در بوف کور ، عشقی هراسان و وهم انگیز می دید و شاید عشق در بوف کور عمیق ترین حسرت ها در لایه های تاریک زندگی اش بود. به نظر او: «عشق، آوای زیبایی است، از حنجره آدم کریهی که نباید از نزدیک به وی نگریست.»

تنفر هدایت نسبت به زن که در برخی آثارش دیده می شود روی دیگر سکه عشقی است که نسبت به زمان در وجود او زبانه می کشد یعنی در وجودش تنفر به معنای واقعی وجود نداشت، هدایت عاشق بود و حساس، و دوست داشت کسی در زندگی باشد که او را بفهمد و همانند خودش و گویا چنین شخصی را هیچ وقت نیافت.



روی دیگر سکه!

از آن روزی که صادق هدایت در پاریس، آن هم در خانه یی محقر در خیابان «شامپی یونه» به شماره 37، در آشپزخانه ای پرگاز به دلخواه خودش با مرگ همقدم شد همواره از دور و بر شنیده ایم که : « هدایت همه اش از مرگ و نیستی می گوید، همیشه داستان هایش را با ناامیدی تمام می کند، یأس را در انسان به وجود می آورد. آدم منفی است و خواندن آثارش منجر به خودکشی می شود.»

آیا به راستی هدایت این گونه بود؟ هدایتی که با همه، خوش رو و خوش برخورد بود. هدایتی که «مرکز» بود وهمه به دور او جمع می شدند. هدایتی که فروتن بود. فخر فروشی نمی کرد. خود را بزرگ نمی دانست. با همه کس و همه قشر برخوردی خوب داشت، و هدایتی که دوست داشتنی بود. آیا به راستی او می توانست منفی باشد، ناامید باشد. شاید بپرسید پس چرا او از مرگ و ناامیدی سخن می گفت، از نیستی و نابودی حرف می زد؟

باید بگویم که هدایت اگر درباره مرگ می نوشت، اگر قهرمان های داستانش را می کشت، اگر داستانش را با پایانی بد تمام می کرد از تمام این نوشته هایش هدف داشت. هدایت چشمانی قوی داشت. چشمانی که نازکترین و عمیق ترین لایه ها را می دید.

او زندگی مردم را می دید ، او می دید که همه چطور زندگی می کنند. هدایت دوست نداشت مثل آنها زندگی کند. خنده اش می گرفت و از جهالت اطرافیانش رنج می برد. دنیا را مضحک می دید.

او می دید که همه در تلاشند ، از صبح تا شب می دوند ولی نمی دانند برای چه؟

عشق می ورزند نمی دانند برای چه؟

متنفر می شوند، زندگی می کنند، راه می روند و حتی می میرند اما نمی دانند برای چه؟

هدایت به این پوچی زندگی آنها لبخند می زد، لبخندی تلخ و دردناک. او دوست نداشت همانند دیگران زندگی کند، دوست نداشت در موقعیت مضحک آنان قرار بگیرد.

هدایت درهر کاری، آخر و عاقبت کار خودش را می دید. در ابتدای راه با چشمان تیزش آخر کار را می سنجید. چه می دید؟ نابودی، نیستی.

او از این لذت های کوتاه و زودگذر رنج می برد و با خود می گفت: چه چیزی برای همیشه می ماند؟ چه چیزی جاودان است؟

هدایت تحمل عذاب و سختی را نداشت. هدایت تحمل به زانو درآمدن را نداشت. و برای اینکه این اتفاقات رخ دهند راه چاره ای می اندیشید و آن چاره «مرگ» بود. مرگی که او را از تحقیر و کوچک شدن رها می کرد. هدایت مرگ را رهایی می دید. رهایی از مشکلات، فرار از سختی ها و سربلند بیرون آمدن از گرفتاری ها.



آدم بی تحمل!

اما هدایت راه حل دیگری هم داشت او در بعضی از موارد با تمام نکته سنجی ، ممکن بود به مسأله ای ناراحت کننده برخورد کند، آن وقت چکار می کرد؟

در این مواقع چشمان تیزبینش را می بست و بی تفاوت از کنار آن رد می شد. هدایت مبارزه را دوست نداشت. برای همین آرام و بی صدا از کنار مسأله عذاب آورش عبور می کرد.

زمانی که قلم به دست می گرفت و می نوشت، زمانی که تفکرات خود را با دستان هایش بیان می کرد، دلش به حال شخصیت های داستان هایش می سوخت.

او تحمل نداشت ببیند خواهری از برادری جدا می شود، پس او را می کشت.

تحمل نداشت ایرانش را به تاراج ببرند، پس قهرمانان اصلی و فداکار را می کشت تا شاهد به تاراج رفتن ایران نباشد.

او تحمل نداشت آن سگ ولگرد تا ابد عذاب بکشد و کتک بخورد!

هدایت تحمل نداشت به دوستی خیانت شود پس دوست خودکشی می کند!

او تحمل نداشت که مردی عرب خیانت دوستش را تماشا کند، پس ناپدید می شود! تحمل نداشت سامپینگه در این دنیای پر از نیرنگ رها شود، پس او را می برد.

هدایت تحمل سختی و عذاب هیچ کدام از شخصیت های داستانش را نداشت. او حتی دلش برای خواهر زشتی که در خانه مانده بود سوخت و برای رهایی او از این سرکوفت ها، عذاب ها و حسادت ها با مرگ او را خوشبخت و زیبا می کند.

هدایت چه در زندگی و چه در آثارش، برای رهایی از تنهایی از مرگ یاری می جوید.



عمق فاجعه

اگر او در مورد مرگ می نوشت، اگر از نابودی سخن می گفت و اگر در حرف هایش یأس بود، همگی برای این است که او انسانی بود «حساس»، انسانی بود «لطیف» و انسانی بود «شکننده».

هدایت به همه شخصیت های داستانش کمک کرد. همه آنها را از سختی و مشکلات نجات داد و به آنها اجازه نداد که با زنده ماندن خود رنج بیشتری را تحمل کنند.

برای همین یا آنها را به کام مرگ می فرستاد و یا بی تفاوت از کنار مسأله عبور می داد.

هدایت انسانی بود واقع گرا که واقعیات اطرافش را می دید و آنها را به تصویر می کشید، و چون با استادی تمام مشکلات و سختی ها را بیان می کرد ما را به عمق فاجعه می برد. ما با هدایت بود که فهمیدیم مسائل خیلی پیش پا افتاده و معمولی گاه در اعماق خودشان فاجعه بارند، و این آگاهی چقدر دردناک است.

هدایت با چشم حقیقت می دید، با چشم درک می کرد و با همین چشم بود که به کمک شخصیت های داستانش می رفت و با همین چشم ها بود که عمق فاجعه را در زندگی همه ما نشان می داد.

او حقیقت را می گفت و از حقیقت می نوشت.



نوشته صادق هدایت

آینه شکسته

به م. مینوی



اودت مثل گلهای اول بهار تر و تازه بود ، با يك جفت چشم خمار به رنگ آسمان و زلفهای بوری كه هميشه يكدسته از آن روی گونه اش آويزان بود . ساعتهای دراز با نيم رخ ظريف رنگ پريده جلو پنجره اطاقش می نشست . پاروی پايش می انداخت، رمان می خواند جورابش را وصله ميزد و يا خامه دوزی می كرد،مخصوصاً وقتيكه والس گريزري را در ويلن ميزد، قلب من از جا كنده ميشدپنجره اتاقمن روبروی پنجره اتاق اودت بود ، چقدر دقيقه ها، ساعتها و شايد روزهای يكشنبه را من ازپشت شيشه پنجره اتاقم به او نگاه می كردم . به خصوص شبها وقتيكه جورابهايش را در ميآورد و در رختخوابشمی رفت!

به اين ترتيب رابطه مرموزی ميان من و او توليد شد . اگر يكروز او را نمي ديدم، مثل اين بود كه چيزی گم كردهباشم . گاهی روزها از بس كه به او نگاه می كردم، بلند ميشد و لنگه در پنجره اش را می بست . دو هفته بود كه هر روزهمديگر را می ديديم ، ولی نگاه اودت سرد و بی اعتنا بود ، بدون اينكه لبخند بزند و يا حركتی از او ناشی بشود كهتمايلش را نسبت به من آشكار بكند . اصلا صورت او جدی و تودار بود

اول باری كه با او روبرو شدم ، يكروز صبح بود كه رفته بودم در قهوه خانه سر كوچه مان صبحانه بخورم.

از آنجا كه بيرون آمدم، اودت را ديدم ، كيف ويلن دستش بود و به طرف مترو ميرفت . من سلام كردم ، او لبخندزد ، بعد اجازه خواستم كه آن كيف را همراهش ببرم. او در جواب سرش را تكان داد و گفت: "مرسي"، از همين يككلمه آشنایی ما شروع شداز آنروز به بعد پنجره اتاقمان را كه باز می كرديم ، از دور با حركت دست و به علم اشاره با هم حرف می زديم.

ولی هميشه منجر ميشد به اينكه برويم پائين در باغ لوگزامبورگ باهم ملاقات بكنيم و بعد به سينما يا تآتر و ياكافه برويم ، يا به طور ديگر چند ساعت وقت را بگذرانيم . اودت تنها در خانه بود، چون ناپدری و مادرش به مسافرترفته بودند و او بمناسبت كارش در پاريس مانده بود.

او خيلی كم حرف بود . ولی اخلاق بچه ها را داشت : سمج و لجباز بود، گاهی مرا از جا در مي كرد . دو ماه بودكه باهم رفيق شده بوديم . يكروز قرار گذاشتيم كه شب را برويم به تماشای جشن جمعه بازار "نويی". در اينشب اودت لباس آبی نوش را پوشيده بود و خوشحال تر از هميشه به نظر مي آمد . از رستوران كه در آمديم، تمامراه را در مترو برايم از زندگی خودش صحبت كرد. تا اينكه جلو لوناپارك از مترو در آمديم.

گروه انبوهی در آمد و شد بودند . دو طرف خيابان اسباب سرگرمی و تفريح چيده شده بود . بعضی ها معركهگرفته بودند، تيراندازی، بخت آزمائی، شيرينی فروشی، سيرك، اتومبيلهای كوچكی كه با قوه برق به دور يك محورمی گرديدند، بالن هائی كه دور خود می چرخيدند ، نشيمن های متحرك و نمايشهای گوناگون وجود داشت . صدای جيغ دخترها، صحبت ، خنده ، همهمه صدای موتور و موزيكهای مختلف درهم پيچيده بود.

ما تصميم گرفتيم سوار واگن زره پوش بشويم و آن نشيمن متحركی بود كه به دور خودش می گشت و

درموقع گردش يك روپوش از پارچه روی آن را می گرفت و به شكل كرم سبزی در مي آمد . وقتی كه خواستيم سواربشويم ، اودت دستكش ها و كيفش را به من داد ، تا در موقع تكان و حركت از دستش نيفتد . ما تنگ پهلوی همنشستيم ، واگن به راه افتاد و روپوش سبز آهسته بلند شد و پنج دقيقه ما را از چشم تماشا كنندگان پنهان كرد.

روپوش واگن كه عقب رفت ، هنوز لبهای ما به هم چسبيده بود من اودت را می بوسيدم و او هم دفاعی نميكرد.

بعد پياده شديم و در راه برايم نقل می كرد كه اين دفعه سوم است كه به جشن جمعه بازار ميآيد . چون مادرش او راقدغن كرده بود .

چندين جای ديگر به تماشا رفتيم، بالاخره نصف شب بود كه خسته و مانده برگشتيم . ولی اودت از

اين جا دل نمی كند ، پای هر معركه ای می ايستاد و من ناچار بودم كه بايستم . دو سه بار بازوی او را به زوركشيدم ، او هم خواهی نخواهی با من راه می افتاد تا ا ينكه پای معركه كسی ايستاد كه تيغ ژيلت می فروخت، نطقمی كرد و خوبی آن را عملا نشان ميداد ومردم را دعوت به خريدن می كرد . ايندفعه از جا در رفتم ، بازوی او راسخت كشيدم و گفتم:

".اينكه ديگر مربوط به زن ها نيست"

ولی او بازويش را كشيد و گفت:

".خودم می دانم . می خواهم تماشا بكنم"

من هم بدون اينكه جوابش را بدهم ، به طرف مترو رفتم . به خانه كه برگشتم ، كوچه خلوت و پنجره اتاق اودتخاموش بود . وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن كردم ، پنجره را باز كردم و چون خوابم نمي آمد مدتی كتابخواندم . يك بعد از نصف شب بود ، رفتم پنجره را ببندم و بخوابم . ديدم اودت آمده پایين پنجره اطاقش پهلوی چراغ گاز در كوچه ايستاده . من از اين حركت او تعجب كردم، پنجره را به تغير بستم . همينكه آمدم لباسم را دربياورم ، ملتفت شدم كه كيف منجوق دوزی و دستكشهای اودت در جيبم است و می دانستم كه پول و كليد در خانهاش در كيفش است ، آنها را به هم بستم و از پنجره پائين انداختم.

سه هفته گذشت و در تمام اين مدت من بی اعتنا یی می كردم، پنجره اتاق او كه باز ميشد من پنجره اتاقم

را می بستم . در ضمن برايم مسافرت به لندن پيش آمد . روز پيش از حركتم به انگليس سر پيچ كوچه به اودت برخوردم كه كيف ويلن دستش بود و به طرف مترو پيش می رفت . بعد از سلام و تعارف من خبر مسافرتم را به اوگفتم و از حر كت آنشب خودم نسبت به او عذر خواهی كردم . اودت با خونسردی كيف منجوق دوزی خود را بازكرد آينه كوچكی كه از ميان شكسته بود به دستم داد و گفت:

".آنشب كه كيفم را از پنجره پرت كردی اينطور شد . ميدانی اين بدبختی ميآورد "

من در جواب خنديدم و او را خرافات پرست خواندم و به او وعده دادم كه پيش از حركت دوباره او را ببينم،ولی بدبختانه موفق نشدم.

تقريباً يك ماه بود كه در لندن بودم ، اين كاغذ از اودت به من رسيد:

«پاريس 21 ستامبر 1930»

«جمشيد جانم:

نميدانی چقدر تنها هستم ، اين تنهایی مرا اذيت می كند، می خواهم امشب با تو چند كلمه صحبت بكنم . چونوقتي كه به تو كاغذ می نويسم ، مثل اينست كه با تو حرف ميزنم . اگر در اين كاغذ "تو" می نويسم مرا ببخش . اگرمی دانستی درد روحی من تا چه اندازه زياد است!

روزها چقدر دراز است – عقربك ساعت آنقدر آهسته و كند حركت می كند كه نمي دانم چه بكنم . آيا زمان

به نظر تو هم اين قدر طولانی است ؟ شايد در آنجا با دختری آشنایی پيدا كرده باشی ، اگر چه من مطمئنم كههميشه سرت توی كتاب است ، همانطوری كه در پاريس بودی ، در آن اتاق محقر كه هر دقيقه جلو چشم من است. حالا يك محصل چينی آن را كرايه كرده، ولی من پشت شيشه هايمرا پارچه كلفت كشيده ام

تا بيرون را نبينم،چون كسی را كه دوست داشتم آنجا نيست، همانطوری كه بر گردان تصنيف می گويد:

".پرنده ای كه به ديار ديگر رفت برنميگردد "

ديروز با هلن درباغ لوگزامبورك قدم می زديم ، نزديك آن نيمكت سنگی كه رسيديم يا د آن روز افتادم كه

روی همان نيمكت نشسته بوديم و تو از مملكت خودت صحبت ميكردی، و آن همه وعده ميدادی و من هم آنوعده ها را باور كردم و امروز اسباب دست و مسخره دوستانم شده ام و حرفم سر زبانها افتاده ! من هميشهبه ياد تو والس " گريز ری " را ميزنم، عكسی كه در بيشه ونسن برداشتيم روی ميزم است، وقتی عكست را نگاهمی كنم، همان به من دلگرمی می دهد : با خود می گويم: " نه، اين عكس مرا گول نمي زند !" ولی افسوس ! نمي دانم تو هممعتقدی يا نه . اما از آن شبی كه آينه ام شكست ، همان آينه ای كه تو خودت به من داده بودی، قلبم گواهی پيشامد ناگواری را ميداد . روز آخری كه يكديگر را ديديم و گفتی كه به انگليس مي روی، قلبم به من گفت كه تو خيلی دورمي روی و هرگز يكديگر رانخواهيم ديد - و از آنچه كه می ترسيدم به سرم آمد . مادام بورل به من گفت : چرا آنقدرغمناكی؟ و می خواست مرا به برتانی ببرد ولی من با او نرفتم ، چون می دانستم كه بيشتر كسل خواهم شد.

باری بگذريم – گذشته ها ، گذشته . اگر به تو كاغذ تند نوشتم، از خلق تنگی بوده . مرا ببخش و اگر اسباب

زحمت ترا فراهم آوردم، اميداورم كه فراموشم خواهی كرد. كاغذهايم را پاره و نابود خواهی كرد، همچين نيست ،ژيمی؟

اگر می دانستی در اين ساعت چقدر درد و اندوهم زياد است ، از همه چيز بيزار شده ام ، از كار روزانه

خودم سر خورده ام ، در صورتی كه پيش از اين اينطور نبود . مي دانی من ديگر نمی توانم بيش از اين بی تكليف باشم ،اگر چه اسباب نگرا نی خيلی ها می شود . اما غصه همه آنها به پای مال من نمي رسد – همان طوری كه تصميم گرفته امروز يكشنبه از پاريس ، خارج خواهم شد . ترن ساعت شش و سی و پنج دقيقه را می گيرم و به كاله ميروم، آخرينشهری كه تو از آنجا گذشتی، آنوقت آب آبی رنگ دريا را می بينم ، اين آب همة بدبختی ها را می شويد . و هرلحظه رنگش عوض می شود، و با زمزمه های غمناك و افسونگر خودش روی ساحل شنی می خورد، كف ميكند ،آن كفها را شنها مزمزه می كنند و فرو می دهند، و بعد همين موجهای دريا آخرين افكار مرا با خودش خواهد برد.

چون به كسی كه مرگ لبخند بزند با اين لبخند او را به سوی خودش می كشاند . لابد ميگویی كه او چنين كاری رانمی كند ولی خواهی ديد كه من دروغ نمی گويم.

بوسه های مرا از دور بپذير

اودت لاسور.

دو كاغذ در جواب اودت نوشتم ، ولی يكی از آنها بدون جواب ماند و دومی به آدرس خودم برگشت كه

رويش مهر زده بودند.«برگشت به فرستنده.»

سال بعد كه به پاريس برگشتم با شتاب هر چه تمامتر به كوچة سن ژاك ر فتم ، همانجا كه منزل قديمی ام بود.

از اتاقم يك محصل چينی والس گريزری را سوت ميزد . ولی پنجره اتاق اودت بسته بود و به در خانه اش

ورقه ای آويزان كرده بودند كه روی آن نوشته بود:«خانه اجاره ای.»

1 comment:

  1. درود بر شما
    بسیار خواندنی بود. سپاس

    ReplyDelete