Monday, March 21, 2011

ویدا قهرمانی




استفراغ!

بالاخره پس از چندین بار وعده و وعید، و قول و قرار به هم خورده ـ به دلیل ناهماهنگی در ساعت های فراغت از کار، و گذشت یکی دو سال که همچون برق و باد ناپدید شدـ بالاخره توانستیم در گوشه رستورانی نه چندان خلوت ، قرار بگذاریم و گپ و گفتی داشته باشیم.

هردو بسیار احتیاج به این ملاقات داشتیم و درد و دل و گله و شکایت هایی که با هیچکس دیگر نمی توانستیم به این راحتی در میان بگذاریم و مدت در دلمان انبار شده بود و هر دو در حال انفجار بودیم!

میان دوستان ریز و درشت قدیمی و جدید، در این کشور درندشت، با جرأت می توانم بگویم، (محبوبه) تنها زنی ست با تمام مشخصات یک زن مستقل، متکی به خود، فهمیده، باشعور و درس خوانده، نه برای گرفتن مدرک! بلکه برای فرا گرفتن و دانستن، که می شود پیدا کرد.

چقدر خوش شانسم که او را از ایران می شناسم. زمانی که با شوهر دکترش و دختر کوچولوی باهوش و حرافش در منزل دوستی مشترک آشنا شدم، و چقدر لذت بردم از رابطه بسیار دلنشین و جالب میان این خانواده سه نفره.

محبوبه شغل حساسی در دفتر یکی از مقامات بالاها داشت، بدون هیچ تظاهری، او زیبا و خوش صحبت بود اما همیشه با لُطف کم نظیری رشته سخن را به شوهرش واگذار می کرد، و چنان با اشتیاق و حوصله سراپا گوش می شد که انگار برای نخستین بارست که آن مطلب را از دهان او می شنود! از زیرکی اش بسیار لذت می بردم.

**

زمان همه مان را به اطراف و اکناف کره خاکی پرتاب کرد.

این بار که او را دیدم بدون شوهر بود، با یک دختر و پسر کوچولو در لس آنجلس زندگی می کردند. آپارتمانی در اجاره داشت، بچه ها را با «مینی ماینر»ی اجاره ای به کودکستان و دبستان می برد، خود به دانشگاه می رود، کلاس های مختلفی برداشته، مطالبی در یکی از مجلات ایرانی می نویسد.

با همدیگر در گوشه قهوه خانه ای دیدار کردیم. من از عشقش، از شوهرش پرسیدم. می گوید: باید در ایران بماند تا تکلیف خانه و زندگی را روشن کند. من از ترس موقعیت دفتر مخصوص بالایی ها که زودتر صحنه را خالی کردند و بار سنگین مسئولیت را بر دوش ما گذاشتند، بچه ها را برداشتم و آوردم اینجا. تقریباً در هفته یکی دو بار اگر بتوونم به سختی تماس تلفنی می گیرم. می دونی که توی این شلوغ پلوغی کسی به فکر خرید خونه نیست تا اونم خلاص بشه و بتونه بیاد اینجا.

**

بار دیگر باز پس از چند سال ... و این بار به آپارتمان من آمد تا به اتفاق مادرم ناهاری خوردیم. گفت و شنودی شیرین، قهوه ترک و فال و شوخی!

مادرم همانطور که در فنجان قهوه نگاه می کرد، گفت: حالا که دکتر در ایران مونده و زن گرفته، تو هم نمی خوای اینجا شوهر کنی؟!

«محبوبه» اول فکر کرد که مادرم شوخی می کند ولی با رنگ پریده رخسارش، خنده ای اجباری تحویل داد و با بی باوری گفت: مگه ممکنه؟!

بعد عجولانه ادامه داد: البته من از اینجا دعوتنامه برای شرکت در کنفرانس دانشگاه (یو سی ال اِ) براش فرستادم، که به راحتی می توونست بیاد، ولی بهونه آورد که نمی توونه! البته می دونم که سرش خیلی شلوغه و بیمار زیاد داره! اما زن نگرفته! اون عاشق منه، هربار بهش تلفن می کنم، خدا می دونه که چقدر ابراز علاقه می کنه!؟حتماً شوخی کردین ، نه؟!توی فنجون قهوه ام چی دیدین؟

مادرم بسیار ناراحت شد و معذرت خواست ، اما گفت: من خیال کردم از هم جدا شدین، و می دونی که شوبرت زن گرفته!

باز محبوبه رنگ به رنگ شد و گفت: آخه غیر ممکنه!؟ دکتر به جز من به هیچ کس علاقه نداره، حتی به فامیلش ...!

یکهو تلفن زنگ زد و رشته سخن را پاره کرد و مسئله به ظاهر رفع رجوع شد.

**

این بار ، پس از مدت های مدیدی همدیگر را می بینیم. دختر کوچولوی سال های پیشش بورد وکالت کالیفرنیا را گذرانده و پسرش دانشگاه را به پایان رسانده، و ما، به اندازه ی تمام سال های غربت حرف و سخن و گله و شکایت داریم!

در مقابل تعجب و شکایت من ـ از مقاله هفتگی یکی از استادان دکتر شناخته شده ای که از هنرمندان زن ایرانی ـ نه به لحن همیشگی نوشته هایش ـ بلکه نه چندان محترمانه ای) یاد کرده بود!

اما او با گفته هایش بر شاخ های روی سرم اضافه کرد!

با حالتی برافروخته ای گفت: گول انقلاب را نخور! مرد ایرانی مُهم نیست کُجا باشه، یا کُدوم دانشگاه درس بده، بعد از این همه سال اقامت توی این کشور، در خلوت هنوز همون بچه ننه مامان جونشه و مردونگیش توی تنبونشه!

باید از ته دل بگویم که ، در این بیش از سی سال زندگی در غربت، و در مهد دموکراسی، آنقدر وقایع و حوادث غیرعادی شاهد بوده ام که دیگر جایی در سر برای جوانه زدن شاخی جدید باقی نمانده! با این حال وقتی محبوبه، این زن آزاده و مستقل، و فهمیده و روشنفکر (به معنای واقعی کلمه) می گوید که در همین مهد آزادی، توسط دو استاد دانشگاه، دو مرد فهمیده، دو نویسنده مقالات اخلاقی، دو نمونه شرافت و اصالت و تربیت ، در جامعه ایرانی (ریپ) شده!(مورد تجاوز جنسی) قرار گرفته!

بی اختیار کف هر دو دستم را روی سرم ـ که داغ شده ـ می گذارم ، تا مطمئن شوم که شاخ جدیدی در حال رشد نیست!

می گوید: هر دوی آن ها را می شناسی!

البته می شناختم و همین بیشتر آزارم می دهد!مگه ممکنه؟ فلانی و فلانی؟ آخه چطور؟! می گوید: می دونی که با اولی در مجله نوپایش همکار بودم و با تمام وجودم کمک اش می کردم. برای بهتر شدن مجله که به تصدیق همه،مجله ای شده بود، در سطح بالا و پُر از مطالب خواندنی. در تمام زمان کار در مجله هم، حریم همکاری را نگه می داشتم، او پس از مدتی اما، با داشتن زن و فرزند، به شدت خود را عاشق و واله من نشان می داد و از هیچ تظاهری خودداری نمی کرد. متأسفانه هرچه از طرف من خشونت و بداخلاقی و کراهت می دید، جری تر می شد.

شبی از یک جلسه سخنرانی برمی گشتم، بچه ها را از منزل دوستم که برای چند ساعت از آنها مراقبت می کرد برداشتم و به طرف خانه می راندم. وارد پارکینگ مجتمع شدم، خواستم بپیچم توی پارکینگ خودم که ناگهان متوجه شدم کسی دراز به دراز روی زمین خوابیده، دخترم فریاد زد: زیرش نکنی! خیلی ترسیدم، ترمز کردم و پریدم پایین. دیدم اوست!

بچه هایم بسیار به او احترام می گذاشتند ، هر دو ترسان پیاده شدند که ببینند او از جایی سقوط کرده یا حالش بهم خورده، که او بلند شد و به شوخی گفت: منتظرتون بودم تا مطلبی رو بپرسم! اما آنقدر دیر کردین که خوابم برد!

بچه ها خندیدند، در را که باز کردم، بسیاردوستانه و خودمونی ایشان هم بدون تعارف وارد شد. من جلوی بچه ها نمی خواستم اعتراضی کرده باشم، درست هم نبود، با اینکه اولین بار بود که وارد خانه من می شد! میز شام را چیدم، اجباراً بشقابی هم برای او گذاشتم، شام صرف شد، به همراه شوخی و خنده با بچه ها که نمی خواستند واسه خواب بروند طبقه بالا! بالاخره شب به خیری گفتند و رفتند. من میز را جمع کردم و در آشپرخانه مشغول شستن بشقاب ها بودم، یعنی این که محترمانه سرکار هم زحمت را کم کنین!

بعد پرسید: نمی پرسی مطلب مفقوده چی بود؟! می خواستم جواب بدهم که: فردا هم روز خداست ! اما باور نمی کنی چی دیدم!؟ او لخت مادرزاد وسط اتاق ایستاده بود!

ـ مگه می شه؟؟

ـ کی باور می کنه؟ استاد زبان فارسی و تعلیم و تربیت مدرن ! نویسنده آزادیخواه و مدافع همیشگی حقوق زن! با اون مقالات آتشین سرشار از انسانیت و شعور! صحنه رو لطفاً مجسم کن!؟

اما خیلی آهسته به اوگفتم: «بچه ها بیدارن ممکنه بیان پایین، چرا این کارها را می کنین»؟! نه می توونستم فریاد بزنم و بد و بیراه نثارش کنم، نه تلفنی، از جایی و کسی کمک بخوام!فقط در حالتی تمام بدنم لرزید، با خشم شلوارش رو از روی مبل پرت کردم طرفش! پشتم رو کردم بهش گفتم: بپوشید، از شما بعیده! اما او ناگهان با تمام قدرت از پشت مرا به روی مبل کشید و بلوزم رو جر داد!با حالت حیوونی درنده و وحشی با دهن کف کرده سعی می کرد صورت و لب هام رو ببوسه که سرم را این طرف و اون طرف می گرداندم اما صدام از ترس بیدار شدن بچه ها در نمی اومد! ... ... نمی دونستم چیکار می توونستم بکنم؟ به خودم گفتم: « به جهنم !» و مثل مرده دراز کشیدم! بعد که به قول خودش پیروز شد! که پشت مغرورترین زن رو به خاک برسونه ... ... یکراست چپیدم توی مستراح و تا می تونستم و نفس داشتم استفراغ کردم!

متوجه می شوم که جلویم پر از دستمال کاغذی مچاله شده است، لباس به تنم چسبیده و سر و صورتم خیس از عرق است!

محبوبه نفسی تازه کرد و ادامه داد: نفر دیگر، اون استاد دانشگاه، همون که مقاله های انتقادی هفتگی اونو، توی مجلات می خوونی!

آن روز از سمینار برمی گشتیم ، خواهش کرد که اگر وقت دارم، در اصلاح و ویرایش متن سخنرانی فردایش در دانشگاه ، بهش کمک کنم!

چقدر خوشحال شدم که به من تا این حد احترام و اطمینان می کند و با شوق و ذوق پذیرفتم.

با هم به آپارتمانش ـ که در طبقه هفدهم یکی از برج های لوکس ویلشیر بولوار بود ـ رفتیم.

چه آپارتمانی! نمی تونم برات درست توصیف کنم، همین قدر بس که 360 درجه منظره شهر فرشته ها و اقیانوس آرام و جزیره (کاتالینا)، همه انگار زیر پاته! دکوراسیون و پیرایش خانه با تابلوهای گرانقیمت از نقاشان معروف کامل بود!

اما در اونجا نشونه ای از وجود کدبانوی خونه وجود نداشت. اول فکر کردم بی ادبانه است که سئوالی راجع به خانم خانه از چنین شخص مبادی آدابی بکنم! اما بالاخره کنجکاوی روزنامه نویسی وادارم کرد که حرفم رو بگم! جواب او مثل جواب هزاران مرد عزب اوغلی ایرانی دیگر: «خانم در ایران تشریف دارند، به آمریکا علاقه ای ندارند!»

این بار، این آقا! نه جلوی ماشینم قصد خودکشی از عشق بنده رو داشت، و نه در آپارتمان من بود و خیال سوء استفاده از وجود بچه هام! بلکه با زبان چرم و نرم و با تهدیدی ظریف، که (تزم) را ممکنه قبول نکنه!! و این که ، تو زن آزادی هستی! و با شعور و فهمیده! ـ و در ضمن بسیار سکسی ! ـ فراموش کن که من استاد دانشگاه و دکترم!من یک مرد ایرانیم، با تمام سرخوردگی های زمان بلوغ و احتیاجات جنسی! و حالا در کنار تو، یعنی جذاب ترین شاگردم در آمریکا (نه در ایران) هستم که او هم زنی ست تنها و با احتیاجات طبیعی جنسی! چرا نباید از لحظه هایمان لذت ببریم؟

دست پاچه پرسیدم: لذت بردی؟

ـ ای کاش می تونستم تمام قید و بندها و زنجیرهای سنتی رو پاره کنم، و وفاداری به شوهری که دوستش داشتم و ترجیح داده بود که در ایران بمونه رو، از مغزم بیرون بریزم و به قول استاد گرامی«از لحظه ها لذت ببرم»!؟ نع ... باید بگم نع ... خیلی هم محکم بگم نع ... ! چون که این دفعه هم در پایان، هماغوشی اجباری باز هم مستراح بود و استفراغ!

با تأسف تلخی ادامه داد: عزیزم فراموش کن که بیش از سی ساله که در این مملکت زندگی می کنی! فراموش کن، اگه مردان به قول خودشون «فرهیخته» ما در این مدت طولانی، ابتدایی ترین قوانین روابط جنسی میون زن و مرد رو یاد گرفته باشند!جملات فریبا، و دفاعیه از حقوق حقه زنان آنها، فقط برای پر کردن صفحات مطبوعات و مقابل میکروفون هاس، و در اصل واسه ی فریب ما زن ها، به خصوص زنان درس خوونده!به چشم اونا همه ی زنا، خانومای خیابونی اند و آماده برای بغل خوابی!؟

در خود احساس حقارت عجیبی می کنم! فراموش کردم راجع به دکتر شوهرش بپرسم ولی خود او گفت :

ـ باور می کنی، در تمام این سال ها یک بار هم نشد حتی برای تولد یکی از بچه هاش هم هدیه ای یا پولی حواله کنه! انگار امروز همه چی دست به دست هم داده و عجیب و غریبه!

می پرسم : بالاخره زن گرفته یا نه؟

با طعنه می گوید: دکتر جونم! عاشق منه!... اما ترجیح داده که دختر خاله بیوه اش رو عقد کنه!

No comments:

Post a Comment