Monday, March 21, 2011

یک قیام کور، خاطرات ساده لوحانه ، چند خاطره خواندنی و یک نتیجه گیری تلخ


صغری و کبری یک حرکت نادرستکارانه!؟


سیروس آموزگارمعلم نقاشی ما

در همان سال هایی که علی اصغر احسانی ـ نویسنده کتاب «خاطرات ما از قیام افسران خراسان» ـ مقدمات این قیام را فراهم می آوردند. ما در دوره، دبیرستان یک معلم نقاشی داشتیم، که جزو مهاجران دوران رضا شاه و از قفقاز به ایران آمده و در شهر ما مستقر شده بود. او، مرد بسیار مطبوع و نازنینی بود و فارسی را به زحمت حرف می زد و چون در قفقاز درس خوانده بود، چیزهایی درباره «پرسپکتیو» و «پلان اول»و «هارمونی رنگ ها» و این قبیل مطالب مربوط بهنقاشی می دانست. که برای شهر ما و به خصوص برای ما بچه ها کمی زیادی بود.

او در تعلیم نقاشی هم روش خاصی داشت. به بچه ها می گفت برای هفته آینده همه تان مثلاً،عکس یک خروس بکشید و بیاورید و بعد تک تک شاگردها را صدا می زد و درباره نقاشی اش با آنها سخن می گفت و طبعاً یک عده دیگر از شاگردها هم دور میز او جمع می شدند و چنان که مرسوم همه، شاگردهای همه کلاس های دنیاست، بقیه شاگردها این طرف توی سر و کله هم می زدند و هره و کره و خنده و شوخی به پا می کردند و آقای معلم هر ده دقیقه یک بار که صدای داد و فریاد و قهقهه بچه ها به آسمان رفته بود سری بلند می کرد و می گفت «شولوخ نکنید» و بعد او دوباره مشغول کار خویش می شد و بچه ها هم مشغول کار خویش.

من در طول سالیان تحصیل خود، هرگز کلاسی به شلوغی کلاس های این آقای معلم نقاشی ندیدم.



بازی تازه!

یک روز نیمه گرم پاییزی، که به دلیل گرما ـ پنجره کلاس ما در طبقه هم کف و روبروی زمین بازی، باز بود ـ بچه ها بازی تازه ای اختراع کردند و بدین ترتیب که در شلوغ بازار کلاس، یکی پس از دیگری از پنجره بیرون می پریدند، ساختمان دبیرستان را دور می زدند و دوباره پشت در کلاس می آمدند و در می زدند و اجازه می گرفتند و وارد کلاس می شدند و بقیه شاگردها غش غش می خندیدند.

روبروی پنجره کلاس ، و آن دست زمین بازی، حیاطی بود که فراش و سرایدار مدرسه در آن زندگی می کردند ولی در فاصله حیاط و سری توالت های دبیرستان، یک دیوار کوتاه بود که به محوطه باز و ساخته نشده ای در کنار مدرسه متصل می شد.

در حالیکه معلم مان با یکی از شاگردها سر و کله می زد و یک عده، دیگر دور میز معلم حلقه زده بودند و ما این طرف مشغول شیطنت و بازی خودمان بودیم، یکی از هم کلاس ها، «علی رهایی» که سنش از متوسط سن بقیه شاگردها بیشتر بود ـ اعلام کرد: که این بازی ها دیگر بچه گانه است و او تصمیم گرفته که بازی را کمی غلیظ تر و کمی مردانه تر کند.

علی رهایی که حالا درگذشته است، مدتی قبل در یکی از نمایش های مدرسه، نقش یک زن را بازی کرده بود و از آن به بعد، همه وی را به شوخی «مادام رهایی» صدا می زدند و او که اوایل سخت از این لقب (آن هم در یک شهر سنتی مثل «خوی» عصبانی می شد) تدریجاً به آن عادت کرد و در عوض سعی داشت که با کارهای عجیب و غریب و شجاعانه و گاه تهورآمیز، خود را برخلاف لقب خویش، سرشار از مردانگی جلوه دهد، تا بلکه بچه ها آن لقب را به تدریج فراموش کنند. به همین جهت ما کوچکترها با حیرت به دهان او خیره شدیم تا بدانیم این بار او چه قصد خاصی دارد او گفت:

ـ حالا دیگر زنگ آخر است. من از پنجره بیرون می پرم و به جای آن که دوباره به کلاس برگردم، ازآن دیوار روبرو بالا می روم و می پرم بیرون و می روم دنبال کارم.

بعد در مقابل نگاه متحیر ما، که مثل همه شاگردهای همه دنیا از ناظم مدرسه مان می ترسیدیم، از پنجره بیرون پرید، محوطه شنی بازی را طی کرد، خود را از دیوار روبرو بالا کشید و از مدرسه بیرون رفت. و ما که البته هیچکدام، چنین جرأتی نداشتیم به همان بازی پیشین ادامه دادیم.

اما بعد از ظهر، این هم کلاسی ما به مدرسه نیامد و خبر در همه جا پیچید که دوست مان بعد از ترک مدرسه، عده ای عمله و اکره را می بیند که مشغول نصب یک تیر چراغ برق هستند و او که کاری نداشت، کنار آنها به تماشا می ایستد. اما ضمن کار، ناگهان تیر چراغ برق از دست یکی از کارگرها در می رود و با ضرب، روی سر رفیق ما می افتد. خوشبختانه ، در آخرین لحظه و وقتی که فقط یکی دو سانتیمتر با سر رفیق ما فاصله داشت، ته تیر از گودال محل نصب خارج می شود و به این ترتیب مقدار زیادی از فشار و نیروی آن گرفته می شود و رفیق ما، البته از مرگ نجات پیدا می کند ولی سر و گردن و شانه اش، به قول معروف آش و لاش می شود (خود او بعدها ضمن حماسه های مرسوم خویشمی گفت گردنم یک بند انگشت کوتاه تر شده است).

کار بعد از تعطیلی مدرسه مان درآمده بود و طبق معمول همه، شهرهای کوچک که همه همه را می شناسند، بعد از پایان آخرین ساعت کلاس، دسته جمعی رفتیم منزل همکلاسی که ببینیم چه اتفاقی افتاده است.

سر و گردن و شانه رفیق مان را با همان وسایل ابتدایی آن سال های دور، پانسمان کرده بودند و او در رختخواب دراز کشیده بود و تا ما را دید فریاد زد:

ـ همه اش تقصیر این معلم نقاشی است. اگر مثل هر معلم دیگری، کلاس مرتبی داشت و نظم و انضباطی. من از کلاس بیرون نمی پریدم و این بلا سرم نمی آمد ...

و ما مبهوت، با دهان باز، برجا ماندیم.



در مجلس سالگرد

همه، قضایا از این جا شروع شد که دوست عزیزی از تهران آمد و ضمن شرح ماجراهای گوناگون وطن، تعریف کرد که:

ـ به مناسبت سالگرد درگذشت ابوالقاسم انجوی شیرازی، جمع بودیم و یکی از اعاظم جبهه ملی، سخنران مجلس بود و در مناقب انجوی شیرازی گفت که بله گرچه وی در جوانی خویش از طرفداران حزب توده بود، ولی به زودی از این راه «غیر ملی» بازگشت و به «ملیون» پیوست و آنچه در توانش بود در این راه انجام داد و البته او در این کار تنها نبود و پیش از او نیز بسیاری که شوری در دل داشتند از راه نادرست خود بازگشته بودند که از آن جمله می توان از انور خامه ای و خلیل ملکی نام برد.

در ان جلسه سالگرد همه ساکت و آرام به سخنان سخنران گوش می دادند که ناگهان از گوشه ای صدای فریاد اعتراضی برخاست که: ما در این جا جمع شده ایم که در سالگرد درگذشت انجوی شیرازی به وی ادای احترام کنیم. نه اینکه این حرف ها را بشنویم. من پنجاه سال است که عضو حزب توده هستم و هنوز هم به عضویت خودم در این حزب افتخار می کنم و اگر شما به این منوال بخواهید طرح سخن کنید باید به من هم فرصت بدهید تا پرونده کسانی را که اسم بردید یک به یک باز کنم.

چنین سخنی در چنان روزگاری که دیوار برلن تازه فرو ریخته و امپراتوری شوروی از هم پاشیده، سنگر سوسیالیسم به نان شب خویش محتاج شده بود ـ و اگر «امپریالیسم جهانی» به این «دژ شکست ناپذیر کمونیسم» کمک نمی کرد، سنگ روی سنگ بند نمی شد ـ کمی عجیب می نمود که کسی چنین حرفی بزند که نشان می داد گوینده آن دلی سوخته دارد و اصول اعتقادی خود را به راحتی رها نمی کند و من احساسی جز تحسین برای وی نداشتم.

و دوست من که شیفتگی مرا دید اضافه کرد که وی خاطرات خود را نوشته و به چاپ رسانده است و به عهده گرفت که به محض بازگشت به وطن، کتاب خاطراتش را برای من بفرستد و فرستاد.



رجز خوانی های توخالی

وقتی خاطرات بسیاری از این توده ای ها را می خوانی (البته نه همه شان) خیال می کنی، (حتی من که خود روزگاری به این حزب سرسپرده بودم) همه آنها، چندین دهه تمام در خواب بوده اند و ناگهان از خواب مملو از کابوس خود، چشم گشوده اند و همان حرف های آن روزگاران دور را که دیگر از معنا تهی شده است، تکرار می کنند. و مهم آن که در رجزخوانی های اغلب توخالی آنان، اگر فتحی هست، باعث آن خود ایشانند و اگر شکستی هست، البته که گناه دیگران است.

همه کس، از امپریالیسم جهانی و سران کشورهای سرمایه داری و شاه و نخست وزیر گرفته تا استوار و گروهبان بدبخت مأمور خدمت در زندان، همه، گناهکارند و ننگ و ادبار ارزانی شان باد و خود آنها استغفرالله ، البته که نه!!!

هیچ یک ، (البته نه همه شان) نمی پذیرند که بسیار خوب، اگر معلم نقاشی، عرضه اداره کلاس را ندارد، خود او نیز که از دیوار مدرسه بیرون پریده است، کم و بیش، لااقل یک مثقال، گناهکار است.

کتاب همچنان که از نام آن پیداست به شرح حادثه ای پرداخته است که در محافل چپ ایران ، «به قیام افسران خراسان» موسوم شد.

در آن سال های آغاز دهه بیست که ایران در اشغال ارتش سه کشور بزرگ جهان، روس و انگلیس و آمریکا بود و شیرازه اوضاع از هم پاشیده بود، یک سرگرد ارتش ایران به نام «اسکندانی» تحصیل کرده، فرانسه و عضو حزب توده، عده ای از افسران جزء پاک و میهن پرست و احساساتی را دور خود جمع کرد و شبی در تابستان 1324 بعد از آن که کلیه وسائل تیپ خراسان را از کار انداختند، خود با چند کامیون و جیپ به طرف گرگان و مازندران به راه افتادند. که مقصد و هدف نهایی و کودکانه آنان حتی امروز نیز به درستی روشن نیست.

کاروان یاغی کوچک آنان از بیراهه ها خود را به گنبد رساندند و در آنجا بعد از آن که قوای مقیم شوروی حاضر به کمک به آنها نشدند، در خیابان اصلی شهر نفرات ژاندارم به روی آنان آتش گشودند و عده ای از جمله سرگرد اسکندانی را کشتند و عده ای من جمله نویسنده کتاب را مجروح و دستگیر کردند و عده ای هم گریختند.

از گریختگان، عده ای دستگیر شدند و عده ای توانستند خود را به کشور شوروی برسانند و در آن جا پناهنده شوند.

دستگیر شدگان ، بعد از محاکمه در دادگاه بدوی و محکومیت توانستند به کمک سازمان نظامی حزب توده ، از زندان فرار کنند و خود را به آذربایجان برسانند و به خدمت فرقه دموکرات درآیند. بعد از سقوط آذربایجان ، نویسنده کتاب «علی اصغر احسانی» و سه افسر دیگر به خدمت ایل بارزانی درآمدند و بالاخره به عراق گریختند و در آنجا زندانی شدند تا آنکه در ششم فروردین 1329 عراق همه آنها را به دولت ایرانی تحویل داد.

افسران مزبور بعد از مدتی زندان بودن و گذراندن دوران تبعید در خارک بالاخره در سال 1337 آزاد شدند.



شاه سال 1324؟

وقتی در تابستان سال 1324 ، به قصد قیام همگانی ، با چهارتا اتومبیل قراضه وکمتر از سی نفر آدم از لشکر خراسان راه می افتند و در گنبد دستگیر می شوند و در زندان دژبانی تهران به زندان می افتند، مطمئن هستند که خواه ناخواه به خاطر جرمی که مرتکب شده اند ، اعدام خواهند شد و حزب توده از طریق شبکه مخفی، از آنان می خواهد تا در لحظه اعدام، فریاد بزنند: «مرگ بر شاه خائن!»

درباره خدمت یا خیانت شاه فقید، البته می توان به بحث نشست و ادعانامه موافقان و مخالفان را گوش کرد و در محیطی آرام و بی طرف به قضاوت پرداخت . ولی شاه سال 1324 کدام خدمت یا خیانت را می توانسته است بکند که کرده یا نکرده است؟

کشور در اشغال ارتش سه کشور قدرتمند خارجی است. هستی مملکت به تاراج رفته است. قوای خارجی، حتی قوای همان سنگر سوسیالیسم، هرلقمه نانی را از حلقوم گرسنه ایرانی ها بیرون کشیده و به خورد سربازان خود داده است. (وگرنه همان شوروی آن همه طلا به ایران مقروض نمی شد تا در دوران سپهبد زاهدی، البته در دفاع از سوسیالیسم ، همه را یک جا پس بدهد).

هیچ اداره ای قادر نیست ، کار روزمره خود را انجام دهد.

استاندار آذربایجان ، نماینده شاه در این استان، سرکنسول شوروی را واسطه قرار می دهد تا بلکه بتواند با «آرداشس آوانسیان» ملاقات کند!

سفیر انگلستان «سر ریدر بولارد» در مقابل شاه، دست در جیب خود می گذارد و به عنوان یک آقا بالا سر با او حرف می زند. روزولت به اصطلاح مهربان و نجیب و دموکرات (!!) شاه ایران را در اتاق انتظار سفارت انگلستان به انتظار می نشاند تا به حدی که حسین علاء با خشم و به ضرب لگد در اتاق را باز می کند و به درون می رود.

ارتش ایران قادر نیست حتی در ده کیلومتری پادگان های خود، سلطه ای نشان دهد و رتق و فتق امور دربست در اختیار خارجیانی است که به پشتوانه قوای تا به دندان مسلح خود هرچه می خواهند می کنند و چهار تا افسر جوان و پرشور میهن پرست نیز دل در گروی محبوب خارجی سپرده اند، آن وقت«شاه» خائن است؟!!

محاسبه غلط!

نویسنده کتاب، علی اصغر احسانی و همه کسانی که مثل او تند و تا حدی منجمد می اندیشند، معمولاً آدم های کند ذهن و ابلهی نیستند و در اعماق شعور باطن خویش می دانند که حق با آنها نیست و می دانند که زندگی را باخته اند و گناه این باخت فقط گردن خود آنهاست و به عنوان یک نوع دفاع طبیعی ذهن، مجبورند از یک سو، به صورت جزمی به یک عده اصول کهنه و از دور خارج شده، خود را پای بند نشان دهند و از سوی دیگر یک بت معنوی برای خود بتراشند تا در ناخودآگاه خویش، گناه ها را گردن او و گردن ارادت بیش از حد خود بی افکنند.

«گاگانویج»، آخرین بازمانده دوران غول های کمونیست، یکی دو ماه پیش از مرگ و در سنین نزدیک به صد سالگی ، هنوز معتقد بود که استالین، رهبر بزرگی بود که عمیقاً به انسانیت باور داشت.

آقای علی اصغر احسانی ، البته تا به آستانه استالین نمی شتابد، ولی او نیز یک بت ذهنی، به نام «سرگرد اسکندانی» دارد که از نظر او مردی است دارای عالی ترین خصوصیات انسانی، یک مارکسیست مطلع. مسلط به زبان فرانسه که به این ترتیب پنجره ای به روی معارف جهانی نیز دارد و قادر است هر مسئله ای را به درستی تجزیه و تحلیل کند.

آن وقت چنین آدمی، قادر نیست حتی اوضاع و احوال بیست کیلومتری دور و بر خود را تشخیص بدهد. نمی فهمد که شرایط ایران ، شرایط خاصی است و شوروی در آستانه پایان جنگ، بعد از کنفرانس تهران و پیش از کنفرانش یالتا و پوتسدام کاری نمی کند که به روابط دوستانه اش با دو متفق بزرگ خویش لطمه بزند تا دست او را در چانه زنی های اساسی ببندد.

ایران با یوگسلاوی و یونان فرق دارد. ایران در ورودی هندوستان است و راهی به آب های گرم خلیج فارس، یکی از چند معدن اصلی انرژی مورد نیاز جهانی که از پا درآمده است و باید دوران سازندگی خود را آغاز کند و کشورهای «امپریالیست» به سادگی از آن صرف نظر نخواهد کرد.

تازه فکر می کنیم که ماجرا چنین نباشد. با دو تا و نصفی افسر و درجه دار و سرباز و احتمالاً کمک صدتا افسر دیگر، چکار می توان کرد؟ اهالی یک ده کوچک مازندران، به نام قادیکلاه، حزب توده را در شمال ذله کرده اند و پیش از آن، قیام جنگل به دست مردم محل، تماماً مضمحل شده است. این مرد ظاهراً آگاه به مارکسیسم، چه رؤیایی در سر می پروراند؟آنگونه که به آن اشاره ای مبهم رفته است، می خواهد تیتوی ایران بشود؟ نمی فهمد که با وجود تیتو، همه کس موافق است و همه به وی کمک می کنند و کار در ایران که در صحنه جنگ حضور ندارد و باید ساکت و آرام بماند، فرق می کند.

حزب توده ، حزب طرفدار طبقه کارگر، به اشاره کشور شوراها اعتصاب کارگران کارخانه پشمینه تبریز را با خشونت فرو می نشاند، زیرا کارخانه برای سربازان روسی که در جبهه هستند، پتو تولید می کندو نمی توان کار را به دلیل کم وزیاد بودن حقوق تعطیل کرد. آن وقت آقای اسکندانی انتظار دارد که سربازان شوروی در لحظه بحرانی به کمک آنها بشتابند و به خاطر آنها تیر خالی کنند؟

از آن گذشته اگر مطلب با حزب توده در میان گذاشته شده است، بدون تردید سران حزب نیز، موضوع را به اطلاع سفارت شوروی رسانده اند و سفارت شوروی کرملین را از همه ماجرا خبردار کرده است. اگر کسی در ایران از حوادث پشت پرده خبر ندارد، سران کرملین که می دانند چند روز دیگر فرقه، دموکرات آذربایجان رسماً شروع به کار خواهد و قرار است که آذربایجان و فقط آذربایجان به شوروی ملحق شود. بنابراین نظر صریح مخالف با همه ماجراجویی های مورد نظر، به طور معکوس ، دوباره بازگشته و به اطلاعدست اندرکارانرسیده است. پس اگر موافقت صد در صد حزب توده و سازمان نظامی آن حاصل نشده است لابد دلیلی دارد و بیهوده چه جای قیام(!!) افسران خراسانی است؟

قیامی که سوء ظن ساده، یک راننده اتوبوس می تواند همه خشت و آجر آن را فرو بریزد، چه قیام باشکوهی است که این همه جای بیهوده، در تاریخ معاصر به آن اختصاص داده شده است؟



حرکت نادرستکارانه!

*استدلال های این «در باور توده ای باقی ماندگان» ، گاهی آدمی را از صمیم قلب ، اگر نه خشمگین، لااقل ناراحت می کند. حزب توده، مثل هر حزب کمونیست دیگر، لااقل در آن زمان ها، ادعای دورنگری و آینده بینی داشت و به همین دلیل چون به درازمدت می اندیشید و به شهرت نیکوی حزب پای بند بود، صمیمانه از اخلاق مستقر و مسلط عمومی پیروی می کرد تا به آنجا که لااقل در ظاهر، با خشونت و قتل و ترور و دزدی مخالفت می ورزید.

در چنین حالتی ، ماکیاولیسم این افسران بدون تردید پاکدامن و شجاع و وطن پرست و احساساتی، آدمی را به حیرت می اندازد.

وقتی تیمسار الف، فرمانده تیپ کرمان ، به راست یا به دروغ، به وی پیشنهاد می کند که کامیون های ارتشی را به کار باربری بکشد و پول حاصله را بین خود تقسیم کنند، سئوال علی اصغر احسانی، البته به درستی، چنان برآشفته می شود که آینده خود را به خطر می اندازد و آن چنان مقاومتی از خود نشان می دهد که سران تیپ کرمان، تصمیم می گیرند وی را به نحوی به قتل برسانند و این ستوان جوان وقتی میتواند جان خود را نجات دهد که با رمز مخصوص به فرماندهی موتوری ارتش و سرای نظامی شاه شکایت می کند و به دستور صریح و محکم شاه به تهران بازمی گردد.

اما همین افسر و بقیه ، لابد بهدلیل اصل معروف ماکیاول که هدف وسیله را توجیه می کند، برای تهیه مقدمات قیام خود، همان کار باربری پنهانی و نادرستکارانه پیشین را در خراسان انجام می دهد، با این تفاوت که پول حاصله را به خزانه دار قیام می پردازند و در نهایت امر هم مانعی نمی بینند که وقتی قیام با شکست مواجه شود هر کدام ششصد تومان از این پول حرام را بردارند و هرکدام به راهی بروند.

اگر این روش صحیح یا لااقل قابل قبول است، چه کسی را می توان به خاطر کار زشتی که می کند ، مجازات که سهل است، حتی سرزنش کرد؟ هرکسی می تواند مدعی شود که در عمق نیت خویش، از آن کار زشت ، قصد نیکویی داشته است. لااقل این که می خواسته است، بدی و زشتی و رذالت را آن چنان همگانی کند که همه را به قیام وادارد.



مجازات جنایت و شورش!

گاه برای آن که نشان داده شود که در «رژیم فاسد پیشین» هیچ چیز با ارزش و خوبی وجود نداشته است، اگر نگوییم که نویسنده محترم کتاب «قیام افسران خراسان و حماسه خارک» گاه مطلبی را به دروغ نوشته است، لااقل می توانیم بگوییم که همه حقیقت را نگفته یا همه حقیقت را ندیده است.

از مطلب نادرست ابراز احساسات مردم به سواران فرقه دموکرات می گذریم ولی در مطلب مربوط به دوران اقامت نویسنده در جزیره خارک ، وی سخت خشمگین است و از این که در مقابل آن همه جرم نظامی و سیاسی و حتی جنایی از شورش در پادگان گرفته تا نابود ساختن وسایل ارتش، کشتن ژاندارم های بیچاره در گنبد، فرار از دژبانی تهران، رفتن به آذربایجان و پیوستن به ارتش فرقه دموکرات، جنگیدن با ارتش ایران، پیوستن به ایل بارزانی و جنگ با ارتش ایران، عزیمت به عراق ، فقط به هشت سال زندان از سال 1329 تا 1327 محکوم شده است، ناراحت است و برای خواننده بی خبر از همه جا، معلوم نمی سازد که مرتکبین چنین جرایمی را در کشور شوراها به چه مجازاتی محکوم می کردند و حتی روشن نمی کند در کشورهایی که به دروغ و با تزویر به عنوان کشورهای دموکراتیک جهان معروف شده اند، مثل آمریکا و انگلستان و فرانسه، چنین کسانی را چگونه کیفر می داده اند و معین نمی سازد که «رژیم شاه خائن» باید ایشان را چگونه جزا می داد تا رضایت شان جلب می شد.



یک تصادف غیر عمد

این ناراحتی، ایشان را به حالی دچار کرده است که جز سیاهی چیزی نمی بیند و شرح کشافی درباره ظلم بی حدی که به یکی از زندانی ها به نام عباس منصور رفته است بیان می کند . تردیدی نیست که علاقه نویسنده این سطور به عباس منصور، دوست بسیار عزیز و دیرین خود که سال های درازی از وی بی خبر بوده است، از محبت آقای علی اصغر احسانی به ایشان بیشتر است. زیرا دوستی ما با اراده شخصی و از یک کشش متقابل حاصل شده است و این امر با انس ناشی از اقامت اجباری در یک جزیره دورافتاده و در کنار هم فرق دارد.

تردیدی نیست که آنچه بر سر عباس منصور آورده اند با هر معیار و میزانی، کاری غیر انسانی و غیر اخلاقی است. زدن یک انسان به خودی خود عمل زشتی است چه برسد به این که این کار، آنچنان وحشیانه باشد که چشم وی از حدقه بیرون بپرد و کار به کوری او بکشد. در این باره تردید نداشته باشیم. ولی لحن نویسنده محترم کتاب، چنان است که گویی درجه دار مورد بحث، طبق دستور مستقیم دربار سلطنتی ابتکار را انجام داده است و بعد از انجام آن حتماً به دریافت نشان و ترفیع درجه و اضافه حقوق نیز نایل آمده است و رژیم به عمد کاری کرده است که عباس منصور به دوا و درمان دسترسی پیدا نکند و کور بماند.

ولی نویسنده این سطور از شخص عباس منصور شنیده است که البته زندان بانان به عمد وی را می زدند، ولی حادثه ای که به کوری او منجر شد، تصادفاً به وقوع پیوست و همه کس، حتی درجه دار نیمه مست را به شدت ناراحت کرد و همه صاحب مقامان تبعیدگاه خارک ، تمام تلاش های میسر خود را انجام دادند تا بلکه چشم وی را نجات دهند. متأسفانه ضربه کاری تر از آن بود که بتوان کار مثمر ثمری انجام داد. و چه حیف و چه مرد بااراده ای است عباس منصور که با این همه در نظم زندگی خود تغییری نداد و مثل یک مرد معمولی به زندگی خود ادامه داد.



مسایل دیالکتیک!!

دنیا متأسفانه برخلاف نظر آقای علی اصغر احسانی به دو گروه سیاه و سفید تقسیم نمی شود و دلیلی ندارد تا ما به دنبال آن باشیم که همه محاسن جهان را به یکی و تمام معایب را به دیگری ببخشیم. همچنان که نویسنده محترم کتاب، یک مارکسیست معتقد به ماتریالیسم دیالکتیک و بدون شک کارتزین، مانعی نمی بیند که در توصیف از شیخ احمد بارزانی و نه در بیان خصوصیات ایل مرقوم بفرمایند:

«... روزی در اشنویه از کوچه های ده عبور می کردیم ، چند نفر مرد بارزانی را دیدیم که به هر مردی می رسند به او تکلیف می کنند رو به دیوار توقف کند... پرسیدیم ، ماجرا از چه قرار بود؟ یکی از بارزانی ها گفت: همسر شیخ احمد بارزانی به حمام می رفت و چون هیچ مردی نباید او را ببیند، می گفتند رو به دیوار بایستند. روایتی بود مبنی بر این که: یکی از مردان بارزانی روزی بر حسب تصادف همسر شیخ احمد را می بیند و همسر شیخ احمد شب را به خواب بارزانی می آید. صبح زود مرد بارزانی به کنار قلعه رفته و آلت خود را قطع می کند.»

نه! شاید باور نکنید و خیال کنید که قصد مزاح در میان است. ولی چنین نیست. جداً این مطلب عیناً به این صورت در صفحه 230 کتاب آمده است.

به هر حال زیاد خشکی به خرج ندهیم. سعی کنیم که روانشناسی نویسنده کتاب را بفهمیم. به هر حال مردی است که به دلیل احساسات پاک جوانی، صادقانه به نهضتی پیوسته است که برخلاف تصور وی و برخلاف آنچه به وی وعده داده شده بود، نه تنها در ایران، بلکه در همه جهان با شکست مطلق روبرو شده است و اکنون از آن کاروان در خم راه پنهان شده، جز غباری برجای نمانده است. ولی او آنچه در توان داشته است از صمیم قلب به راه این «آرمان ذهنی» فدا کرده است و اینک در سنین پیری، همه گذشته خود را بر باد رفته می بیند و لاعلاج از خود می پرسد که برای او چه تسلایی جز این باقی مانده است که صمیمانه و با همه وجود خود هنوز هم به ایده های خشک و تباه شده دیرین خود بیاویزد، تا شاید برای همه سال های از دست رفته خود بهایی ولو ذهنی دریافت کند. منطق ، ناچار، قابل قبول است.

***

کتاب «خاطرات ما از قیام افسران خراسان و حماسه خارک» در 560 صفحه قطع وزیری و جلد طلاکوب از طرف سازمان انتشاراتی نشر علمی در تهران، منتشر شده است و به مبلغ یک هزار و هشتصد تومان (دوازده فرانک) به فروش می رسد.

(آنچه درباره این کتاب آمده است از خاطرات نویسنده ارجمند و دوست ما سیروس آموزگار در یک دهه پیش است).



No comments:

Post a Comment