Monday, March 21, 2011


عباس پهلوان

عیدانه عیدانه عیدانه عیدانه عیدانه

آن زمان های طفولیت و نوجوانی ما و حتی بعدها هم، تهران خیلی زود به استقبال بهار می رفت و حال و هوا و در و دیوار و درختانو حتی انگار آدم ها نیز«بهاری» می شدند و به ندرت به قول خاله جانم آسمان و هوا«گُه مرغی» می شد و تو هم می رفت. فقط نمی دانم چند و چین ین سالی دورها بود که هوا از عید سرد شد و حتی برفی ... و سیزده بدری ـ که ما زن و بچه دار هم بودیم و با رفقا به کرج می رفتیم ـ که وسط جاده مانده بودیم توی برف و کولاک و همان جا هم به ضرب و زور بطری های فی سبیل الخرابات «سیزده به در» را گذراندیم.


معقول و معمول این که از آخرهای اسفندماه هوا تر و تازه و ولرم می شد، دم دمای عید، همه چیز رنگی نو و تر و تازه ای می گرفت و با خانه تکانی کنی و گردگیری و دست و بال کشیدن به ریخت و روی ساختمان ها و باغچه ها و نو نوار کردن در و پنجره ها و رنگ کردن در و دیوار ها، حس می کردی که بهار پاورچین پاورچین دارد از هره دیوار و روی دو سه تا تک درخت حیاط و گل و گیاه باغچه می نشیند ...

اما سال های جوانی بود ـ که با چنین تر و تازگی و بوی خوش و عطر هوا و سبکی نسیم ـ می فهمیدی که بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم؟

اما آن چه تا روز آخر سال سفت و سخت و هوایش زمستانی بود، مدرسه و درس و مشق و حساب کتاب و مشق و دیکته بود ... : صبح اول صبح و صف و زنگ های وسط ساعت درس، صف بیرون رفتن از مدرسه تا بالاخره آن صف آخر می رسید که بچه ها با یک فریاد دسته جمعی «برهم»! ردیف بچه ها بهم می خورد و پشت بندش دم گرفتن آن ها: عدسی، فردا مرخصی!فتیله، فردا تعطیله!و بچه ها توی کوچه پخش و پلا می شدند و کیف و کتاب را به سر و کله هم می کوبیدند و بازی کنان به تاخت طرف خانه ها!

آن روز عصر هنوز نرسیده توی هشتی مادر گفت: لباساتونو پخش و پلا نکنید که با باباتون برید بازار!

همه برادرها با هم گفتیم: بازار؟!

مادر گفت: آره بایس برید بازار لباس عید بخرید!

یکهو غیه کشان کیف و کتاب ها را زدیم به در و دیوار!

تا آن زمان معمول نبود که چند روز پیش از روزعید برایمان لباس نو بخرند.

حقوق کارمندها را تا آن موقع در آخر ماه ، نمی دادند.

سال های بعد از جنگ بود. می گفتند که دولت پولی توی خزانه ندارد و اگر آمریکایی ها پول توی صندوق دولت نریزند از حقوق کارمندها خبری نیست!

بعدها فهمیدیم که مجلس لایحه بودجه را هرماه در مجلس به طور یک دوازدهم تصویب می کند !

اما از قرار معلوم آن سال حقوق و عیدی آخر سال را چند روز پیش از عید داده بودند.

از شما چه پنهان که خرید بازاری عید پدر، ماست به دروازه بود او در آخرین روزهای و حتی صبح روز عید ما را جلو می انداخت و یکراست با پای پیاده و میانبر می بردمان به بازار و دوخته فروش ها و پیش حاجی لباسچی. او و دوتا شاگردش هم تر و فرز چند دست کت و شلوار مثلا به قد و قواره ما به تنمان می کردند که همان اول انگار به تن مان زار می زد ولی حاجی لباسچی طوری ما را ورانداز می کرد که همه لباس ها مُک تن ِ ما شده و به هیکل مان می خورد. ولی پیدا بود که اغلب یا گشاده! یا تنگه! یا کوتاهه! و یکی درازه، یا شلوارش به خشتک ما فشار می آورد و یا آستین هایش به دست های ما قد نمی داد ، یا بلندتر بود.

پدر موقع خرید این جور چیزها انگار ، شاش خالی پی اش شده و یقه اش را گرفته باشد ، مدام این پا و آن پا می کرد و بالاخره هم قیمتی که حاج لباسچی می گفت، قبول نمی کرد و همان پولی که خودش می خواست توی مشت او می گذاشت و یا توی جیب های کتش فرو می کرد و حاجی تا دم در مغازه دست بردار نبود ولی خودش می دانست که سبیل اش چرب شده ! و تازه پادوی مغازه اش هم شاگردونگی! و عیدی می خواستند که ما دنبال پدر می زدیم بیرون به وسط بازار، برای خرید بعضی خرت و پرت ها!

غروب که رسیدیم خانه، تا شب که بخوابیم، صد دفعه! لباس های عیدی را پوشیدیم و درآوردیم ... و مادر چند جای آن را راست و ریست کرد. بعد ذوق کنان شام خوردیم. رختخواب ما بچه ها را توی اتاق انداختند و لباس های ما هم به چوب رختی بالای سرمان روی دیوار که هفت پادشاه را خواب می دیدیم. برای اولین بار خیالمان راحت بود که دیگر اول صبح عید بدوید و برای خرید لباس به بازار نمی رویم که آخرین روز اداره حقوق می دادند و پدر غروب بود که به خانه می رسید. آن شب ـ به قول دوست شاعرمان «کیومرث منشی زاده» ـ سر بر بالش،«خواب های رنگی» می دیدیم که دم دمای صبح فریاد مادر بلند شد: ای دزد!

از خواب که جستیم، مثل مادر اولین چیزی که نگاهمان طرفش پرکشید جارختی بالای سرمان بود و لباس های عیدی که نبود ...

پدر به جوش و جلا افتاد و همسایه ها ریختند توی خانه ... و حالا ما از ترس گریه بند هم شده بودیم! وهمسایه ها وقتی می شنیدند که لباس های عیدی ما را دزد برده، عینهو بچه یتیم ها ما را دلداری می دادند و نوازش می کردند!پدر با برادر بزرگتر رفتند کلانتری و بعد آژان ها آمدند با مأمور تأمینات و بالا و پایین رفتن های بیخودی ...

آفتاب پک و پهن شده بود که پدر به ما هی زد که برویم بازار و لباس عید بخریم ...! انگار توی دل ما هل و نبات آب کرده باشند. معطل نماندیم و هنوز ظهر نشده دوباره توی بازار لباسدوزها بودیم. پدر دیگر برای خرید با حاجی لباسچی چک و چانه ای هم نزد و او هم وقتی دید دزد زده ایم، کوتاه آمد. به خانه که رسیدیم خبر از انجمنخانه و مدرسه هم رسیده و پیغام فرستادند که برای ما لباس بفرستند که پدر قبول نکرد.

مادرمان انگار از ما خوشحال تر بود. سر هر سه ما پسرها را توی بغل زده بود و اشکش جاری بود ولی می دانستیم که مثل هر سال از خرید عید چیزی نصیب او نشده است ما هیچ عیدی، مادر را با لباس نو ندیده بودیم ...

ولی از آن سال به بعد ترس از دزد ، دله دز از دزدگی با ما بود و ترس از دله دزدی هایی که تا در خانه باز بود از دمپایی کهنه هم نمی گذشتند، چه برسد که شبانه به خانه های خالی بی صاحبخانه و یا به اتاق مهمانخانه دستبرد می زدند و نمی دانستیم که عادت دزدی مثل «دروغ» سابقه ای باستانی در ایران دارد!

در دو دهه سی و چهل بحبوحه دزدی و عملیات تأمینیاتی بود و جالب این که دزدی ها هم «تخصصی» شده بود و یک دزد فقط در یک رشته خاصی مثلاً قالی دزدی، یا طلا دزدی دستبرد می زد و مأموران هم از همین ردیف «دزدی» ها را می شناختند و یا همکارانشان را و اگر می خواستند «مال» دزدی پیدا شود، سراغ همکار و رقیب طرف می رفتند و «دزد» را به دام می انداختند!

بعدها دزدی ها و اختلاس های اداری خیلی متداول شد، با پول و پله «نفت» دزدی های نوع دیگری هم باب شد ـ تا رسید به دزدی های «آخوندی» که انگار مثل یک «بختک» روی کشورمان افتاده است و دیگر دزدی ها یک قالپاق و یک ضبط صوت و دخل زنی خبری نیست ... و دزدی چند هزار و حتی چندصدهزار تومانی و حتی میلیونی است و رقم ها نجومی !

شنیده اید که چارسال پارسال ها یک تریلی«شمش طلا» جلوی چشم مأموران دزدیدند و گفتته اند: «طلا نبوده مفرغ بوده». پارسال یک میلیارد دلار از خزانه دولت به جیب زده و گفته بودند: «گمشده»!

حتی می خواستند به «جوینده» مژدگانی هم بدهند!

در بیان دزدی های قدیم می گفتند: آدم از دزدی فلانی می شود / رفته رفته ایلخانی می شود /.

صد البته دور «ایلخانی» شدن ها گذشته و دوران «شیخ و شیوخی و آیالت اعظامی و حجت الاسلامی» رسیدهاست و سرقت ازگنج بادآورده و ثروت ملی. جماعت آخوند هم خوشحالند که می خورند و می برند و به خارج انتقال می دهند و به ریش مردم و انقلابشان می خندند که مال وقف است و نیازی به دعاگو دارد! آن هم دعاگوی دلاری!

No comments:

Post a Comment