Wednesday, October 6, 2010

امیر هوشنگ گلشنی


شوهرآسمانی و دختر دم بخت

سال های 30 و 31 بود و دنیا یواش یواش می رفت که خاطرات جنگ خانمان سوز جهانی را پشت سر بگذارد و آرام آرام به سازندگی رو کند، مملکت ما هم از این قاعده مستثنی نبود و سازندگی و قاطی قافله تمدن و پیشرفت شدن امری بود اجتناب ناپذیر.

یکی از سازمان هایی که در این راه پیشگام بود نیروی هوایی جوان ایران بود خصوصاً که شاه جوان علاقه زیادی به این امر نشان می داد و خود گواهینامه خلبانی اش را از دست فرمانده وقت نیروی هوایی دریافت کرده بود.

در آن زمان نیروی هوایی از دو فرودگاه در تهران استفاده می کرد یکی دوشان تپه بود که کارهای تعلیماتی در کنار کارخانجات شهباز می کرد یکی هم فرودگاه «قلعه مرغی» که عملیاتی بود در دوشان تپه مدرسه خلبانی تازه تأسیس شده بود و هواپیماهای تعلیماتی به اسم «تایگرموس» در خدمت داشت. این طیاره ها دوباله بودند که موتور و شاسی آن ساخت انگلستان بود و بال و بدنه پارچه ای آن در همان کارخانجات شهباز دوشان دوشان تپه ساخته و سوار می شد و محل برای دو سرنشین داشت که چون تعلیماتی بود شاگردی در جلو می نشست و معلم خلبان در پشت و به علت در اختیار نبودن وسائل بی سیم و رادیو معلم از طریق یک لوله لاستیکی که دو طرفش به قیف مانندی منتهی می شد با شاگردش حرف می زد و یا حرف هایش را می شنید.

***

در یک صبح زیبای پاییزی زیر آسمان آبی رنگ تهران بر و بچه های دانشکده خلبانی با لباس های پرواز و کلاه چرمی پرواز روبروی آشیانه از آفتاب دلچسب صبح پاییزی لذت می بردند و منتظر نوبت بودند که با معلم پرواز کنند.

سروان اکبر خان که بچه ها «استاد» صدایش می کردند از معلم خلبان های قدیمی و ورزیده ای بود که دانشجو تعلیم می داد و خیلی از خلبانان ورزیده بعدی نیروی هوایی که به مقام رفیعی هم رسیدند از شاگردان «استاد» بودند.

استاد افسری بود رشید با قیافه ای مردانه و خیلی جدی و بی پروا، ولی در پرواز، وضع خیلی شوخ و بذله گو و به قول آن روزی ها خیلی «لوطی مسلک» و از آن طرف خیلی عیاش و شب زنده دار وهمه هم و غمش این که زودتر کارش را تمام کند و ناهاری بخورد، چرتی بزند ، حمامی بگیرد و اصلاح کند و برود دکه ماطاووس در یکی از کوچه های لاله زار و به قول خودش ته بندی کند و آخرشب هم از یکی از کافه های آن روزگار مست و خراب راهی خانه شود و باز صبح با چشمان خمار و سری به سنگینی کوه دماوند، آماده برای خدمت.

این روزها در تمامی دنیا مقرراتی سفت و سختی حاکم است که خلبانی که روز بعد پرواز دارد شب قبلش از نوشیدن مشروبات الکلی منع شده است ولی ما در سال های 30 و 31 هستیم و هنوز این مقررات آن چنان سفت و سخت اجرا نمی شد.

همین که یکی دو ساعت از خدمت می گذشت و هوای صبحگاهی بخصوص در پرواز که نصف تنه خلبان همیشه از طیاره بیرون بود به سر و صورت استاد می خورد تازه کیفور می شد و سرحال می آمد و حرف و سخن و رجز خوانی هایش شروع می شد که من چنین و چنانم ، صدها عاشق دلخسته دارم که البته بیشترش لاف در غربت بوده که از جمله همیشه این نیم بیت معروف را می خواند که «زن نگیرم اگرش دختر قیصر باشد»! ولی اعتقادی به مصرع دومش که «وام نستانم اگر وعده قیامت باشد»! نداشت چون اعتقاد داشت قرض کردن چیز خوبی است و می گفت: فلانی پول دارد ومحل خرجش را ندارد ولی من محل خرجش را دارم اما پول ندارم، خوب از او قرض می گیرم و بقیه اش هم به امید خدا اگر رسید پس می دهم!؟ اگر نداشتم از کس دیگری می گیرم به او می دهم!؟

البته خیلی پیش می آمد که کسی را پیدا نمی کرد که قرض بگیرد و ما روز بعد استاد را بدون ساعت مچی اش می دیدیم و بعد که کاشف به عمل می آمد معلوم می شد که دیشب در دکه ماطاووس ساعت داماس را به گرو یک پنج سیری عرق کشمش فرداعلا گذاشته و سرش را هم بالا گرفت که من چه چیزم از حافظ شیرازی کمتر است که او «خرقه به گروی شراب» می گذاشت . حتی یک مرتبه کلاهش را هم به گرو گذاشته بود که بماند.

در یکی از این صبح های پاییزی، استاد طبق معمول همه روزه با یک من اخم و سردرد جلو آشیانه آمد و سلام و احترام دسته جمعی بچه ها به حضرت استادی و شروع پروازها.

عادت استاد و بخشی از درس این بود که شاگرد را وامی داشت هواپیما را بازرسی چشمی بکند و بعد در کابین جلو بنشیند و بندهایش را محکم ببندد و به مسیر پرواز گوش کند، مسیر آن روزها برای یک دور پرواز این بود که از ضلع شمالی دوشان تپه جهت شرق پرواز شروع می شد و با 180 درجه گردش در مسیر خیابان تازه احداث شده تهران نو به سمت غرب ادامه پیدا می کرد تا روی میدان فوزیه و گردش 90 درجه در مسیر خیابان شهباز تا میدان ژاله و گردش دیگری در مسیر خیابان قصر فیروزه و فرود در فرودگاه .

در میان دانشجویان «غلام» بچه مشهد از همه زبر و زرنگ تر و قبراق تر بود وقتی نوبت او شد همه کارها را برابر دستور انجام داد و استاد در کابین عقب و غلام در کابین جلو و فرمان حرکت که هواپیما از زمین کنده شد و به سمت شرق اوج گیری کرد و به پرواز درآمد.

استاد، یا براثر زیاده روی شب پیش و خماری صبح یا غرور و تجربه زیاد در پرواز با اینکه همیشه یادآوری بستن بندها را می کرد آن روز اعتنایی به بندهای خودش نکرد و با بندهای باز پرواز را ادامه داد.

پرواز به خوبی و راحتی پیش می رفت هم شاگرد (غلام خودمان) و هم استاد از هوای درخشان و صاف پاییزی غرق نشئه و لذت بودند که هواپیما با گردشی به چپ از روی میدان فوزیه به سمت میدان ژاله سرازیر شد که استاد در گوشی قیف مانند به «غلام» گفت: روی برجهای خنک کن اداره برق گردش بزن! وشاگرد اطاعت کرد.

قدیمی ها یادشان هست که آن سال ها در میدان ژاله ضلع شمال شرقی آن کارخانجات برق تهران بود و دو برج خنک کننده چوبی وسط باغ پردرختش خودنمایی می کرد که همیشه از دهانه این برجها بخار ابر مانندی متصاعد بود و برای پروازهای آن زمان که نه راداری بود و نه برج مراقبتی و فقط چشم خلبان بود و نقطه نشانه خوبی به حساب می آمد، غلام متعاقب دستور استاد به محض اینکه روی این برجها می رسد گردش عمیقی به سمت قصر فیروزه می کند. آن گردش بفهمی نفهمی گودتر از معمول بوده وهواپیما به کلی به سمت بال چپ کچ می شود و استاد که هنوز در نشئه شب پیش بود، به علت بسته نبودن بندهایش از کابین به بیرون می افتد و معلق در هوا که ناگهان به خود می آید و به یاد چتر نجاتش می افتد و کشیدن دسته آن و باز شدن چتر سفید روی زمینه آبی آسمان میدان ژاله.

از غلام بشنوید که وقتی هواپیما را به حالت عادی برگرداند هرچه استاد را در گوشی صدا کرد جوابی نشنید و به عقب که نگاه کرد و جای استاد را خالی دید و با هر زحمتی بود هواپیما را روی فرودگاه رسانید و با زحمت زیاد، چنان فرود آمد که به قیمت شکستن شاسی هواپیما تمام شد و با رنگ پریده از کابین بیرون پرید و وقتی بچه ها و مسئولین سراغ استاد را گرفتند با همان لهجه غلیظ و شیرین مشهدی گفت: «استاد توی میدون ژاله پیاده شد»!

بشنوید از استاد که وقتی چترش باز شد، به پایین نگاه کرد دید اگر همین طور مستقیم پایین برود درست توی این برجهای خنک کننده آب اداره برق می افتد و مرگی خواهد بود که صد رحمت به سقوط روی زمین خشک. شروع به تقلا کرد چترهای آن زمان هم در مراحل اولیه صنعت بودند و فرمان برنمی داشتند ولی استاد با کج و راست کردن بدن و کشیدن بندها هرطور بود خودش را ازروی کارخانه اداره برق کنار کشید و به ضلع جنوب شرقی میدان - که منطقه مسکونی بود - متمایل گردید و داخل حیاط خانه ای به وسط حوض خانه سقوط کرد و در اثر اصابت سرش به کناره حوض، بیهوش شد.

در همین حال دختر دم بخت مرتضی قلی خان کارمند مالیه - که بفهمی نفهمی از مرز دم بختی گذشته بود و به دوره بالای بیست سالگی می رسید و به سمت و سوی ترشیدگی (اصطلاح آن زمان) سرازیر می شد سر این حوض مشغول شستن ظرف های غذای شب گذشته بود - که می توانید درجه وحشت او را از این اتفاق حدس بزنید - او وقتی به خود آمد و بر وحشت از دیدن هیولائی در پارچه ای سفید، غلبه کرد اولین چیزی که جلب نظرش را کرد چهره مردانه و غرقه به خون مرد نیمه جوان بیهوش شده بود که آناً دست به کار شده و با هر ذلت و مرارتی بود هیکل بیهوش استاد را به داخل اتاق برده و مشغول زخم بندی و شست و شوی خون ها و ریختن آب قند در دهان استاد شد. در این حیص و بیص مادر که برای خرید بیرون رفته بود با دیدن موج جمعیت در کوچه و پشت در خانه اشان سراسیمه و دست پاچه به داخل منزل می رود و استاد را در حال نیمه بیهوشی می بیند، خلاصه تا خبر به ژاندارمری و نیروی هوایی برسد و مأمورین سربرسند، استاد هوش آمده و ناهار را هم صرف کرده بود و در همین یکی دو سه ساعت بی هوش و باهوش یک دل نه صد دل عاشق دختر خانم می شود.

از این دختر خانم برایتان بگویم که تا آن زمان هرچی می نشیند خواستگاری در نمی زند و به قول معروف بختش باز نمی شود که به توصیه عمه و خاله خانم ها در یکی از شب های جمعه به میدان مشق می رود و از زیر توپ مرواری آن رد می شود و دخیلی هم به توپ می بندد و با نذر و نیازو یک دسته شمع برای حضرت عبدالعظیم به نیت یک شوهر خوب روانه خانه می گردد که صبح شنبه، این اتفاق می افتد و در کنار عشق استاد، اخترخانم دختر مرتضی قلیخان هم واله و شیدای استاد می شود که مرتضی قلیخان هم صبر را جائز ندید و در یک چشم به هم زدنی عقد و نکاح این دو دلداده را بستند و مستأجر طبقه بالا را جواب گفتند و استاد ما به عنوان داماد سرخانه به سلامتی ساکن طبقه بالای منزل مرتضی قلیخان شد و به زودی صاحب چند بچه قد و نیم قد و گرفتاری های روزمره زندگی با اختر خانم و بچه ها به همان شکلی که افتد و دانی.

اما استاد دیگر به دکه ماطاووس نمی رفت و دیگر صبح ها خمار شب دوش نبود ولی هر وقت پشت فرمان هواپیما می نشست در گوشی به شاگردش می گفت: پسرجان بندهایت را محکم ببند و امتحانشان کن که اگر باز باشند به سرت چنان بلایی می آورند که روزی هزار مرتبه مخترع هرچه چتر نجات است لعنت می فرستی و سازنده هر چه برج خنک کننده است نفرین!

استاد تا آخر عمر که روانش شاد باشد هر وقت یکی از ما را می دید این حرف (البته وارونه بیت سعدی را) زمزمه می کرد :«صد حیف از آن بهشت نعیم برهیدم و به این عذاب الیم برسیدم.»



(توپ مرواری بعدها به محوطه جلوی باشگاه افسران منتقل گردید).

No comments:

Post a Comment