اردوان مفیدو اما روایان اخبار ...
همه چیز ما را می توانند بگیرند اِلا خاطراتمان را
از کودکی به قهوه خانه و فضای قدیم و مراسم و آئین آن دلبستگی خاص داشتم. شاید به خاطر آن که من می توانم ادعا کنم آخرین نسل از گذشته ای بودم که در خط بین دیروز و فردا، در یک امروز موقتی و زودگذر زندگی می کردم. از یک سو به دیروزی که پدرم و اجدادش صدها سال زندگی کرده بودند، وصل بودم و از طرفی به فردایی که به سرعت از راه می رسید ...
مثلاً با آنکه به کودکستان و دبستان می رفتم ولی از مکتب خانه هایی که پدر و مادرم شاهد آن بودند جدا نبودم، از طرفی با آنکه پدر در سرآغاز یک دوران «تجدد خواهی» از شیک پوشان با کراوات «پوشت» و کلاه «شاپو» زمان خود بود. اما هنوز در نقاط مختلف تهران، افرادی با کلاه نمدی و پیراهن یقه حسنی (که بعدها شده بود یقه مائوئی) و شلوار گشاد به چشم می خوردند.
با آنکه پدرم ماشین داشت و در خیابان های خاکی، کلی گرد وخاک به هوا می کرد، اما هنوز یک آخوند پیر فرتوت پشت خیابان ما در کوچه سقاباشی در منطقه خیابان ژاله و شهباز زندگی می کرد که با الاغی از خودش پیرتر و لاغر و مردنی در خانه های مردم روضه می خواند و کاسبی می کرد.
با آنکه موتور سه چرخه می رفت که جای گاری اسبی و الاغ حامل گرمک و طالبی و هندوانه را بگیرد و اتومبیل های روسی «پابدا» می رفتند که جای درشکه های مسافربری شهری را بگیرند، ما بچه های گم کرده زمان هم پشت اتوبوس «خط ده» را که از میدان فوزیه، تا میدان ژاله - و از آنجا تا میدان خراسان مسافر می برد - به اصطلاح آنوقت ها «می گرفتیم» و در عین حال هنوز پشت آخرین درشگه ای رسمی را هم سوار می شدیم و گاه شلاق «علیشاه» نیز پشت ما را نوازش می داد... اما به سواری مفتکی و هیجان انگیز آن میارزید...
و خلاصه سن هفت و هشت سالگی من که درکلاس اول و دوم دبستان به دنبال بابا نان داد و یادگیری زبان بودیم فضای شهر به سرعت از «آب شاهی» - که عبارت بود از بشکه ای بزرگ آب آشامیدنی که بر روی گاری های اسبی به خانه ها حمل می شد - و مصرف آب جوی اکبرآبادی (که علاوه بر استفاده های متعدد برای خوراک روزانه نیز استفاده می شد) از یک سو و ظهور آب فشاری و تمیز و به قول فرنگ رفته ها «پاستوریزه» همراه لوله کشی و ورود لوله های آب به خانه ها چهره شهر را لحظه به لحظه تغییر می داد و البته سلامتی را نیز به همراه داشت.
این خود به خود ما را از دوران «حمام خزینه» به حمام های خصوصی پرتاب می کرد . از یک سو خیابان خاکی شهر در حال آسفالت شدن بود و از سوی دیگر آرام آرام «نقی دشتبان» که چوب دستی خود نگهبان دشت بزرگ سیفی کاری «دولاب» بود از کار بی کار می شد و شغلش از بین می رفت و این دشت وسیع با تمام خاطراتش تبدیل به زمین مسطح می شدو حضور بولدوزرهای بزرگ خبر از هجوم خانه سازی های جدید می داد... و خلاصه چراغ چهارفتیله و لامپای گردسوز روی کرسی ها تبدیل به چراغ برق می شد و لوله گاز کشیده می شد و تلفن و کابل ها می آمد و ما بچه ها بی خیال از این تحول عظیم در پیاده روی خانه پدریمان واقع در خیابان شهباز هر چند وقت یک بار در گودال هایی که یکبار به بهانه لوله کشی آب سپس کابل کشی برق و بالاخره لوله کشی گاز کنده می شد و اسفالت می شد و باز کنده می شد چه بازی های جانانه ای که نمی کردیم و چه سرهایی که در این بازی ها نمی شکست ...
آنوقت ها که هم سینما پدیده ی تازه ای بود و هم رادیو و هم تأتر همه چیز عطرو طراوت دیگری داشت. شوق زندگی درهمه جا می جوشید و ما بچه های محل با بازی های متداول و ارزان قیمت آن روزها با طاق یه جفت و هسته هلو و هسته تمبر تابستان های گرم را پشت سر می گذاشتیم و این در حالی بود که هنوز خبری از تلویزیون و کامپیوتر و سرگرمی های موجودی که برای بچه های امروز است را، نداشتیم. گاه یک چوب دستی ناقابل هم شمشیر تخیلی ما بود و هم اسب تندروی و هم تفنگ فیلم های کابوی سینمایی ما بود و بالاخره تبدیل به اتومبیل تخیلی ما می شد ساعت ها سرگرم می شدیم و بعدازظهر های داغ تابستان و شب های سرد و طولانی زمستان خواندن کتاب هایی که اجاره ای بود، آنهم از خرازی بدعنق محله مان چنان ما را مست می کرد که همراه «ده مرد رشید» و «سمک عیار» و «امیرارسلان نامدار» به اوج لذت می رسیدیم...
و در آن حال و هوا قهوه خانه ها هنوز در سی شب ماه رمضان محل نقل و نقالی و هنر زیبای شاهنامه خوانی بود و من خردسال همراه با پدر غرق در داستان های شاهنامه می شدم ...
با دم گرم مرشدی که می گفت ... و اما راویان اخبار و ناقلان آثار... و سپس وارد داستان می شدیم ...
به پایان آمد این مطلب، حکایت همچنان باقی است ...
No comments:
Post a Comment