Wednesday, October 6, 2010

فرصتی برای یادی دیگر از دوست نویسنده امان زنده یاد دکتر «محمد عاصمی» به بهانه یکی از معروفترین و پرفروش ترین کتاب هایش پس از 28 مرداد 1332 او، که اکنون هم دردها و هم درمان های آن کهنه است.



نیمی از رویاهایمان جامه عمل پوشیده بود که به دست انقلابیون به خاک سیاه نشستیم



یکی از شریف ترین و نامدار چهره های چپ ایران، صادقانه می گفت من صمیمانه حاضرم که نظام پیشین برگردد و من ده سال به زندان بروم



ما باید بیندیشیم آن چه در تفکر ما بود، پوچی و نامربوطی آن به همه ما ثابت شده است و در نهایت ضمیمه یکی از جمهوری های شوروی می آمدیم و به هرج و مرج مطلق مافیای امروز روسیه می رسیدیم

نوشته: دکتر سیروس آموزگار



سرویس یعنی چه

پسرم همایون، چهار ساله بود که به کودکستان رفت. درست یک کوچه بالاتر ، یک خانم، یک کودکستان باز کرده بود تا به قول معروف، محله ما را از این نظر «خودکفا» کند.

حیاط متوسطی بود که استخر کوچکش را پر از ماسه کرده بودند تا روزهای آفتابی، بچه ها، تا دلشان می خواهد درون آن، در هم بلولند و آن غریزه کهنه صدهزارساله خویش را راضی کنند و چند اتاق بزرگ و کوچک هم ، پر از اسباب بازی های پلاستیکی - که در آن سال ها زیاد هم ارزان و در دسترس نبود - و اتاقی نیزبرای چرت بعدازظهر و اتاقی هم برای خوردن غذا. به هر حال اگر در حد دانشگاه «هاروارد» مجهز نبود ، لااقل نیاز محله را ارضا می کرد.

برخلاف بسیاری از بچه ها، پسرم، حتی در اولین روز کودکستان ، بدخلقی نکرد.شاید به این دلیل که فکر می کرد اگر کمی بلندتر از معمول داد بزند، مادرش صدایش را خواهد شنید.

اوضاع به روال معمول می گذشت ، تا روزی که اولین زنگ هشدار از یک حادثه، زده شد که طبق معمول ، هیچکس به آن توجه نکرده بود: شب جلوی تلویزیون، که طبق معمول، همه ی روز و تا پاسی از شب ، همیشه روشن بود بی آنکه کسی نگاهش کند، من داشتم روزنامه می خواندم و پسرم وسط اتاق با اسباب بازی هایش ورمی رفت که ناگهان و بی مقدمه گفت:

- پدر «سرویس» یعنی چه؟

من بی آنکه حتی سرم را از روی روزنامه بردارم گفتم:

- یعنی خدمت، یعنی کاری که تو برای یک نفر می کنی!

اگر سرم را بلند کرده بودم ، می دیدم که جواب من ، او را قانع نکرده است و او دنبال معنای صریح تر و روشن تری است. اما نه او دنبال ماجرا را گرفت و نه من و ماجرا به ظاهر فراموش شد.

چند روز بعد ، شاید هم یکی دو هفته بعد، سرمیز شام، پسرم باردیگر آن ماجرای کهنه را مطرح کرد:

- پدر «بچه های سرویس» یعنی چه؟

- بچه های سرویس؟! معنی ندارد. بهت گفتم که سرویس یعنی خدمت. یعنی کاری که کسی برای دیگری می کند. بچه ها هنوز کوچکند. وقتش نیست که کاری برای کسی انجام بدهند. انشاالله وقتی بزرگتر شدی نوبت سرویس دادن تو هم می رسد. «بچه های سرویس» معنی ندارد.

- چرا پدر معنی دارد. «بچه های سرویس» یعنی یک چیزی.

- خیل خوب فعلاً شامت را بخور. بعداً مفصل با هم حرف می زنیم.

قضیه به ظاهر تمام شد. هیچیک از ما، به علائم اخطار دهنده ماجرا توجه خاصی نشان ندادیم و برای پسرم راهی جز این باقی نماندکه خود به فکر حل مشکل خویش باشد.



وحشت ناخوانده

فردای آن روز وقتی حدود ساعت هشت و نیم شب به خانه بازگشتم، در نهایت حیرت دیدم تقریباً همه اقوام دور و نزدیک و یکی دوتا از همسایه ها توی «هال» منزل ما نشسته اند. غم و اندوه خاصی در فضا نیست، لیکن آخرین رگه های یک اضطراب کشنده هنوز همه را می آزارد.

طبعاً وحشت زده پرسیدم :

- چه شده؟

و بلافاصله مثل هر پدر دیگر ، نگاهم دور «هال» گردید و چون پسرم را ندیدم، وحشتم شدیدتر شد و به سئوالم ادامه دادم:

- همایون کجاست ؟

- ناراحت نباش . طوری نیست . خودش را قایم کرده ... هیچ طور نشده. به هر حال خوشبختانه قضیه به خیر گذشته است.

- کدام قضیه؟

بیست دقیقه ای طول کشید تا توانستم از میان توضیحات موازی زنم و مادرم و خواهرم و تک مضراب های این و آن، بفهمم که چه اتفاقی افتاده است.

خلاصه اینکه: کودکستان برای بچه هایی که از محله های دورتر می آمدند، یک سرویس اتوبوس راه انداخته بود.همایون، پسرم، می دیدکه هر روز نیمساعت مانده به تعطیل کودکستان، یک آقا، شوفر اتوبوس، وارد اتاق بچه ها می شود و فریاد می زند: «بچه های سرویس بیایند» و یک عده از بچه ها از جا بلند می شوند . اسباب و اثاثیه شان را برمی دارند و می روند. کجا؟ کسی نمی دانست. خوب «بچه ها» معلوم است یعنی چه؟ هر رمز و رازی که هست باید توی این کلمه «سرویس» باشد. اصلاً «سرویس» یعنی چه؟ امشب از پدرم می پرسم.

شب ، البته معنای «سرویس» را از من پرسید. ولی در یک حادثه جاری، یک کلمه انتزاعی چه معنایی می تواند داشته باشد؟ «سرویس» یعنی «خدمت»! یعنی کاری که برای دیگری انجام می دهی. ولی این معنا، اصلاً در چهارچوب مسئله اوجا نمی افتد.

یک روز... دو روز ... سه روز ... اینجوری که نمی شود. حتماً رمزی و ماجرایی توی آن ترکیب «بچه های سرویس» است. بچه هایی که نوع خاصی هستند. باید امشب بپرسم که این عبارت «بچه های سرویس» یعنی چه؟

البته از من معنای «بچه های سرویس» را پرسید. ولی «بچه های سرویس» چه معنایی می تواند داشته باشد؟ ترکیبی خاص از مفهومی تاریک و مبهم. حوصله می خواهد که آدمیزاد بعد از یک روز دوندگی، شب در فرصت استراحت، به معنای احتمالی این ترکیب بی معنا فکر کند ؟ بهترین جواب همین است که بگویی: «بچه های سرویس» یعنی یک چیزی ... خیلی خوب، حالا که هیچکس معنی این عبارت را نمی داند یا می داند و حاضر نیست به من توضیح بدهد، خودم می روم دنبالش و خودم می فهمم که این دو تا کلمه، جهنمی یعنی چه؟

فردا وقتی آن آقا وارد اتاق شد و فریاد زد«بچه های سرویس» بیایند! پسرمن همایون هم از جا بلند می شود و به دنبال بقیه راه می افتد. از در کودکستان بیرون می آید. جلوی در، یک اتوبوس هست، او هم مثل بقیه سوار می شود و اتوبوس به راه می افتد:

- ناقلاها! پس بگو چرا هیچکس حاضر نبود معنای «بچه های سرویس» را به من بگوید. نمی خواستند یکی دیگر از بچه ها هم در این گردش مطبوع عصرانه اشان شریک بشود. که راحت اینجا توی اتوبوس بنشیند و از شیشه پنجره، بیرون را تماشا کند و لذت ببرد.



بازگشت آرامش

سر ساعت تعطیل کودکستان، زن من، مثل هر روز دنبال همایون می رود و مثل هر روز، جلوی در می ایستد. بچه ها یکی یکی بیرون می آیند، ولی از همایون خبری نیست. شاید طبق معمول ، سرش جایی گرم است. وارد کودکستان می شود و سراغ او را می گیرد. ولی وی را پیدا نمی کنند. یواش یواش همه مضطرب می شوند. این طرف، آن طرف، شاید به تنهایی به منزل برگشته است. سری به خانه می زنند! در همچنان بسته است. شاید خانه ی یکی از همسایه هاست. همسایه ها خبر می شوند. شاید بازیگوشانه، تنها، راه افتاده و به خانه ی عمه اش رفته است. تلفنی به عمه . عمه خبردار می شود و از راه می رسد. پسرعموها ، مادربزرگ ها، همه به راه می افتند.

کسی به من دسترسی ندارد. من محل کار مشخصی ندارم و ممکن است هرجایی باشم. یکی دو جایی که احتمالاً ممکن است آنجا باشم . جواب منفی است. موج خبر وسعت بیشتری می گیرد. خبر به کلانتری. خبر به آتش نشانی . تمام سوراخ و سنبه های محله، همه چاه ها، همه گودال ها، پشت هر دیوار نیمه خراب. هر خانه در حال ساختمان. نگاه پر از سوء ظن به چند عمله بیگناه که شب ها در محل ساختمان می خوابند. نتیجه صفر. اضطراب دیوانه کننده، اعصاب در حد جنون تحریک شده است.

در تمام این مدت ، همایون در اتوبوس نشسته است و سیر آفاق و انفس می کند و چه خبط عظیمی که این همه مدت از لذت «بچه های سرویس» محروم مانده است.

شوفر اتوبوس، طبق مسیر هر روز، راه خود را به پایان می رساند و آخرین بچه را (البته به خیال خود) پیاده می کند و بعد طبق معمول به طرف خانه، خود به راه می افتد.

ناگهان صدای کوچکی در اتوبوس و نگاهی در آینه ی بالای سر!؟ این بچه ی آخری کیست که به موقع پیاده نشده است؟ و اتوبوس را نگاه می دارد:

- بچه، تو اینجا چیکار می کنی؟ چرا پیاده نشدی؟ خانه اتان کجاست؟

- خانه ما؟ پهلوی کودکستان.

- پس اینجا چکار می کنی؟ چرا سوار اتوبوس شدی؟

آه ظاهراً کار بدی کرده ام! ظاهراً نمی بایست سوار می شدم. حالا با این آقای ناشناس چکار کنم؟ اگر بخواهد مرا بزند دستم به کجا بند است؟ فعلاً راه نجات در این است که عَر بزنم.

شوفر اتوبوس که مثل هر موجود دیگری در مقابل گریه ی دیگری، قدرت تعقل خود را از دست می دهد، چاره ای جز بازگشت به کودکستان نمی بیند.

- بنشین سرجات بچه ی لعنتی. باید برگردیم کودکستان.

نیمساعت بعد، فاجعه به پایان می رسد. همه آرام می شوند. اما اضطراب کشنده تر از آن است که به این سادگی دست از تن های خسته بکشد. تازه نوبت گریستن های دسته جمعی است تا ترشح بیش از حد «آدرنالین» بیرون بریزد.



شمعی در ظلمات!

عمر دوستی محمدعاصمی و من ، اگر دوران رفاقت پدرهایمان را نیز بر آن بیافزائیم، سر به بیش از هفتاد سال می زند. در آن دوران خوش ایران باستان، که زندگی ها نظم نسقی داشت، خانه او در «مونیخ» ، پناهگاه هرساله ی من بود. روزهای طولانی ، حتی از خانه بیرون نمی آمدیم. زن نازنینش «ماری» که عمرش دراز باد، هرصبح سرکار می رفت و ما در خانه می ماندیم و جز در ساعاتی که او کار می کرد و من کتاب می خواندم، لاینقطع از زمین وزمان سخن می گفتیم. به همین دلیل، طبعاً هردوی ما از نقشه های کاری همدیگر قبل از تحقق آن، کم و بیش خبر داشتیم.

اگر این روال ادامه می یافت و دکتر«محمد عاصمی» ، پیش از چاپ مجدد، کتاب «یادداشت های یک معلم» خود که روزگاری ، کتابی «بست سلر» بود، از ماجرا با من سخن می گفت و بی تردید من، او را از این کار باز می داشتم.

این کتاب ، ثمره ماه های بعد از 28 مرداد 32 است با فضایی توصیف شده از: روزهایی که سینه ها تنگ است، نفس گاهی می طلبید. خروش ها خفه، دست ها بسته، دوستان در بند. فضا غمگین، نگاه ها افسرده، لب ها خاموش، دل ها سرد و ناگهان پنجره ای گشوده شد. به هر دلیل ، مجله ی «امید ایران» ظهور کرد که نور کمرنگی به تاریکی می پاشید. صدای ترانه ای دور ، در سکوت سیاه شب، کلمه ها سرراست نبود. اما معنی پنهان آن را می شد شناخت. پشت اسم های مستعار، اسم های واقعی دیگری پنهان بود که دهان به دهان بزودی همه، آنها را شناختند. اسم های آشنا.

آن روزها من در تهران بودم و سال آخر دانشکده حقوق را، ترسان و لرزان، به پایان می آوردم و در منزل پسر عمویم زندگی می کردم و روزی که «امید ایران» منتشر می شد ، من و سه پسر عمویم سر به چنگ آوردن مجله، با هم می جنگیدیم. در مطالب مجله، که ظاهراً ، به هر دلیل ، تنها نعره کش عرصه ی خاموشان بود. هر کس ناله های تلخ خود را می یافت. جمله های سمبولیک، مفاهیم واقعی خود را فریاد می زدند. مطالب نویسندگان مجله و بیش از همه ، آنچه که سردبیر آن، «محمد عاصمی» با آن همه شهرت آن روزگاران، می نوشت، دست به دست و زبان به زبان می گشت و از جمله «یادداشت های یک معلم» که به زودی بصورت ادعانامه ی همه ی روشنفکران علیه «رژیم غاصب» آن زمان درآمد.

اما اینک از آن روز، سال ها می گذرد. فضا عوض شده است. وقتی به پشت سر، نگاه می کنی، دیگر همان قضاوت های آن زمان را نسبت به حوادث نداری.

اینک تمام آن ادعانامه هایی که روزگاری شکوهی طلایی داشت، نق نق کودکانه، یک مشت آدم لوس بنظر می رسد که نه از شرایط زمان خبر دارند و نه می دانند که اگر آنچه آنان به دنبالش بودند، تحقق می یافت چه به روزگار همه ی خلایق خواهد می آمد و چه موج خونی به راه می افتاد.

اگر تمنای صادقانه و مشروع پسر من برای فهمیدن مفهوم یک عبارت - به اضطراب همگانی یک انبوه کوچک ازنزدیکان وی درآمد و در نهایت مبالغه آمیز، ماجرا می توانست خدای نکرده، به از بین رفتن خود او بیانجامد - متأسفانه و در مقیاس بزرگتر، آنچه همه ی ما در آن روزهای دور به دنبال آن بودیم و کودکانه «انقلاب! انقلاب!» می کردیم، به وقوع می انجامید و همه می دیدند که خواست های اجتماعی ناپخته و ناسنجیده، به چه فاجعه هایی می تواند بیانجامد. آیا واقعاً می خواهیم به این تجربه تلخ ، مشروعیت ببخشیم؟

به این ترتیب دیگر چه جایی برای تکرار آن شعارهای بی محتوای پیشین است؟ چه بهتر که این کتاب و کتاب هایی نظیر آن، در خاطره های نسل ما باقی بماند که منطق و استدلال خاص خود را دارد و برای نسل فعلی اصلاً قابل شناخت نیست.

ما، در آن روزگاران، اصلاً نمی دانستیم که چه می خواهیم . آنچه آن روز می گفتیم، در چهارچوب اوضاع و احوال آن روز، البته شنیدنی بود. ولی امروز چطور؟

ما فراموش کرده بودیم که تا سی سال پیش از آن ، اعیان و اشراف زمان، همه ی مردم را چاپیده بودند و بعد از شانزده سال سازندگی، ناگهان عواقب جنگی که اصلاً به ما مربوط نبود ، شیره جان این سرزمین را مکیده بود و در آن شرایط، جنگ حیدری و نعمتی بدترین راه حل ، برای مشکلات موجود بود و هر صاحب مالی را به وحشت می انداخت و او را وامی داشت تا ثروت خود را از دید دیگران مخفی کند و اگر می تواند حتی از کشور خارج سازد و به این ترتیب هیچکس دیناری سرمایه گذاری نمی کرد و امید بهبود اوضاع ، چه امید خالی و بی محتوایی بود.

حتی راه حلی که ما پیشنهاد می کردیم و البته صمیمانه در پیشنهاد خود صادق بودیم، چیزی بود که اینک بعد از گذشتن چهار دهه، پوچی و نامربوطی آن به همه ثابت شده است. ما در نهایت امر می خواستیم که بصورت یکی از جمهوری های شوروی درآییم تا امروز در روسیه هرج و مرج مطلق، اسیر مافیای سرخ شویم.

یادمان رفته است که فقط نیمی از رؤیاهای ما جامه ی عمل پوشید و ایران ساخته و پرداخته ثروتمند، به دست این به اصطلاح انقلابیون سیاه، به خاک سیاه نشست.

ما فراموش کرده ایم که آماج همه ی فریادهای آن روز ما، که به دنبال یک تبلیغ ده ساله، در ذهن ما به صورت یک دژخیم درآمده بود، معمار کامیاب ایران مدرن شد.

یکی از شریف ترین و نامدارترین چهره های چپ ایران ، یکبار صادقانه به نویسنده این سطور گفت: «من صمیمانه حاضرم که رژیم پیشین بازگردد و من ده سال به زندان بروم.»

در طول این سال های دراز ، همچنان که خود «عاصمی» نیز در مقدمه ی چاپ جدید کتاب خویش نوشته است، همه ی ما عوض شده ایم. حوادث جهان چشم و گوش ما را گشوده است.

من بعدازظهر آفتابی یک روز بهار را به خاطر می آورم که در حاشیه ی جنوب شرقی میدان فوزیه به تنه ی ناتوان یک نهال جوان تکیه کرده بودم و خود شاعر یا یکنفر دیگر (خوب به خاطر نمی آورم) داشت شعر باشکوهی را که «محمد عاصمی» در رثای مرحوم«استالین» سروده بود، می خواند و چشمان من از رطوبت اشک تر شده بود. من به قید سوگند می توانم بگویم که امروز «محمد عاصمی» حتی به ضرب شلاق، حاضرنیست، حتی یک سطر درباره «استالین» شعر بسراید.

من شاهد شبی دیگر در سالن بزرگ دانشگاه کرمان بودم که شعر تکان دهنده «عاصمی» با ترجیح بند «ای وطن ... ای وطن» دانشجویان را از خود بیخود کرده بود.

کتاب «یادداشت های یک معلم» کتاب کهنه ای است . هم دردها، هم درمان های آن.

البته آن روزها ، روزگار تلخی بود که شاگردان از فرط فقر، مداد همدیگر را می دزدیدند، اما نسل ما، روزهای دیگری را نیز باید به خاطر بیاورد. که نه میلیون نوآموز ایرانی در برنامه ی تغذیه ی رایگان ، آنچنان سیر می خوردند که بسته های شیر را به جای توپ فوتبال به کار می گرفتند. ما نباید در نسل نوجوان امروزی که از آن روزهای دور، چیزی نمی داند، این توهم را ایجاد کنیم که رژیم پیشین در شرایط سال های آغازین دهه ی سی، دسمه پست و منجمد شد و بنابراین مدرسه های چهارشیفتی امروز جمهوری اسلامی در ایران و کودکان نیمه گرسنه ای که در کلاس های نمور از سرما می لرزند، ادامه ی شرایط رژیم پیشین است.

نثر تازیانه ای کتاب، به اقتضای شرایط ماه های بعد از مرداد 32 که در فضای خشن زمان و قصه های شکنجه هایی که به بیرون درز می کرد، قابل فهم و قابل احساس است. اما نثر عاصمی ، دیگر این نثر نیست. کافی است که سیاق کلام این کتاب را با مقاله «نوستالژیک» که از او در آخرین شماره ی «کاوه» درآلمان یا در لس آنجلس چاپ شده است، مقایسه کنیم تا لطافت مخملین کلمات را در سبک نگارش فعلی او باز شناسیم.

برای اینکه از زاویه ای دیگر ، به کتاب بنگریم، من میل دارم از دکتر «محمد عاصمی» که دکترای خویش را در رشته ی تعلیم و تربیت گرفته است، بپرسم آیا امروز هم، اگر خبردار شود که یکی از شاگردانش، به اقتضای زبانه کشی هیجان های سال های بلوغ و درتمنای فرونشاندن رؤیاهای عاشقانه، به خلوتی خزیده است، همان عکس العملی را که در کتاب از آن سخن می گوید نشان خواهد داد و در اتاق او را با یک ضربه خواهد گشود و خط رؤیای شهوانی او را با چنان خشونتی در هم خواهد شکست؟

فکر نمی کنم.



No comments:

Post a Comment