Wednesday, October 6, 2010

دکتر صدرالدین الهی




هماغوشی!؟



دور از چشم همه در سایه روشن شب به سراغش می روم. دلم برایش تنگ شده است. در بستر سپیدش دراز کشیده است. برهنه مثل همیشه اما اندکی خواب آلود. کنارش می نشینم و نگاهش می کنم.چشم به روی من بسته است.

آه، چه لطیف است این قامت کشیده ی وسوسه انگیز، بی اختیار دست به سویش دراز می کنم. نمی دانم چقدر وقت است که او را به سینه نفشرده ام. تمام جانم تمناست و با تمام دلم می خواهمش.

گفته اند که نباید او را در بر بگیرم و پست و بلند قامت دل انگیزش را نوازش دهم. اما مگر می شود؟ جادوی اندام او مرا به سویش می کشد. در این سال های سال هروقت که خواسته است در کنارش بوده ام و هر وقت خواسته ام تن به من سپرده. دستی به پهلویش می زنم، نیم غلتی می زند و می گوید:

- تویی؟

- آری.

- در بستر من چه می کنی؟

- بی تابم!

- مگر ما را از هم جدا نکرده اند. مگر نگفته اند که کاری به هم نداشته باشیم؟!

- نمی توانم، نمی توانم!

- باید حرف گوش کنی. برخیز و برو و مرا در خمار خیال فشردن های دلپذیرت تنها بگذار.



دستی به پهلویش می کشم. مثل همیشه نرم و پذیرنده است.

می پرسد:

- عادت نکرده ای؟

- نه دارم از دوری تو به جان می آیم.رو به من کن!

- به آنها چه خواهی گفت؟

- خواهم گفت که اختیار از کفم بیرون رفت.

- تنبیه دردناکی در انتظار تست.

- باشد. به طرف من بچرخ. قامت نرم دلاویزت را به دستان من بسپار. یادت می آید آن همه سال های نوازش را؟

- چطور می توانم از یاد ببرم که آتش از سر انگشت های تو به جانم می ریخت و من سرمست تسلیم بودم و تو بی پروا مرا با خودت به هرسو می کشیدی و می بردی. هرچه می خواستی می گفتی.

- و تو با چه دلربایی آن حرف ها را برایم تکرار می کردی.



لحظه ای می لرزد. آن قامت دل افروز دلربا، خود را کنار می کشد. می پرسم:

- چرا کنار کشیدی ؟

- برای خاطر تو. به من گفته اند که تو آزار خواهی شد. از درد به خود خواهی پیچید و من نمی خواهم تو در کنار من آزار ببینی. برخیز و برو ! نمی توانم.

حالا تمام قامت نرم و لغزنده اش در زیر سر انگشتان من است.

گلویم خشک شده. نصیحت ها را فراموش کرده ام. به من گفته اند باید او را رها کنم. باید به راهی دیگر بروم. باید فکرم را به صدای بلند روی یک نوار قهوه ای بریزم.

نه نمی شود. من همه عمر با این تن برهنه لغزنده حرف زده ام. مگر می شود رهایش کرد ؟ محکم در دست ها می فشارمش. می گوید:

- نکن. می ترسم. می ترسم که برای همیشه از هم جدا شویم.

و ناگهان تمام جوهر جوانی در سرانگشتانم جاری می شود. او لرزش انگشتانم را احساس می کند. نفسش به شماره می افتد و می گوید:

- هاه مثل اینکه داری حرفی می زنی.

می بوسمش و می گویم:

- تو که می دانی من حرف هایم را در گوش تو زمزمه می کنم و وقتی از بر و کنارت برمی خیزم حرفی برای گفتن ندارم. این تو هستی که حرف مرا با دیگران در میان می گذاری. این تویی که منم. چند بار خوب است برایت خوانده باشم که:

روزت بستودم و نمی دانستم/ شب با تو غنودم و نمی دانستم/.

ظن برده بدم به من که من، من بودم/ من جمله تو بودم و نمی دانستم/.

به غمزه ی همیشه تسلیم فشار سرانگشتانم می شود. می گوید:

- پس بگو ... بگو ... بگو از وحدت تن من و دست تو چه برخواهد آمد

No comments:

Post a Comment