Friday, June 11, 2010

زن، قدح آش رشته سفره حضرت عباس!؟



اصولگراهای اسلامی و آخوندهابا

فعالیت سیاسی و اجتماعی زنان مخالفند

و آنانی را فقط در حد آشپزخانه

و رختخواب قبول دارند!



زنان ایرانی بیرون آمدن از سیاهی حجاب و حضور در جامعه را از رضا شاه هدیه گرفتند و کادوی برابری با مردان، حق انتخاب و رسیدن به وزارت، وکالت، سفارت و سایر مقامات عالی مملکت را از محمدرضا شاه دریافت کرده بودند ولی دیدیم که بابت همه ی این امتیازات و امکانات برای این حقوق کسب شده، تره هم خرد نکردند. ولی متأسفانه بخشی از این زنان درس خوانده و بی حجاب در بلوای 1357 و با به سر کشیدن یک روسری خواهان انقلاب اسلامی آیت الله خمینی بودند.

آنان در اولین حضور جدید در چنین رژیمی در مخالفت با حجاب،با هوچیگری حزب الله و با شعار: یا توسری یا روسری! حتی به مقنعه ، چادر هم رضایت دادند.

در دوران خاتمی با کسب چند کرسی نمایندگی ، خیال می کردند که این خود «سکوی پرش» به مقامات بالاتر و وزارت خواهد بود. در دوم انتصاب احمدی نژاد سه زن برای سه سفارتخانه کاندیدا شدند ولی بعد ثمره هاشمی دستیار ارشد رئیس جمهوری اعلام کرد که هیچ کسی به عنوان وزیر زن به مجلس معرفی نخواهد شد. یعنی: زهی تصور باطل! زهی خیال محال! و بانوان باید این خیال خام را کنار بگذارند و رژیم از زنان، به عنوان زینت المجالس دموکراسی، صرف نظر کند.

با این که حضرت امام در مجموعه وعده های سرخرمن به ملت ایران دو تا بقچه تعریف و دروغ هم زیر بغل زنان گذاشته بود و در حین انتخابات هم «سید اصلاحات» از زنان به عنوان ابزار انتخاباتی استفاده شد ولی در این یک دهه اخیر نه به خواسته هایشان اهمیتی داده شد و نه، رژیم به ابزار مکرر خواسته های زنان توجه کرد.



با این حال هروقت صحبت از حقوق زنان می شود، سخنگویان و بلندگویان رژیم از تعداد کثیر دانشجویان دختر در ایران پز می دهند و آن را از «افتخارات انقلاب!» می دانند در حالی که این بخشی از نسل دوم دوران انقلاب یعنی دختران بودند که (برای رهایی از تنگنای کسالت آور بیکاری با حضور در خارج از منازل و جامعه) در کنکور دانشگاه ها شرکت کردند و درس خواندن دانشگاهی را برای رهایی خود انتخاب کردند و در فراگیری بیشتر از پسران در رشته های علوم و ادبیات و نقاشی و موسیقی و هنرپیشگی جربزه و قابلیت شایانی از خود نشان دادند ولی از این بابت چیزی اضافه تر بر آن چه خودشان داشتند (و به جای همه حقوقی که از آنها سلب شده بود) به آنان تعلق نگرفت بلکه رژیم با توصیه و تجویز و تشویق «صیغه» و روادید ازدواج با زن دوم به «زنان» دهن کجی کرد. تا این که احمدی نژاد (که گفته ها و حرکاتش کاریکاتوری از امام خمینی است) در مورد زنان به همان روال نامبرده حرف و سخن گفت و حتی فراکسیون زنان هم در مجلس تشکیل داد ولی با مخالفت آخوندها و مراجع واپسگرای شیعه ، آیات عظام روبرو شد.

زنان نمی توانند جز با همبستگی و حمایت سایر طبقات از جمله جوانان و دانشجویان به موفقیتی نایل شوند و درهمان حد قدح آش رشته وسط سفره حضرت عباس می مانند. حکومت آیت الله ها، همچنان زنان را در همان حدود «مطبخ و رختخوال» قبول دارد و چنانکه گفتیم با حضور فعال زنان در فعالیت های اجتماعی در کابینه به شدت مخالفت می شود و آن را سنت شکنی در تاریخ 14 قرن اسلامی می دانند. حتی آیت الله صافی گلپایگانی گفته بود که اصلاً چه ضرورتی دارد که یک زن از صبح تا شب با مردان در تماس باشد؟

پوشیده نیست حضرت آیت الله، شب تا صبح را حق مسلم تماس زنان با مردان می دانند!

«علیرضا افشار»

غائله ای که ختم به خیر شد!

آن هفته اراذل و اوباش «خودی» کهریزکی به دفتر کار دختر حجت الاسلام اکبر هاشمی رفسنجانی شبیخون زدند. شاعرمی گفت:

آن که در سر هوس سوختن ما می کرد/ کاش می آمد و از دور تماشا می کرد/.

ولی فکر نکنید هر کسی هم قصد دخالت و نزدیک شدن به این جریان را داشت، او را هم مانند خرت و پرت دفتر فائزه خانم پرت و پلا و منهدم و تخریب و له و لورده می کردند!

اما جای شکرش باقی است که اراذل و اوباش کهریزکی آبروی «رهبرمعظم» را خریده اند که به دفتر کار دختر هاشمی رفسنجانی در سازمان ورزشی نامبرده حمله برده اند و سر از خانه و اتاق خواب او در نیاورده اند و این غائله ختم به خیر شده است!

خبر داده اند این حمله از سوی «افراد ناشناس» انجام گرفته است.

طبق روال نامگذاری اراذل و اوباش در جمهوری اسلامی ، این عنوان جعلی بایستی نام مستعار جدید «لباس شخصی» های معلوم الحال ،و اسم مستعار سابق چماق بدستهای«انصارحزب الله » و شناسنامه اسبق لات و لوت های «حزب الله» دوران انقلاب باشد که روی آسفالت خیابان های تهران «سم» می کوبیدند و «روح منی خمینی»! می خواندند و هم چنین در زمان اکبرخوانی (صدارت هاشمی رفسنجانی) فعال بودند.

البته برحسب مقتضای روز، ممکن است در ماه ها یا هفته های آینده آنها با اسامی مستعار دیگری سروکله شان در دفاتر روحانیون غیر حکومتی ، حجره درسی آیات عظام مخالف ولایت فقیه و سایر مخالفان سرشناس رژیم پیدا شود.

در همین حال همچنان مأموریت های رسمی تخریب، حمله به دفاتر، یورش به اجتماعات سیاسی، به عهده بسیجی های باتوم بر کف است. هم چنین دستگیری دزدانه افراد از منازل و ادارات از جمله وظایف سربازان بی پدر و مادر امام زمان در وزارت اطلاعات و امنیت می باشد.

ناگفته نماند بابت این یورش و حمله مغول وار (به گفته مسئولین دفتر فدراسیون ورزشی فائزه خانم) طبیعی است که عده ای از هموطنان نیز متأسف باشند و دلخور چون سال ها است جماعتی دلشان را صابون می زنند که ایکاش یک دزد ناشی هم شده به کاهدان ثروت رفسنجانی بزند و دستبردی به مال و منال ایشان و دیگر کس و کارشان ببرد – که اگر گیر هم بیفتد – باز دل آنها خنک می شود که بالاخره یک دزد توانسته به منزل یک طرار تردست جمهوری اسلامی دستبرد بزند. و به قول معروف: دزدی که نسیم را بدزدد، دزد است! چنان که شایع است و شاید دور از واقعیت هم باشد درمورد ثروت افسانه ای اکبر هاشمی رفسنجانی و پسران و دختران نامبرده حرف و حدیث بسیار است.

راستی راستی خدا نکند که مردم بخواهند کسی را جور دیگری و به طورزمانی «سرویس» کنند و بواسطه دزدی و دغلی و هرزگی یا دستبرد به بیت المال و جمع آوری مال و منال ، نامش برسر زبان ها بیفتد که از یک قاشق گرفته تا یک برج صد طبقه را به نام او سند می زنند!

در تمام بانک های دنیا یک حساب در گردش چندین و چند میلیون دلاری برایش باز می کنند! مسبوقید که غیر از ثروت و ملک و املاک ، یک بزرگراه در کانادا هم پشت قباله آقا مهدی و فائزه خانم انداخته اند و آدم در حیرت می ماند مگر از راه دیگری نمی شود پول یامفت به جیب و کیف زد؟ مگر از یک اتوبان چقدر می شود «عوارض عبور» گرفت که پسر و دختر رفسنجانی از این آب های کم نگذشته اند!

ماشاالله هزار ماشاالله مثل این که هر کدام از شجره طیبه ! باغ پسته دست به مس می زنند معدن الماس می شود و دست به آهن می برند یک باره یک خروار دلار نفتی فوران می زند و توی حساب بانکی آنها می ریزد.

اما در واقع اکبرهاشمی رفسنجانی بیشتر چوب امام را می خورد.

از اول انقلاب هر وقت امام بند آب می داد، فی الفور رفسنجانی آستین ها را بالا می زد که مبادا پته امام روی آب بیفتد. هر کجا امام خیطی بالا می آورد و مرتکب خبط و خطایی می شد، دست به نقد این رفسنجانی بود که ماله به دست می گرفت و آن را رفع رجوع می کردو روی آن دوغاب می مالید! و چاله چوله های افتضاحات امام را پرمی کرد.

پا به سن گذاشته های اول انقلاب تا حالا یک فقره شیخ بی ریش با یک عمامه نقلی بر سردیده اند که همیشه عینهو منگوله به عمامه امام آویزان بود. او که حتی حکم نخست وزیری مهندس مهدی بازرگان را هم او به دست این ملا نصرالدین انقلاب داد آن هم مهندس بازرگانی که آن زمان حاضر نمی شد حتی با شاه پالوده بخورد ولی دیدیم چطور از طریق سیستم «پوست خربزه ای» آخوندی زیرآبش را زدند و به یک گردش چرخ بیت امامی، نه مهندسی بجا ماند و نه بساط مهندس بازی و بازرگانی!

«پندار»

نشریه «بررسی کتاب» و گرامیداشت یک چهره چاپ و پخش و نشر ادبیات


اشاره: شاید بیشتر اهل کتاب و اصحاب قلم – ونه اکثریت مردم – اورا می شناختند! او بانی خیر یکی از بزرگترین بنگاه های نشر و پخش کتاب در ایران بود که تیراژ فروش کتاب را در مرزهای بالایی در کشورمان شکست. این مرد فوق العاده، «همایون صنعتی» نه فقط با قدرت اندیشه و ابتکار و جسارت و شیفتگی به مردم، در این مهم نقش موثری داشت بلکه در زمینه های دیگری نیز نامی ، نامدار بود از خود چه فراوان یادگار به جای گذاشته است.او اهل تظاهر ، مصاحبه و شهرت یابی و مراسم و میکروفن و مصاحبه نبود. متأسفانه در فقدان او، فرصتی در دسترس ما نبود تا یادی از این مدیر مدبر و چهره سازنده در بیشتر زمینه ها در ایران بکنیم و خوشحالیم که دوست فاضل و فرزانه ما «دکتر مجید روشنگر» در شماره 59 دور جدید «بررسی کتاب» در پاییز 1388 در این زمینه سنگ تمام گذاشت و صفحات متعددی از نشریه خود را در توصیف و خصوصیت انسانی و زندگانی و روحیه سازندگی «همایون صنعتی» اختصاص داد، به روایت های مختلف که در این شماره بخشی از آن همه را از این نشریه «ویژه ادبیات و هنر» لس آنجلس نقل می کنیم که آن زنده یاد نقش سترک در پخش و نشر ادبیات و هنر مرز و بوم ما در چند دهه گذشته داشت.




آشنایی بیشتر با اعجوبه ای از تبار

اندیشمندان و نیکخواه مردم ایران

سهم مرد اعجوبه ای که نقش او در نوسازی

ایران فراموش نشدنی است!

سیروس علی نژاد

یک زندگی جالب !

اعجوبه ! آنقدر زندگی جالبی دارد که آدم درمی ماند از کجا شروع کند:

- «انتشارات فرانکلین» که معروف ترین کار اوست؟

- یا «دائرة المعارف مصاحب» که حاصل فکر و ابتکار او بود؟

- از «چاپ کتاب های درسی» که به دست او سامان یافت؟

- از «سازمان کتاب های جیبی» که انقلابی در تیراژ کتاب در ایران ایجاد کرد؟

- از «مبازره با بیسوادی» که اول بار او شروع کرد؟

- از «چاپخانه افست» که او بنا نهاد؟

- از «کاغذسازی پارس» که او بنیانگذارش بود؟

- از «کشت مروارید» که در کیش آغاز کرد؟

- از «کارخانه رطب زهره» که به دست اوایجاد شد؟

- از «خزرشهر» که بنیاد اصلی اش او بود؟

- از «گلاب زهرا» که به دست او ساخته شد؟

- از کتاب هایی که ترجمه کرده؟ از شعرهایی که سروده؟

- از مقالاتی که نوشته؟ وگرچه بعضی ها در نوسازی ایران سهم قابل ملاحظه دارند ولی سهم همایون صنعتی زاده در نوسازی ایران فراموش نشدنی است.



چرا قبراق نبود؟

این بار هم مانند دو سه سال پیش دیدارم با اعجوبه از فرودگاه کرمان شروع شد.

دو سه روز پیش از آن ، تلفنی پرسیدم: کی می آیی تهران که ببینیمت؟ مثل هر بار گفت: مگر من عقل ندارم که بیایم تهران، یاالله پاشو بیا کرمان!

وقتی رسیدم گرم و صمیمی در سالن فرودگاه منتظر نشسته بود. عصا به دست داشت. اولین بار بود که عصا به دستش می دیدم. مچ پایش درد می کرد، می لنگید. وقتی راه افتاد همانی نبود که چند سال پیش در بلوار کشاورز قدم می زدیم؛یک کاپشن زیتونی به تن داشت، ریش انبوهی هم داشت، راه می رفتیم. قبراق و سرحال از ساعت ستاره ای اردکان یزد حرف می زد. بعد ناگهان یکی دو قدم عقب افتاد، به سراپای خود نگاهی کرد، با تعجب پرسید: - سیروس ! در قیافه من چه چیز خاصی می بینی، چرا این جوری به من نگاه می کنند؟

نگفتم ولی معلوم بود چرا آن جوری نگاهش می کردند این بار به آن اندازه قبراق نبود یا عصایی که در دستش بود اینطور نشان می داد.

آن چه پس گرفت!

از فرودگاه یک راست مرا به «پرورشگاه صنعتی» برد. توی ماشین تعریف کرد که باغ شمال را هم سرانجام پس گرفته است. اما پیش از آن خوشحال بود از اینکه قسمت هائی از پرورشگاه را در مرکز شهر کرمان پس گرفته و بقیه را هم به زودی پس خواهد گرفت. ذوق کرده بود و می خواست جاهایی را که پس گرفته است، نشانم بدهد.

انقلاب که شد ، بخش های قابل توجهی از پرورشگاه را مصادره کردند. وزارت بهداشت و وزارت ارشاد، هر کدام در پی ساختمان و مکان مناسبی (برای خود)؛ بخش هایی از پرورشگاه را صاحب شده بودند. حالا بعد از بیست و هفت هشت سال توانسته بود قسمتی را که در دست بهزیستی بود، پس بگیرد و به «بازسازی» مشغول شود. کارگر و بنا و نقاش... غلغله بود. صبح تا شب مشغول کا ر بودند و صنعتی باز هم بیشتر عجله داشت. عجب سالن ها و اتاق هایی را مصادره کرده بودند و بیشتر از آن عجب فضای دلپذیری را. وارد که شدیم با بچه ها سلام و علیک کرد. تک تک آنها را می شناخت. به یکی که چاق بود به اعتراض گفت: تو هنوز خودت را لاغر نکرده ای؟ آی فلانی این تا خودش را لاغر نکرده ...

همایون صنعتی در سال 1304 در تهران به دنیا آمد. پدرش از اولین نویسندگان رمان ایرانی بود. کودکی خود را در کرمان نزد پدربزرگ و مادربزرگش گذراند. سپس برای طی دوره ی دبیرستان به تهران آمد و به کار تجارت پرداخت.

در واقع کرمانی است چون پدر و پدربزرگش کرمانی اند و خودش هم هیچگاه از کرمان دل نکنده است؛ اما از اصفهان و تهران هم نسب می برد، مادرش و همسرش اصفهانی بوده اند . «میرزا یحیی دولت آبادی»دائی اوست که «حیات یحیی» اش معروف است و در انقلاب مشروطه نقش تأثیرگذار داشت. میرزا یحیی را همه ی هم نسلان ما می شناسند.نه فقط از روی تاریخ مشروطه و حوادث مشروطیت ، بلکه شاید بیشتر از شعری که از او در کتاب های دبستانی خوانده اند:

شب تاریک رفت و آمد روز وه چه روزی چو بخت من فیرو باز شد دیدگان من از خواب به به از آفتاب عالمتاب

خزر یعنی چی؟

اما صنعتی زاده بیش از آنکه کرمانی ، اصفهانی یا تهرانی باشد«بچه تاجر» است. بچه تاجر باهوشی که به کارهای بزرگی پرداخت و در صنعت نشر ایران از تولید کتاب گرفته تا کاغذ و چاپ نامی ماندگار شد و سرانجام همه ی آنها را وانهاد تا در گوشه ای از ایران به کار مورد علاقه اش، کشاورزی بپردازد. خودش می گوید از دو سه سال قبل از انقلاب معلوم بود که کار حکومت تمام است.

او خود را کنار کشیده بود و به کرمان رفته بود و در لاله زار کرمان، در ملک پدری اش ، به کشت گل مشغول شده بود.شعر می گفت . و گل می کاشت و گلاب می گرفت. مطالعه ی زندگی او نشان می دهد که دو چیز هیچگاه رهایش نکرده است. کشاورزی و تحقیق در احوال ایران باستان. اما بیش از اینها ذهنش است که هرگز رهایش نکرده است: ذهنش اورا به دنبال خود می کشاند. در تمام عمر کشانده است.

یک بار که کنار دریای خزر نشسته بود از خود پرسید که خزر یعنی چه؟ بعد از چهار پنج سال جای مرتبی کنار دریا درست کرده بود و نشسته بود که با فراغت تمام یک چای بخورد. اما همین که نشست و چشمش به آب خزر افتاد، سئوال خزر یعنی چه؟ پیش آمد.از خودش پرسید اینجا کجاست اصلاً؟ به نظر سئوال مهمی نمی آید! خوب معلوم است لب دریای خزر! اما خزر چیست؟ این نام از کجا آمده است؟ سرکارگری داشت که در باغ مشغول کار بود – چایی به دست نزد او رفت – پرسید: خزر یعنی چه؟نمی دانست. چای را زمین گذاشت و به ده نزدیک رفت ، از کدخدا پرسید خزر چیست؟ نمی دانست. رفت به نوشهر، از فرماندار پرسید: نمی دانست! شهردار و بقیه ودیگران هم نمی دانستند: «دردسرتان ندهم . چهار پنج سال طول کشید تا بدانم خزر نام قومی بوده است که غیر از نام این دریا هیچ چیز از آنها باقی نمانده است».

تقویم ایرانی !

یک بار مشغول مطالعه ی التفهیم ابوریحان بود، به جایی رسید که می گفت: «ایرانی ها در روزگار ابوریحان بیرونی تقویمی شبیه سالنامه های امروزی داشته اند که مانند آن را در هندوستان هم درست می کردند و به اطراف می بردند و می فروختند . مدتی بود به دنبال این بود که تقویم چه تحولاتی پیدا کرده است: «دیدم هیچ چاره نیست . دست خانم صنعتی را گرفتم ، سوار طیاره شدیم تا ببینم مثل آن تقویم را در کجا درست می کردند. مثل همه ی آدم های ابله از راه رسیدم رفتم به بایگانی ملی کشور هندوستان و موزه ها. گفتند از هم چو چیزی خبری نیست! دردسر ندهم. معلوم شد که هنوز همان را درست می کنند و در کوچه و بازار می فروشند. اما باز علاقه داشتم که مال زمان بیرونی را پیدا کنم. گفتند یک استاد ریاضیات آمریکایی هست در دانشگاه «براون یونیورسیتی »رودآیلند، که دراین کار تخصص دارد و آمده چندتایی را خریده و برده است. دیدم هیچ چاره ای نیست . سوار شدم رفتم رودآیلند، او را پیدا کردم . به عقل جور در نمی آید اما ایرانی ها تقویمی داشته اند برای سال قمری 260 روزه، یعنی دقیق 12 ماه 30 روزه. اصلاً با عقل جور در نمی آید».

موفقیت یک سازمان نشر

این زمانی بود که از فرانکلین و امور مهم دیگر فراغت یافته، یعنی شاهکار زندگی خود را پشت سر گذاشته بود. من خیال می کنم انتشارات فرانکلین شاهکار زندگی اوست شکل گیری فرانکلین داستان مهیجی دارد:

در بازار تهران تجارت می کرد . در آن زمان که کسب و کار در ایران شکل مدرن به خود می گرفت، نمایشگاهی هم در چهار راه کالج ، در طبقه دوم خانه ی پدری اش دایر کرده بود و در آن تابلو می فروخت. طبقه ی اول به موزه و نمایشگاه علی اکبر صنعتی نقاش و مجسمه ساز معروف اختصاص داشت که از بچه های پرورشگاه صنعتی بود و نامش را هم از آن جا داشت. هرچند بعدها نام علی اکبر صنعتی از نا م پرورشگاهی که در آن بزرگ شده بود مشهورتر شد. بچه های پرورشگاه شناسنانه شان را به نام «صنعتی» می گرفتند.

باری ، همایون در آن زمان یک نمایشگاه نقاشی و عکس و پوستر در طبقه دوم خانه ی پدری دایر کرده بود. روشنفکران و خارجیان را برای دیدار نمایشگاه دعوت می کرد.

سازمانی که کار کتاب و نشر و خواندن را در ایران به جنب و جوش در آورد. بی تردید هیچ سازمان نشری در ایران به اندازه ی انتشارات فرانکلین موفق نبوده است . ویراستاری کتاب نخست در همین سازمان شکل گرفت. مهمترین کتاب های ادبی آن دوره مانند «از صبا تا نیما» در این سازمان آماده و منتشر شد. در مجموع 1500 عنوان از بهترین کتاب های ترجمه در همین سازمان به فارسی زبانان اهدا شد. شیوه ی کار «همایون صنعتی» در انتشارات فرانکلین جالب بود : حق الترجمه کتاب را یک جا می خرید. همه ی امور مربوط به چاپ ، از ویرایش تا تصحیح و غلط گیری را انجام می داد. اجرت طرح جلد و هزینه ی تبلیغات را می پرداخت و برای چاپ و نشر به دست ناشر می سپرد و در ازای تمام این کارها 15 درصد از بهای پشت جلد دریافت می کرد. در ابتدای کتاب هم عبارت «با همکاری موسسه انتشارات فرانکلین» ذکر می شد.

کتاب های جیبی

کتاب در آن زمان تیراژ چندانی نداشت. هر چند از تیراز امروزی بیشتر بود. صنعتی زاده به فکر آن افتاد که از طریق ارزان کردن کتاب ، تیراژش را در ایران بالا ببرد. از اینجا به انتشار کتاب های جیبی رسید.

بهتر است از اینجا قلم را به دست عبدالرحیم جعفری بدهم که خود از ناشران برجسته (نشرامیر کبیر) روزگار است و حرفش در این زمینه سندیت بیشتری دارد. او در خاطراتش می نویسد: «همایون ابتدا در این زمینه با ناشران بعضی از کتاب ها مذاکراتی انجام داد واز آنها خواست که موافقت کنند کتاب های چاپ شده ی خود را به قطع جیبی به سرمایه ی فرانکلین در شرکت کتاب های جیبی تجدید چاپ کنند و از این بابت مبلغی به صاحب اثر و ناشر بپردازند. عده ای از ناشران هم موافقت کردند، و موسسه در ظرف مدتی کوتاه صدها عنوان کتاب جیبی به این طریق منتشر کرد که تیراژ آنها در آن روزگار پنج هزار تا بیست هزار جلد بود. چند سال بعد بعضی از کتاب ها را به قطع پالتویی (قدری بزرگتر از جیبی) منتشر کرد که تیراژ آنها هم بین سه هزار تا ده هزار نسخه بود. چاپ کتاب های جیبی از نظر ارزانی در گسترش فرهنگ کتاب و کتابخوانی میان مردم ایران جایگاه ویژه ای دارد. صنعتی زاده در اوایل، کار مدیریت سازمان کتاب های جیبی را به داریوش همایون سپرده بود که بعداً به آقای مجید روشنگر واگذار کرد».

چاپ کتابهای درسی

تمام دغدغه ی همایون در دوره ی اداره ی فرانکلین افزایش تیراژ کتاب بود. این امر او را به سوی افغانستان هم سوق داد. افغانستان تنها کشور فارسی زبان بود که به خط فارسی کتاب می خواند. بنابراین به فکر آن افتاد که کتاب های خود را به افغانستان هم صادر کند. سفر به افغانستان اما حاصلی به همراه نداشت و در شرایط سال 1337 افغانستان هم احتمالاً امکان پذیر نبود، اما دستاورد دیگری به همراه داشت. چاپ کتاب های درسی افغانستان. گویا پیش از ایرانی ها به فکر سامان دادن به کار کتاب های درسی دبستانی خود افتاده بودند. گرایش به روسیه نخست آنهارا به سوی کشور شوراها سوق داده بود اما از کار آنها راضی نبودند. از صنعتی خواستند که کتاب های درسی شان را چاپ کند. دولت و دربار ایران هم در آن زمان به این کار روی موافق نشان می داد و کمک می کرد.

چاپ کتاب های درسی افغانستان سبب شد فرانکلین قوت وقدرت بیشتری بگیرد. همچنان که این کار موجب شلوغی چاپخانه ها و شکایت آموزش و پرورش هم شد و این امر چند اتفاق فرخنده ی دیگر را در پی آورد.

در آن زمان کتاب های مدرسه در سراسر کشور شکل واحدی نداشت و در شهرهای مختلف ، بنا به سلیقه ی دبیران از تألیفات متعدد استفاده می شد. صنعتی به کتاب های درسی ایران هم پرداخت و آن را سازمان داد: «وضع کتاب های درسی ایران خیلی خراب بود. شاه در هیأت دولت کتاب های تاریخ و جغرافی را پرت کرده بود و گفته بود این مزخرفات چیست؟ وزیر فرهنگ گفته بود ما مشکل چاپ داریم. صنعتی همه ی چاپخانه ها را گرفته و دارد برای افغانستان کتاب چاپ می کند.

واقعاً چاپخانه ها پر بود. ما هم پول زیادی داشتیم. به فرانکلین گفتیم: کمک کند یک چاپخانه تأسیس کنیم! گفتند: بکن! من هم ناشرین را جمع کردم و از کسانی مانند سید حسن تقی زاده کمک گرفتم. تقی زاده که از ایام جوانی به چاپ علاقمند بود ، شد رئیس هیأت مدیره ی افست. من هم شدم مدیر عامل. سهام افست را هم دادیم به ناشرینی که برای فرانکلین کتاب چاپ می کردند. سازمان شاهنشاهی و خدمات اجتماعی هم سهم عمده ای برداشت». به این ترتیب فرانکلین بدل به سازمانی شد که پول پارو می کرد.

چاپخانه، نخست در خیابان قوام السلطنه در مکانی کوچک پا گرفت اما با توجه به افکار بلند صنعتی به سرعت رشد کرد و در خیابان گوته زمین بزرگ و ساختمان های متعدد ی را به اجاره گرفت و مؤسسه بزرگی شد که در خاورمیانه نظیر نداشت و شاید هنوز هم نظیر نداشته باشد. این چاپخانه هنوز هم کتاب های درسی ایران را چاپ می کند و بیشترین بار چاپ ایران بر عهده ی آن است.

چاپخانه با کاغذ سروکار دارد . کار چاپخانه بدون کاغذ لنگ می ماند. ایران مشکل کاغذ داشت. کاغذهای وارداتی پاسخگوی نیازهای روبه رشد نبود. صنعتی به فکر تأسیس کارخانه کاغذ سازی افتاد. «یک ماده خوبی هم برای تهیه کاغذ داشتیم به اسم باگاس، همان تفاله ی نیشکر ، در نیشکر هفت تپه» و بزرگترین کارخانه ی کاغذسازی ایران، کاغذسازی پارس در نیشکر هفت تپه پا گرفت؛ آن هم به کمک سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی (که طرف حساب صنعتی در قرارداد کتاب های درسی بود و نیز بانک توسعه صنعت و معدن)، نخست چاپخانه افست و سپس کاغذسازی پارس بنیاد شد.

اما صنعتی زاده که بنیانگذار و مدیر عامل هر دو سازمان بود، در این سازمان ها دوام چندانی نکرد. در کاغذ سازی پارس با مقامات بانک توسعه ی صنعت و معدن که ظاهراً هوای شرکت انگلیسی «رید» را می داشتند، برخورد پیدا کرد و درچاپخانه ی افست با مسائل دیگری که سبب دل کندن از آن شد. در این زمان انتشارات فرانکلین را هم به دیگران واگذاشته بود . کار سواد آموزی بزرگسالان هم سال ها پیش از این برای او به پایان رسیده بود. اما پیش از مبارزه با بی سوادی باید از یک کار سترگ دیگر او یاد کنیم.

فرهنگنامه «مصاحب»

در انتشارات فرانکلین، او به این نتیجه رسیده بود که یک کتاب مرجع به زبان فارسی فراهم آورد.

برای این کار لازم بود که سرمایه مالی و انسانی لازم را پیدا کند. مؤسسه فرانکلین نیویورک او را به سوی بنیاد فورد هدایت کرد. از طریق بنیاد فورد در آمریکا و نیز از طریق سرمایه داران داخلی سعی کرد مقدمات کار را آماده کند. اما دشوارتر از آن یافتن شخص باصلاحیت برای سردبیری بود. جستجوهایش او را به سمت دکترغلامحسین مصاحب کشاند که احتمالاً لایق ترین فردی بود که می -توانست به چنین کاری دست بزند. انتخاب مصاحب که امروز بعد از حدود 50 سال نظیر او را کمتر می توان یافت ، نشان دهنده ی دید باز و روح جستجوگر صنعتی است. « این خانه روشن می شود چون یاد نامش می کنم».

«مصاحب» آن زمان ها نامی نداشت. امروز وقتی برای یافتن سوابق هر موضوعی به دائرة المعارف مصاحب مراجعه می کنیم به اهمیت کار و دقت وسواس آمیز صنعتی زاده پی می بریم.

جلد اول دائرة المعارف مصاحب در سال 1345 به قیمت 5000 ریال منتشر شد.

وقتی همایون از مؤسسه رفت ، کار مصاحب با علی اصغر مهاجر جانشین صنعتی، به اختلاف کشید و او هم از آن مؤسسه خارج شد. رضا اقصی جای او را گرفت و جلد دوم دائرة المعارف زیر نظر رضا اقصی در سال 1356 منتشر شد. دائرة المعارف مصاحب را سازمان کتاب های جیبی منتشر کرد که خود یکی دیگر از ابتکارات صنعتی زاده است و پیش از این در این باره سخن گفته ایم.

راه جنگ با بیسوادی

داستان «مبارزه با بی سوادی» از این قراراست که در سال 1963 یا 64 که یونسکو جشن سواد آموزی خود را در ایران برگزار می کرد. در جلسه ای با حضور اشرف پهلوی طرح سوادآموزی در میان افتاد. همه ی اهل فن را از وزیر و وکیل تا کارشناسان رشته های گوناگون دعوت کرده بودند. برای قسمت کتاب و نشر هم از صنعتی دعوت شده بود. ظاهراً در پایان جلسه اشرف پهلوی از صنعتی که تا آن زمان ساکت نشسته بود، پرسیده بود شما حرفی نداری؟ او هم سوال هایی مطرح کرده بود: مانند اینکه اصلاً سواد چیست؟ به کی می خواهید سواد یاد بدهید؟ به چه زبانی می خواهید بیاموزید؟ و بعد هم پیشنهاد کرده بود طرح را ابتدا در یک گوشه از کشور اجرا کنند، با مشکلات آن آشنا شوند، کار را یاد بگیرند و بعد سراسری کنند.

با این حرف ها کار به گردن خود او افتاده بود. او هم برای آزمایش شهر قزوین را پیشنهاد کرده بود که نیمی ترک زبان و نیمی فارسی زبان بودند. شده بود رئیس مبارزه با بی سوادی در قزوین. دولت کمک می کرد ، نیروی هوایی هواپیما در اختیارش می گذاشت ، ارتش از کمک دریغ نداشت، یک رادیو اف ام نیز راه انداخته بود.

تمام روستاهای قزوین را از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب زیر پوشش قرار داده بود. 80 هزار نفر را سر کلاس نشانده بود. کمیته ی ملی مبارزه با بی سوادی را شکل داده بود که در آن آخوندها نقش بیشتری داشتند چون باسوادهای روستا آخوند بودند. این موجب نگرانی سازمان امنیت شده بود و ذهن شاه را خراب کرده بودند که این کار خطرناکی است.

مبارزه با بی سوادی ازکارهایی است که صنعتی درآن از کارنامه ی خود راضی نیست. این مبارزه را به نبرد کسی تشبیه می کند که در خواب به سمت دشمن مشت و لگد می اندازد، اما مشت و لگدش کارگر نیست: «در هر کاری که کردم موفق شدم به جز در مبارزه با بی سوادی»! پس از مدتی تلاش به این نتیجه رسیده بود که باسواد کردن بزرگسالان کاری بیهوده است. آنها پس از مدتی آنچه را آموخته اند فراموش می کنند. تازه بچه های این بزرگسالان، توی کوچه ول می گردند و به مدرسه نمی روند. بنابراین راه این نیست که به جنگ بی سوادی بزرگسالان برویم. راه این است که شرایطی فراهم کنیم تا همه ی بچه ها به مدرسه بروند تا بعد از گذشت یکی دو نسل ، دیگر بی سواد نداشته باشیم: «حدود یک سال و نیم شب و روز مرا گرفت. تمام کلاس ها را تک تک سرکشی می کردم. منطقه را تقسیم کرده بودم. سرپرست گذاشته بودم. حدود هزارتا معلم تربیت کرده بودم. خیلی خرج این کارها شده بود. اما نتیجه صفر!».

شاید اغراق می کند که نتیجه را «صفر» می پندارد اما او برای خودش متر و معیارهایی دارد: «اواخر کار، روزها می رفتم اداره پست ، می پرسیدم تعداد نامه ها یی که از پست قزوین بیرون می رود نسبت به یک سال پیش اضافه شده یا نه، نشده بود».

سرانجام بعد از اینکه برای شرکت در کنفرانسی به توکیو رفته بود، سازمان امنیت زیرآبش را زده بود: «وقتی برگشتم دیدم یک آقای سرتیپی را جای من گذاشته اند. من هم از خدا می خواستم. از شر این کار راحت شدم اما حقیقتش این است که هنوز هم رهایم نکرده است».

واقعاً هم رهایش نکرده است. بعد از انقلاب ، برای اینکه سواد آموزی به راه درست تری برود، مدتها پشت در اتاق آقای قرائتی نشسته تا او را ملاقات کند. به او گفته بود: بی خود انرژی و پول مملکت را هدر ندهید. تمام پول و انرژی را صرف مادرهای آینده بکنید. نه کسانی که حالا مادرند، آنها که قرار است فردا مادر بشوند. اگر ما بیاییم منابع اصلی آموزش را متوجه دخترهای پای بخت بکنیم و همه حواسمان را بگذاریم که این دخترها را آدم هایی بار بیاوریم کنجکاو نسبت به هستی، یک نوع آدم بیدار شده از خواب درست کنیم، کاری کنیم که شعور پیدا کنند، آن وقت این جریان خودش، خودش را اصلاح خواهد کرد.آن وقت شاید صد سال بعد، ما صاحب یک جامعه با معرفت بشویم».

رونق صنعت مروارید!

داستان کشت مروارید در جزیره ی کیش هم از «فضولی های بیش از حد» او ناشی شد. همان که گفتم ذهنش او را به دنبال خود می کشاند. یک بار عازم بندرعباس بود. طیاره در حوالی بندر لنگه نقص فنی پیدا کرد و در آن شهر فرود آمد.

از بالای بندرلنگه، شهر عظیم به نظر می رسید. وقتی وارد شد، شهری دید با باغ های بزرگ و خانه های قشنگ و خیابان های عالی ، که پرنده در آن پر نمی زند. شهر ارواح.

- «اگر بخواهم همه چیز را تعریف کنم این قصه از قصه سندبادبحری هم مفصل تر می شود.

بندرلنگه تا سال 1921 مرکز صنعت مروارید بود. صنعت مروارید خلیج فارس در زمان خود از صنعت نفت مهمتر بود. 120 هزار نفر در این صنعت کار می کردند، اما این صنعت یک شبه از بین رفت. می دانید چرا؟ ژاپنی ها مروارید مصنوعی درست کردند. البته نه مصنوعی، اول باید بدانید که مروارید چیست. حیوانی است نرم تن به نام صدف ، اگر ریگی وارد بدنش شود اذیتش می کند. مثل ریگی که به چشم آدم برود. البته برای آن حیوان صدبرابر بدتر است. ناچار از خود دفاع می کند. دفاعش این است که به دور این ریگ غشایی می تند و آن را ایزوله می کند. این می شود مروارید. حیوان را می کشند و مروارید را در می آورند. رفتن ریگ در بدن صدف در طبیعت به طور تصادفی رخ می دهد. ژاپنی ها گفتند این چه کاری است که منتظر شویم بر حسب اتفاق رخ دهد. ما می رویم این حیوان را می گیریم و دانه ی شن را می ریزیم در بدنش. این کار را کردند و مروارید تولیدی آنها به مروارید مصنوعی مشهور شد».

چنین شد که او سر از جزیره کیش درآورد. قسمتی از جزیره را خرید و مشغول کشت مروارید شد اما چندی بعد کیش را برای کارهای دیگری در نظر گرفتند و کشت مروارید صنعتی موقوف شد.

از رطب تا گلاب!

رطب زهره از کارهای دیگر صنعتی است، که نخست بانک اعتبارات دست اندرکارش بود اما ورشکست شده بود. به صنعتی مراجعه کرده بودند که فکری به حال آن بکند. به بم رفت و شرکت را دید و فکر تأسیس آن را پسندید: « تفاوت خرما و رطب می دانی چیست؟ میوه ی تازه خرما را«رطب» می گویند. اما این میوه ی تازه ماندگار نیست. در آفتاب خشک می کنند و تبدیل به خرما می شود. اما 60 درصد وزنش را از دست می دهد. در بم یک رطبی هست به اسم مضافتی که در دنیا بی نظیر است. فکر اولیه این بود که رطب را بگیرند، در سردخانه نگه دارند، بعد به عنوان میوه ی خارج از فصل بفروشند . هم از وزنش استفاده کنند و هم میوه ی خارج از فصل گران تر است».

صنعتی شرکت را خریده بود به این معنی که یک سوم بهایش را پرداخت کرده بود و دو سوم دیگر موکول به این بود که شرکت سودآور شود. شرکت سودآور شد اما رقابت اسرائیلی ها که در ایران آن روز نفوذ زیادی داشتند، سبب شد که در دوره ی نخست وزیری آموزگار سعی کردند شرکت را از دست صنعتی خارج کنند. در اثنای دعوا ، کار به انقلاب کشید. پس از انقلاب همایون توانست از طریق دادگاه انقلاب شرکت را پس بگیرد و درآمدش را به پرورشگاه صنعتی بم اختصاص دهد که مخصوص دختران است . حالا هم هزینه های پرورشگاه بم از طریق این شرکت تأمین می شود.

یکی دو سال قبل از انقلاب، همایون به کرمان کوچ کرده بود و در ملک پدری اش در لاله زار کرمان مشغول کاشتن گل محمدی و دائر کردن دستگاه های گلاب گیری شده بود. از آن روز تا امروز کشت گل و گلاب گیری توسعه بسیار یافته است اما در این مدت اتفاقات دیگری نیز افتاده است . از جمله رفتن صنعنی زاده به جبهه ی جنگ و شرکت در شکست حصر آبادان و نیز افتادن به زندان و سروکار یافتن با دادگاه انقلاب و مصادره اموال و پس گرفتن آن.

از اتفاقات مهم دیگر اینکه در حین جنگ که کارخانه ی کاغذسازی پارس از کار افتاده بود، پی او فرستادند که کارخانه را راه بیندازد.

او بار دیگر مدیر عامل کارخانه کاغذ پارس شد اما این بار هم مدیریت او دوامی نداشت. چندی هم به راه اندازی چاپخانه آرشام در کرمان پرداخت اما آنجا تا رفت جلو سوء استفاده ها را بگیرد، به زندانش انداختند و به جایی دور فرستادندش.

ایجاد یک شهر ساحلی!

دو سه روزی با (همایون صنعتی زاده) گفتگو کرده بودیم. به نظرم رسید حرف هایمان تمام شده است. گفتم: هرچه حرف داشتیم زدیم، اجازه بدهید من شب برگردم تهران! گفت: نه! هنوز از یکی از شغل های متعدد من خبر نداری! خیال کردم به لاستیک بی اف گودریج اشاره می کند که مدتی مدیر عامل آن بود. گفت: نه، خزرشهر! گفتم: خزرشهر به شما چه مربوط است. مگر پالانچیان و دارودسته؟ گفت: چرا، ولی بنشین تا بشنوی!

حکایت کرد که وقتی به کلی از دستگاه دولت و شاه و دربار کنار کشیده بود، و دنبال مروارید و خرما و کارو بار خودش بود، یک روز عبدالرضا انصاری رئیس دفتر اشرف پهلوی تلفن کرد که به دیدارش برود. معلوم شد او را به عنوان مدیر عامل شرکت خزرشهر برگزیده اند.خزرشهر، شهرکی است د ر کنار دریای خزر نزدیک محمود آباد. چند ده هکتار زمین گرفته بودند. شرکتی درست کرده بودند. از بانک تجارت 15 میلیون تومان وام گرفته بودند که شهر سازی کنند. آقای پالانچیان هم که شریک عمده ی اشرف پهلوی بود، مشغول شهرسازی شده بود، اما یک شب که با طیاره از رامسر به سمت تهران حرکت کرده بود، در دریای خزر سقوط کرده و مرده بود.

صنعتی وقتی برای بررسی حساب و کتاب و سرکشی به شرکت خزرشهر رفت، از کارهای ساختمانی فقط چند تیر چراغ برق دید و از پول ، فقط 1500 تومانی که در حساب باقی مانده بود. «نه خیابانی، نه خانه ای، مطلقاً برهوت».

با پانزده نفر از کارکنان و مسئولان شرکت به سرکشی رفته بود. هنگام ناهار گفتند در کازینوی بابلسر میز رزرو کرده اند. وقتی سر میز نشستند، کارمندان سابق خزرشهر یکی یکی ناهار سفارش دادند تا به او برسد که خود را به عمد نفر آخر گذاشته بود. در حدود 3500 تومان سفارش داده شده بود، نوبت به او رسید پرسید: پول ناهار را چه کسی پرداخت می کند؟ گفته بودند بالاخره ناهار را که باید خورد. گفته بود بله اما چه ناهاری؟ شرکت که فقط 1500 تومان پول دارد. پول ناهار اینجا که خیلی بیشتر می شود. آنها را برده بود جائی که نان و لوبیا بخورند. 14 نفرشان درجا رفته و استعفا کرده بودند و صنعتی را از دست خود خلاص کردند: «فقط یک ارمنی بود که گفت: من نان و لوبیا را می خورم ! گفتم: بارک الله! من با ماشین تو برمی گردم تهران!»

وقتی صحبت نان و لوبیا را می کرد تصور کردم اغراق می کند. اما اغراق نمی کرد. شاهدش را می توان در «در جستجوی صبح» عبدالرحیم جعفری پیدا کرد. جعفری نوشته است: یک روز زمانی که کار و بار فرانکلین سکه بود، به دیدار صنعتی رفته بود. «هنگام ناهار بود و او مشغول خوردن نان و ماست. در دفترش بود. خیلی خودمانی گفتم من هم گرسنه ام! ناهار چه داری؟ گفت همین نان و ماست. ولی اگر بخواهی می توانم بگویم یک نیمرو هم برات بیاورند! نشستیم به خوردن نان و ماست و نیمرو. و در ضمن خوردن از این در و آن در گفتن».

بعد از رفتن آن 14 نفر و پاک سازی شرکت، فکر کرده بود که با خزرشهر چه بکند:« یک کارخانه خانه سازی بود در فنلاند، ازدوره ی کاغذسازی می شناختم. پیش آنها خیلی آبرو داشتم (بعد از انقلاب دو نفر فرستادند که پاشو بیا فنلاند ، اینجا برایت کار داریم، گفتم نمی آیم) بهشان تلگراف زدم و پاشدم رفتم آنجا، گفتم: یک محوطه ی مجانی در اختیار شما می گذارم، ده تا خانه ی نمونه بسازید نصب کنید، ما مشتری می آوریم که زمین بفروشیم خانه های شما را هم می فروشیم! گفتند: چشم ! تو بگویی ما می کنیم! خانه ها را از طریق بندر نوشهر فرستادند و نصب شد. پول تبلیغات هم نداشتم. با یک شرکت تبلیغاتی قرار گذاشتم که تبلیغات بکند. گفتم من پول تبلیغات نمی دهم اما هر چه فروش کردم یک درصد مال شما ، قبول کردند. آنها شروع کردند به تبلیغات ، من شروع کردم به مشتری بردن، و پول گرفتن، خلاصه سر یک سال 15 میلیون قرض شرکت را پرداختیم. بعد رفتم پیش آقای انصاری گفتم آقا شرکت دیگر قرض ندارد. بنده از خدمت شما مرخص. آنها هم از خدا خواستند».

اجرای قانون اساسی اسلامی یعنی : کشک



با وحی الهی، حاکمیت فقها ، امامت و رهبری مستمر

هرگز مردم ایران به خوشبختی و سعادت

نمی رسند


ماندگاری جمهوری اسلامی به چه قیمتی؟!



در سرزمین هایی چون سرزمین ما – که مردمانش به دلایلی فراوان، همچنان «دوره می کنند روز را و شب را» - آنچه این دایره ی جهنمی را نمی شکند و آدمی را از این بن بست تکرارنمی رهاند، تسلط حکومت هایی دیکتاتور، فقدان قوانینی امروزی، و نداشتن آموزش صحیح است.

آنها نه تنها همۀ نشانه های تاریخی و انسانی سرزمین مان را که درخدمت تفکرات دیکتاتورمآبانه شان نیست و نابود می کنند تا مردمان به گذشته نیندیشند و در اکنون درجا بزنند بلکه اکنونِ آفریده شده به دست آنان نیز جز تکرار بدبختی ها و رنج های دایم و توانفرسا چیزی برای مردمان به همراه ندارد.

نمونه ی روشن و اندوه زای تاریخ را ما هم اکنون در دوره ای کوتاه و سی و یک ساله در سرزمین مان شاهد بوده ایم.

طوفانی از اعماق جهل تاریخی برآمد همه ی آنچه را که طی صد سال رشته بودیم پنبه کرد، ما را، دوباره، به یک بزنگاه مهم تاریخی رساند. سال گذشته لحظه ای بود که با جنبشی غیرقابل انتظار شروع شد و طراوت آزادی خواهانه ای که در آن بوده پژمردگی استبدادی چندین ساله را از ذهن مان شست. اما این لحظه ی زیبای تاریخی، که می توانست در همه ی مظاهر خود نو و بدیع باشد، به زودی درخدمت کسانی درآمده که همچنان، آگاهانه یا ناآگانه، در خدمت تکرار رنج ها و بدبختی های ملت ما هستند و به ما وعده ی چیزهایی را می دهند که در طول سی و یک سال گذشته آن ها را چندین بار تجربه کرده ایم ؛ تجربه ای که تصاویر و گزارش ها و خبرهای سیاه آن مرتب در سرزمین ما از میان برداشته شده است ، به طوری که اکنون – جز معدودی انسان جستجوگر که با رسانه های جهانی در تماس هستند – بیشتر مردمان از آنچه که حتی در زمان خودشان بر کشورشان گذشته است، چیزی نمی دانند . «سپاه سایبری» حکومتی تاریک اندیش به طور لحظه ای همه چیز را نابود می کند و مردمانی گرفتار در تنگنای نان و کار روزانه ی خویش آنچنان دست و پای بسته اند که به فکر لحظه ای پیش شان هم نیستند. در عین حال شبه روشنفکران و سیاستمدارانی که با امکانات وسیع مالی و تبلیغاتی (در داخل و خارج از ایران) برای ماندگاری نظام جمهوری اسلامی تلاش می کنند،همچنان که در سی و یک سال گذشته، به مردم می گویند که «انقلاب اسلامی» ، انقلابی برای عدالت بود، برای رفع تبعیض، برای تقسیم عادلانه ثروت، برای دادگری، برای آزادی، برای دموکراسی و این مسئولین ناخلفند که نمی گذارند این خواسته ها اجرا شود».

همه ی مسئولین مملکتی (از آنها که اکنون بر مسند قدرت نشسته اند تا آن ها که ظاهراً به اپوزیسیون پیوسته اند) همۀ آنها سی و یک سال است که این کلمات را تکرار کرده اند، و هر چند سال یک بار – وقتی که درد و رنج مردم از بی عدالتی و تبعیض و خفقان به اوج می رسد – کسی از خودی هاشان سر برمی دارد و می گوید که: آنچه که بد و زشت است ربطی به انقلاب اسلامی آنها ندارد، بلکه آفریده ی مجریان قانون است.

ای مردم! بیایید و نگذارید که انقلاب اسلامی عدالت خواه و آزادی خواه و نجات دهنده ی ما از دست برود!؟

همه ی این مدعیان عدالت و آزادی خواهی مذهبی، که در این سال ها و هم اکنون حتی گفته اند و می گویند که «مجریان بد بوده و قوانین را اجرا نکرده اند» یک بار هم به ما نگفته اند که اگر نوبت آنها برسد با چه قانونی می خواهند عدالت و آزادی و دموکراسی و عدم تبعیض و حقوق بشر را در ایران به تحقق بخشند.

لطفاً فقط به این چند جمله ای روشن و گویا در ماده ی چهار قانون اساسی حکومت اسلامی، که هر شخصی با حداقل سواد خواندن و نوشتن هم آن را می فهمد، نگاه کنید:

« کلیه ی قوانین و مقررات مدنی، جزایی، مالی، اقتصادی، اداری، فرهنگی، نظامی، سیاسی و غیر از اینها باید بر اساس موازین اسلامی باشد، این اصل بر اطلاق یا عموم همه ی اصول قانون اساسی و قوانین و مقررات دیگر حاکم است و تشخیص این امر برعهده ی فقهای شورای نگهبان است.»

و قبل از آن در ماده دو، این موازین اسلامی، که «نظام جمهوری اسلامی» بر پایه ی آن ریخته شده را، توضیح داده اند:

1- خدای یکتا (لا اله الا الله) و اختصاص حاکمیت و تشریع به او و لزوم تسلیم در برابر امر او.

2- وحی الهی و نقش بنیادی آن در بیان قوانین.

3- معاد و نقش سازنده آن در سیر تکاملی انسان به سوی خدا.

4- عدل خدا در خلقت و تشریع.

5- امامت و رهبری مستمر و نقش اساسی آن در تداوم انقلاب اسلام.

6- کرامت و ارزش والای انسان و آزادی توام با مسئولیت او در برابر خدا،که از راه اجتهاد مستمر فقهای جامع الشرایط بر اساس کتاب و سنت معصومین سلام الله علیهم اجمعین، به دست می آید...

به راستی کدام شخصیت عادل و انسان دوستی ، با هر نوع مذهب و مرام و عقیده ای ، و کدام قهرمان توانا و بزرگی درکل جهان، با تکیه بر چنین دستورالعملی، می تواند ضامن خوشبختی و آرامش و آسایش جامعه ای در قرن بیست و یکم باشد.

قرنی که بر تارکش حقوقی می درخشد که از کرامت واقعی و زمینی و بلاشرط انسان می گوید و به صراحت اعلام می دارد که «هیچ کسی نمی تواند در آن بردیگری برتری داشته باشد. چه از نظر نژادی ، جنسی و جنسیتی ، و چه از نظر نسبی و چه از نظر دین و عقیده و مرام خاصی».

آخر چگونه است که مردمان ما، به خاطر بی خبری از تجربیات خود ، هرچند سال یکبار، برای نجات از بدبختی و مصیبت جنگ و شکنجه و زندان و اعدام، دست به دامن کسی بزنند که با همین قانون برای ما آرامش و سعادت و خوشبختی بیاورد!

چگونه آنها که نام خود را روشنفکر می گذارند (چه مذهبی، چه سکولار) هنوز هم همچنین قانونی را مقابل خود و مردم گذاشته (و گیریم صادقانه) امید دارند که از دل آن دموکراسی و آزادی وحقوق بشر نه، حتی عدالت در سطح ابتدایی خود، بیرون آید؟ و یا امید دارند «دیپلمات مآبانه» از سر چنین قوانین خشک و سنگ سانی گذر کرده و به تغییر یا روشنی برسند؟ آیا نه اینکه آنها همچنان ما را به تکرار دوباره تاریخی سی و یک ساله – که لحظه ای حتی شادمانی و آرامش و خوشبختی نداشته – دعوت می کنند؟

همین پنهان ماندگی تجربه های سی و یک ساله است که این درس ساده و ابتدایی را از ما دریغ می دارد که اصلاً مهم نیست نفربعد از احمدی نژاد یا خامنه ای چه کسی باشد؛ آقای میرحسین موسوی باشد یا حجت الاسلام کروبی (این شیعیان اثنی عشری، با همه خوبی ها و حسن نیت هایشان) ، یا خانم شیرین عبادی با جایزه ی صلح نوبل و« امید به دموکراسی اسلامی» اش، یا آقای ایکس مسلمان اهل تسنن یا خانم ایگرگ زرتشتی، مسیحی و یهودی، و یا اصلاً فلان مرد یا زن لامذهب، مهم این است که در وضعیت فعلی هرکس که برصندلی ریاست جمهوری و ولایت فقیه بنشیند و بخواهد این قانون اساسی را – که پایه و اساسش بر تبعیض نهاده شده – پیش روی خود گذاشته و حتی کلام به کلام آن را هم درست وبدون کمترین کم و زیادی عمل کند در همین جایی خواهیم بود که تا کنون بوده ایم یعنی : کشک!

به راستی کدام از این آدمیان می تواند حتی مسکنی بر زخم های عمیق این سی و یک ساله ی مردمان ما در هر طیف و گروهی باشد؟ چه کسی از مدعیان و باورمندان حقوق بشر می تواند به این پرسش ساده پاسخ دهد که چگونه ممکن است با این قانون اساسی متکی بر «کرامت و ارزش والای انسان و آزادی توام با مسئولیت او در برابر خدا، که از راه اجتهاد مستمر فقهای جامع الشرایط و بر اساس کتاب و سنت معصومین سلام الله علیهم اجمعین» به دست می آید حتی دریچه ی کوچکی به جایگاه واقعی همان انسانی گشوده شود که در اعلامیه ی حقوق بشر قرار است تنها سازنده و مسئول زندگی و سرنوشت خویش باشد؟

من سخنم با آنهایی است که آرزوی یک زندگی سالم و آزاد را برای مردمان رنج دیده ی ایران دارند و نه آن گروه از اصلاح طلبان مذهبی و غیرمذهبی معتقد به ماندگاری حکومت اسلامی که در بستر راحت آزادی های غربی، لم داده اند. بچه هایشان به مدارس و دانشگاه های بی خطر و بی سانسور این سوی دنیا می روند و از قرن ها تجربه های آموزش بشری بهره می برند، و خودشان از این سالن سخنرانی به آن سالن می روند و بی ترس از پاسدار و «قوانینی با موازین اسلامی» هر چه می خواهند می پوشند وهرچه دل تنگشان می خواهد از آزادی و دموکراسی تا سکولاریسم و حقوق بشر می گویند و در انتها همه را به دموکراسی در اسلام رهنمون می شوند و برای مردمان تشنه ی آزادی و مشتاق یک زندگی طبیعی و سالم و امروزی نسخه های «اصلاح» می نویسند. و، در واقع، نمونه ای هم که از جهان آرزویی خود دارند، نهایتاً دوران حکومت آقای خاتمی است – دورانی که همه ی افتخارشان کوشش راستین در اجرایی کردن همین قانونی بود که ، بر اساس بند بند اعلامیه حقوق بشر ، سندی غیرقانونی و سراپا تبعیض است.

Tuesday, June 8, 2010

«یهودستیزی» یک اخلاق مذموم وارداتی و تحمیلی به جامعه ماست



این یهود ستیزی ازمجرای درگیری صدر اسلام با

یهودیان مدینه، فاشیسم فرانسوی و آلمانی تحصیل

کرده در اروپا و کمونیست های روسی است

سعید قاسمی نژاد

گزارش چندی پیش روزنامه دیلی تلگراف بار دیگر جلوه های زشت – از یک نوع اخلاقیات ناخوشایند که با کمال تأسف در جان و روح بخشی از هموطنان ما ریشه کرده است را – به نمایش گذاشت:

یهودستیزی ریشه کرده در عمق جان و روان بخش هایی از هموطنان ما.

«دیلی تلگراف» بر اساس سخنان «مهدی خزعلی » و نویسنده دیگری، داستانی پرداخته درباره ریشه های یهودی احمدی نژاد.

اصل ماجرا بر سر این است که نام فامیل احمدی نژاد «سبورچیان» بوده است و پس از مهاجرت خانواده اش از «ارادان» ( از روستاهای شهرستان گرمسار) به تهران این نام به «احمدی نژاد» تغییر یافته است و چنانکه جماعتی مدعیند سبورچیان فامیلی یهودی است.

اصل ماجرا چنانکه دیگران به تفصیل و تحقیق توضیح داده اند از بن غلط است. «سبور» واژه ای محلی است که گرچه به ریسندگی و بافندگی مربوط است اما ربطی به زبان عبری و شال یهودی ندارد. همین یافته ها و بافته ها اما در فضای مجازی و در فضای واقعی بهانه ای شد برای فوران شدید دگرباره بحث یهودستیزانه بخشی از هموطنان متعصب – که البته چنان که به نظر می رسد - «مدافع دموکراسی و حقوق بشر» هم هستند!؟

گویا حتی احمدی نژاد هم گماشته «صهیونیسم بین الملل»است و صهیونیسم هم امروزه روز نه تنها در ایران – که از این نظر برادران یهودستیز مشکل سیاسی و حقوقی ندارند – که در ممالک راقیه هم اسم رمز یهود ستیزی است؛ اگر «هولوکاست» برای اروپائیان مایه شرم و سرافکندگی و البته دردسر حقوقی است می توان «پشت پرده مخالفت با صهیونیسم» هرچه دل تنگ آدمی می خواهد نثار قوم یهود کرد.

از یاد نبرده ایم هر از گاهی این ور و آن ور مدارکی منتشر شده اند و می شوند که مدعی اند حتی هیتلر نیز خود تباری یهودی داشته است.

مسئله ساده است: هر چه نکبت هست زیر سر قوم یهود است!؟

حتی جنگ خانمان سوز جهانی و یهودستیزی و یهودکشی هیتلر نیز بخشی از نقشه «صهیونیسم بین الملل» برای اشغال فلسطین بوده است. داستانی که درباره احمدی نژاد کسانی به دنبال تکرار آن هستند نیز تکرار دگرباره همین تز مهوع است.

در زمان انقلاب و پس از آن کسانی مدعی بودند که کشتار میدان ژاله کار سربازان اسرائیلی بوده است یا اینکه آن رژیم پیشین که سیاست خارجی اش بر فلسطین محوری و یهودستیزی مبتنی نبود از بین رفته است و رژیمی بر سر کار است که اتفاقاً فلسطین محوری و یهودستیزی است و دشمنان یهودیان را هر جا که باشند و از هر دین و مرامی حلوا حلوا می کند.

جالب است در همین حکومتی که رئیس جمهورش خواهان محو اسرائیل می شود – و قاعدتاً منظور از محو اسرائیل ، محو خاک و زمین نیست بلکه محو ساکنانش است – و هولوکاست را افسانه خوانده بود و زعمای رژیم مدعی اند که هر چه تباهی است زیر سر یهودیهاست! یکی به زبان بی زبانی و با هزار رمز و ایما و با اشاره به سخن «مشایی»، مشاوراحمدی نژاد، مبنی بر دوستی با مردم اسرائیل – که گویا کفر مسلم است – همدستی دولت احمدی نژاد با صهیونیست ها برای تخفیف موقعیت ایران اسلامی به نفع« صهیونیست های غاصب» را مسلم می داند و آن دیگری مستقیماً می رود سر اصل مطلب و احمدی نژاد را« یهودی» می نامد.

تز همان تز است: هر چه تباهی است زیر سر یهودیها و «پروتکل پدران صهیون» است!

ما به حق از احمدی نژاد به خاطر دروغگوییهایش و جنایت هایش بیزاریم. تلاش عده ای برای سوق دادن نفرت از احمدی نژاد (که نفرت از بنیادگرایی اسلامی است) به نفرت از یهودیان چه دلیلی دارد؟

همین ماجرا درباره یازدهم سپتامبرهم تکرار شده است. قوم بربر خونخواره ای چند هزار نفر را دود کرده و به هوا فرستاده اند. عده ای اما گریبان یهودیان را رها نمی کنند که: نخیر یازده سپتامبر نیز کار شما بود! صرفنظر از اینکه یهود ستیزی خصیصه ای مذموم و ناپسندی است همچون دیگر انواع نژادپرستی، ولی یهودستیزی و فلسطین محوری کدام بخش از منافع ملی ما را تأمین کرده و می کند؟

در همان جنگ ایران با عراق که رزمندگان ایران از سی و چند کشور اسیر گرفتند آن اسرا مربوط به کدام کشورها بودند؟

در همین پنجاه سال اخیر درگیری های ما با کدام کشورها و اقوام بوده است و دوستی هامان با کدام؟ به تاریخ چند هزار ساله بهتر است اشاره ای نکنیم.

به راستی آیا امکان دارد روزی دوباره ما بتوانیم این «یهودستیزی» را که از سه مجرا آبیاری شده است – تاریخ اسلام و درگیری های صدر اسلام با یهودیان مدینه و اطراف . « فاشیسم فرانسوی و آلمانی»که هدیه نسل اول دانشجویان اعزامی به اروپا بود و «کمونیسم روسی» - که عمیقاً آمیخته با نفرت روس ها از قوم یهود بوده است – را از روح و جان مان بزداییم و سیاست خارجی مان را بر اساس منافع ملی مان به پیش بریم؟

یاد آن دوست که یگانه دوران بود



«محمد عاصمی» - که چندی پیش با فقدانش ، دل ما را شکست – معلم ما، استاد ما، دوست نازنین ما و از یگانه های زمان، فرزانه ای دانا و آزاده ای توانا بود. از دیرباز با قلم جذاب و شعرش و آثار مکتوبش و هنرنمائی هایش که از استادی خردمند آموخته بود. آشنایی دیرینه را داشتم و چه بسیار چون من، که چه فراوان به او عشق می ورزیدند و برایش احترامی فوق العاده قائل بودند.

«عاصمی» با خروجش از ایران در سالهای پیش از انقلاب و سفر به آلمان ، فصل تازه ای از زندگی نوین خود را شروع و با انتشار ماهنامه «کاوه» در آلمان، زندگی فرهنگی و اجتماعی و دور از قیل و قال سیاست را دنبال کرد. اما پس از حادثه فجیع انقلاب اسلامی و غلبه آخوندهای عرب زده بر کشورمان، او دوباره رسالتی سیاسی و انگیزه مبارزاتی پیدا کردو قلم گزنده اش در زمینه این مبارزه ، اسلحه او شد و اصرار به انتشار «کاوه» یک فریضه ملی و میهنی برای مقابله با ظالمان حاکم بر ایران و آزادی مردم ایران و آگاهی مردمانی که چشم خود را از این سحر و افسون مذهبی بشویند و دلشان را از این زنگار جهل و خرافه پاک بدارند.

گویی که در این راه هفت کفش آهنی در پا و هفت عصای آهنی در دست داشت و چنین می نمود که خستگی ناپذیر است – که بود – و سر ناسازگاری با ظالمان و ستمگران داشت – که داشت – و چنین قلب مصمم و دل شیری را هیچ جادوئی نمی توانست در هم بکوبد. چنانکه «سرطان» کرد و بر سینه او چنگ انداخت بدون اینکه بتواند بر قلب و روح او چیره شود، عاصمی عزیز ما را از پای درآورد. نیکنامی و نامداری اوچنان جاودانه است و ذخیره های قلب مهربان و خصال بی همتایش به حدی است که نیازی به طلب آمرزش برای او نیست که قلب انبوهی از مردمان چه بسیار از او خشنود و ثنای گوی آزادگی و مردانگی و صفا و محبتش هستند. آن چه در چند شماره می خوانید آخرین نوشته های عاصمی است که به دنبال تقاضای این بنده برای درج در روزنامه یومیه ای که سردبیریش را تا چندی پیش به عهده داشتم ، از آلمان می فرستاد و مرتب نیز به چاپ می رسید که بعد از خروج اجباری از آن روزنامه، این دست نوشته ها، نزد من ماند تا در این فرصت به مرور عرضه کنیم که گرچه بعضی از آنها از حوزه مسائل روز، دور شده ولی به واسطه فکر و نظر و همت و امضای «محمد» عزیزمان ، همیشه خواندنی و آموختنی است.

با تسلیت و آرزوی سلامت برای «محمود » عاصمی دوست مهربان و عزیزمان که همیشه از این بابت بر ما منت می گذاشت و دست نوشته های برادر گرانقدرش را در اختیار ما گذاشت. «ع – پ »









«لا کتابی آخر از لای کتاب آید برون»

کتاب و اهل کتاب !

مهمان امسال نمایشگاه کتاب ، جمهوری توده ای چین بود که از همان آغاز با مبارزات و اعتراضات نویسندگان و شاعران تبعیدی چین توأمان بود.

در واقع دو چین، در نمایشگاه، جلوه داشتند... چین هنرمندی مثل «آی وی وی» که می توانست مهمان افتخاری نمایشگاه کتاب باشد که نشد!... توفیق عرضه ی آثارش ولی در «خانه ی هنر» مونیخ، بسیار درخشان بود و مردم، هنرمندی را می دیدند که در وطنش غریب بودو حکومتش، قفل بر دهان و بند بر دستهایش زده بود که ناگزیر جلای وطن کرد...

در فضای «خانه ی هنر» مونیخ، که از قضا در دوران هیتلر ساخته شده است، نسیم روح نواز آزادی و مقاومت دلاورانه در برابر حکومت اختناق میوزید و مشام جان مشتاقان را تازه می ساخت. همان هیتلری که آرزوی «رایش هزارساله» ! را به گور برد...

اما چین دیگری هم در نمایشگاه جهانی کتاب فرانکفورت، جلوه می فروخت که نماینده ی رسمی حکومتی بود که در میدان «صلح آسمانی» ! پکن ، تانکها را ازروی مردمی که با تظاهراتی آرام، قصد بیان هدفهای خود را داشتند، گذراند و از کشته پشته ساخت و این همان حکومتی است که امروز از پشتیبانان و یاوران جمهوری خون و جنون آخوندهاست و حتی مهر و تسبیح ساخت چین را روانه ی بازار ایران می کند تا ساخته های دست کمونیست های بی خدا، رونق سجاده ی فقیهان باشد که این شعر ورد زبانشان است:

فقیه شهر چنین گفت بیخ گوش حمارش / که هر که خر شود البته می شوند سوارش/.

اصولاً نمایشگاه جهانی کتاب فرا نکفورت ، میدان عرضه ی سیاست ، هنر و اقتصاد است... این نمایشگاه در واقع ، محل ابراز وجود ناشران بزرگ است که منافع اقتصادی را برتر از هر نوع سیاستی می دانند و سیاستشان عین تجارت است و تجارتشان، عین سیاست!... و چنین است که حکومت کمونیستی – سرمایه داری ! چین مائو تسه دونگ ! می تواند حرف خود را در این نمایشگاه، بر کرسی بنشاند و جلوی حضور نویسندگان و شاعران مخالف حضور نویسندگان و شاعران مخالف ستم و جور حکومت کمونیستی را بگیرد ولی:

شب پره گر وصل آفتاب نخواهد / رونق بازار آفتاب نکاهد /.

**

بگذریم و به مناسبت نمایشگاه جهانی کتاب به کتاب بپردازیم:

به خانه ی مردی رفته بودم که کتابی را در خانه اش ببینم ویادداشت هایی بردارم... او می گفت: کتاب را به امانت نمی دهد! من هم با او کاملاً موافق بودم و این مثل را تکرار می کرد: هر که کتاب به امانت می دهد باید یک دستش را برید و هر کس کتاب امانتی را پس بیاورد، دو دستش را باید برید...!پ

مرد، اهل کتاب نبود ودر کار خرید و فروش ارز و معاملات بورس بود و از این قبیل کارهای نان و آبدار و بسیار هم ثروتمند و مرفه!

کتابی که من می خواستم در کتابخانه ی این مرد بود که اشاره ی دوست مشترکی، راهنمای من شد... در خانه اش یک اتاق مجهز با قفسه های شیشه ای و پر از کتاب دیدم که همه را به یک شکل صحافی کرده بود و پشت هر کدام، نام کتاب و نام خودش با خطی خوش نشانیده بود...

یک میز تحریر عالی با وسایل درجه ی یک که به اصرار ، مرا پشت آن نشاند و دیدم همه چیز تازه و نو و دست نخورده است... کتاب را باز کردم، دیدم صفحات درست بریده نشده و اجازه داد با قیچی طلائی اش صفحات را جدا کنم...

جاهلانه پرسیدم : شما این کتاب را هنوز نخوانده اید؟...

عاقلانه جواب داد: ای آقا! شما هم حوصله دارید ، بنده فرصت کتاب خواندن ندارم... تنها چیز قابل خواندن ، برای بنده اخبار و ارقام و آمار بورس است که چیزی برای دنیا و آخرت دارد... این کتابخانه را هم برای زیبائی و جلوه اش درست کرده ام و باید بگویم که بنده «کتاب باز» هستم نه کتاب خوان!...

و حق داشت... با کتاب ، خیلی کارها می شود کرد...

می توان آنها را به جای پایه ی شکسته ی یک میز به کار برد... می توان در کوپه ی قطار ، مقابل صورت گرفت، تا از سئوال و جواب ها ی همسفران کنجکاو در امان ماند...!

می توان با کاغذهای بسیار زیبا و الوان، بسته هائی زیبا ساخت و اینجاست که بسیار نکته بینی و هوشیاری لازم است وقتی کتابی را هدیه می دهید، فکر می کنید که هدیه گیرنده، حتماً آنرا خواهد خواند... اما اینجا می بایست بسیار دقت و کیاست به کار برد چون قضیه از دو صورت خارج نیست، هدیه گیرنده با خود می اندیشد که آیا هدیه دهنده ، کتاب را خوانده و یا نخوانده است. اگر خوانده است، می خواهد با هدیه کردن این کتاب، به من چه بگوید و چه چیزی را روشن کند...اگر نخوانده است ، پس هدیه ی بی ارزشی است که همین طور دست بر قضا انتخاب شده است... ولی به هر حال،هدیه ی بی ضرری است و گاهی می تواند بسیار مفید باشد...

«فردینان لازال » وقتی جوان بود، می خواست نویسنده شود... اما به گفته او یک بار با خودش اندیشید، برای چه کتاب بنویسم آن هم برای مردمی که کتاب نمی خوانند و سال تا سال، لای یک کتاب را حتی برای تماشا هم باز نمی کنند؟!

سپس نامبرده به سیاست روی آورد و یکی از بنیانگذاران برجسته ی سوسیال دموکراسی آلمان شد...

این عاقلانه نبود؟!...یک شعر زیبای تاجیکی راهم درباره ی کتاب بنویسم و شما را به کتاب و لاکتابان بسپارم:

معشوقه ی من کتاب من شد / بسته دل من ، بد و گشاده است /.

گوئی که: کتاب خود به من ده! / معشوقه به عاریت که داده است؟.../.

آن پاییز لعنتی


این بنده در سال 57 شاهد بودم و «پیا ده روهای خیابان شاهرضا» در روز تاسوعا و عاشورای پائیز 57 گواهند که مملو از جمعیت تماشاچی بود که با بسته های ساندویچ ، میوه و حتی شیشه های بغلی ویسکی و عرق و آبجو به تماشای جماعتی آمده بودند که وسط خیابان راه پیمایی می کردند که عده آنها بسیار کمتر از خودشان درپیاده روها بود که دیدیم همان عده قلیل بعدها، طناب دار همان «تماشاچی» ها ، همان بی تفاوت ها، همان «اکثریت خاموش» شدند.


«اکثریت خاموشی» که کافی بود آن روزها به خیابان ها بریزند تا همه آن گرگ و گراز و شغال و روباه ها – اگر دوست و برادر و خواهر و خواهرزاده من هم بوده باشند، فرقی نمی کند – متواری شوند و توی صد تا سوراخ فرو بروند.

این بنده در آغاز اعلام دولت تیمسار ازهاری به وضوح می دید که چگونه همه آن نعره کش ها که مشت تکان می دادند، یکهو از خیابان غیبشان زد. تمام رهبران فتنه و شورش آن روزها (از روزنامه نویس دوست من تا آن رجل وجیه المله و آخوند حراف مواجب بگیر اوقاف) رفته بودند خانه دوردست ترین دوستان و اقوامشان پنهان شده بودند.

حالا دیگر حال و حوصله این نیست که دنبال آن روزها برویم که چرا شاه دستور بگیر و ببند، شلیک به سوی تظاهرکنندگانی نداد که مرگش را می خواستند.

حتی حالا بهانه های مریضی، افسردگی شاه را هم قبول ندارم ولی صد در صد به این واقعیت واقفم که او دست آمریکا؛ انگلیس و اروپا را خوانده بود و آنها را مصمم دیده بود که هرجور شده و به هر قیمتی آسمان و زمین را به هم بدوزند که حکومت ایران را بهم بزنند، تا شا ه نباشد، تا ایران «اسلامی» شود و عواملی را بیاورند که به دست آنها بتوانند عوائد نفت خاورمیانه را سرازیر اروپا و آمریکا کنند و آن کشورها را از ورطه سقوط، بیکاری، بی پولی – از این که دارد رنگ و روغن یک «کشور متمدن» از روی صورتشان فرو می ریزد – نجات دهند.

آشکار بود که فرستاده ای رسمی و غیر رسمی آمریکا، شاه را از هرگونه مقاومت از هرگونه واکنشی، به شدت منع و حتی تهدید کرده اند. حتی بعد از این که موفق شدند به فوت وفنی و ترفندی او را از ایران خارج کنند چنین نشان می دادند که باستی شاه تضمین می داد که نه خود او نه اطرافیان نزدیکش ، دست به هیچ اقدامی نظامی، براندازی، توطئه علیه حکومت فرمایشی نزنند که آنها به مردم ایران زورچپان کرده بودند وگرنه با مصیبت های بزرگی روبرو می شوند نظیر: آن چه فی الفور چندین افسری که به شاه وفادار مانده و معتقد به مقابله با اشرار بودند در اولین روزهای انقلاب (مثل تیمسار بدره ای که از پشت هدف گلوله قرار گرفت یا نظیر جهانبانی و رحیمی) که فی الفور تیرباران کردند.

با ترور «شهرام شفیق» این اخطاریه جانگداز را به در ورودی اتاق شاه نیز الصاق کردند و باخلف وعده و جلوگیری از نشستن هواپیمای او در فرودگاه کشورهای دوست نظام ایران، درواقع به شاه هشدار لازم را دادند.

من خود شاهد بودم که چگونه تمام نیروهای نظامی که ارتشبد آریانا در مرز ایران و ترکیه برای یک حمله سریع علیه رژیم آماده کرده بود، بهم زدند. ترورهای یکی پس از دیگر، دوستان و یاران شاه، همچنان تأ کیدی بر این بود که آمریکا و غرب مصمم هستند که رژیم آخوندی در این منطقه باقی بماند در حالی که می دیدیم به ظاهر جهان غرب عزای اشغال سفارت آمریکا و گروگان گیری دیپلمات های آمریکایی را گرفته است ولی به شدت عوامل ژنرال هایزر از سوی آمریکا و تیمسار فردوست به نمایندگی انگلستان در ایران، به سرعت پایه های حکومت آخوندی جا می انداختند و آن را قرص و محکم می کردند.

بعدها ترور دکتر شاپور بختیار آخرین نخست وزیر شاه، حتی روزنه ی «امیدهای سیاسی» به هرگونه تغییر و تحولی را هم کور کردند و در همین حال به ایرانی های مخالف نیز پشت سر هم ویزای اروپا و آمریکا می دادند که جا را برای آخوندها تنگ نکنند. در تکمیل توطئه 22 بهمن – ایران را، از هر چه آدمی که سرش بوی قورمه سبزی می داد یا برای آینده ایران دلش می سوخت – خالی کردند.

همه بروند در هر کجای دنیا آش خودشان را بپزند ، رادیو خود را داشته باشند، تلویزیون خود را راه بیندازند ولی به ساحت مقدس رژیم آخوندی خدشه ای وارد نشود به فاستونی انگلیسی لباده آنان لکه ای ترشح نکند که ناراحتشان نماید!

چنین بود که این همه روزنامه و مجله و نشریه، این همه تلویزیون و رادیو در خارج از کشور روبراه شده است که هر کدام حرف خودشان را می زنند ولی عینهو آن دو نفر کری که حرف هایشان یکی است ولی چون نمی شنیدند، مرتب با هم جر و منجر داشتند و بالاخره مدام کار به دعوا و مرافعه واختلاف و قهر و کناره گیری می کشید. در حالی که همه یک حرف می زنند، یک نیت دارند ولی نگذارید با این جار و جنجال ما را بصورت «اکثریت خاموش» ناراضی دربیاورند. والسلام.