Friday, June 11, 2010

نشریه «بررسی کتاب» و گرامیداشت یک چهره چاپ و پخش و نشر ادبیات


اشاره: شاید بیشتر اهل کتاب و اصحاب قلم – ونه اکثریت مردم – اورا می شناختند! او بانی خیر یکی از بزرگترین بنگاه های نشر و پخش کتاب در ایران بود که تیراژ فروش کتاب را در مرزهای بالایی در کشورمان شکست. این مرد فوق العاده، «همایون صنعتی» نه فقط با قدرت اندیشه و ابتکار و جسارت و شیفتگی به مردم، در این مهم نقش موثری داشت بلکه در زمینه های دیگری نیز نامی ، نامدار بود از خود چه فراوان یادگار به جای گذاشته است.او اهل تظاهر ، مصاحبه و شهرت یابی و مراسم و میکروفن و مصاحبه نبود. متأسفانه در فقدان او، فرصتی در دسترس ما نبود تا یادی از این مدیر مدبر و چهره سازنده در بیشتر زمینه ها در ایران بکنیم و خوشحالیم که دوست فاضل و فرزانه ما «دکتر مجید روشنگر» در شماره 59 دور جدید «بررسی کتاب» در پاییز 1388 در این زمینه سنگ تمام گذاشت و صفحات متعددی از نشریه خود را در توصیف و خصوصیت انسانی و زندگانی و روحیه سازندگی «همایون صنعتی» اختصاص داد، به روایت های مختلف که در این شماره بخشی از آن همه را از این نشریه «ویژه ادبیات و هنر» لس آنجلس نقل می کنیم که آن زنده یاد نقش سترک در پخش و نشر ادبیات و هنر مرز و بوم ما در چند دهه گذشته داشت.




آشنایی بیشتر با اعجوبه ای از تبار

اندیشمندان و نیکخواه مردم ایران

سهم مرد اعجوبه ای که نقش او در نوسازی

ایران فراموش نشدنی است!

سیروس علی نژاد

یک زندگی جالب !

اعجوبه ! آنقدر زندگی جالبی دارد که آدم درمی ماند از کجا شروع کند:

- «انتشارات فرانکلین» که معروف ترین کار اوست؟

- یا «دائرة المعارف مصاحب» که حاصل فکر و ابتکار او بود؟

- از «چاپ کتاب های درسی» که به دست او سامان یافت؟

- از «سازمان کتاب های جیبی» که انقلابی در تیراژ کتاب در ایران ایجاد کرد؟

- از «مبازره با بیسوادی» که اول بار او شروع کرد؟

- از «چاپخانه افست» که او بنا نهاد؟

- از «کاغذسازی پارس» که او بنیانگذارش بود؟

- از «کشت مروارید» که در کیش آغاز کرد؟

- از «کارخانه رطب زهره» که به دست اوایجاد شد؟

- از «خزرشهر» که بنیاد اصلی اش او بود؟

- از «گلاب زهرا» که به دست او ساخته شد؟

- از کتاب هایی که ترجمه کرده؟ از شعرهایی که سروده؟

- از مقالاتی که نوشته؟ وگرچه بعضی ها در نوسازی ایران سهم قابل ملاحظه دارند ولی سهم همایون صنعتی زاده در نوسازی ایران فراموش نشدنی است.



چرا قبراق نبود؟

این بار هم مانند دو سه سال پیش دیدارم با اعجوبه از فرودگاه کرمان شروع شد.

دو سه روز پیش از آن ، تلفنی پرسیدم: کی می آیی تهران که ببینیمت؟ مثل هر بار گفت: مگر من عقل ندارم که بیایم تهران، یاالله پاشو بیا کرمان!

وقتی رسیدم گرم و صمیمی در سالن فرودگاه منتظر نشسته بود. عصا به دست داشت. اولین بار بود که عصا به دستش می دیدم. مچ پایش درد می کرد، می لنگید. وقتی راه افتاد همانی نبود که چند سال پیش در بلوار کشاورز قدم می زدیم؛یک کاپشن زیتونی به تن داشت، ریش انبوهی هم داشت، راه می رفتیم. قبراق و سرحال از ساعت ستاره ای اردکان یزد حرف می زد. بعد ناگهان یکی دو قدم عقب افتاد، به سراپای خود نگاهی کرد، با تعجب پرسید: - سیروس ! در قیافه من چه چیز خاصی می بینی، چرا این جوری به من نگاه می کنند؟

نگفتم ولی معلوم بود چرا آن جوری نگاهش می کردند این بار به آن اندازه قبراق نبود یا عصایی که در دستش بود اینطور نشان می داد.

آن چه پس گرفت!

از فرودگاه یک راست مرا به «پرورشگاه صنعتی» برد. توی ماشین تعریف کرد که باغ شمال را هم سرانجام پس گرفته است. اما پیش از آن خوشحال بود از اینکه قسمت هائی از پرورشگاه را در مرکز شهر کرمان پس گرفته و بقیه را هم به زودی پس خواهد گرفت. ذوق کرده بود و می خواست جاهایی را که پس گرفته است، نشانم بدهد.

انقلاب که شد ، بخش های قابل توجهی از پرورشگاه را مصادره کردند. وزارت بهداشت و وزارت ارشاد، هر کدام در پی ساختمان و مکان مناسبی (برای خود)؛ بخش هایی از پرورشگاه را صاحب شده بودند. حالا بعد از بیست و هفت هشت سال توانسته بود قسمتی را که در دست بهزیستی بود، پس بگیرد و به «بازسازی» مشغول شود. کارگر و بنا و نقاش... غلغله بود. صبح تا شب مشغول کا ر بودند و صنعتی باز هم بیشتر عجله داشت. عجب سالن ها و اتاق هایی را مصادره کرده بودند و بیشتر از آن عجب فضای دلپذیری را. وارد که شدیم با بچه ها سلام و علیک کرد. تک تک آنها را می شناخت. به یکی که چاق بود به اعتراض گفت: تو هنوز خودت را لاغر نکرده ای؟ آی فلانی این تا خودش را لاغر نکرده ...

همایون صنعتی در سال 1304 در تهران به دنیا آمد. پدرش از اولین نویسندگان رمان ایرانی بود. کودکی خود را در کرمان نزد پدربزرگ و مادربزرگش گذراند. سپس برای طی دوره ی دبیرستان به تهران آمد و به کار تجارت پرداخت.

در واقع کرمانی است چون پدر و پدربزرگش کرمانی اند و خودش هم هیچگاه از کرمان دل نکنده است؛ اما از اصفهان و تهران هم نسب می برد، مادرش و همسرش اصفهانی بوده اند . «میرزا یحیی دولت آبادی»دائی اوست که «حیات یحیی» اش معروف است و در انقلاب مشروطه نقش تأثیرگذار داشت. میرزا یحیی را همه ی هم نسلان ما می شناسند.نه فقط از روی تاریخ مشروطه و حوادث مشروطیت ، بلکه شاید بیشتر از شعری که از او در کتاب های دبستانی خوانده اند:

شب تاریک رفت و آمد روز وه چه روزی چو بخت من فیرو باز شد دیدگان من از خواب به به از آفتاب عالمتاب

خزر یعنی چی؟

اما صنعتی زاده بیش از آنکه کرمانی ، اصفهانی یا تهرانی باشد«بچه تاجر» است. بچه تاجر باهوشی که به کارهای بزرگی پرداخت و در صنعت نشر ایران از تولید کتاب گرفته تا کاغذ و چاپ نامی ماندگار شد و سرانجام همه ی آنها را وانهاد تا در گوشه ای از ایران به کار مورد علاقه اش، کشاورزی بپردازد. خودش می گوید از دو سه سال قبل از انقلاب معلوم بود که کار حکومت تمام است.

او خود را کنار کشیده بود و به کرمان رفته بود و در لاله زار کرمان، در ملک پدری اش ، به کشت گل مشغول شده بود.شعر می گفت . و گل می کاشت و گلاب می گرفت. مطالعه ی زندگی او نشان می دهد که دو چیز هیچگاه رهایش نکرده است. کشاورزی و تحقیق در احوال ایران باستان. اما بیش از اینها ذهنش است که هرگز رهایش نکرده است: ذهنش اورا به دنبال خود می کشاند. در تمام عمر کشانده است.

یک بار که کنار دریای خزر نشسته بود از خود پرسید که خزر یعنی چه؟ بعد از چهار پنج سال جای مرتبی کنار دریا درست کرده بود و نشسته بود که با فراغت تمام یک چای بخورد. اما همین که نشست و چشمش به آب خزر افتاد، سئوال خزر یعنی چه؟ پیش آمد.از خودش پرسید اینجا کجاست اصلاً؟ به نظر سئوال مهمی نمی آید! خوب معلوم است لب دریای خزر! اما خزر چیست؟ این نام از کجا آمده است؟ سرکارگری داشت که در باغ مشغول کار بود – چایی به دست نزد او رفت – پرسید: خزر یعنی چه؟نمی دانست. چای را زمین گذاشت و به ده نزدیک رفت ، از کدخدا پرسید خزر چیست؟ نمی دانست. رفت به نوشهر، از فرماندار پرسید: نمی دانست! شهردار و بقیه ودیگران هم نمی دانستند: «دردسرتان ندهم . چهار پنج سال طول کشید تا بدانم خزر نام قومی بوده است که غیر از نام این دریا هیچ چیز از آنها باقی نمانده است».

تقویم ایرانی !

یک بار مشغول مطالعه ی التفهیم ابوریحان بود، به جایی رسید که می گفت: «ایرانی ها در روزگار ابوریحان بیرونی تقویمی شبیه سالنامه های امروزی داشته اند که مانند آن را در هندوستان هم درست می کردند و به اطراف می بردند و می فروختند . مدتی بود به دنبال این بود که تقویم چه تحولاتی پیدا کرده است: «دیدم هیچ چاره نیست . دست خانم صنعتی را گرفتم ، سوار طیاره شدیم تا ببینم مثل آن تقویم را در کجا درست می کردند. مثل همه ی آدم های ابله از راه رسیدم رفتم به بایگانی ملی کشور هندوستان و موزه ها. گفتند از هم چو چیزی خبری نیست! دردسر ندهم. معلوم شد که هنوز همان را درست می کنند و در کوچه و بازار می فروشند. اما باز علاقه داشتم که مال زمان بیرونی را پیدا کنم. گفتند یک استاد ریاضیات آمریکایی هست در دانشگاه «براون یونیورسیتی »رودآیلند، که دراین کار تخصص دارد و آمده چندتایی را خریده و برده است. دیدم هیچ چاره ای نیست . سوار شدم رفتم رودآیلند، او را پیدا کردم . به عقل جور در نمی آید اما ایرانی ها تقویمی داشته اند برای سال قمری 260 روزه، یعنی دقیق 12 ماه 30 روزه. اصلاً با عقل جور در نمی آید».

موفقیت یک سازمان نشر

این زمانی بود که از فرانکلین و امور مهم دیگر فراغت یافته، یعنی شاهکار زندگی خود را پشت سر گذاشته بود. من خیال می کنم انتشارات فرانکلین شاهکار زندگی اوست شکل گیری فرانکلین داستان مهیجی دارد:

در بازار تهران تجارت می کرد . در آن زمان که کسب و کار در ایران شکل مدرن به خود می گرفت، نمایشگاهی هم در چهار راه کالج ، در طبقه دوم خانه ی پدری اش دایر کرده بود و در آن تابلو می فروخت. طبقه ی اول به موزه و نمایشگاه علی اکبر صنعتی نقاش و مجسمه ساز معروف اختصاص داشت که از بچه های پرورشگاه صنعتی بود و نامش را هم از آن جا داشت. هرچند بعدها نام علی اکبر صنعتی از نا م پرورشگاهی که در آن بزرگ شده بود مشهورتر شد. بچه های پرورشگاه شناسنانه شان را به نام «صنعتی» می گرفتند.

باری ، همایون در آن زمان یک نمایشگاه نقاشی و عکس و پوستر در طبقه دوم خانه ی پدری دایر کرده بود. روشنفکران و خارجیان را برای دیدار نمایشگاه دعوت می کرد.

سازمانی که کار کتاب و نشر و خواندن را در ایران به جنب و جوش در آورد. بی تردید هیچ سازمان نشری در ایران به اندازه ی انتشارات فرانکلین موفق نبوده است . ویراستاری کتاب نخست در همین سازمان شکل گرفت. مهمترین کتاب های ادبی آن دوره مانند «از صبا تا نیما» در این سازمان آماده و منتشر شد. در مجموع 1500 عنوان از بهترین کتاب های ترجمه در همین سازمان به فارسی زبانان اهدا شد. شیوه ی کار «همایون صنعتی» در انتشارات فرانکلین جالب بود : حق الترجمه کتاب را یک جا می خرید. همه ی امور مربوط به چاپ ، از ویرایش تا تصحیح و غلط گیری را انجام می داد. اجرت طرح جلد و هزینه ی تبلیغات را می پرداخت و برای چاپ و نشر به دست ناشر می سپرد و در ازای تمام این کارها 15 درصد از بهای پشت جلد دریافت می کرد. در ابتدای کتاب هم عبارت «با همکاری موسسه انتشارات فرانکلین» ذکر می شد.

کتاب های جیبی

کتاب در آن زمان تیراژ چندانی نداشت. هر چند از تیراز امروزی بیشتر بود. صنعتی زاده به فکر آن افتاد که از طریق ارزان کردن کتاب ، تیراژش را در ایران بالا ببرد. از اینجا به انتشار کتاب های جیبی رسید.

بهتر است از اینجا قلم را به دست عبدالرحیم جعفری بدهم که خود از ناشران برجسته (نشرامیر کبیر) روزگار است و حرفش در این زمینه سندیت بیشتری دارد. او در خاطراتش می نویسد: «همایون ابتدا در این زمینه با ناشران بعضی از کتاب ها مذاکراتی انجام داد واز آنها خواست که موافقت کنند کتاب های چاپ شده ی خود را به قطع جیبی به سرمایه ی فرانکلین در شرکت کتاب های جیبی تجدید چاپ کنند و از این بابت مبلغی به صاحب اثر و ناشر بپردازند. عده ای از ناشران هم موافقت کردند، و موسسه در ظرف مدتی کوتاه صدها عنوان کتاب جیبی به این طریق منتشر کرد که تیراژ آنها در آن روزگار پنج هزار تا بیست هزار جلد بود. چند سال بعد بعضی از کتاب ها را به قطع پالتویی (قدری بزرگتر از جیبی) منتشر کرد که تیراژ آنها هم بین سه هزار تا ده هزار نسخه بود. چاپ کتاب های جیبی از نظر ارزانی در گسترش فرهنگ کتاب و کتابخوانی میان مردم ایران جایگاه ویژه ای دارد. صنعتی زاده در اوایل، کار مدیریت سازمان کتاب های جیبی را به داریوش همایون سپرده بود که بعداً به آقای مجید روشنگر واگذار کرد».

چاپ کتابهای درسی

تمام دغدغه ی همایون در دوره ی اداره ی فرانکلین افزایش تیراژ کتاب بود. این امر او را به سوی افغانستان هم سوق داد. افغانستان تنها کشور فارسی زبان بود که به خط فارسی کتاب می خواند. بنابراین به فکر آن افتاد که کتاب های خود را به افغانستان هم صادر کند. سفر به افغانستان اما حاصلی به همراه نداشت و در شرایط سال 1337 افغانستان هم احتمالاً امکان پذیر نبود، اما دستاورد دیگری به همراه داشت. چاپ کتاب های درسی افغانستان. گویا پیش از ایرانی ها به فکر سامان دادن به کار کتاب های درسی دبستانی خود افتاده بودند. گرایش به روسیه نخست آنهارا به سوی کشور شوراها سوق داده بود اما از کار آنها راضی نبودند. از صنعتی خواستند که کتاب های درسی شان را چاپ کند. دولت و دربار ایران هم در آن زمان به این کار روی موافق نشان می داد و کمک می کرد.

چاپ کتاب های درسی افغانستان سبب شد فرانکلین قوت وقدرت بیشتری بگیرد. همچنان که این کار موجب شلوغی چاپخانه ها و شکایت آموزش و پرورش هم شد و این امر چند اتفاق فرخنده ی دیگر را در پی آورد.

در آن زمان کتاب های مدرسه در سراسر کشور شکل واحدی نداشت و در شهرهای مختلف ، بنا به سلیقه ی دبیران از تألیفات متعدد استفاده می شد. صنعتی به کتاب های درسی ایران هم پرداخت و آن را سازمان داد: «وضع کتاب های درسی ایران خیلی خراب بود. شاه در هیأت دولت کتاب های تاریخ و جغرافی را پرت کرده بود و گفته بود این مزخرفات چیست؟ وزیر فرهنگ گفته بود ما مشکل چاپ داریم. صنعتی همه ی چاپخانه ها را گرفته و دارد برای افغانستان کتاب چاپ می کند.

واقعاً چاپخانه ها پر بود. ما هم پول زیادی داشتیم. به فرانکلین گفتیم: کمک کند یک چاپخانه تأسیس کنیم! گفتند: بکن! من هم ناشرین را جمع کردم و از کسانی مانند سید حسن تقی زاده کمک گرفتم. تقی زاده که از ایام جوانی به چاپ علاقمند بود ، شد رئیس هیأت مدیره ی افست. من هم شدم مدیر عامل. سهام افست را هم دادیم به ناشرینی که برای فرانکلین کتاب چاپ می کردند. سازمان شاهنشاهی و خدمات اجتماعی هم سهم عمده ای برداشت». به این ترتیب فرانکلین بدل به سازمانی شد که پول پارو می کرد.

چاپخانه، نخست در خیابان قوام السلطنه در مکانی کوچک پا گرفت اما با توجه به افکار بلند صنعتی به سرعت رشد کرد و در خیابان گوته زمین بزرگ و ساختمان های متعدد ی را به اجاره گرفت و مؤسسه بزرگی شد که در خاورمیانه نظیر نداشت و شاید هنوز هم نظیر نداشته باشد. این چاپخانه هنوز هم کتاب های درسی ایران را چاپ می کند و بیشترین بار چاپ ایران بر عهده ی آن است.

چاپخانه با کاغذ سروکار دارد . کار چاپخانه بدون کاغذ لنگ می ماند. ایران مشکل کاغذ داشت. کاغذهای وارداتی پاسخگوی نیازهای روبه رشد نبود. صنعتی به فکر تأسیس کارخانه کاغذ سازی افتاد. «یک ماده خوبی هم برای تهیه کاغذ داشتیم به اسم باگاس، همان تفاله ی نیشکر ، در نیشکر هفت تپه» و بزرگترین کارخانه ی کاغذسازی ایران، کاغذسازی پارس در نیشکر هفت تپه پا گرفت؛ آن هم به کمک سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی (که طرف حساب صنعتی در قرارداد کتاب های درسی بود و نیز بانک توسعه صنعت و معدن)، نخست چاپخانه افست و سپس کاغذسازی پارس بنیاد شد.

اما صنعتی زاده که بنیانگذار و مدیر عامل هر دو سازمان بود، در این سازمان ها دوام چندانی نکرد. در کاغذ سازی پارس با مقامات بانک توسعه ی صنعت و معدن که ظاهراً هوای شرکت انگلیسی «رید» را می داشتند، برخورد پیدا کرد و درچاپخانه ی افست با مسائل دیگری که سبب دل کندن از آن شد. در این زمان انتشارات فرانکلین را هم به دیگران واگذاشته بود . کار سواد آموزی بزرگسالان هم سال ها پیش از این برای او به پایان رسیده بود. اما پیش از مبارزه با بی سوادی باید از یک کار سترگ دیگر او یاد کنیم.

فرهنگنامه «مصاحب»

در انتشارات فرانکلین، او به این نتیجه رسیده بود که یک کتاب مرجع به زبان فارسی فراهم آورد.

برای این کار لازم بود که سرمایه مالی و انسانی لازم را پیدا کند. مؤسسه فرانکلین نیویورک او را به سوی بنیاد فورد هدایت کرد. از طریق بنیاد فورد در آمریکا و نیز از طریق سرمایه داران داخلی سعی کرد مقدمات کار را آماده کند. اما دشوارتر از آن یافتن شخص باصلاحیت برای سردبیری بود. جستجوهایش او را به سمت دکترغلامحسین مصاحب کشاند که احتمالاً لایق ترین فردی بود که می -توانست به چنین کاری دست بزند. انتخاب مصاحب که امروز بعد از حدود 50 سال نظیر او را کمتر می توان یافت ، نشان دهنده ی دید باز و روح جستجوگر صنعتی است. « این خانه روشن می شود چون یاد نامش می کنم».

«مصاحب» آن زمان ها نامی نداشت. امروز وقتی برای یافتن سوابق هر موضوعی به دائرة المعارف مصاحب مراجعه می کنیم به اهمیت کار و دقت وسواس آمیز صنعتی زاده پی می بریم.

جلد اول دائرة المعارف مصاحب در سال 1345 به قیمت 5000 ریال منتشر شد.

وقتی همایون از مؤسسه رفت ، کار مصاحب با علی اصغر مهاجر جانشین صنعتی، به اختلاف کشید و او هم از آن مؤسسه خارج شد. رضا اقصی جای او را گرفت و جلد دوم دائرة المعارف زیر نظر رضا اقصی در سال 1356 منتشر شد. دائرة المعارف مصاحب را سازمان کتاب های جیبی منتشر کرد که خود یکی دیگر از ابتکارات صنعتی زاده است و پیش از این در این باره سخن گفته ایم.

راه جنگ با بیسوادی

داستان «مبارزه با بی سوادی» از این قراراست که در سال 1963 یا 64 که یونسکو جشن سواد آموزی خود را در ایران برگزار می کرد. در جلسه ای با حضور اشرف پهلوی طرح سوادآموزی در میان افتاد. همه ی اهل فن را از وزیر و وکیل تا کارشناسان رشته های گوناگون دعوت کرده بودند. برای قسمت کتاب و نشر هم از صنعتی دعوت شده بود. ظاهراً در پایان جلسه اشرف پهلوی از صنعتی که تا آن زمان ساکت نشسته بود، پرسیده بود شما حرفی نداری؟ او هم سوال هایی مطرح کرده بود: مانند اینکه اصلاً سواد چیست؟ به کی می خواهید سواد یاد بدهید؟ به چه زبانی می خواهید بیاموزید؟ و بعد هم پیشنهاد کرده بود طرح را ابتدا در یک گوشه از کشور اجرا کنند، با مشکلات آن آشنا شوند، کار را یاد بگیرند و بعد سراسری کنند.

با این حرف ها کار به گردن خود او افتاده بود. او هم برای آزمایش شهر قزوین را پیشنهاد کرده بود که نیمی ترک زبان و نیمی فارسی زبان بودند. شده بود رئیس مبارزه با بی سوادی در قزوین. دولت کمک می کرد ، نیروی هوایی هواپیما در اختیارش می گذاشت ، ارتش از کمک دریغ نداشت، یک رادیو اف ام نیز راه انداخته بود.

تمام روستاهای قزوین را از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب زیر پوشش قرار داده بود. 80 هزار نفر را سر کلاس نشانده بود. کمیته ی ملی مبارزه با بی سوادی را شکل داده بود که در آن آخوندها نقش بیشتری داشتند چون باسوادهای روستا آخوند بودند. این موجب نگرانی سازمان امنیت شده بود و ذهن شاه را خراب کرده بودند که این کار خطرناکی است.

مبارزه با بی سوادی ازکارهایی است که صنعتی درآن از کارنامه ی خود راضی نیست. این مبارزه را به نبرد کسی تشبیه می کند که در خواب به سمت دشمن مشت و لگد می اندازد، اما مشت و لگدش کارگر نیست: «در هر کاری که کردم موفق شدم به جز در مبارزه با بی سوادی»! پس از مدتی تلاش به این نتیجه رسیده بود که باسواد کردن بزرگسالان کاری بیهوده است. آنها پس از مدتی آنچه را آموخته اند فراموش می کنند. تازه بچه های این بزرگسالان، توی کوچه ول می گردند و به مدرسه نمی روند. بنابراین راه این نیست که به جنگ بی سوادی بزرگسالان برویم. راه این است که شرایطی فراهم کنیم تا همه ی بچه ها به مدرسه بروند تا بعد از گذشت یکی دو نسل ، دیگر بی سواد نداشته باشیم: «حدود یک سال و نیم شب و روز مرا گرفت. تمام کلاس ها را تک تک سرکشی می کردم. منطقه را تقسیم کرده بودم. سرپرست گذاشته بودم. حدود هزارتا معلم تربیت کرده بودم. خیلی خرج این کارها شده بود. اما نتیجه صفر!».

شاید اغراق می کند که نتیجه را «صفر» می پندارد اما او برای خودش متر و معیارهایی دارد: «اواخر کار، روزها می رفتم اداره پست ، می پرسیدم تعداد نامه ها یی که از پست قزوین بیرون می رود نسبت به یک سال پیش اضافه شده یا نه، نشده بود».

سرانجام بعد از اینکه برای شرکت در کنفرانسی به توکیو رفته بود، سازمان امنیت زیرآبش را زده بود: «وقتی برگشتم دیدم یک آقای سرتیپی را جای من گذاشته اند. من هم از خدا می خواستم. از شر این کار راحت شدم اما حقیقتش این است که هنوز هم رهایم نکرده است».

واقعاً هم رهایش نکرده است. بعد از انقلاب ، برای اینکه سواد آموزی به راه درست تری برود، مدتها پشت در اتاق آقای قرائتی نشسته تا او را ملاقات کند. به او گفته بود: بی خود انرژی و پول مملکت را هدر ندهید. تمام پول و انرژی را صرف مادرهای آینده بکنید. نه کسانی که حالا مادرند، آنها که قرار است فردا مادر بشوند. اگر ما بیاییم منابع اصلی آموزش را متوجه دخترهای پای بخت بکنیم و همه حواسمان را بگذاریم که این دخترها را آدم هایی بار بیاوریم کنجکاو نسبت به هستی، یک نوع آدم بیدار شده از خواب درست کنیم، کاری کنیم که شعور پیدا کنند، آن وقت این جریان خودش، خودش را اصلاح خواهد کرد.آن وقت شاید صد سال بعد، ما صاحب یک جامعه با معرفت بشویم».

رونق صنعت مروارید!

داستان کشت مروارید در جزیره ی کیش هم از «فضولی های بیش از حد» او ناشی شد. همان که گفتم ذهنش او را به دنبال خود می کشاند. یک بار عازم بندرعباس بود. طیاره در حوالی بندر لنگه نقص فنی پیدا کرد و در آن شهر فرود آمد.

از بالای بندرلنگه، شهر عظیم به نظر می رسید. وقتی وارد شد، شهری دید با باغ های بزرگ و خانه های قشنگ و خیابان های عالی ، که پرنده در آن پر نمی زند. شهر ارواح.

- «اگر بخواهم همه چیز را تعریف کنم این قصه از قصه سندبادبحری هم مفصل تر می شود.

بندرلنگه تا سال 1921 مرکز صنعت مروارید بود. صنعت مروارید خلیج فارس در زمان خود از صنعت نفت مهمتر بود. 120 هزار نفر در این صنعت کار می کردند، اما این صنعت یک شبه از بین رفت. می دانید چرا؟ ژاپنی ها مروارید مصنوعی درست کردند. البته نه مصنوعی، اول باید بدانید که مروارید چیست. حیوانی است نرم تن به نام صدف ، اگر ریگی وارد بدنش شود اذیتش می کند. مثل ریگی که به چشم آدم برود. البته برای آن حیوان صدبرابر بدتر است. ناچار از خود دفاع می کند. دفاعش این است که به دور این ریگ غشایی می تند و آن را ایزوله می کند. این می شود مروارید. حیوان را می کشند و مروارید را در می آورند. رفتن ریگ در بدن صدف در طبیعت به طور تصادفی رخ می دهد. ژاپنی ها گفتند این چه کاری است که منتظر شویم بر حسب اتفاق رخ دهد. ما می رویم این حیوان را می گیریم و دانه ی شن را می ریزیم در بدنش. این کار را کردند و مروارید تولیدی آنها به مروارید مصنوعی مشهور شد».

چنین شد که او سر از جزیره کیش درآورد. قسمتی از جزیره را خرید و مشغول کشت مروارید شد اما چندی بعد کیش را برای کارهای دیگری در نظر گرفتند و کشت مروارید صنعتی موقوف شد.

از رطب تا گلاب!

رطب زهره از کارهای دیگر صنعتی است، که نخست بانک اعتبارات دست اندرکارش بود اما ورشکست شده بود. به صنعتی مراجعه کرده بودند که فکری به حال آن بکند. به بم رفت و شرکت را دید و فکر تأسیس آن را پسندید: « تفاوت خرما و رطب می دانی چیست؟ میوه ی تازه خرما را«رطب» می گویند. اما این میوه ی تازه ماندگار نیست. در آفتاب خشک می کنند و تبدیل به خرما می شود. اما 60 درصد وزنش را از دست می دهد. در بم یک رطبی هست به اسم مضافتی که در دنیا بی نظیر است. فکر اولیه این بود که رطب را بگیرند، در سردخانه نگه دارند، بعد به عنوان میوه ی خارج از فصل بفروشند . هم از وزنش استفاده کنند و هم میوه ی خارج از فصل گران تر است».

صنعتی شرکت را خریده بود به این معنی که یک سوم بهایش را پرداخت کرده بود و دو سوم دیگر موکول به این بود که شرکت سودآور شود. شرکت سودآور شد اما رقابت اسرائیلی ها که در ایران آن روز نفوذ زیادی داشتند، سبب شد که در دوره ی نخست وزیری آموزگار سعی کردند شرکت را از دست صنعتی خارج کنند. در اثنای دعوا ، کار به انقلاب کشید. پس از انقلاب همایون توانست از طریق دادگاه انقلاب شرکت را پس بگیرد و درآمدش را به پرورشگاه صنعتی بم اختصاص دهد که مخصوص دختران است . حالا هم هزینه های پرورشگاه بم از طریق این شرکت تأمین می شود.

یکی دو سال قبل از انقلاب، همایون به کرمان کوچ کرده بود و در ملک پدری اش در لاله زار کرمان مشغول کاشتن گل محمدی و دائر کردن دستگاه های گلاب گیری شده بود. از آن روز تا امروز کشت گل و گلاب گیری توسعه بسیار یافته است اما در این مدت اتفاقات دیگری نیز افتاده است . از جمله رفتن صنعنی زاده به جبهه ی جنگ و شرکت در شکست حصر آبادان و نیز افتادن به زندان و سروکار یافتن با دادگاه انقلاب و مصادره اموال و پس گرفتن آن.

از اتفاقات مهم دیگر اینکه در حین جنگ که کارخانه ی کاغذسازی پارس از کار افتاده بود، پی او فرستادند که کارخانه را راه بیندازد.

او بار دیگر مدیر عامل کارخانه کاغذ پارس شد اما این بار هم مدیریت او دوامی نداشت. چندی هم به راه اندازی چاپخانه آرشام در کرمان پرداخت اما آنجا تا رفت جلو سوء استفاده ها را بگیرد، به زندانش انداختند و به جایی دور فرستادندش.

ایجاد یک شهر ساحلی!

دو سه روزی با (همایون صنعتی زاده) گفتگو کرده بودیم. به نظرم رسید حرف هایمان تمام شده است. گفتم: هرچه حرف داشتیم زدیم، اجازه بدهید من شب برگردم تهران! گفت: نه! هنوز از یکی از شغل های متعدد من خبر نداری! خیال کردم به لاستیک بی اف گودریج اشاره می کند که مدتی مدیر عامل آن بود. گفت: نه، خزرشهر! گفتم: خزرشهر به شما چه مربوط است. مگر پالانچیان و دارودسته؟ گفت: چرا، ولی بنشین تا بشنوی!

حکایت کرد که وقتی به کلی از دستگاه دولت و شاه و دربار کنار کشیده بود، و دنبال مروارید و خرما و کارو بار خودش بود، یک روز عبدالرضا انصاری رئیس دفتر اشرف پهلوی تلفن کرد که به دیدارش برود. معلوم شد او را به عنوان مدیر عامل شرکت خزرشهر برگزیده اند.خزرشهر، شهرکی است د ر کنار دریای خزر نزدیک محمود آباد. چند ده هکتار زمین گرفته بودند. شرکتی درست کرده بودند. از بانک تجارت 15 میلیون تومان وام گرفته بودند که شهر سازی کنند. آقای پالانچیان هم که شریک عمده ی اشرف پهلوی بود، مشغول شهرسازی شده بود، اما یک شب که با طیاره از رامسر به سمت تهران حرکت کرده بود، در دریای خزر سقوط کرده و مرده بود.

صنعتی وقتی برای بررسی حساب و کتاب و سرکشی به شرکت خزرشهر رفت، از کارهای ساختمانی فقط چند تیر چراغ برق دید و از پول ، فقط 1500 تومانی که در حساب باقی مانده بود. «نه خیابانی، نه خانه ای، مطلقاً برهوت».

با پانزده نفر از کارکنان و مسئولان شرکت به سرکشی رفته بود. هنگام ناهار گفتند در کازینوی بابلسر میز رزرو کرده اند. وقتی سر میز نشستند، کارمندان سابق خزرشهر یکی یکی ناهار سفارش دادند تا به او برسد که خود را به عمد نفر آخر گذاشته بود. در حدود 3500 تومان سفارش داده شده بود، نوبت به او رسید پرسید: پول ناهار را چه کسی پرداخت می کند؟ گفته بودند بالاخره ناهار را که باید خورد. گفته بود بله اما چه ناهاری؟ شرکت که فقط 1500 تومان پول دارد. پول ناهار اینجا که خیلی بیشتر می شود. آنها را برده بود جائی که نان و لوبیا بخورند. 14 نفرشان درجا رفته و استعفا کرده بودند و صنعتی را از دست خود خلاص کردند: «فقط یک ارمنی بود که گفت: من نان و لوبیا را می خورم ! گفتم: بارک الله! من با ماشین تو برمی گردم تهران!»

وقتی صحبت نان و لوبیا را می کرد تصور کردم اغراق می کند. اما اغراق نمی کرد. شاهدش را می توان در «در جستجوی صبح» عبدالرحیم جعفری پیدا کرد. جعفری نوشته است: یک روز زمانی که کار و بار فرانکلین سکه بود، به دیدار صنعتی رفته بود. «هنگام ناهار بود و او مشغول خوردن نان و ماست. در دفترش بود. خیلی خودمانی گفتم من هم گرسنه ام! ناهار چه داری؟ گفت همین نان و ماست. ولی اگر بخواهی می توانم بگویم یک نیمرو هم برات بیاورند! نشستیم به خوردن نان و ماست و نیمرو. و در ضمن خوردن از این در و آن در گفتن».

بعد از رفتن آن 14 نفر و پاک سازی شرکت، فکر کرده بود که با خزرشهر چه بکند:« یک کارخانه خانه سازی بود در فنلاند، ازدوره ی کاغذسازی می شناختم. پیش آنها خیلی آبرو داشتم (بعد از انقلاب دو نفر فرستادند که پاشو بیا فنلاند ، اینجا برایت کار داریم، گفتم نمی آیم) بهشان تلگراف زدم و پاشدم رفتم آنجا، گفتم: یک محوطه ی مجانی در اختیار شما می گذارم، ده تا خانه ی نمونه بسازید نصب کنید، ما مشتری می آوریم که زمین بفروشیم خانه های شما را هم می فروشیم! گفتند: چشم ! تو بگویی ما می کنیم! خانه ها را از طریق بندر نوشهر فرستادند و نصب شد. پول تبلیغات هم نداشتم. با یک شرکت تبلیغاتی قرار گذاشتم که تبلیغات بکند. گفتم من پول تبلیغات نمی دهم اما هر چه فروش کردم یک درصد مال شما ، قبول کردند. آنها شروع کردند به تبلیغات ، من شروع کردم به مشتری بردن، و پول گرفتن، خلاصه سر یک سال 15 میلیون قرض شرکت را پرداختیم. بعد رفتم پیش آقای انصاری گفتم آقا شرکت دیگر قرض ندارد. بنده از خدمت شما مرخص. آنها هم از خدا خواستند».

No comments:

Post a Comment