Tuesday, June 8, 2010
یاد آن دوست که یگانه دوران بود
«محمد عاصمی» - که چندی پیش با فقدانش ، دل ما را شکست – معلم ما، استاد ما، دوست نازنین ما و از یگانه های زمان، فرزانه ای دانا و آزاده ای توانا بود. از دیرباز با قلم جذاب و شعرش و آثار مکتوبش و هنرنمائی هایش که از استادی خردمند آموخته بود. آشنایی دیرینه را داشتم و چه بسیار چون من، که چه فراوان به او عشق می ورزیدند و برایش احترامی فوق العاده قائل بودند.
«عاصمی» با خروجش از ایران در سالهای پیش از انقلاب و سفر به آلمان ، فصل تازه ای از زندگی نوین خود را شروع و با انتشار ماهنامه «کاوه» در آلمان، زندگی فرهنگی و اجتماعی و دور از قیل و قال سیاست را دنبال کرد. اما پس از حادثه فجیع انقلاب اسلامی و غلبه آخوندهای عرب زده بر کشورمان، او دوباره رسالتی سیاسی و انگیزه مبارزاتی پیدا کردو قلم گزنده اش در زمینه این مبارزه ، اسلحه او شد و اصرار به انتشار «کاوه» یک فریضه ملی و میهنی برای مقابله با ظالمان حاکم بر ایران و آزادی مردم ایران و آگاهی مردمانی که چشم خود را از این سحر و افسون مذهبی بشویند و دلشان را از این زنگار جهل و خرافه پاک بدارند.
گویی که در این راه هفت کفش آهنی در پا و هفت عصای آهنی در دست داشت و چنین می نمود که خستگی ناپذیر است – که بود – و سر ناسازگاری با ظالمان و ستمگران داشت – که داشت – و چنین قلب مصمم و دل شیری را هیچ جادوئی نمی توانست در هم بکوبد. چنانکه «سرطان» کرد و بر سینه او چنگ انداخت بدون اینکه بتواند بر قلب و روح او چیره شود، عاصمی عزیز ما را از پای درآورد. نیکنامی و نامداری اوچنان جاودانه است و ذخیره های قلب مهربان و خصال بی همتایش به حدی است که نیازی به طلب آمرزش برای او نیست که قلب انبوهی از مردمان چه بسیار از او خشنود و ثنای گوی آزادگی و مردانگی و صفا و محبتش هستند. آن چه در چند شماره می خوانید آخرین نوشته های عاصمی است که به دنبال تقاضای این بنده برای درج در روزنامه یومیه ای که سردبیریش را تا چندی پیش به عهده داشتم ، از آلمان می فرستاد و مرتب نیز به چاپ می رسید که بعد از خروج اجباری از آن روزنامه، این دست نوشته ها، نزد من ماند تا در این فرصت به مرور عرضه کنیم که گرچه بعضی از آنها از حوزه مسائل روز، دور شده ولی به واسطه فکر و نظر و همت و امضای «محمد» عزیزمان ، همیشه خواندنی و آموختنی است.
با تسلیت و آرزوی سلامت برای «محمود » عاصمی دوست مهربان و عزیزمان که همیشه از این بابت بر ما منت می گذاشت و دست نوشته های برادر گرانقدرش را در اختیار ما گذاشت. «ع – پ »
«لا کتابی آخر از لای کتاب آید برون»
کتاب و اهل کتاب !
مهمان امسال نمایشگاه کتاب ، جمهوری توده ای چین بود که از همان آغاز با مبارزات و اعتراضات نویسندگان و شاعران تبعیدی چین توأمان بود.
در واقع دو چین، در نمایشگاه، جلوه داشتند... چین هنرمندی مثل «آی وی وی» که می توانست مهمان افتخاری نمایشگاه کتاب باشد که نشد!... توفیق عرضه ی آثارش ولی در «خانه ی هنر» مونیخ، بسیار درخشان بود و مردم، هنرمندی را می دیدند که در وطنش غریب بودو حکومتش، قفل بر دهان و بند بر دستهایش زده بود که ناگزیر جلای وطن کرد...
در فضای «خانه ی هنر» مونیخ، که از قضا در دوران هیتلر ساخته شده است، نسیم روح نواز آزادی و مقاومت دلاورانه در برابر حکومت اختناق میوزید و مشام جان مشتاقان را تازه می ساخت. همان هیتلری که آرزوی «رایش هزارساله» ! را به گور برد...
اما چین دیگری هم در نمایشگاه جهانی کتاب فرانکفورت، جلوه می فروخت که نماینده ی رسمی حکومتی بود که در میدان «صلح آسمانی» ! پکن ، تانکها را ازروی مردمی که با تظاهراتی آرام، قصد بیان هدفهای خود را داشتند، گذراند و از کشته پشته ساخت و این همان حکومتی است که امروز از پشتیبانان و یاوران جمهوری خون و جنون آخوندهاست و حتی مهر و تسبیح ساخت چین را روانه ی بازار ایران می کند تا ساخته های دست کمونیست های بی خدا، رونق سجاده ی فقیهان باشد که این شعر ورد زبانشان است:
فقیه شهر چنین گفت بیخ گوش حمارش / که هر که خر شود البته می شوند سوارش/.
اصولاً نمایشگاه جهانی کتاب فرا نکفورت ، میدان عرضه ی سیاست ، هنر و اقتصاد است... این نمایشگاه در واقع ، محل ابراز وجود ناشران بزرگ است که منافع اقتصادی را برتر از هر نوع سیاستی می دانند و سیاستشان عین تجارت است و تجارتشان، عین سیاست!... و چنین است که حکومت کمونیستی – سرمایه داری ! چین مائو تسه دونگ ! می تواند حرف خود را در این نمایشگاه، بر کرسی بنشاند و جلوی حضور نویسندگان و شاعران مخالف حضور نویسندگان و شاعران مخالف ستم و جور حکومت کمونیستی را بگیرد ولی:
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد / رونق بازار آفتاب نکاهد /.
**
بگذریم و به مناسبت نمایشگاه جهانی کتاب به کتاب بپردازیم:
به خانه ی مردی رفته بودم که کتابی را در خانه اش ببینم ویادداشت هایی بردارم... او می گفت: کتاب را به امانت نمی دهد! من هم با او کاملاً موافق بودم و این مثل را تکرار می کرد: هر که کتاب به امانت می دهد باید یک دستش را برید و هر کس کتاب امانتی را پس بیاورد، دو دستش را باید برید...!پ
مرد، اهل کتاب نبود ودر کار خرید و فروش ارز و معاملات بورس بود و از این قبیل کارهای نان و آبدار و بسیار هم ثروتمند و مرفه!
کتابی که من می خواستم در کتابخانه ی این مرد بود که اشاره ی دوست مشترکی، راهنمای من شد... در خانه اش یک اتاق مجهز با قفسه های شیشه ای و پر از کتاب دیدم که همه را به یک شکل صحافی کرده بود و پشت هر کدام، نام کتاب و نام خودش با خطی خوش نشانیده بود...
یک میز تحریر عالی با وسایل درجه ی یک که به اصرار ، مرا پشت آن نشاند و دیدم همه چیز تازه و نو و دست نخورده است... کتاب را باز کردم، دیدم صفحات درست بریده نشده و اجازه داد با قیچی طلائی اش صفحات را جدا کنم...
جاهلانه پرسیدم : شما این کتاب را هنوز نخوانده اید؟...
عاقلانه جواب داد: ای آقا! شما هم حوصله دارید ، بنده فرصت کتاب خواندن ندارم... تنها چیز قابل خواندن ، برای بنده اخبار و ارقام و آمار بورس است که چیزی برای دنیا و آخرت دارد... این کتابخانه را هم برای زیبائی و جلوه اش درست کرده ام و باید بگویم که بنده «کتاب باز» هستم نه کتاب خوان!...
و حق داشت... با کتاب ، خیلی کارها می شود کرد...
می توان آنها را به جای پایه ی شکسته ی یک میز به کار برد... می توان در کوپه ی قطار ، مقابل صورت گرفت، تا از سئوال و جواب ها ی همسفران کنجکاو در امان ماند...!
می توان با کاغذهای بسیار زیبا و الوان، بسته هائی زیبا ساخت و اینجاست که بسیار نکته بینی و هوشیاری لازم است وقتی کتابی را هدیه می دهید، فکر می کنید که هدیه گیرنده، حتماً آنرا خواهد خواند... اما اینجا می بایست بسیار دقت و کیاست به کار برد چون قضیه از دو صورت خارج نیست، هدیه گیرنده با خود می اندیشد که آیا هدیه دهنده ، کتاب را خوانده و یا نخوانده است. اگر خوانده است، می خواهد با هدیه کردن این کتاب، به من چه بگوید و چه چیزی را روشن کند...اگر نخوانده است ، پس هدیه ی بی ارزشی است که همین طور دست بر قضا انتخاب شده است... ولی به هر حال،هدیه ی بی ضرری است و گاهی می تواند بسیار مفید باشد...
«فردینان لازال » وقتی جوان بود، می خواست نویسنده شود... اما به گفته او یک بار با خودش اندیشید، برای چه کتاب بنویسم آن هم برای مردمی که کتاب نمی خوانند و سال تا سال، لای یک کتاب را حتی برای تماشا هم باز نمی کنند؟!
سپس نامبرده به سیاست روی آورد و یکی از بنیانگذاران برجسته ی سوسیال دموکراسی آلمان شد...
این عاقلانه نبود؟!...یک شعر زیبای تاجیکی راهم درباره ی کتاب بنویسم و شما را به کتاب و لاکتابان بسپارم:
معشوقه ی من کتاب من شد / بسته دل من ، بد و گشاده است /.
گوئی که: کتاب خود به من ده! / معشوقه به عاریت که داده است؟.../.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment