Monday, August 23, 2010

برای خالی نبودن عریضه

سردار پاسدار، نشکنی لوله لامپا ...؟

انگار که قرار است دیزی گوشت و دنبه را به گربه بسپارند که سردار پاسدار سرتیپ قاسمی فرمانده« قرارگاه خاتم الانبیاء» سپاه پاسداران قمپز در کرده که سپاه تحت امریه او به حاضرند به خلیج مکزیک بروند و لکه نفتی آنجا را مهار کنند! یعنی به همان راحتی که با سقوط صدام حسین به عراق ریختند و فوران انفجار های پرکشتار را در آن کشور براه انداختند.

راستی راستی دنیا را تماشا کن. می گفت: افاده ها طبق طبق / سگ ها به دورش وق و وق/.

پاسدار قراضه ای که بلد نیست هنوز فتیله چراغ لامپای خود را پایین بکشد متخصصان نفتی آمریکا و انگلیس را به اصطلاح تحقیرو به آنها سگ محلی کرده و گفته: این مایه شرمندگی است کسانی که خود را مهد تکنولوژی و ابرقدرت حوزه صنعت و اقتصاد جهان می دانند با گذشت دو ماه از تخریب سکوی تولید نفت، در منطقه خلیج مکزیک نمی توانند به این فاجعه بزرگ پایان بخشیده و لکه نفتی را مهار کنند!؟

سابق بر این می گفتند: «هرجا آشه، کچله فراشه»! و سردار پاسدار قرارگاه خاتم الانبیاء هم انگار که بوی کباب فتنه وبلوا به مشامش رسیده و خیال کرده که دری به تخته می خورد و خلیج مکزیک و مهار چاه نفت در حساس ترین منطقه جهان را دو دستی به این لات و لوت می سپارند در واقع نامبرده تعارف شابدوالعظیمی کرده و خواسته پزی بدهد و ادای سردار پاسدارهای دیگر را دربیاورد که اغلب ازاین غلط های زیادی مرتکب می شوند وگرنه بغل گوششان هنور که هنوزه دو ماه است در «نفت شهر» از چاه های نفت، آتش شعله ور است و هوای تمام آن منطقه و شهرهای آن را آلوده کرده ولی تاکنون وزارت نفت هیچ غلطی نتوانسته بکند و یا یک هفته بود که جنگل های «گیلانغرب» در آتش می سوخت و اگر پاسداران رژیم در قرارگاه خاتم الانبیاء چنین هنری و تخصصی (به غیر از سرکوب) در خود سراغ داشتند ، آنها را برای خاموش کردن چنان آتش هایی اعزام می کردند.

اما به فرض که رجز خوانی و ادعای صدتا یک غاز فرمانده قرارگاه خاتم الانبیاء هم راست راستکی باشد، باید پرسید «متخصصین نفتی» - آن هم تخصص در یک رشته منحصر به فردی مانند خاموش فوران نفت و یا آتش سوزی چاه نفت - در سپاه پاسداران چه می کنند؟

البته تصرف و تسخیر مقامات مملکتی ، غصب زمین های دولتی و ملک و املاک مردم، میدان چاه های نفتی در جنوب ایران را پشت قباله فرماندهان سپاه انداختن و یا ملاخور و مال خود کردن مخابرات ایران و احداث بندرگاه برای واردات غیرقانونی، هیچ تخصصی نمی خواهد ولی مهار فوران چاه نفتی دیگر زورکی و تهدید بردار نیست و فتوای مقام معظم رهبری نمی طلبد.

اما اگر هم به فرض هم قرارگاه سپاه متخصصین نفتی دارد باید در اختیار وزارت نفت باشد نه در یک قرارگاه مسلح سپاه پاسداران که کل هم باید ضمیمه و تحت فرمان ارتش باشد نه این که تحت عنوان لقب «پیامبر اسلام» و به اسم «قرارگاه خاتم الانبیاء» - که هنرشان پرواربندی تروریست و انجام عملیات تروریستی و جاسوسی و انفجار و فتنه در کشورهای همسایه (ودر صورت لزوم مشارکت و سرکوب مردم است) محض خنده ! و به اصطلاح برای رو کم کنی آمریکا و انگلیس ! بروند و فوران چاه نفت، خلیج مکزیک را مهار کنند.باید به سردار پاسدار قرارگاه خاتم الانبیاء سفارش کرد خر به بازار بسیار است / برحذر باش تا تنه نخوری/.







حضور مجلس انس ...

سوای مشکلاتی که در راه انتشاراین نشریه ای کشیده ایم که هم اکنون یک شماره آن در دستتان است یک حسن بزرگ انتشار هفته نامه «فردوسی امروز» این بوده که اکثر کسانی که آن را دیده و خوانده اند ناگهان در تونل زمان به دهه 1340 تهران و شهرهای ایران(حتی جلوترهم) برگشته اند،به سال های آخر دبیرستان و صحن دانشگاه های تهران و شهرستان ها . به روزگاران سپاهی دانش و سپاهی بهداشت در روستاها و ... ...

کافه های پرت و پلایی در همه خیابان های شهرهای کشورمان که چند نفری می نشستند و گپ می زدند و حالا فاکس ها و نامه ها و تلفن ها و دیدارها از دور و نزدیک ایالات آمریکا و اروپا حاوی خاطراتی از آن روزهاست. البته یادآوری از زندگی خودشان اغلب به حسرت و گاه به خوشی وبیشتر به گفتن: یادش به خیر روزگاری داشتیم!

چنین است که ابراز لطف این دوستان آشنا و ناشناس، بخصوص که اکثر در تعریف و تمجید این بنده و نشریه امان است را نه فقط به شدت خجالت زده امان می کند که مستأصل هم کرده است و درمانده که چگونه این همه احساسات را پاسخگو باشیم.

اما این شماره از مجله مان را تقدیم به دو دوستی می کنیم که راهی دراز را تا به امروز با هم پیموده ایم. با هم یا جداجدا و در همه حال با یک نیت: آزادی ای خجسته آزادی!:



با اسماعیل خویی و علیرضا میبدی

دو تنی که حضورشان در «مجله فردوسی» یکی اشان (اسماعیل خویی ) با چند و چون مسائل فلسفی بود و شعر خاص خود و دیگری (علیرضا میبدی) با مقالات و تفسیر های سیاسی ونوشته های نازک طبعی های لطیف خود.

در این شماره هر دو این یاران قدیم و ندیم مجله فردوسی در «هفته نامه فردوسی امروز» حضور دارند. پیداست که به قول عالیجناب حافظ: گوهر مخزن اسرار همان است که بود/ حقه مهر بدان نام و نشان است که بود/.

توقع این که تنهایمان نگذارند اگرچه همه امان دل نازک و عمر شکسته و کم حوصله ایم. شاید بیشتر خود را می گویم: نیست امید صلاحی زفساد حافظا/ چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنیم /.



«حجم» اسلامی زیر حجاب اسلامی!

رژیم به بهانه «عفاف و حجاب» در واقع دچار سرگیجه «تن زن» است. البته خودشان خیلی بی شیله پیله تراز آن نام می برند ولی معاون وزارت علومشان می خواهد خیلی «علمی» سخن بگوید از آن به عنوان «حجم» یاد می کند و در دستورات جلوگیری از بدحجابی گفته است : دختران دانشجو باید مانتویی بپوشند که حجم بدنشان را نشان ندهد.

دست بر قضا تظاهراتی داشته اند بسیجی های زن و مرد و دختر و پسردر مقابل مجلس اسلامی و به وقت ظهر در پیاده رو های خیابان صف بسته اند وجهت اجرای وظیفه دینی ایستاده اند، دولا و راست شده اند . (عکس آن در همین شماره هست) پیداست که نماز یک مراسم نمایشی است. یک آخوند پیشنماز ایستاده ، دو نفر یک پارچه که (حائل میان زن و مرد نمازخوان باشد دستشان گرفته اند ) و زنان هم به دفعات در ملاء عام به رکوع و سجود رفته اند. صد البته این نوع «حجم» آنان هیچ ربطی به «بدحجابی» ندارد ولی لااقل نشان می دهدحتی «حجاب اسلامی » هم مانع ظهور و بروز این گونه «حجم»ها نیست . گرچه در این نوع «حجم» در حال انجام فریضه الهی، علاوه بر برجستگی های تن ، بعضی خط و شکاف های پنهان را هم در خیالات آدمی زنده می کند و جالب این که چند نفری از آنها انگار در «حجم» زیر چادر ، البسه خیلی اندکی پوشیده اند تا از شر گرما خلاص شوند. ما را بگو که: عالم بی خبری، عجب طرفی بهشتی بوده است / صد و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم/.



شناسایی عامل انقلاب و دوزنده شنل «ولایت فقیه»!

چند سال بعد از انقلاب شکوهمند اسلامی روزی اهالی یکی از ادارات که بر اثر انقلاب پاداش و اضافه کار و مزایا و امکانات رفاهی خود را در جاری شدن سیل انقلاب از دست داده بودند ، مثل هر روز دمغ و دلخور دست و دلشان به کار نمی رفت و «ارباب رجوع» را هم به کمک امداد غیبی به این سو و آن سو و این طبقه و آن طبقه پرت و پلا می کردند و دنبال نخود سیاه! تا بالاخره یکی از آنها وسط سالن کارکنان اداری ایستاد و فریاد زد: ما انقلاب نکردیم که شما ما را تحویل نگیرید ...!

یکهو گوش کارمندان تیز شد و هم چنین ارباب رجوع! انگار همه با یک صدا پرسیدند: پس تو بودی انقلاب کردی؟ و یکهو ریختند سر طرف مربوطه و حسابی از خجالتش درآمدند و مشعوف از پیدا کردن «عامل انقلاب» نامبرده را له و لورده از اداره بیرون انداختند .

چند روز پیش وقتی بیانیه سه دختر و یک پسر آیت الله منتظری را خواندم یکهو یاد این لطیفه ای افتادم که دوسه سال بعد از انقلاب در بحبوحه اقتدار انقلابی! از مردم شنیده بودم. که دنبال «انقلاب راه اندازها» بودند!

فرزندان آقای منتظری نوشته اند که پدرشان در طراحی انقلاب، پیروزی انقلاب و بوجود آوردن و جا انداختن رژیم جمهوری اسلامی نقش مؤثری داشته. دوخت و دوز ردای «ولایت فقیه» از جمله هنرنمایی های نامبرده بوده که حضرت امام وبیشتر «رهبر معظم» از آن به طور «شنل ناپلئونی» استفاده می کنند!

نکته دیگر این بیانیه این که نوشته اند اکثر این گرگ گرازها و مسولین عذاب و زجر مردم (علما، حجت الاسلام ها و آیت الله های فعلاً موجود) شاگردان آقای منتظری بوده اند. فقیه عالیقدر سابق بود که عنوان «رهبر مستضعفان جهان» را لقمه کرد و توی دهان خمینی گذاشت. سرود ولایت فقیه را یاد مست قدرتی مثل امام داد و شمشیر «عدل اسلامی» !! توی دست «زنگی مستی» چون روح الله خمینی گذاشت تا در مملکت و منطقه سیل خون جاری کند.

آیا مکافات منتظری با همه این اعمال شریرانه ای (که وی در آخر عمری از آن پشیمان شده بود ) در همین حد کافی بود که پیش از وفاتش یک مشت اراذل و اوباش آن همه آبروریزی به سرش بیاورند و در خانه محبوسش کنند و پس از وفات به خانه او بریزند دست به تخریب بزنند و گاو صندوق او را بگشایند و ثروت او که می گویند مستمری (پول طلاب) را از توی آن بیرون بیاورند و دفتر و حسینه او را مهر و موم کنند؟!

یادش بخیرشاعران قدیم را که برایش این روزها پیش بینی کرده بودند و شاید برای دگرانی که هنوز هستند و سروده بود:

از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن / نسیمی دفتر ایام برهم می خورد/.













اسماعیل خویی

بزن بر گردن واپس گرایی!



به کار بس خطیر سردبیری،

دلیری، پهلوانی بی نظیری.

هنوز آن جان جویان ات جوان است،

اگرچه، همچو من، تو نیز پیری.



گرامی پهلوان هفته نامه!

تویی هم تیز بین، هم تیز شامه.

بزن بر گردن واپسگرایی:

که در دست تو شمشیر است خامه

بیست وهفتم خرداد ماه 1389

«بیدرکجای » لندن



سگ چاق را لای باقلا پلو نمی گذارند


«رئیس مصلحت نظام»باید سوراخ گنج را نشان بدهد و رئیس مجلس بایستی باد غبغبش را خالی و خیال صدارت عظمی را فراموش کند!؟

فیلم به اصطلاح مستند خبری نشان می دادند در تلویزیون های جمهوری اسلامی از بسیجی های زن و دختر و پسر آن هم قاطی پاطی با همدیگر(خواهر و برادرند، دیگر!) که جلوی مجلس اسلامی اجتماعی کرده بودند و علیه رئیس مجلس و اعضای آن شعار می دادند و از جمله این که: لاریجانی، استعفا!، استعفا!/ ما مجلس آزاد اسلامی نمی خواهیم!/ دانشگاه آزاد اسلامی غارت می کند، مجلس حمایت می کند! و بالاخره در پلاکارد بزرگی که جوان ریشویی سردست گرفته بود این شعار خوانده می شد: لاریجانی تو غلط کردی حکم ولی فقیه را به رأی گذاشتی!

این شعارها ، بخصوص در مورد رئیس مجلس بی اختیار این بیت عالی جناب حافظ را به یاد آدمیزاد می آورد :

آن که در سر هوس سوختن ما می کرد / کاش می آمد و از دور تماشا می کرد/.

انگار قرار است این بار علی لاریجانی رئیس مجلس را ادب! کنند. (گویا جلوی رهبر صدای مشکوکی از وی شنیده شده!). لاریجانی تا دیروز و پریروز هر کجا میان جمع خط امام و حزب اللهی ها و بسیجی ها سروکله اش پیدا می شد ، بادی به غبغب می انداخت که جماعت می خواندند: بوی گل و عنبر آمد، یار رهبر خوش آمد! حالا با یک اشاره رهبر معظم اورا چنان مچاله کرده اند که می رود آنجا که عرب نی انداخت- لااقل با این دعوا و مرافعه خصوصی و ساختگی برسر «دانشگاه آزاد»- هوس جانشینی محمود احمدی نژاد(در دوره بعدی ریاست جمهوری) از سرش می پرد البته اگر بابت آن قبلاًًسرش به باد نرفته باشد!

می دانید که دعوا بر سر لحاف ملاست و ملا خور کردن دانشگاه آزاد اسلامی که از جمله غنائم انقلاب شکوهمند امام خمینی است.

یادتان هست که در تقسیم غنائم و چپاول عمومی و خصوصی انقلابی ، همه آنچه از ملک و املاک و اموال مردم و مملکت غصب و غارت شده بود و به این و آن بخشیدند، یک مجوز نان و آبدار دائمی هم – علاوه بر غنائم و ثروت برباد رفته مملکت که به حجت الاسلام اکبر هاشمی رفسنجانی بخشیده بودند – امتیاز ناقابل دانشگاه آزاد اسلامی هم به وی مرحمت شد که بر حسب این مجوز ایشان در همه شهرها و حتی قراء و قصبات شعبه دانشگاه آزاد زدند با شهریه های چند میلیون تومانی که ضمناً در سال های بعد با چند صد میلیون و یا چند میلیارد تومان می شد از این دانشگاه ورقه لیسانس وسند کتبی دکترا کسب کرد. اکبر هاشمی رفسنجانی به عنوان صاحب دانشگاه آزاد و عبدالله جاسبی به عنوان رئیس دانشگاه ، تا به حال از جوانان بخت برگشته ای که شوق و ذوق دانشگاه رفتن و لیسانسیه شدن و دکترا گرفتن را داشته اند ، ده ها و صدها میلیارد تومان چاپیده اند تا بالاخره در چنین امروزه روزی مشاوران بردار و ورمال محمود احمدی نژاد به صرافت چپاول نامبردگان افتاده اند و به دزدان قافله یعنی به آن عده از زمامداران سپاه و بسیج که با زور و قلدری و کودتاگری و هم چنین نفوذ رهبر، باد قدرت توی آستین های رئیس جمهور انداخته اند – او را بیشتر شیر کردند که این لقمه چرب و چیلی را هم که مانند «ناودان رحمت» - مرتب پول از آن می ریزد- یا مثل خَر دجال نقل ونبات اسکناس به جای پشکل خیرات می کند – از دست رفسنجانی و شرکا بیرون بیاورند و روی آن چنگ بیندازند و حالا ملاحظه می فرمائید که چه هپل هپویی راه انداخته اند که «عدم اجرای فرامین شورای انقلاب فرهنگی و اوامر ولی فقیه » را بهانه کرده اند که دانشگاه آزاد را هپرو کنند.اما در مجلس اسلامی هم لفت و لیس چی های ، دانشگاه آزاد اسلامی و مزد بگیران هاشمی و جاسبی هم بیکار ننشستند و طرحی را به تصویب رسانده بودند که «مصوبات شورای انقلاب فرهنگی» شامل اساسنامه دانشگاه آزاد اسلامی و ساختمان ها و اموال و دم و دستگاه های آن نمی شود، چونکه یک دانشگاه مستقل است! هفته گذشته چند روزی به اسم بسیجی ها جواب «های» مجلس را با «هو» دادند و این که کلوخ انداز را پاداش سنگ است و الم شنگه ای را ه انداختند و شعاردادند: جاسبی غارت می کند / مجلس حمایت می کند! طبق مصوب مجلس، غارتگر بیت المال تجلیل باید گردد!

وارثان و زعمای انقلاب شکوهمند اسلامی، از اول این حکومت بر سر غنائم و چپاول مال مردم ، دعوا و مرافعه داشته اند و مرتب دست اندرکارند که سر رقبا و حریفان خود را زیر آب کنند و یا قالی و قالیچه گنج قارون را از زیر پای همدیگر می کشند و دلارهای حاصل از آن را همراه یکی از عیال های مربوطه و دختر خانم و آقا زاده به لندن می فرستند.

در داخل هم تا به حال سر همدیگر را خورده اند و یا به نحو و نوعی زیر آب یکدیگر را زده اند. شاهدید که مدتی هم هاشمی رفسنجانی را زیر اخیه کشیده بودند و زن و دختران و پسرانش را دراز کردند که در سوراخ گنج را به حریفان نشان بدهند که فعلا هاشمی و خانواده، جان به در برده اند ولی فرماندهان سپاه انقلاب - بعضی از آنها همان اراذل و اوباشی هستند که به جرم قتل و دزدی و سرقت مسلحانه و جیب بری در زندان قصر محبوس بودند و دربحبوحه انقلاب به بهانه آزادی چند زندانی سیاسی، در زندان را به روی همه گشودند و تمامشان توی کمیته های انقلاب جاسازی شدند که مبادا گیرو گرفتار شوند،آن ها به تدریج چاق و چله شدند و رتبه و درجه گرفتند و حالا در شکل و شمایل فرماندهان سپاه انقلاب یک پا مدعی حکومت شده اند و در پس گرفتن غنائم انقلاب از آخوند جماعت، سفت و سخت ایستاده اند. آنها پس از آن همه غنائمی که از نفت و گاز و شرکت های سودآور دولتی به جیب زده اند در صددند این گنج دانشگاه آزاد اسلامی را هم از چنگ اکبرهاشمی بیرون بیاورند که حسابی از بابت زر و مال و منال چاق و چله شده است.

اما حریفان رفسنجانی این ضرب المثل فارسی را از یاد برده اند: سگ هرچی چاق باشه ، اون رو لای باقلا پلو نمی گذارند!

«پندار»

در بحبوحه انقلاب در
استقبال از خطر مرگ!؟


بایستی با نیروهای مغزشویی شده رژیم مدارا

کنیم وآنان را به صف ملت بازگردانیم



از دکتر محمود رضائیان مدیر نشریه مهر



گرفتاری ناخوانده!

کشورمان در گرماگرم استیلای رژیم خمینی و اوائل شروع جنگ با عراق که دانشگاه ها را تعطیل کرده بودند، استادان دانشگاه ها را به لطایف الحیل کنارگذاشتند تا دانشگاه اسلامی ایجاد کنند و بدون اینکه خیابانی، موسسه ای بیمارستانی بسازند مسجدها و خیابان ها و بیمارستان ها را بنام اقوام و خویشان خود کردند. از جمله آنها بیمارستان میثاقیه بود که زنده یاد میثاقیه آنرا در خیابان کاخ تأسیس کرده و به نام وی نامیده می شد که به اسم بیمارستان شهید مصطفی خمینی نامیدند.

بگذریم که شهید مصطفی خمینی در هیچگونه جنگی و مبارزه ای شرکت نکرده بود. بلکه آنگونه که شایع بود بواسطه چاقی غیرطبیعی و فشار خون با سکته قلبی مرده بود معذالک از آنجا که بذل و بخشش علاوه بر زندگان شامل مرده ها نیز می شد بیمارستان میثاقیه بیچاره بنام بیمارستان «شهید مصطفی خمینی» نام گذاری شده بود.

غروب یکی از روزهای زمستان در مطب نشسته بودم که تلفن زنگ زد. برحسب اتفاق خود من تلفن را برداشتم. تلفن کننده مردی بود – و پس ازاطمینان از این که با خود من مکالمه می کند – مانند امرکننده ای موفق گفت: فوراً بیایید یک پاسدار مجروح را آورده اند که گلوله در ستون فقرات او گیر کرده است او را عمل کنید و گلوله را دربیاورید!

گفتم: فوراً که هیچ «اصلاً نمی آیم»!

تلفن کننده مکثی کرد و پرسید:

- ممکنست بپرسم چرا نمی آئید هرچه پول بخواهید می دهیم!؟

گفتم: هرچه پول بدهید نمی آیم.

گفت: ممکنست بپرسم چرا نمی آئید؟

گفتم: بدو دلیل : دلیل اول اینکه در آن بیمارستان شما پنج جراح ارتوپدی دارید و آنها می توانند این عمل را انجام بدهند و اگر من بیایم به آنها توهین شده است.

تلفن کننده حرفم را قطع کرد و گفت:

اجازه بدهید همین جا بگویم که ما شما را نمی شناختیم این همکاران شما بودند گفتند شما جراح ستون فقرات هستید و این عمل را بهتر انجام می دهید و آنها برای شما دعوت نامه نوشته اند و هم اکنون دعوتنامه را برایتان می فرستم پس این دلیل تان رد می شود، دلیل دوم تان را بگوئید!

گفتم: دلیل دوم را نمی توانم بگویم اگر خیلی علاقمند هستید بشنوید بیائید به مطب من تا به شما بگویم و گوشی تلفن را بدون خداحافظ بجای خود گذاشتم.



پاسدارها آمدند

کمتر از نیم ساعت نگذشته بود که مستخدم مطب به در اتاقم کوبید و تا در را باز کردم دو نفر پاسدار یکی جوانی 20-18 ساله با تفنگ کوچک و خمیده ای که می گفتند ژ- 3 است و به طرف دری که من ایستاده بودم ، اشاره و نشانه گرفته بود و دیگری که شبیه سرگروهبانی با آن لباس های خاکستری سبزرنگ پیشاپیش به من نزدیک شد و گفت: من آمده ام آن دلیل دوم شما را بشنوم که چرا نمیائید و بیمار مجروح پاسدار را عمل کنید؟

من در اتاقم یک بیمار خانم داشتم ، گفتم: بیمار خانمی در مطب من هستند کمی صبر کنید با هم گفتگو خواهیم کرد.

هرچه زودتر بیمار مورد معاینه را معاینه کرده نسخه ای دادم و مرخص کردم و تا بیمار از اتاق خارج شد دو پاسدار بدون اجازه وارد اطاق من شدند و پاسدار جوان هنوز تفنگ ژ- 3 خود را به طرف من نشانه گرفته بود.



گفتگوی دینی پزشکی!

پاسدار دوم که حدود سی سال داشت روبه من کرد که بگوئید: به چه دلیل نمی آئید بیمار ما را عمل کنید؟

به او تعارف کردم که در صندلی مقابل من که معمولاً بیمار می نشیند، بنشیند. او نشست و باز سئوالش را تکرار کرد و گفتم:

- پیش از آنکه دلیل دوم را بگویم از شما دو سئوال دارم.

گفت: بفرمائید؟

پرسیدم: برادر، شما مسلمان هستید؟

گفت: این چه پرسشی است که می کنید؟

گفتم: یک سئوال ساده است جواب بدهید.

گفت: البته من مسلمان هستم!

گفتم: نماز هم می خوانید؟

گفت: البته نماز می خوانم؟

بعد با اشاره به بازوی قوی او گفتم: اگر با این بازوی قوی که خداوند به تو داده، پشت گردن مرا بگیری و از این پنجره به خارج پرت کنی و بعد در این مطب که متعلق به من است به نماز بایستی و نماز بخوانی آیا نمازت درست است؟

گفت: نه، در جایی که صاحبش راضی نباشد نمی شود نماز خواند.

گفتم: در اصطلاح دینی به این چه می گویند؟ بلد نبود و گفتم: به آن می گویند در جای غصبی

نمی توان نمازخواند!

بعد گفتم: پیامبر اکرم اسلام از دو علم با احترام نام برده و گفته است الاعلم الاعلمان و علم الاابدان و علم الادیان.

بعد گفتم: همان گونه که علم دین می گوید در جای غصبی نمی توان نماز خواند، علم بدن یا علم پزشکی هم – که مورد احترام پیامبر اکرم بوده است – می گوید در جای غصبی نمی توان بیمار را درمان کرد. میثاقیه هرکسی بود و بهر دین و مذهبی که اعتقاد داشت این بیمارستان را برای شما ... و دیگران ... ساخته بود که اگرمخارج یک عمل جراحی که در سایر بیمارستان های خصوصی، ده هزارتومان می شد در این بیمارستان 5 هزارتومان بود. «مصطفی خمینی» برای شما و ... فلان و فلان چه کاری کرده که شما تابلو میثاقیه را برداشته اید و تابلو مصطفی خمینی را بالای بیمارستان آن آویخته اید؟! این غصب است و من درجای غصبی طبابت و عمل جراحی نمی کنم حالا به این پسرجوان دستور بده آن تفنگ را در سینه من خالی کند!



پیشنهاد مصالحه؟

من فریاد می زدم و براستی آشفته بودم اما آن دو جوان ایرانی رنگشان پریده و بی حرکت برجای خود میخکوب شده بودند. پس از چند لحظه من گفتم: خوب شما چرا گلوله را در شکم و سینه من خالی نکردید؟!

در این وقت پاسدار جوان تفنگ خود را بردوش حمل کرده بود و مات و مبهوت ایستاده بود و پاسدار ارشد که نشسته بود، نیز گوئی گنگ شده بود و حرفی برای گفتن نداشت.

من گفتم: خوب شما اگر براستی مسلمانی و ایرانی هستی احقاق حق کنید بروید این تابلو دروغین را از سر د ر بیمارستان بردارید و تابلو اصلی را که همانا بیمارستان میثاقیه می باشد روی بیمارستان قرار دهید تا من بیایم و بیمار شما را رایگان درمان کنم و اطمینان پیدا کنید که پول همیشه کارساز نیست . حق و انصاف و وجدان و اخلاق و دین و مذهب در نزد برخی از مردم از پول بیشتر اهمیت دارد.

باز هم این دو پاسدار با وجدان به فکر فرو رفته بودند و ساکت یکی نشسته و یکی ایستاده مانده بودند.

در این وقت که من آرام شده بودم برای آنها سوگند یاد کردم که هیچگاه آقای میثاقیه را ندیده ام و نمی شناسم اما خدمت او باید مورد توجه و تحسین قرار گیرد.چون شما نتوانستید تصمیم بگیرید من شما را کمک می کنم . بیمار را همین امشب ببرید به بیمارستان دیگری و فوراً من فردا می آیم و گلوله را از ستون فقرات او بیرون می آورم و هیچگونه وجهی هم نمی خواهم.

هر دو پاسدار بسیار خوشحال شدند و فوراً مطب مرا ترک کردند.

کمتر از یک ساعت بعد به من اطلاع دادند که بیمار را بیمارستان ساسانیان انتقال داده اند و من بلافاصله رفتم و این پاسدار بخت برگشته را که گلوله در داخل نخاع شوکی پشتی او گیرکرده بود، بیرون آوردم که این در حقیقت آخرین عمل جراحی اینجانب در ایران بود.



مدارا با مغزشوی شده ها

هدف از نقل این خاطره آن است که تأکید نمایم، در وضعیت ویژه ای که برای این نویسنده پیش آمده بود این دو پاسدار به راحتی و به بهانه اینکه با رژیم مخالفت کرده یا به رژیم اهانت شده، می توانستند هرنوع گرفتاری و حتی مرگ برای من بوجود آورند و هیچگونه مسئولیتی در آن بحبوحه ی انقلاب متوجه آنها نمی بود چه بسیار که ممکن بود به درجه بالاتری ارتقاء نیز پیدا کنند اما نجابت اصیل ایرانی آنها را مجبور به آرامش کرد.

رژیم جمهوری اسلامی – که برای استیلای جمعی برقدرت و حراج هستی کشوری (که در راه پیشرفت قرارداشت) بوجود آمده بود. از آنجایی که به ارتش ملی ما اطمینان نداشت که سردمداران رژیم را در هدف های ضد ایرانی آنها – مساعدت نماید – سپاه پاسداران را تشکیل دادند و عده ای از بهترین جوان های ما را با مغزشویی در خدمت گرفتنداما دیری نپایید که این جوانان با کسب تجربه و دانش دریافتند که این مدعیان استقلال و آزادی در حقیقت ضد آزادی و استقلال کشور گام برمی دارند. و آنها درصدد چاره اندیشی بودند اما رژیم نیروی بسیجی ها را از جوان ترین کودکان و کم درآمدترین طبقات آنروزها وارد معرکه کرد و اینک این جوانان پاک نهاد را با بدآموزی به خطرناک ترین موجودات تبدیل کرده اند تا دانشجویی را به نام خدا و رستگاری کور نمایند وجوانی را به نام «امام حسین و زهرا» از طبقه سوم به خیابان به روی اسفالت پرت نمایند.

رژیم اکنون مساعدت و پشتیبانی سپاه پاسداران و بسیجی ها بر مسند قدرت تکیه زده است. بر روشنفکران و آینده اندیشان ایرانی است که در این مرحله از مبارزه، سپاه پاسداران و بسیجی را با آگاه کردن آنان، از پشتیبانی رژیم بازدارند.

هرچند آنها را به واسطه بدآموزی به دشمنان مردم مبدل ساخته اند ولی بیائید مودت، پاسداران و بسیجی های بی گناه و مغزشویی شده را به خانواده ملت برگردانیم. مسلماً هر بسیجی و پاسداری یک برادر ، پسرعمو، دخترخاله ویا همسایه دانشجو دارد و این وظیفه بزرگ بر دانشجویان هم سن و سالان پاسداران است که آنها را آگاه سازند و بر منش نیک و راه ملی راهنمائی و رهبری نمایند. بسیجی ها و پاسداران نیز باید در سازندگی ایران فردا سهمی داشته باشند و موفقیت همگان در گرو دوستی و یگانگی راستی و اتفاق نسل جوان است و تنها در آن صورت است که می توان به آبادی و آزادی ایران آینده امیدوار بود.

ما آمریکایی ها را دست کم نگیرید؟

ناصر شاهین پر



ما آمریکایی ها از وقتی خود را شناخته ایم دست به ابتکارات و اختراعات و اکتشافاتی زده ایم که مردم دنیا انگشت به دهان، حیران مانده اند و بی معطلی از ما دنباله روی کرده اند.

ما برای خدمت در پشت جبهه های جنگ ماشینی ساختیم که بتواند از سنگلاخ و دشت و دره و کوه بالا و پایین برود و همین طور الکی اسمش را گذاشتیم «جیپ». هنوز خودمان سوارش نشده همه ی ارتش های دنیا از ما خریدند که هیچ! حتی دخترهای هجده نورده ساله خانواده های ثروتمند این ماشین جنگی را خریدند و سوارش شدند و در خیابان های بالای شهرشان افاده فروختند.

ما برای خودمان پپسی کولا ساختیم که هم رفع تشنگی کرده و هم کمی انرژی ذخیره کنیم و هم خوش خوشمان شود و کیف کنیم، اما در چشم بر هم زدنی تمامی مردم دنیا نوشابه های خودشان را از هر قبیل که فکرش را بکنی: دوغ، سرکه شیره سنکنجبین، خاک شیر یخ مال، عرق خارشتر، عرق کاسنی، عرق نعنا، حتی شربت به لیمو و غیره و غیره را کنار گذاشتند و پپسی ما را خوردند و آروغ نیم متری زدند. این آروغ ها آنقدر بلند و خوش آواز بود که در بسیاری از شهرهای دنیا جای تبلیغات را گرفت که هیچ! نزدیک بود مدیر مارکتینگ کوکاکولا، چندنفر مصرف کننده ی شرقی را - که خوب آروغ می زدند - استخدام کند که عصرها در مقابل برادوی، در نیویورک کوکا بخورند و آروغ بزنند. چون این تبلیغات هم صدا داشت هم طبیعی بود و هم ارزان تر از «بیل بورد»های خودمان تمام می شد.

خوشبختانه این تصمیم عملی نشد که در صورت عملی شدن ، پپسی برای خودمان هم کم میامد. حال آن که امروز در دورافتاده ترین روستاهای آفریقا جعبه های پپسی کولا ، جلو دکان ها روی هم چیده شده و هیچ مشکلی برای مصرف کننده وجود ندارد.

راستی نزدیک بود یادم برود که ما شلوار جین هم دوختیم. اما هنوز خودمان نپوشیده ، همه ی مردم دنیا شب خوابیدند صبح بیدار شدند دیدند جین پوش شده اند! زن ها دامن و شلیته را کنار گذاشتند و شلوار جین پوشیدند. مردها همین طور.

البته این حرف غلط است اگر بگوئیم ناگهان، همه دسته جمعی عاشق شلوار جین شدند.درست تر این است که بگویم اکثر مردم دنیا عاشق دل خسته «لایف استایل» ما هستند. برای اینکه خودشان را به ما شبیه کنند. به هر قیمتی که شده کفش «آدیداس» به پا می کنند. شلوار «جین» و «تی شرت آمریکایی» می پوشند. همبرگرمی خورند و رویش پپسی کولا بالا می اندازند! خلاصه با پشت پا زدن به آنچه خودشان داشتند، کیف زندگی را می برند!

این طور شد که ما «لیدر» همه ی مردم دنیا شدیم. در همه چیز. مردم دنیا حسرت این را می خورند که از فرق سر تا نوک پا شکل ما بشوند. البته این لیدر مردم دنیا بودن خودش خیلی خوب است. به عبارت آخر ما شده ایم آقا و سرور جهان. اگر ما انگشتمان را فرو کنیم در دماغمان، همه ی مردم دنیا ، یک دل و یک جهت، انگشت هایشان به طرف دماغشان راه می افتد.

متأسفانه این آخری ها کمی لیدری ما پایش می لنگد. یعنی ما کاری کردیم که مردم دنیا، از ما پیروی نکردند و همین موضوع حسابی ما را در خطر انداخت . با اینکه کمی باعث خجالت است، مجبورم موضوع را بشکافم. در چند سال اخیر ، ما مردم به دفعات در مدارس و دانشگاه ها تیراندازی راه انداختیم و هر چند نفری که دلمان خواست دوستان و هم شاگردی هایمان را کشتیم.

(البته هر دفعه دلیل خاص خودش را داشت) ولی موضوعی به این پُر سر و صدایی و پر اهمیتی مورد استقبال مردم دنیا قرار نگرفت. و هیچ کس از ما تقلید نکرد.

اول فکر کردیم شاید ما «پست مدرن» هستیم و آنها هنوز از «لاک مدرنیته» بیرون نیامده اند. البته این فکر چندان درست نبود و همچنان خطر دور سر لیدری ما پرپر می زد که یک باره متوجه یک نکته اساسی شدیم و اینکه به قول یکی از ملت های آسیایی ما متر نکرده پاره کرده بودیم. اصلاً و ابداً متوجه اندازه های طبیعی موضوع نبودیم. به هیچ وجه فکر نکرده بودیم در کشورهای کوچک، دانشگاه ها و مدارس هم کوچک هستند. جرأت و جسارت مردم هم کوچک تر از ماست. به راستی که ما متر نکرده پاره کرده بودیم. دست برقضا در یکی ازایالات دور افتاده ما که در هر ده کیلومتر مربع یک نفر و دو پنجم در آن زندگی می کنند؛ حادثه ی میمونی رخ داد. از این قرار که در یک مدرسه ی کهنه و قدیمی یک بچه ی خل با تفنگ پدرش تیراندازی راه می اندازد و دو سه نفری کشته می شوند.

همبن خبر سبب شد مردم دنیا متوجه پیام ناگفته ی ما بشوند.

خلاصه اهالی دنیا فهمیدند که می توانند به اندازه و قواره ی خودشان ازما پیروی کنند و هم دیگر را بکشند. باری یک جوان جسور و شجاع فنلاندی ؛ برای اولین بار پس از ما در مدرسه اش تیراندازی راه انداخت و فقط هشت نفر را کشت. اقدام به موقع و معقول این جوان سبب شد که شکر خدا لیدرشیپی ما در جهان از خطر نجات یافت! و دیگر این که پیام قلبی ما را به مردم دنیا رساند که حتماً لازم نیست در هر تیراندازی در مدرسه یا دانشگاه چهل نفر کشته شوند. حتی دو سه نفر هم کشته شوند هم سنت ما برقرار مانده و هم در این میان صنعت ما فراموش نشده و بالاتر از همه ی این ها اثرات مهم اقتصادی آن است که صدها تلویزیون آمریکایی صاحب «خبر فوق العاده» می شوند. که خودتان می دانید یعنی چه؟ً
شهرام همایون – روزنامه نگار


رضا خان «افسری» که از نو باید شناخت.

شاید این نظر بی رحمانه ای باشد که ملت ما در طول تاریخ ، با خدمتگذاران خود به نیکی «تا» نکرده است و اگر بسیاری از آنان را به باد فحش و ناسزا نگرفته باشیم یا درباره شان سکوت کرده ایم و یا به غلط درباره ی آنان قضاوت کرده ایم.

از ابومسلم گرفته تا بابک خرمدین و از آریوبرزن تا رضا خان، که سخن گفتن درباره ی هریک از این میهن دوستان فرصت مستقلی می خواهد اما در مورد «رضا خان»: افسری که از درجه قزاقی تا پادشاهی طی کرد بیش از همه بی انصافی کرده و همه کارهای او را به باد انتقاد گرفته ایم. و عجیب اینکه بیش از همه تأکید کرده ایم پادشاهی که:

راه آهن ساخت، دانشگاه ساخت، اولین دانشجویان را برای ادامه تحصیل به خارج از کشور فرستاد، جاده ساخت، مدرسه ساخت، سازمان های اداری را بنا نهاد، مملکت را یک پارچه کرد. ارتش نوین را پایه گذاری کرد، حق حیات اجتماعی زنان را به رسمیت شناخت، دادگستری را جایگزین عدلیه کرد، روحانیت را از کار اجرایی مملکت برحذر داشت و به کار خدا فرستاد و همه و همه این اقدامات را تنها طی 16 سال – فقط 16 سال را انجام داد – او را «دست نشانده انگلیس» و عجیب تر اینکه معتقدیم این «دست نشانده انگلیس» توسط انگلیسی ها به تبعید فرستاده شد!؟

می گوییم: «آیرون ساید» انگلیسی او را به قدرت رسانید! اما نمی پرسیم چگونه این «دست نشانده» توسط همان انگلیسیا در زمان سلطنت فرزندش او را به تبعید فرستادند و حتی فرزندش (پادشاه ایران) اجازه نمی یابد که او را به ایران بازگرداند!

این مرد میهن دوست را به سختی مورد انتقاد قرار می دهیم که «دیکتاتور» بوده است و حال آنکه سخنی و حرفی از این مهم به میان نمی آوریم که مگر تا پیش از او کشور چگونه اداره می شده است؟ آیا «رضا خان دیکتاتور» جانشین یک سلطان دموکرات شده است؟

آیا جز مجلس اول و تا حدودی مجلس دوم ، مگر ما «مجلس مردمی» داشته ایم که در دوره ی «رضا خان قلدر» هم دوره ها ی مجلس فرمایشی می دانیم؟! از خود نمی پرسیم چرا به این «دست نشانده ی انگلیسی ها» پس از سقوط حتی اجازه نمی دهند که ساکن کشور انگلیس یا سرزمینی خوش آب و هوا شود و باید که به آفریقای جنوبی برود و حتی این بی رحمی را تا آنجایی ادامه می دهیم که هر خدمت او را برابر با خیانتی نابخشودنی می دانیم!

وقیحانه در واگن های راه آهن می نشینیم و به زیارت امام رضا! می رویم و می گوییم که: رضا خان راه آهن را چندین سال قبل از جنگ جهانی دوم به دستور انگلیسا ساخت تا آنها بتوانند وقتی هیتلر در آلمان به قدرت رسید و جنگی به راه انداخت و به شوروی حمله کرد- آن وقت اسلحه های خود را از جنوب به شمال کشور و به دست روس ها برسانند!

خوب مردی که راه آهن ساخت، دانشگاه ساخت، جاده ساخت و ... ... خائن!

پس بفرمائید ملاک خدمت چیست؟ خادمان چه کسانی هستند و با چه کارنامه ای؟

ما باید به فرزندانمان چه نمونه ای را ارائه بدهیم که الگوی آنان باشد؟

البته غیر از خودمان که جز نشستن و لیچار گفتنن برای این و آن، غرغر کردن، دشنام به زمین و زمان دادن که ظاهراً «ملاک قهرمانی» در بین ملت ما، همین ها هست و بس!
دوستی که خجالتمان داده است

اشاره- با سپاس و تشکر فراوان از نویسنده عزیزی که بسی خجالتمان داده است ...

عارف فرزانه ای که با لطافت روح و قلب رئوف و مهربانش در این نامه بنده را چنان اسیر لطف و محبت خود ساخته است که اگر اورا به تواضع و بزرگواری نمی شناختم بخود اجازه چاپ این نامه را نمی دادم. هم چنین از خوانندگان پوزش می خواهم که همچنان بناچار بایستی آن چه درباره این بنده می نویسند ، بخوانند: آن چه که بسیار به من می افزاید ولی شاید مایه دردسر قارئین محترم باشد. انشاالله که می بخشند. «محبت» است و نمی توان آن را نچشید.

رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار / دشمن چه کند چو مهربان باشد دوست/. «سردبیر»



هوشنگ گلشنی

یک دسته گل دماغ پرور

تازه پشت لبانم سبز شده بود که عشق هوانوردی و پوشیدن اونیفورم آبی رنگ مزین به عقاب ملیله دوزی از تمامی پس کوچه های جوانی و آرزومندی پدر و مادر برای داشتن پسری از قالب دکتر و مهندسی بیرونم کشید و به جرگه هوانوردان آن روزگار پیوستم و انیفورم آبی را پوشیدم و برای اخذ تخصص عازم آمریکای آن زمان شدم که خود داستان مفصلی دارد.

پس از بازگشت به ایران در قد و قواره جعفر خانی و پُز یاد گرفتن زبان انگلیسی به صغیر و کبیر و نشان دادن آن، دست به ترجمه داستان ها از مجلات خارجی زدم و با اسم مستعار (برای نظامیان آن زمان نوشتن در مطبوعات قدغن بود) ترجمه ها را به مجلات تهران می فرستادم تا با الفبای نوشتن بیشتر آشنا شدم و برای این آشنایی بیشتر با نویسندگان دیگر، همه نشریات فارسی زبان آن روزگار را می خواندم تا به مجله فردوسی رسیدم و با خواندن مقالات عباس پهلوان تازه فهمیدم که من کجایم در این بحر تفکر و عباس پهلوان کجا؟ و ندیده و نشناخته شیفته قلم روان و شیرین او شدم و سبک و سیاق نوشتن حضرتش سرمشق و الگوی من شد تا به امروز و همین جا اعتراف کنم که حتی یک سطر نتوانستم «عینهو» عباس بنویسم و این حسرت همچنان با من است و خواهد بود وقتی خاطرات سفر او را در «حرم بیت العتیق» خواندم به خود گفتم : برادر «این ره که تو می روی به ترکستان است»! ولی در همین راه ترکستان هوس و اشتیاق دیدن او را داشتم و هرچه بیشتر تلاش کردم کمتر موفق شدم ولی نوشته های او را خواندم و خواندم و همچنان حسرت دیدارش را خوردم و خوردم تا اینکه تازیانه محرمعلی خانی استخوان های فردوسی را نرم کرد و باز حسرت روی حسرت که با توپ انقلاب از ایران به بیرون رانده شدم و با سر در شهر فرشتگان فرود آمدم روزی در پیشخوان کتابفروشی ها روزنامه عصر امروز را دیدم و اسم عباس پهلوان و شادمانیم، غم غربت را سبک کرده و اگر وطن نبود یار دیرین در کنار بود که بود تا اینکه ایندفعه با شلاق محرمعلی خان که با تازیانه نیستی و نداری عباس را از ما مشتاقان قلم او گرفتند.

اما زیاد طول نکشید روزی در راهروی تلویزیون کانال یک کسی را که در آسمان دنبالش می گشتم روی زمین پیدا کردم در آغوشش کشیدم و قصه ی همه غصه های چهل و چند ساله را برایش گفتم و فهمیدم اگر حکمت دری را به رویش می بندد رحمت در دیگری را برایش باز می کند ومن هیچ وقت نتوانستم مثل او بنویسم ولی او هر روز برای من می نویسد برای همه می نویسد و چه راحت و خوب دوباره شلاق را به دست گرفته است.

مقدم «فردوسی امروز» مبارک، قلم عباس پهلوان روان و شمشیر سخنش همچنان بران باد!

شاد بمانید