Monday, August 23, 2010

دوستی که خجالتمان داده است

اشاره- با سپاس و تشکر فراوان از نویسنده عزیزی که بسی خجالتمان داده است ...

عارف فرزانه ای که با لطافت روح و قلب رئوف و مهربانش در این نامه بنده را چنان اسیر لطف و محبت خود ساخته است که اگر اورا به تواضع و بزرگواری نمی شناختم بخود اجازه چاپ این نامه را نمی دادم. هم چنین از خوانندگان پوزش می خواهم که همچنان بناچار بایستی آن چه درباره این بنده می نویسند ، بخوانند: آن چه که بسیار به من می افزاید ولی شاید مایه دردسر قارئین محترم باشد. انشاالله که می بخشند. «محبت» است و نمی توان آن را نچشید.

رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار / دشمن چه کند چو مهربان باشد دوست/. «سردبیر»



هوشنگ گلشنی

یک دسته گل دماغ پرور

تازه پشت لبانم سبز شده بود که عشق هوانوردی و پوشیدن اونیفورم آبی رنگ مزین به عقاب ملیله دوزی از تمامی پس کوچه های جوانی و آرزومندی پدر و مادر برای داشتن پسری از قالب دکتر و مهندسی بیرونم کشید و به جرگه هوانوردان آن روزگار پیوستم و انیفورم آبی را پوشیدم و برای اخذ تخصص عازم آمریکای آن زمان شدم که خود داستان مفصلی دارد.

پس از بازگشت به ایران در قد و قواره جعفر خانی و پُز یاد گرفتن زبان انگلیسی به صغیر و کبیر و نشان دادن آن، دست به ترجمه داستان ها از مجلات خارجی زدم و با اسم مستعار (برای نظامیان آن زمان نوشتن در مطبوعات قدغن بود) ترجمه ها را به مجلات تهران می فرستادم تا با الفبای نوشتن بیشتر آشنا شدم و برای این آشنایی بیشتر با نویسندگان دیگر، همه نشریات فارسی زبان آن روزگار را می خواندم تا به مجله فردوسی رسیدم و با خواندن مقالات عباس پهلوان تازه فهمیدم که من کجایم در این بحر تفکر و عباس پهلوان کجا؟ و ندیده و نشناخته شیفته قلم روان و شیرین او شدم و سبک و سیاق نوشتن حضرتش سرمشق و الگوی من شد تا به امروز و همین جا اعتراف کنم که حتی یک سطر نتوانستم «عینهو» عباس بنویسم و این حسرت همچنان با من است و خواهد بود وقتی خاطرات سفر او را در «حرم بیت العتیق» خواندم به خود گفتم : برادر «این ره که تو می روی به ترکستان است»! ولی در همین راه ترکستان هوس و اشتیاق دیدن او را داشتم و هرچه بیشتر تلاش کردم کمتر موفق شدم ولی نوشته های او را خواندم و خواندم و همچنان حسرت دیدارش را خوردم و خوردم تا اینکه تازیانه محرمعلی خانی استخوان های فردوسی را نرم کرد و باز حسرت روی حسرت که با توپ انقلاب از ایران به بیرون رانده شدم و با سر در شهر فرشتگان فرود آمدم روزی در پیشخوان کتابفروشی ها روزنامه عصر امروز را دیدم و اسم عباس پهلوان و شادمانیم، غم غربت را سبک کرده و اگر وطن نبود یار دیرین در کنار بود که بود تا اینکه ایندفعه با شلاق محرمعلی خان که با تازیانه نیستی و نداری عباس را از ما مشتاقان قلم او گرفتند.

اما زیاد طول نکشید روزی در راهروی تلویزیون کانال یک کسی را که در آسمان دنبالش می گشتم روی زمین پیدا کردم در آغوشش کشیدم و قصه ی همه غصه های چهل و چند ساله را برایش گفتم و فهمیدم اگر حکمت دری را به رویش می بندد رحمت در دیگری را برایش باز می کند ومن هیچ وقت نتوانستم مثل او بنویسم ولی او هر روز برای من می نویسد برای همه می نویسد و چه راحت و خوب دوباره شلاق را به دست گرفته است.

مقدم «فردوسی امروز» مبارک، قلم عباس پهلوان روان و شمشیر سخنش همچنان بران باد!

شاد بمانید

No comments:

Post a Comment