صدرالدین الهی
درخت آنتن
در مجله ماهانه «ایران امروز» که در سال های آخر سلطنت رضا شاه به مدیریت مرحوم محمد حجازی (مطیع الدوله) با قطع بزرگ و چاپ نسبتاً نفیس و مرغوب در تهران منتشر می شد من تصویری از ولیعهد آن روز و محمد رضا شاه پهلوی روزگاران بعد را به یاد دارم (این عکس همه سالها به مناسبت افتتاح رادیو در چهارم اردیبهشت چاپ می شد) که در برابر میکروفن ایستاده بود و نطق افتتاحیه را ایراد می کرد.
در سال های بعد تابستان ها هر وقت که با اتوبوس همراه پدرم به خانه ییلاقی مرحوم قوام الدین مجیدی (پدر دکتر مجیدی خودمان در زرگنده می رفتیم) اتوبوس در ایستگاهی توقف می کرد و شاگر شوفر داد می زد: «ایستگاه رادیو»!
گاه یکی دو نفر با جعبه ساز پیاده می شدند و پدرم می گفت که: می روند در رادیو ساز بزنند.
هنوز ضبط صوت و استودیوهای ضبط به راه نیفتاده بود، اما رادیو برای ما دنیایی بود.
نمی دانستیم چطور کار می کند و چطور برنامه هایی را روبراه می کند که شنونده فراوان دارد.
روزی که گفتند میر سید حسین خان پسر عمه بزرگم که هم سن پدرم بود رادیو خریده، برای ما بچه های هفت هشت ساله خبر در اندازه سفر به کهکشان ها بود.
می گفتند که این وسیله تمام اخبار عالم و آدم را از اطراف و اکناف جهان به گوش همه می رساند اما، رادیو داشتن کار هرکس نبود.
در محله ی قدیمی ما سرچشمه اغلب خانه ها برق نداشت و معدود بودند خانه هایی که از برق چراغ موشی کارخانه «حاج امین الضرب» استفاده می کردند و تازه بعضی شب ها هم چراغ نفتی روشن می شد چون کارخانه برق حاج امین الضرب به پت پت می افتاد.
کارخانه برق تهران هم تازه در جایی که پیش از آن گویا محله عرق کشی بود و به آن «رسومات» می گفتند و بعدها میدان ژاله نام گرفت، را ه افتاده بود.
در آن روزها داشتن کنتور برق از علائم تشخص بود و کسانی هم بودند که با کنتور برق یعنی خرید و واگذاری آن به صاحبان و متقاضیان برق به آلاف و اولوفی می رسیدند.
یا خانه های متعدد خود را صاحب برق می کردند یعنی برایش کنتور می گذاشتند.
در هر حال داشتن رادیو مستلزم داشتن برق بود. مثلاً بود که «احمد آقا سپهبد» یعنی مرحوم سپهبد میر احمدی چهارصد کنتور برق دارد.
روزی که برای دیدن رادیو به خانه «بی بی» عمه بزرگمان رفتیم دیدیم که روی پشت بام کاهگلی خانه، یک تیر چوبی به شکل صلیبی بلند، بلندتر از تیرهای چراغ برق کوچه گذاشته اند و چهار طرف چوب را سیم کشیده اند و یک سیم از پشت بام به داخل خانه آمده است.
گفتند این آنتن رادیوست،تا سر پشت بام نباشد صدای رادیو در نمی آید.
می گفتند اگر آنتن تکان بخورد صدای رادیو خراب می شود و به همین جهت اگر کلاغ ها روی آن می نشستند به طرفشان سنگ می انداختند که بروند و در کار پخش صدای رادیو اختلال نکنند.
اما دیدن خود رادیو، برای ما دنیای دیگری بود. روی یک میز چهارپایه خاتم که «بی بی» یک رومیزی گلدوزی شده رنگین – کار دست دختر عمو قدسی خانم عروسش را روی آن انداخته بود – جعبه قهوه ای کم رنگی در حد و اندازه یک مبل کوچک دیده می شد که روی آن جعبه هم باز یک دستمال گلدوزی دیگر انداخته و یک قاب خاتم - که در آن به خط خوشی «و ان یکاد» خطاطی شده بود - گذاشته بودند. لابد برای اینکه کسی رادیو را چشم نزند!
آن روز جمعه بود. مدرسه ها تعطیل بود و ما همه بچه ها دعوت شده بودیم که برویم رادیو گوش بدهیم، بعد هم ناهار پیش «بی بی» باشیم که همه ما بچه ها را برخلاف بزرگترهای دیگر آقا یا خانم با ذکر اسم کوچک خطاب می کرد.
میر سید حسین خان که مثل مادر، با بچه ها خیلی مهربان بود آمد نگاهی به ساعتش انداخت و یک پیچ را چرخاند. چراغ سبزی توی پیشانی جعبه روشن شد ولی صدایی در نیامد.
میر سید حسین خان توضیح داد که دارد گرم می شود! مثل الان نبود که دکمه را هنوز فشار نداده صدای زر زر رادیو بلند شود.
چند لحظه ای گذشت صدای خش خشی از جعبه بلند شد و پسر عمه گفت: «گرم کرد» وبعد ناگهان صدای مهربان درشتی از جعبه برخاست که می گفت:
- بچه ها سلام .
صدا آرام بخش و اطمینان دهنده بود و صاحب صدا توضیح داد که امروز قصه ی تازه ای نقل خواهم کرد و شروع به قصه گفتن کرد.
قصه آنقدر شیرین بود که ما چهار پنج کودک یادمان رفت که می شود شیطنت هم کرد و پای جعبه میخکوب شده بودیم. تنها چیزی که نظرمان را می گرفت آن چراغ سبز روی جعبه بود که با بالا و پایین رفتن صدای گیرنده تکان می خورد و کم رنگ و پررنگ می شد، مثل چشم گربه ای که بین خواب و بیداری گرفتار است. در راه بازگشت به خانه پدر گفت که «قصه گو صبحی» نام دارد و بعدها نام کاملش را که «فضل الله صبحی مهتدی» بود یاد گرفتیم که می گفتند : بابی بوده و بعد برگشته و لامذهب شده و رفیق صادق هدایت و پسر عمویمان رحمت الهی است!
قصه های صبحی ما را به قصه بست و بست و بست تا قصه نویس شدیم.
کم کم رادیو در خانه «بی بی» ما را به صداهای دیگری پیوست که صاحبانشان را نمی دیدیم. هنوز تلویزیون نیامده بود و بتدریج در کوچه های محله ما درخت آنتن بر سر بام ها سبز شد و ما هنوز رادیو نداشتیم چون برق نداشتیم. جمعه های ما با رادیو و «بچه هاسلام» پر می شد و «فرهاد» هنوز نخوانده بود
جمعه روز بدی بود
روز بی حوصلگی
روز خوبی که می شد
غزلی تازه بگی
No comments:
Post a Comment