ویدا قهرمانی
یاد و خاطره ای از چگونه «کوچینی» را ساختیم.
آن صدای جادویی ...ااا
گوشم را تا آنجایی که قدرت دارم به قسمت پارچه ای رادیو می چسبانم ، تا این صدا را مثل ِ هوا، منتهی از راه گوشم به تمام تنم ببلعم.
این صدا، آنقدر نرم، آنقدر گرم، آنقدر مثل آبِ صافِ چشمه خنک ، و آنقدر این صدا را دوست دارم، که دلم می خواهد می توانستم که آن را همیشه با خودم داشته باشم!مخصوصاً که همیشه تا می خواهم گوشش کنم، توصیه مادر بلند می شود: وقتِ خوابته!
شب ها که این خانم ، با این صدای لطیف می گوید: «هنا قاهره!» در اتاق ِ ما همه مشغول حرف زدن، خندیدن، چای و کیک خوردن هستند. از کیک های خوشمزه ای که مادر با تخم مرغ های تازۀ مرغ هایمان می پزد و من هم بسیار دوست می دارم.
اتاق پُر از صداست. من مجبورم انگشتم را در گوشم فرو کنم ، تا وقتی گوش دیگر را به پارچه رادیو فشار می دهم، فقط صدای دلنشین این خانم را بشنوم، «هنا قاهره!»
یکبار از پدر پرسیدم: «هنا قاهره!» یعنی چی؟
پدر گفت: قاهره اسم یک شهر قشنگیه در کشور مصر، که خواهر پادشاهِ اونجا عروس ِ پادشاهِ ماست! شاهزاده خانم فوزیه.
آه فوزیه خانم؟ پس این خانمی هم که هرشب با این صدای ِ قشنگ میگه «هنا قاهره»! حتماً مثل فوزیه خانم خوشگلیه!؟
***
سال دوم دبیرستان شاهدخت .... تهران ... زنگِ عربی!
سال ِ گذشته دبیر عربی ما یک روضه خوان بود با عبا و عمامۀ بزرگ سیاه روی کله اش!
نُه ماه تمام سعی کرد به ما بفهماند (ضربا، زُید، عمرآ) یعنی چی و فعل ِ (ضربا) می تواند به چهارده جور و زمان مختلف ، شاید هم بیشتر یا کمتر ! صرف شود!
و ما شاگردان ، بدون اعتنا به تعداد جوراجوری و صرف فعل، فقط آهنگش را حفظ کرده بودیم و می خواندیم.
آخر سال دبیر عربی هم چون نمی خواست خودش را از تک و تا بیندازد و کلاسش را بسیار با اهمیت جلوه دهد، به همه نمرۀ قبولی داد! به امید اینکه سال ِ دیگر شاید به روش ِ دیگری بتواند شیر فهممان کند!
امسال اما دبیر عربی ، عمامه و عبا ندارد، اما، با ته ریش فلفل نمکی و عینکِ شیشه ای کلفتِ ته استکانی، بیشتر شبیه معلم قرآن شرعیاتِ دبستان است تا دبیر عربی دبیرستان.
امروز از قرار ... خوشبختانه تشرییف نیاورده اند!
ناظم به همراهِ خانمی جوان، وارد کلاس می شود و می گوید: خانم ِ ... (چرا هرگز نام ِ دبیر عربی بیادمان نمی ماند؟) چند جلسه ای که جنابِ .... (ایضاً!!) نمی توانند تشریف بیاوردند، ایشان کلاس را اداره می فرمایند، تا شما از درس عقب نمانید!!
واقعاً چقدر هم دل ما شور عقب ماندن از درس عربی را می زد؟!
با خارج شدن ناظم از کلاس، طبق معمول، هر کدام مشغول کار شخصی خودمان می شویم ، که ناگهان صدایی از دور دست، از خیلی دور، همچون آب زلال چشمه تمام وجودم را لبریز می کند!
این صدا ... این صدا چقدر ... چقدر این صدا آشناست!
و این دبیر جدید عربی است، که به جای شرح زد و خورد آن دو عرب (عمر و زید) به چهارده زمان مختلف یا بیشتر یا کمتر! شعری به زبان عربی می خواند! شعری که حتی کلمه ای از آن را نمی فهمم اما ... چه شوری تمام وجودم راپر کرده!
از آن همهمه ی همیشگی کلاس عربی خبری نیست . سکوت هم نیست ، کلاس لبریز از صدای گرم و لطیف و خوش آهنگ اوست. که شعری به زبانی ناآشنا می خواند. زبانی که هرگز علاقه ای به شنیدنش ندارم!
ما معانی کلام را نمی فهمیم. اما ... انگاری می فهمیم ... و چه خوب احساسش می کنیم!
نه تنها من ... که همۀ کلاس محو اوییم ... محو صدای کمی گرفته اش، که گیرایی جذابی دارد، و شعرش را نمی فهمیم!
اولین بارست که زنگ پایان کلاس به صدا در آمده بدون آنکه هیچکدام شنیده باشیم! چه رسد به آنکه طبق معمول کلاس عربی، هردودکشان به طرف در خروجی حمله ور شویم!
زمانی از حال خلسه بیرون می آییم، که او در حال خداحافظی و خروج از کلاس است - آه ... خانم ... خانم هفتۀ دیگه هم میایین؟ ... بله ... ؟ ... میایین؟ تقریباً همه با هم سئوال- که نه بلکه خواهش می کنیم - و او با لبخندی بر لب از در خارج می شود!
فکر نمی کنم هرگز سابقه داشته باشد، هیچ شاگردی از دبیر عربی خود تقاضای برگشتِ دوباره به کلاس کرده باشد!
***
آماده می شوم ... به رستوران دانسینگی که در حال ساختنش هستیم ، بروم و بقیۀ تابلوی دیوارش را تمام کنم.
از (تلویزیون ایران) که مؤسسه ایست خصوصی و به همت شخصی به نام ثابت پاسال تأسیس شده است، و به همین دلیل بیشتر به نام (تلویزیون ثابت) معروف است، آهنگ معروف (ناتالی) شنیده می شود! اما ... این صدایی سوای ِ (ناتالی ِ) همیشگی است. به صفحۀ تلویزیون نگاه می کنم ... پسری جوان پیانو می نوازد و می خواند!
صدایش اثر عجیبی دارد ... با تمام خَثی که دارد و گرفتگی ... اما به سیالی ِ آبِ چشمه و روانی ِ خیال ، تمام وجودم را تسخیر می کند.
***
در رستوران نیمه تمام ... یا بهتر بگویم ناتمام ... هر کس مشغول کاریست!
چهار جوان موزیسین - که در انجمن بانوان کار گروهی پُر هیجانشان را دیده و آشنا شده ام - مشغول تمرین آهنگ های روز هستند (بیتلها). صدای تیشه و چکش و اره برقی از هر گوشه شنیده می شود.
روی دیوار کوب های پشت مبل ها که با گونی پوشیده شده است ، نقاشی می کنم. ادموند، مهندس با ذوق، با بودجه ای قلیل توانسته کمال سلیقه و ابتکار را در تزیین داخلی بکار گیرد.
روی یکی از دیوار کوبها، یک گنبد آبی با دو مناره، و چند زن با چادرو نقاب کشیده ام! روی گنبد و گوشه و کنار مناره ها را خرمهره های آبی می دوزم!
وقتی همه از خستگی از پا در میاییم، برا ی تمدد اعصاب !
کار تعطیل؛ پیش به سوی باغچه کافه شمیران!!
در مدت آنتراکت (ویگن) و چند تن از اعضای ارکسترش سر میزمان می آیند به گپ زدن.
در گوشۀ دنجی، چشمم به قیافه آشنایی میفتد! ... چه جالب! خوانندۀ (ناتالی)!
نیکول الوندی دایی ِ ویگن و جازیست ارکسترش می گوید: اسمش «فرهاد» است ...و همین روزها عازم بیروته! با یک کابارۀ معروف اونجا قرارداد بسته!
ما دعوتش می کنیم سر میزمان.
- آوازتان را از تلویزیون شنیدم ... فوق العاده بود ... ولی جالبه ... صداتون برایم خیلی آشناست! اما فکر نمی کنم تا به حال شنیده بودم!
شوهرم می گوید: ما داریم یک «دانسینگ کلاب» درست می کنیم ، وهدفمون هم معرفی و پشتیبانی از جوان های با استعدادی مثل شماست. یک گروه هم در حال حاضر مشغول تمرین هستند.
می گویم: ولی شما از قرار دارین میرین بیروت ... بله؟
با مکث و تردد جواب می دهد: بله ... ممکنه!
: دوست دارین فردا بیاین به محل ما ؟ هم با بچه های موزیسین آشنا بشین و هم کارشون رو ببینین؟
***
روی نردبام ایستاده ام، دانه دانه خرمهره های آبی خوشرنگ و براق را روی تابلو می گذارم و با سوزن جوالدوز ، نخ از آنها رد می کنم و پشت دیوار (حسین) سوزن را می گیرد و برمی گرداند برای دانۀ بعدی.
بچه های موزیسین مشغول تمرین پر سر و صدایی شده اند. «شهبال شب پره»، طبق معمول، هم بلند حرف می زند و تند، و هم محکم به پوست طبل می کوبد!
پشت شیشۀ اتاق کنترل صدا ... محمد میکروفون ها را امتحان می کند، که گاه صدای سوت ناهنجار آن بدن را می لرزاند!
صدای تیشه و چکش از قسمت آشپزخانه می آید و در میان این صداهای نه چندان هنجار!
کسی می گوید: سلام ... ! ... کسی با صدای خش دار و گرفته!
از نردبام پایین می آیم، خوشحالم که آمده است. او را با شهبال و بقیه آشنا می کنم.
او می ماند! و چقدر تمرین هایشان جذاب می شود و آهنگ ها متنوع تر.
***
دیوار کوب ها تمام شده است. از آشپزخانه به جای صدای تیشه و چکش ، بوهای خوش به مشام می رسد.
میکروفون ها دیگر سوت نمی کشند. نورها چنان ماهرانه تنظیم شده اند، انگار هزاران هزار تومان خرجشان شده است.
آخرین کارم ... بر دیوار پشت ارکستر، پنج پنجره گرد با شیشۀ مات قرار گرفته است که رویشان، پنج گربۀ سیاه در پنج طرح مختلف می کشم!
وقتی چراغ های رنگی پشت شیشه ها روشن می شود، چشمان گربه های سیاه برق می زند.
***
دوستم می گوید: خسته نمی شی هرشب همین آهنگ ها را می شنوی؟
خسته؟ مگر از شنیدن آهنگ و موسیقی می شود خسته شد؟ من تازه غالب روزها که کار نداشته باشم، خودم را به تمرینشان می رسانم.
و یکی از همین روزهای تمرین است، که وقتی می خواهم وارد سالن شوم ... صدا ... آن صدای جادویی ... آن آب زلال چشمه ... وجودم را لبریز می کند.
- سلام ... !
برمی گردم ... خودش است ... دبیر عربی دو سه جلسه به یاد ماندنی کلاس هشتم!
خوانندۀ شعر عربی سال های دور دبیرستان ... تنها دبیر عربی که توانست، کلاس ناآرام ما را، بدون اعمال هیچ نوع فشار و تهدیدی، تبدیل به اقیانوس آرام کند!
- سلام خانم ... چقدر خوشحالم، پس از سال ها شما را می بینم، خواهش می کنم بفرمایید یک چای یا قهوه ای با هم بخوریم.
- متشکرم ... با برادرم کار داشتم!؟
با هم به داخل سالن «کوچینی» می رویم، بچه ها هنوز آماده تمرین نشده اند.
روی مبل کنار هم می نشینیم و برایش تعریف می کنم که تنها دبیر عربی است که کلاسش واقعاٌ روی بچه ها اثرگذار بوده، و ادامه می دهم: زمان کودکی، در اتاق نشیمن، یک رادیوی سیاه و بزرگ داشتیم که شب ها گوشم را به قسمت پارچه ای آن می چسباندم و پیچ بزرگش را آنقدر می پیچاندم تا می رسید به یک نقطه مخصوصی که علامت گذاشته بودم ، تا صدای خانمی را بشنوم که می گفت: «هنا قاهره» و صدایش تمام وجودم را تسخیر می کرد ... و صدای شما در کلاس مرا ...
می خندد:
- من چند سال گویندۀ رادیو قاهره بودم!
می خندم ... و چه بلند از ته دل.
فرهاد به طرفمان می آید.
- سلام ... اینجا چیکار می کنی خواهر؟
- با تو کار داشتم!
و من این هر دو صدا را با تمام وجودم می نوشم:
***
(به یاد دو مرد ... دو پدیده ای که کالبدشان تاب تحمل نبوغشان را برنتافت. شوهرم «داویت یقیازاریان» بنیان گذار (کافه گالری موند و دانسینگ کلاب کوچینی) و خواننده خوب فرهاد مهرداد خواننده محبوبش).
No comments:
Post a Comment