... راویان اخبار و طوطیان شکر شکن شیرین گفتار
ما برون را ننگریم و قال را ...
روایتی از اردوان مفید
کسی می گفت: اگردر نظام گذشته گذاشته بودند آن مزخرفات خمینی و حل المسائل تهی از هرگونه ارزش او را ، مردم بخوانند هرگز این انقلاب دینی در ایران رو به سوی تمدن و تجدد رخ نمی داد ...
گفتم: بسیار خوب ، حرف های نامربوط نایب امام را اجازه ندادند چاپ شود، ولی برای شناختن «زاهدان ریایی» و «دکانداران دینی» مگر حافظ و دیوان شریف او در خانه و در کنار سفره هفت سین هرساله مردم نبود چطور آن را ندیدید؟ مگر مثنوی مولانا در دسترستان نبود که بخوانید که با این روباهان چه کرده است ؟
آن هم دم دست نبود!؟ «کلیله و دمنه» چطور آنرا هم نخواندید!ولی چطور به سادگی از قصه «موش و گربه» عبید زاکانی گذشتید و فریاد رسا و بلند «گربه شد عابد و مسلمانا»! به گوشتان نرسید، اصلاً قبول کنید که هیچ کدام این ها نبود ولی مگر شاهد نمایشنامه «شهرقصه» اثر بیژن مفید هم نبودید!؟
طرف با تعجب نگاهی به من کرد و پرسید: مگر در شهر قصه اشاره ای به خمینی شده بود؟...
گفتم: دوست عزیز « آبتو بخور»!...
با اصرار که این مسأله «آبتو بخور» یعنی چه؟ ... گریبانم را رها نکرد و بالاخره گفتم: داستان از این قرار است که از روزی قرار طبیبی وارد روستایی می شود و می بیند که آب آشامیدنی مردم بسیار ناسالم و اکثریت ساکنان روستا بیمارند! آن روستایی که به اصطلاح راهنمایش بود، همراه با خرش ،سر درون جوی فرو برده و هر دو از آن آب ناسالم می نوشند، آقای دکتر بسیار نگران می گوید، نخور! نخور! این آب «میکرب » داره، مریض میشی! کدخدا با نگاهی تعجب آلود می گوید« میکرب یعنی چه»؟ و دهاتی سر از آب برداشته و با تکرار می پرسد بعله آقای دکتر میکروب یعنی چه؟ طبیب متوجه می شود که اگر بخواهد توضیح دهد حتی یک عمر هم حوصله سر و کله زدن با آن دو نادان را ندارد ... می گوید: چیزی نیست جانم «آبتو بخور» ... حالا حکایت شماست ...
همه عوامل دیگری که باعث این فروریزی عظیم، سقوط یک کشور ، آوارگی میلیون ها تحصیل کرده ایرانی ، به بند کردن زنان ایران و صدها درد بی درمان شده را گذاشته اید و به چیزی اشاره می کنید که واقعاً درحکم همان «میکرب» است و آب ناسالم ...؟! ولی از قرار این بی توجهی و صدور احکام ریز و درشت یک بیماری همگانی اجتماعی شده است...
یادم آمد که همه ما از بی توجهی به گفته های پر نغز پیشینیان خود دچار چنین بلیه ای شدیم.
خاطرم می آید که در دبستان کلاس چهارم یا پنجم بودم که معلم فارسی ما که لهجه غلیظ ترکی هم داشت ولی عاشق حکمت ادبیات ایران بود - و با تلاشی گاه تعجب آور سعی می کرد که به «کله ی» ما بچه ها این حکمت های گرانبها را فرو کند - هربار که وارد کلاس ما می شد با همان لهجه شیرین می گفت : «مفید» بخواند!... من هم که می دانستم که معلم ما مقصودش «مثنوی خوانی» و بخصوص داستان مشهور «موسی و شبان» است ، با همان شیوه آوازهای مثنوی آنرا می خواندم البته با توجه بسیار که مبادا حتی یک واژه را پس و پیش بخوانم چون آقا معلم چهار دانگ حواسش به داستان بود، داستانی که مطمئن هستم دهها بار شنیده اید و اکثر کسانی که در سن و سال نویسنده این سطور و قدیمی تر هستند – این قطعه را – از حفظ دارند.
آری همه خوانده ایم ، اما نکته اصلی را شاید بقول معلم فارسی مان، «نگرفته ایم»... یا بقول پدرم: شنیدیم ولی گوش نکردیم، این بار قصه را با تأکید آقا معلم ، یکبار دیگر بخوانید و نکته ها را شاید این بار هرچند قدری دیر ولی دریابیم ...
دید موسی یک شبانی را براه
کو همی گفت ای خدا و ای الاه
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامه ات شویم شپشهایت کشم
شیر میشت آورم ای محتشم
ورترا بیماریی آید به پیش
من ترا غم خوار باشم همچو خویش
گر ببینم خانه ات را من دوام
روغن و شیرت بیارم صبح و شام
هم پنیر و هم نان های روغنین
خمره ها، جغرات های نازنین
سازم آرم به پیشت صبح و شام
از من آوردن، زتو خوردن تمام
ای فدای تو همه بزهای من
ای بیادت هی هی و هیهای من ...
زین نمط بیهوده میگفت آن شبان
گفت موسی با کیستت این ای فلان؟
در این جا آقا معلم فرمان توقف می داد و همه را به توجه بیشتر دعوت می کرد ... او می گفت: بچه ها ببینید موسی چی میگه؟ چرا او میگه، بفهمین بدردتون می خوره ... خیلی مهمه ...! فرمان ادامه با اشاره دست داده می شد و بنده شاگرد هم از ایشان اطاعت امر کرده ادامه می دادم، این بار با صدایی مطمئن تر و قوی تر ... چون خرد من نیز از این قسمت بیشتر خوشم می آمد ... گفت: موسی با کیستت این ای فلان ...؟ چوپان پاسخ می داد:
گفت با آن کس که ما را آفرید
این زمین و چرخ از او آمد پدید
گفت: موسی های! مُدبر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی؟
آقا معلم با علامت دست فرمان توقف می داد و ... با آرامش و با حالی غرق در داستان مثل اینکه بخواهد بر روی جمله ای تأکید بگذارد، می گفت:
- متوجه هستید که موسای پیغمبر کلیمیان است ولی در اینجا از مسلمانی سخن می گوید ... می فهمید؟! بعد با اشاره به من دستور ادامه را می داد، درست مثل یک رهبر ارکستر ... بنده هم ادامه می دادم موسی رو به شبان بی چاره ادامه داد ...
این چه ژاژ است این چه کفرست و فشار / پنبه ای اندر دهان خود فشار/.
گند کفر تو جهان را گنده کرد / کفر تو دیبای دین را ژنده کرد /.
چارق و پا تا به لایق مرتر است /آفتابی را چنین ها، کی رواست /.
گرنبندی زین سخن تو حلق را / آتشی آید بسوزد خلق را/.
دوستی بی خرد خود دشمنی است / حق تعالی زین چنین خدمت غنی است /.
با که می گویی تو این، با عم و خال؟ / جسم و حاجت در صفات ذوالجلال ؟/.
آقا معلم با تأکید می گفت:
- متوجه هستید موسی از چی می ترسد چرا انقدر عصبانیه؟ فکر کنید ... بی چاره شبان ، با ترس و لرز چه گفت! (فرمان ادامه آقا معلم بود و اطاعت امر بنده):
گفت ای موسی دهانم دوختی / وز پشیمانی تو جانم سوختی /.
جامه را بدرید و آهی کرد تفت / سرنهاد اند ر بیابانی و رفت /.
آقا معلم گویی خودش در آن حالت شبان است با احساساتی لطیف و لحن آرام و سنجیده گفت:
- حالا ببینید خدا چی می گه ... گوش کنید ، بفهمید. تو بخوان !
وحی آمد سوی موسی از خدا/ بنده ما را چرا کردی جدا؟ /.
تو برای وصل کردن آمدی / نی برای فصل کردن آمدی /.
من نکردم امر، تا سودی کنم / بلکه تا بر بندگان جودی کنم/.
معام ما تکرار کرد: تو برای وصل کردن آمدی ...
- اما این بیت بعدی را خوب گوش کنید و بیاموزید ! آقا معلم گویی بوجد آمده و خود در حال رهبری این ارکستر چندین نفره است، بنده در نقش خواننده و شاگردان شنونده که همگی سراپا گوش شده اند: فرمان ادامه داد:
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
همه شاگردان این بیت را تکرار می کردند و بنده ادامه می دادم
ملت عشق از همه دین ها جداست/ عاشقان را ملت و مذهب خداست/.
آقا معلم گویی وظیفه اش را انجام داده، ساعتش را از جلیقه اش در آورد و نگاهی به بچه ها می کرد با حالتی فروتنانه و شاید ملتمسانه می گفت:
- بفهمید که هیچ رابطی برای ارتباط با او (اشاره به آسمان و خدا) لازم نیست، نگذارید ... اینها ... توی هر مسجدی و بر سر هر منبری و توی هر میکروفنی خود را واسطه شما با خدا قرار بدهند ...؟
... و من به این دوست محترم گفتم، این فقط یک نمونه از دهها و یا شاید صدها نمونه است که ما طوطی وار با صدای خوش مثنوی را خواندیم و قصه «موسی و شبان» را تکرار کردیم ولی پیام اصلی مولانا را نگرفتیم. و بقول خود مولانا جلال الدین رومی، رقص و سماع را دنبال کردیم ولی اصل پیام را گم کردیم ...
حکایت همچنان باقی است ...
No comments:
Post a Comment