Wednesday, December 1, 2010

شهرام همایون - روزنامه نگار



دوباره باید عاشق شد

انقلاب دگرگونی هایی دارد، عوارض و پیامد هایی دارد. مردمانی از میان می روند و کسان دیگری جایگزین آنان می شوند، شاه و وزیری می رود و جمع دیگری بر مسند می نشینند. ساختمان هایی تخریب و به مرور بناهای دیگری ساخته و پرداخته می گردد.

انقلاب اسلامی ایران نیز از این قاعده کلی مستثنی نبوده است. همچنان که گفتم نیروهایی از میان رفته اند و نیروهای جدید جایگزین آنان شده اند. بنا و ساختمان ها را نیز می توان به مدد تکنولوژی به سرعت ساخت اما می ماند یک عارضه : عارضه ای تلخ که حاصل این انقلاب بوده است.

عارضه ای گویی نامریی که کمتر به آن پرداخته ایم.

عارضه ای که زندگی را برای همه ی ما، چه در داخل و چه در خارج از کشور، سخت و غیر قابل تحمل کرده است.

عارضه ای که مفهوم زندگی را از زندگی ما ربوده چرا که زندگی ما، در این سال های پس از انقلاب، یک زندگی «بدون عشق» بوده است و این درحالی است که در همه ی این سال ها واژه ی «عشق» را بسیار به کار برده ایم اما در حقیقت این واژه برای جبران «خلاء عشق» سوء استفاده شده است، نه آن که عشق را حس و درک کرده باشیم.به راستی چرا ما یکدیگر را دوست نداریم؟

این مشکل اساسی ماست ، در نبردهای سیاسی، در روابط اجتماعی، و حتی در مناسبات خانوادگی و روابط عاطفی ما از «عشق» غافل مانده ایم.

شاید باور کردنی نباشد. اما بپذیریم که «موهبت بزرگ عشق به فرزند» در میان ما بیشتر به انجام وظیفه می ماند تا مهربانی و یک عشق واقعی. بگذارید ناگفته نماند که در روابط عاطفی ، اهمیت روابط جنسی بر جنبه های دیگر این روابط همیشه چربیده است.

با این حساب اگر ما حتی به کشور خود بازگردیم، اگر حتی حکومت مورد نظرمان به قدرت برسد، خیابان ها گلستان شود، با نسلی که «عشق» را فراموش کرده و با «عاشق»شدن بیگانه است، چه خواهیم کرد؟

ما که سالیان سال شور و شوق لرزیدن دل را از یاد برده ایم.مایی که دیگر یک نگاه «ازخود بی خودمان» نمی کند، مایی که نمی توانیم محبت همکار و همسایه را جلب کنیم و از برتری هایش لذت ببریم چگونه می توانیم لذت و لذت بردن را حس کنیم؟

ما که چشم بر خوبی ها و زیبایی ها بسته ایم و عینک تیره ی بی باوری و بدگمانی فضای پیرامون مان را سیاه و خط خطی کرده است، چگونه از شیرینی زندگی بهره خواهیم برد؟! بپذیریم که ما «عشق» را از یاد برده ایم و بی آن که بدانیم، هرروز جوانه ی سبز روییدن را، در وجودمان لگدمال می کنیم. و بذر نفرت، کینه و خشم را در جای جای مغز و قلبمان، پرورش می دهیم.

چرا؟ چرا نمی توانیم دوست داشته باشیم؟ چرا نمی توانیم آن چه را که در پیرامون مان می گذرد با نگاهی آفتابی و شفاف، نظاره کنیم؟چرا هر حرکتی، از سوی هر عزیزی را ناشی از آن می دانیم که می خواهد ما را بیآزارد؟

چرا کسی را که فقط با نظر و عقیده ی ما مخالف است، دشمن می پنداریم؟

چرا همسر ما باید با هر آن چه که ما درست می پنداریم، موافق باشد و در غیر این صورت نمی توانیم او را دوست بداریم؟

چرا یک شخصیت سیاسی ، یک روزنامه نگار برجسته، حتماً باید مثل ما بیاندیشد تا مُهر تایید بر او نیز بزنیم و الا از کمترین فضایل انسانی نزد ما بی بهره است؟!

مسلماً زندگی در چنین فضایی آسان نیست که مشکل هم هست و حتی طاقت فرساست. در واقع انسان را از گوشت و پوست و استخوان به چرخ دنده های ماشینی بدل می کند که آفتاب را باور ندارد و از تابش مهتاب بر پهنه ی اقیانوس لذت نمی برد.

اما، همیشه می توان انقلاب کرد. انقلاب که نباید حتماً رژیمی را سرنگون کند و صاحب قدرتی را به زیر بکشد ؟ می توان آن رژیم حاکم بر مغز و احساس خود را منقلب کرد. می توان قدرت تلخ و سیاه را در وجود خود به زیر کشید. می توان انقلاب را، از درون خود آغاز کرد و آن گاه شادمانه چشم بر زیبایی های زندگی گشود و لذت برد.

می توان هر جمله ی آزار دهنده ای را زیبا دید و پاسخ هر ندای «عشقی» را «عاشقانه» داد. پیش از آنکه برای تغییر حکومت ، به انقلاب بیاندیشیم، به تغییر نگاه خود به زندگی فکر کنیم. آری، دوباره باید عاشق شد.





No comments:

Post a Comment