Tuesday, October 26, 2010

اردوان مفید


... راویان اخبار و طوطیان شکر شکن شیرین گفتار



سیاه روحوضی مظهر مردم ظلم زده!ا

با آنکه مادرم همیشه به ما بچه ها گوشزد می کرد که:

«به علی گفت مادرش روزی / که بترس و کنار حوض مرو/.

رفت و افتاد ناگهان در حوض / بچه جان حرف مادرت بشنو.../.

ما بچه های «بازی هوش» یا «بازی گوش» آنقدر به حرف بزرگترهامون گوش نکردیم که سر حوض ها را بستند اما در عوض در حوزویه ها را باز کردند...

یادش بخیر، آن روزها ما بچه ها می خواندیم:

«ما بچه های نازنازی یواش یواش می ریم بازی

دست به گٌلا نمی زنیم

هر کی به گل دست بزنه

شاپره نیشش می زنه...»

ما رو بگو که گل را با ریشه اش کندیم و به جای شاپرک دیو سیاه سروکله اش پیدا شد، و با تعجب پرسیدیم: این دیگه از کجا پیداش شده؟!...

یاد پدرم به خیر که همیشه می گفت: ما مردم می بینیم ولی، نگاه نمی کنیم! می شنویم، ولی گوش نمی کنیم! درد می کشیم، ولی حس نمی کنیم! و ... هرگز از اشتباهات دیگران که سهل است از اشتباهات خودمان هم نمی آموزیم... و معتقد بود که گذشته هرآن چه را که شرط «بلاغ» بوده است به ما گفته اند، ولی ما از آنجایی که گوش شنوایی نداشته ایم از آن سخنان «پند» نگرفتیم و به جایش تا دلتان بخواهد برای خودمان «ملال» انباشته کردیم...

سعدی بزرگ در بوستان خود می فرماید:

مردکی را چشم درد داشت نزد «بیطار» (که همان دام پزشک باشد) رفت، بیطار با چشم او همان کرد که با خران و گاوان می کرد. مردک کور شد، نزد قاضی رفت، قاضی در دم بیطار را رها کرد و به شاکی گفت: «مردک اگر تو حیوان نبودی چشم خود نزد بیطار نمی بردی؟!»

بوریا باف گرچه بافنده است/ نبرندش به کارگاه حریر/.

ما هم باز از قرار دردی داشتیم و پنداشته بودیم که اینان دوا هستند، غافل از آنکه خود اینها باعث بیماری ما بوده و هستند...

و از این نکته ها و گفته ها چه بسیارند در ادبیات غنی ایران کو گوش شنوا...!؟

یادم می آید سی سال پیش ... چندی از آن فاجعه 57 نگذشته بود که من همراه خانواده وارد آمریکا شدیم و به لس آنجلس آمدیم. هنوز بقول معروف عرقمان خشک نشده بود که دست بکار شدم و اولین نمایش خود را به روی صحنه بردم: در ماه جولای 1980 .

یک نمایش «سیاه بازی» که بندۀ سراپا تقصیر در آن نقش «سیاه» را بازی می کردم. همراه من هنرمندان جوان آن روزها، رافی خاچاطوریان در نقش «حاجی» بود و علی پورتاش در نقش «ماری» ، بدری همت یار در نقش «زن حاجی»، بهروز هاشمی در نقش «حاجی پول پرست»، و بالاخره کامران نوزاد در نقش «مرشد».

در آن شرایط این گروه به واقع هنرمندانه و جانانه با تمام وجود نقش آفرینی کردند. که البته اکثراً از چهره های بنام هنرهای نمایشی امروز خارج از کشور هستند. یاد استاد تاکستانی نوازنده تار هم بخیر که در آن نمایشنامه با من همکاری می کرد و مانند نمایش های روحوضی، در کنار صحنه به نواختن تار می پرداخت ، که همکاری ما مدت ها به طول انجامید. او نوازنده ای توانا و کارآمد بود و از رمز و رموز این هنر در میان مردم بسیار آگاه ...

یادش گرامی باد ...

ولی چرا در میان این همه موضوع ، «سیاه بازی»؟ من با سابقه کاری که در نقش سیاه داشتم و مطالعه سابقه تاریخی «موجودیت» این شخصیت در زمینه نمایشی، بدرستی دریافته بود م که شخصیت «سیاه» در واقع قهرمان تودۀ مردم تهیدست و یا مُعرف مردم عامی و بقولی دیگر نماد عوام الناس در نمایش های عامیانه است...

او بود که در عروسی هایی که بارها شاهد آن بودیم با تردستی و بامزگی و حاضرجوابی مسایل مهم روز را به درستی مطرح می کرد و انگشت روی زخم مردم می گذاشت و «حُضاری» که از خنده روده بُر می شدند ، همان مردمانی بودند که با اشاره ها و حرکات و رنج های «سیاه» آشنایی کامل داشتند. به زبان دیگر، سوته دلانی بودیم که همه گرد هم آمده بودیم ...

از نظر تاریخی هم «سیاه» در واقع همان شخصیت «قنبر» نوکر حضرت علی بود که در نمایش های تعزیه با آن لهجه شیرین مخصوص و خنده آور و مضحک خود چنان گل کرد که به زودی همراه تمام شخصیت های رسمی تعزیه، از جمله امام و شمر و یزید، زینب، اینبار با نام های فیروزسیاه و حاجی وخواستگار و زن ...... وهمراه داستان های عامیانه وارد صحنه های روحوضی شدند، و به این ترتیب نمایش بسیار شادو خودجوش در پهنۀ هنر ایران بوجود آوردند ، نمایشی که صحنه آن «روی حوض» وسط حیاط خانه ها بود که روی آن تخته می انداختند و تبدیل به صحنه نمایش و ارکستر می کردند.نگاه بسیار تیز و انتقادی این آثار بیشتر متوجه مذهب و خرافات و سوء استفاده از موقعیت اسفناک مردم بی سواد و کم درآمد بود و البته همیشه حاجی - بایستی که مظهر پاکان و مؤمنان باشد ولی نبود - وهمیشه مورد حمله نیش کلمه و زخم زبان قرار می گرفت و باعث خالی کردن دق و دلی مردم می شد و البته «سیاه» هم از او دست بردار نبود. تقریباً به همان شکلی که در اروپا «کمدی دلارته» در مخالفت و انتقاد کلیساها پا به عرصه وجود گذاشته بود.

اما شخصیت «سیاه» در نمایش روحوضی آداب و رسوم و بی تربیتسرش نمیشد و هم بی پرده حرف می زد و حاضرجواب و هم لوده و در ضمن توی هفت آسمان خدا یک ستاره هم نداشت ولی هرگز توسری خور نبود.با زیرکی خاصی بالاخره گلیم خود را از آب بیرون می کشید. همان طور که این طبقه در طول تاریخ کرده بودند...

همیشه «فیروزسیاه» سر «حاجی» را به نحوی زیرکانه کلاه می گذاشت و سربه سرش می گذاشت و همیشه در این قصه ها، «سیاه» حامی دختر جوانی بود که عاشق یک جوان بی چیز شده است و با تردستی هم او بود که دختر را از چنگال حاجی نزول خوار (که ظاهراً با او نسبت فامیلی داشتند) در آورده به جوان مورد علاقه اش می رساند. و حاجی پولدار که خیال داشت با ثروتش دخترک را در واقع بخرد و شرعاً او را به عنوان زن سوم یا چهارم عقد کند سیاه با زیرکی تمام، در طی داستان رشوه خواری ها و بزهکاری ها و ظاهرسازی های حاجی و طبقه او را برملاء می ساخت و حاجی که مدام از روزه و نماز و جهنم و بهشت داد سخن می داد (و چون به خلوت می رفت آن کار دیگر می کرد) را به قول قدیمی ها سکۀ یک پولش می کرد.البته در پایان هم دل مردم از اینهمه گفتارهای شادی آور و زیرکانه «سیاه» خنک می شد، به خصوص وقتی می دیدند یکی هم در این عالم حرف دل آنها را می زند.

و حالا در سال 1980 – بعد از انقلاب 1979 و در آمریکا من هم نمایشی نوشته بودم که در آن نمایش نامه این «سیاه» مُعرف ِ «مستضعفینی» بود که به حسابشان انقلاب رخ داده بود و حالا سیاه به حاجی می گفت : حالا که انقلاب شده و خرتون از رو پل گذشت «حق ما کو» ؟!... و حاجی با تفاخر و نگاهی عاقل اندر سفیه می گفت: چی می خواستید دیگه، آزادی که آقا بهتون داد، تو خیابون ها تا دلتون خواست داد و فریاد کردین، قانون چهارتا زن هم که دیگه تصویب شد.

سیاه: اما تکلیف شیکم چی می شه؟ نون خشکه دیروزمون هم سنگ کردین!

حاجی: ای بابا شما هم تا میگین اِلَ الله می گن شکم شکم – کارد بخوره به این شکم...!

و سیاه با زیرکی خاصی اشاره به شکم برآمدۀ قطور حاج آقا می گفت:

سیاه – اما حاج آقا این شیکم شما از کی تا حالا اینقده چاق و چله شده ؟

حاجی – پسر جان آخه ما عمری کار کرده ایم و داده ایم به این شکم بخوره ...

سیاه –حاجی آقا کاری نداره، حالا بذارین یک عمر هم شیکمتون کار بکنه، شماها بخورین ...

و حکایت همچنان باقی است.

No comments:

Post a Comment