Tuesday, October 26, 2010

فریبرز امیر ابراهیمی


نویسنده، روزنامه نگار



سفره نذری!ا

پدرم مأمور دارای «خراسان» شد و همگی ما را همراه برد، مخلص در آن زمان طفلی خردسال بودم، خواهری کمی از خود بزرگتر داشتم که خوب درس خواند ، باسواد و باکمال شد و در کارش موفق بود، افسوس که امروز دستش را از دنیا کوتاه است

... و اما زنده یاد مادرم در سال های سفر ما به «مشهد» هنوزبانویی جوان بود به فکر داشتن فرزندان دیگری افتاد ، ولی متأسفانه کودکی (خواهری و برادری) برای ما به دنیا نمی آورد یا یکی پس از دیگری از دست می رفتند.

در میان اطرافیان مادرم ، خانمی بود که خیلی به خانواده ی کوچک ما علاقمند بود و از این مشکل که مادرم گرفتار شده بود – و لابد شکایت هم می کرد خیلی ناراحت بود – در نتیجه نقشه ای کشید مبتنی بر باور او و بسیار زنان آن زمان از طبقات مختلف و قرار بر این شده بود که سفره نذری بیندازند و با انواع اطعمه و اشربه و خانم های آشنا و دوست و همسایگان و نزدیکان ما دعوت شده بودند که روز موعود بیایند و پس از صرف غذا، آنچه را هم که مانده بود همراه ببرند .

(این بنده همواره بر آن بوده و هستم که اگر مطلبی را در این زاویه قلمی می کنم، هیچگاه خلاف واقع نباشد و د ر نوشته هایم راه اغراق نروم. بخصوص از ایام کودکی، نوجوانی و جوانی و میانسالی).

باری از غذاهای سفره ی مورد بحث یکی هم خوراک کله پاچه ی گوسفند بود که همه ی اعتقاد و باور آن خانم دوست مادرم – که همواره یک سیگار آنهم از نوع «هما» لای انگشتان استخوانی اش دود می کرد – به آن قاب بزرگ کله پاچه بستگی داشت!

این بنده تا بزرگتر نشدم از همه ی ماجرا اطلاعی نداشتم، بعدها فهمیدم که مادرم هم چیزی جز سفره نذری مربوط به آن را نمی دانسته است ... به هر حال قراری بود که آن خانم با دست های استخوانی گذاشته بود و همه ی دعوت شدگان می دانستند که منتظر چه باید باشند! جز مادرم و خواهرم که طفل خردسالی بود و بالاخره مخلص که قهرمان آن روز و آن سفره ی رنگین بودم!

چند سال بعد برایم گفتند ، قرار بر این بود که وقتی همه ی اغذیه را بر سفره چیدند، این بنده ی بیگناه و بی خبر را در کنار سفره درست برابر قاب کله پاچه بنشینم و همه سکوت کنند و منتظر آن لحظه ی حساس باشند !

لحظه ی حساس آن زمان بود که مخلص دست دراز کنم و با انگشتان کوچکم به بخش هایی از کله پاچه ی گوسفند دست بزنم ... چنین کردم و در همان حرکت اول، گوش گوسفند را در دست گرفته کشیدم و درست در همان حال، پشت گوشم داغ شد و سوخت.

آن خانم با سیگار همای لای انگشتانش گوشم را داغ کرده بود.

فریادم در میان خروش و فریاد مادرم گم شد، او سراسیمه به سویم دوید و هنوز بعد از اینهمه سال صدایش در گوشم طنین انداز است: «بچه ام را چکار کردین» ؟!

قرار مبتنی بر باور آن خانم و سایر مدعوین سفره نذری این بود که مخلص به هر کجای کله پاچه گوسفند دست زدم همانجا را داغ کنند تا اینقدر جلوی زائیده شدن خواهر و برادرهای پس از خودم را نگیرم!!

شگفتا که چنین شد. مادرم باردار گردید و پسری به دنیا آورد که مخلص و خواهرم چون جان دوستش داشتیم. هم برادرمان بود و هم اسباب بازیمان و هموست که امروز مهندسی عالیقدر شده است و اسباب سرافرازی این من بنده است ...

دردمندی من سوخته زار و نزار

ظاهراً حاجت تقریر و بیان اینهمه نیست

پنجروزی که در این مرحله مهلت داری

خوش بیاسای زمانی که زمان اینهمه نیست



No comments:

Post a Comment