Tuesday, October 26, 2010

ناصر شاهین پر


از سری طنزهای «ما آمریکایی ها»



دردسر حمل و نقل دموکراسی!ا



ما آمریکایی ها ملت بزرگی هستیم و بهمان نسبت همه چیزمان باید بزرگ باشد، بزرگ نه، بزرگ ترین در دنیا. «شاپینگ سنتر» بزرگترین، «مال» بزرگترین. بانگ بزرگترین.«دموکراسی» بزرگ ترین. در حقیقت این صفت «بزرگ ترین» در وجود ما آمریکایی ها عجین شده است.

ما به هیچ چیز حتی یک ذره کوچک تر از «بزرگ ترین» نمی توانیم رضایت بدهیم و همین صفت خدادادی ، گاهی دردسرهایی ایجاد می کند.

ما وقتی تصمیم گرفتیم دموکراسی به عراق بفرستیم، اصلاً فکر تنگی کوچه های عراق را نکردیم. اصلاً فکر نکردیم خانه های عراقی به نسبت خانه های خودمان چقدر کوچک اند و سقف این خانه ها چقدر کوتاه. کوچه ها تا چه حد تنگ و باریک اند. همین طور از روی عشق شدید به آزادی ، و رفاه مردم، دموکراسی به آن گندگی! را برداشتیم بردیم، در مملکت به آن کوچکی ، بدیهی است عبور دموکراسی از کوچه و بازار عراق کار چندان بی خطر و ضرری نبود. وقتی دیدیم خیابان ها برای عبور دموکراسی به این گندگی، تنگ است. چاره ای ندیدم جز اینکه از دو طرف خیابان ها را تراش بدهیم. تا راه برای عبور سالم دموکراسی باز شود.

آمدیم در طرف خیابان ها را تراش بدهیم نصف خانه ها ریخت. ما چه می دانستیم خانه ها همه خشت و گلی است. خانه ها که خراب شد ، گفتیم عیبی ندارد، بعداً خودمان بهترش را می سازیم. اصلاً دور از شأن ما مردم بزرگ است که به خاطر بردن دموکراسی ، خانه های مردم را خراب کنیم و دوباره برایشان نسازیم. از همین روی به شرکت های ساختمانی و مقاطعه کارهای آمریکایی گفتیم پشت سرما حرکت کنند. غافل از اینکه آنها پیشاپیش در سرتاسر مرزهای عراق قطار شده بودند و منتظر دستور ما بودند.

عراقی ها به علت بی اطلاعی از شرایط دموکراسی، پل ها را روی رودخانه های دجله و فرات طوری ساخته بودند که دموکراسی به آن گندگی را - نه می شد از روی آن عبور داد نه از زیر آن - به ناچار پل ها را با کمترین هزینه خراب کردیم. به جای اینکه صدها کارگر و مهندس استخدام کنیم ( در آن گیر و دار حمل و نقل دموکراسی، شرایط استخدام تعیین کنیم و حقوق و مزایا و اضافه کار و هزار مکافات دیگر) به یکی از ژنرال هایمان گفتیم اگر می تواند پل را با یک راکت خراب کند.

چون خیلی سریع و ارزان ترتیب پل داده شد. پهن کردن خیابان ها را هم به جنرال واگذار کردیم. اما تأکید و سفارش کردیم مواظب باشید که خون از دماغ کسی نریزد!

ژنرال های ما مشغول باز کردن راه برای عبور دموکراسی شدند. با بمب و راکت و این جور چیزها به سرعت راه باز کردند که دموکراسی بتواند خودش را در این مملکت کوچک جا به جا کند. با اینکه وزارت خارجه، شخص پرزیدنت ، وزیر دفاع، فرمانده کل ارتش به کرات سفارش می کردندکه مواظب باشند ، خون از دماغ کسی نریزد! بالاخره دماغ یوسف شکست. گوشه ی لبش کمی زخم شد. خدا خودش می داند که چقدر اسباب خجالت ملی شد. به راستی وجدان بشری ما به شدن به لرزه افتاد. بالاخره گفتیم نمی شود دست روی دست گذاشت و دماغ یوسف همان طور شکسته و کج باقی بماند. آخر ما در دنیا آبرو داریم. این شد که یوسف را تندی سوار طیاره کردیم و برای اینکه بچه تنها نماند و دلش برای مامانش تنگ نشود، مادرش را هم بغل دستش نشاندیم و آوردیم اشان به آمریکا. حالا دکترهای ما در تمام تلویزیون ها مرتباً دارند یوسف را معاینه می کنند، آماده اش می کنند برای جراحی های متعدد. اخبار مستقیم صاف کردن دماغ یوسف در تمام تلویزیون ها و روزنامه ها و رادیوها، لحظه به لحظه تمام اخبار سیاسی و اقتصادی جهان را قطع می کند و مردم را در جریان آخرین تحولات دماغ یوسف قرار می دهد. تا مردم دنیا بدانند ما چقدر برای جان مردم سایر کشورها ارزش و اهمیت قائل هستیم. و چقدر وجدان پاک بشری ما جریحه دار می شود اگر خون از دماغ یک بچه عراقی به زمین بریزد.

اما گوش کنید به دشمنان دموکراسی: این ها بدون هیچ گونه احساس مسئولیتی و بی توجه به عواطف بشری مردم دنیا ، خبر مخابره می کنند که در جاده ی بغداد کاظمین یک لنگه کفش و یک عینک شکسته پیدا شده و یا در جاده ای که به سوی مرز اردن می رود یک کلاه بی صاحب روی زمین افتاده بود. از این بدتر ، بعضی عکاسی ها از گوشه و کنار دنیا مردم دست و پا بریده را می یابند . از آنها عکس می گیرند و می فرستند به تلویزیون الجزایر و بی بی سی، تلویزیون فرانسه، هلند و ... که اینها زخمی های عراقی هستند ودر اثر عبور ارابه دموکراسی این طوری شده اند. در حالی که تاریخ در آینده با گم کردن چند فایل و چند نوار در سازمان «سیا» نشان خواهد داد که حقیقت امر و واقعیت موضوع چه بوده است. اصلاً چرا راه دور برویم هنوز صدای آن مرد عراقی در زیر سقف آسمان طنین دارد که می رقصید و می گفت: جرج بوش دوستت داریم!

No comments:

Post a Comment