Tuesday, October 26, 2010

تغییر این رژیم باید به صورت بنیا دی و نهایی صورت پذیرد و اصلاح و مرمت آن فقط وسمه بر ابروی کور است




فکرهای سیاه را از خود برانیم

دکتر صدرالدین الهی



شک در این امر که رژیم جمهوری اسلامی و ولایت فقیه، به لفظ مبارک امام خمینی «باید بره» حتی در مکتب فلسفی «شکاکیون» جایی ندارد. این رژیم تمام مشروعیت های جهانی و انسانی خود را از دست داده است.

در یادداشت هفته پیش کیهان توصیف جالبی از موجودیت حکومت تهران شده بود که دوباره خواندن آن و دوباره به آن اندیشیدن ضروری است . در یادداشت آمده بود:

«ناف این رژیم را با کم عقلی بریده اند. درست مثل دیوانه ای که برحسب تصادف گنجی پیدا کند و نداند با آن چه باید کرد؟ کشوری ثروتمند و در حال توسعه، صفت به چنگ مشتی ملای بیگانه با جهان و زمان افتاد و این نابخردان همه چیز را به آتش جهل و جنون سوختند.»

اگر به جوهر این فکر بیندیشید آن وقت نتیجه ای که می گیرید همان «باید بره» معروف است . قرائن و نشانه ها همه حکایت از این دارند که ادامه حیات رژیمی که حالا حتی به مدل سلمانی موی سر پسران جوان هم کار دارد در جهانی که با فشار تکمه ای طی الارض درآن ممکن است، میسر و ممکن نیست. این تغییر باید به صورت بنیادی و نهایی صورت پذیرد و اصلاح و مرمت آن فقط وسمه بر ابروی کور کشیدن است.

این است که در مرحله اول همه نیروهای مترقی باید فکر «اصلاح» رژیم را به دست فراموشی بسپرند و گرد گروه ها یا گروه هایی که معتقدند با «اصلاحات» می شود مملکت را نجات داد، خط بکشند.

تصور اینکه یک رژیم مذهبی با اصلاحات به قول امروزی ها سکولار می تواند در آینده ایران حکومت کند یک تصور کودکانه و ابلهانه است.

یکی از دوستان صاحبدل در گفتگویی با من می گفت: من نگران روزی هستم که این رژیم برود و مردم عاصی و عاجز خاک مساجد و امامزاده ها را به توبره بکشند! دلواپسی به جایی است ؛ اما وقتی در برابرت کسانی ایستاده اند که از دین و متعلقاتش جز گلوله و شکنجه و اعدام و سنگسار تعبیری دیگر ندارند ، بی شک در روز برافتادنشان تمام مظاهری که به آن آویخته بودند از میان خواهد رفت.

آیندۀ ایران چه خواهد بود؟ این سئوالی دلهره برانگیز است.

«بالکانیزاسیون» بعد از جنگ جهانی اول؟ یا «انفجار تیتویی» پس از درگذشت رهبر یوگسلاوی؟ یا فردای «پس از دیوار»؟

اینها همه فکرهای سیاهی است که به سر آدمی فرو می ریزد. داشتن هفت تا ده جمهوری کم جمعیت و از میان رفتن یک قدرت جغرافیایی بزرگ در خاورمیانه چه زیانی برای کاسبکاران اسلحه و مهمات و فروشندگان مواد اولیه ارزان قیمت خواهد داشت.

آیا داشتن ارتش های زمینی و هوایی و احتمالاً دریایی برای نوزادان از شکم ایران به دنیا آمده کاسبی پربار و برکتی برای جهانروایان جهانخوار نخواهد بود؟ افزوده شدن چندین عضو و پرچم در مجمع عمومی سازمان ملل، نمایشی و تماشایی نیست؟

از این فکر سیاه فرار می کنم. نمی خواهم وطنم به قول پادشاه درگذشته ایران، «ایرانستان» شود. اما تاریخ روبرویم می ایستد و می پرسد مگر سمرقند و بخارا را، حافظ به خال هندوی ترک شیرازی نبخشید؟ در مقابل تاریخ زشت، شعر بلند قامت و دلربای فارسی به ناز، گیسو برچهره ام می افشاند که: نه، من طوطیان هند را در بنگاله، شکر کن کرده ام. و بر در سرای اغلمش، سرهنگ زاده ای که بالای سرش ز هوشمندی ستاره بلندی می تابد، شیخ اجل را به تأمل وا می دارد و در جامع کاشخر پسری خوب روی سراغ سعدی را از خود او می گیرد و شیخ او را ملامت می کند که چرا دل به عمروزید داده است؟ و این همه به فارسی شکرین است. نه، نمی توانم اسیر این فکر سیاه باشم. پس چه خواهد شد؟

آیا یک نظامی قلدر خواهد آمد و کار را تمام خواهد کرد؟ شاید ... اما روزگار نظامیان به آن حال و صورت مصطفی کمال پاشا و رضا خان سوادکوهی تمام شده است.

حالا نظامی های نظام چیزهایی هستند شبیه ژنرال های پاکستانی که بایک دست زیر بازوی طالبان را گرفته اند و دست دیگرشان به طرف کمک های دوستانه غرب و شرق دراز است تا برای روز مبادا تهی دست نباشند.

سرم درد می گیرد. فردا را نمی توان دید. نگین گرانبهای وطنم این دُر دَری زیرپای خوکان است که گوشت خوک نمی خورند و از خوک نجس ترند.

به دیوار تنهایی تکیه داده ام. طاقت هایم از دست رفته است. چه به سرمان خواهد آمد؟ اهرمنان با ما چه خواهند کرد؟ در تیرگی اندوهبار اندیشه هایم ناگهان برقی می درخشید. چهره ای روشن از دل تاریکی بیرون می آید. از دلهره من حرف می زند. دست بر شانه ام می گذارد و مهربانانه می خواند:

به صبر کوش تو ای دل، که حق رها نکند/ چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی/.

.... و آرام می گیرم.

No comments:

Post a Comment