عباس پهلوان
در دهه 30، پس از واقعه 28 مرداد مطبوعات در ایران به کلی دگرگون شد و نشریات تازه ای در ایران گل کرد و مطالب آن متنوع تر گردید!
از جمله «میراشرافی» مدیر و صاحب امتیاز روزنامه «آتش» نیز تصمیم گرفت که مجله منتشر کند و از «سیا مک پورزند» روزنامه نگار سرشناس (که تا آن موقع عهده دارسردبیری چند مجله شده بود) دعوت کرد که سردبیر مجله آتش شود! او هم به سابقه دوستی این بنده را به عنوان «معاون سردبیر» به آنجا برد، ضمن اینکه قلم بنده در مجله حکم «آچار فرانسه» را داشت که هرجا لنگی و تعمیرات مقاله ای و گزارشی بود، بایستی بنده ترمیم و مرمت کنم ضمن اینکه هرهفته با تیتر «از این هفته تا آن هفته» دو صفحه ای مطالب (یکشنبه، دوشنبه و ...) می نوشتم!
این مجله حکایت ها دارد. بخصوص از موقعی که حجت الاسلام سید شمس الدین قنات آبادی (از یاران نزدیک آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی در بحبوحه ملی شدن صنایع نفت) پس از این که دوباره به مجلس راه یافت، این بار از «ذی طلبگی» بیرون آمد . عبا و عمامه را کنار گذاشت و ریش خود را تراشید و با آن قد بلند و سینه ستبر به یک آدم خوشپوش و خوش قواره مبدل گردید. «آقا شمس» با این حال همان خصوصیات «مشدی گری» بچه قنات آباد خیابان مولوی را داشت. دست و دلباز و خوش گذران بود ولی بعضی سلیقه های او با جماعت «آتش» نویسا ن نمی خورد.
با این که (آقا شمس) سال ها مدیر نشریه «مجاهد» ارگان (سازمان مجاهدین اسلام) بود که دوست عزیز ما احمد احرار جوان (پیش کسوت امروزی ما) آن را جمع و جور می کرد (ضمن اینکه خبرنگار پارلمانی روزنامه اطلاعات هم بود)
از جمله آقا شمس اصرار داشت که مجله آتش با نظر خواهی از خوانندگان و هنرمندان و کارگردانان «ملکه زیبایی تأتر و سینما» را تعیین کند. کار پر دردسر و «حرف دربیاری» بود ولی آقا شمس زیربار نمی رفت. آن موقع هنرپیشه های متعددی هم نبودند خانم شهلا بود که هنوز جوان مانده بود و در تأتر می درخشید، ایرن و تهمینه که باهم رقابت هنری داشتند، همچنین ژاله و مهین دیهیم و شهین خواننده و هنرپیشه که زن سبزه روی و جذابی بود که در فیلم ها ترانه هم می خواند.
در مجله هرهفته با یکی از هنرپیشه ها مصاحبه می شد و نظرشان را درمورد دیگران می پرسید. هم چنین نظر کارگردان ها و هنرپیشه های مرد و خوانندگان. در مجله دو سه نفر مأمور راست و ریست این کار بودند و مطالب را تنظیم می کردند و من آنها را می دیدم و به سردبیر مجله سیامک پورزند می دادم.
روزی که پس فردای آن باید مجله منتشر می شد متوجه شدیم «مصاحبه با یک هنرپیشه» کاندیدای این مسابقه ، مطابق معمول انجام نشده است.
«سیامک» این غفلت را به گردن من انداخت که خودت باید تا شب آنرا تهیه کنی!
آن روز یکی از روزهای سرد زمستان بود و از ظهر نیز برف شروع به باریدن کرده بود و منزل هنرپیشه مورد نظر (که سیامک تلفنی با او قرار گذاشته بود) در یوسف آباد بود. من هم یک اتومبیل دفین لکنتی داشتم که ساخت فرانسه بود و آن روز با فضاحتی (با آن برفی که می بارید و در زمین می نشست آسفالت هم لیز بود) خودم را به بالای کوی یوسف آباد و منزل این خانم هنرپیشه رساندم که با مادرش زندگی می کرد.
دو سه ساعتی مقدمات و متن مصاحبه به طول کشید و ما بی خبر از این که برف در بیرون غوغا کرده است و نزدیک به ساعت شش بعد ازظهر وقتی می خواستم آنجا را ترک کنم، اصلاً اتومبیل «دفین» زیر برف (مدفون) شده بود و دیارالبشری هم در خیابا ن آن هم در یوسف آباد شمالی نبود.
به مجله تلفن زدم و جریان را برای سیامک پورزند شرح دادم و گفت: برای من هم مقدور نیست که بدون زنجیرچرخ توی خیابان عادی حرکت کنم چه برسد به سربالایی یوسف آباد. مانده بودیم چه بکنیم، به دو سه نفر تلفن زدیم همین وضع بود ، اتومبیل خانم هنرپیشه هم که آنورتر اتومبیل من جلوی خانه شان در زیرانبوهی برف!
در تقلای بازگشت، به ساعت 8 رسیدیم و بالاخره مادر هنرپیشه گفت: امشب اینجا باشید شب را روی کاناپه سالن پذیرایی بخوابید تا صبح فرجی بشود!
نه و نوی من فایده ای نداشت. بالاخره نان و پنیر و کالباس و سوسیسی فراهم کردند و مبالغی آبجو و ودکا، بعد از شام هم آنها به طبقه بالا رفتند که بخوابند و به من هم لحاف و متکایی دادند که در سالن به اصطلاح مهمانخانه بخوابم.
من با لباس زیر لحاف خزیدم ولی باز گرم نمی شدم. بلند شدم و چراغ را روشن کردم شاید لحاف و پتویی پیدا کنم،چیزی، دم دست نبود چراغ های طبقه بالا هم خاموش بود و مادر و دختر هر دو لابد در بسترهای گرم خود خوابیده بودند.
باز دوباره زیر لحاف رفتم، قضایا همان بود: سرما و بی خوابی!
دوباره چراغ را روشن کردم و با احتیاط طرف قفسه کتاب های توی سالن رفتم و مابقی ودکای روی میز...
شروع به کتاب خواندن کردم و مابقی ودکا نیز صرف شد ... فکر کردم که خوابم می آید رفتم دوباره چراغ سالن را خاموش کردم به زیر لحاف چپیدم اما باز هم از خواب خبری نبود. باز با احتیاط طرف دستشویی طبقه پائین رفتم ، چراغ راهرو را روشن کردم... و برگشتم دوباره روی کاناپه ازسرما قلمبه شدم و لحاف را روی سرم کشیدم .
دقایقی نگذشت که حس کردم چراغ سالن روشن شد و بعد یکی تکانم داد. سرم را از زیر لحاف بیرون آوردم و ناگهان مادر پیر و چاقالوی هنرپیشه را بالای سر خود دیدم که دست بر قضا هیبت گنده و منده ای داشت البته نه مثل مادر فولار زره! ولی با این حال توی دلم گفتم: خدایا به دادم برس!
در همین موقع او گفت: بلند شو، بلند شو می دونم خوابت نمی بره ... اون دختره هم نگران این که نکنه تو سرما بخوری و خوابش نمی بره!؟
دستم را گرفت و چراغ سالن را خاموش کرد و دیدم «هنرپیشه ما» هم بالای پله ایستاده و دست به کمر زده! مادرش در حالی که دست مرا در دست دخترش می گذاشت گفت: امیدوارم جایتان گرم و نرم باشه! و چشمکی به من زد و توی اتاق خودش رفت!
فضای اتاق گرم بود و صورت آدم را نوازش می داد به خانم هنرپیشه گفتم: یک پتو و متکا به من بدید همین گوشه کنار تخت می خوابم! او در حالی که کتم را از تنم در می آورد گفت:
- اوا مگه می شه؟ فکر کن اینجا خونه و تخت خواب خودته!
.....................................................................................................................................
اما ما دو نفر تا دم دمای صبح خوابمان نبرد... یا او قلقلکم می داد و یا این که من با لب هایم بازوهای عریان او را نوازش می کردم و دوباره ....!؟
طبق معمول تهران که فردای هر برف، آفتابی داغ داشت، هوا آفتابی بود ...
داشتیم صبحانه صرف می کردیم که مادره گفت: شما دیشب چه خبرتون بود، قصه امیر ارسلان و فرخ لقا واسه ی هم تعریف می کردید.
بعد با طعنه گفت: اونم چند دفعه؟!
No comments:
Post a Comment