Monday, August 30, 2010

دستخط استاد


دکترصدالدین الهی

برگرفته از مجموعه «دوری ها و دلگیری ها»

آخرین برگ سفرنامه باران

پنج شش تن بیشتر نیستیم. اهل شعر و دل، و شعر است که ما را به هم می پیوندد. دوسه تنی جا افتاده تر از من در این شب دستشان را روی آتش منقل گرم می کنند تا «نی لبک» گرم شود. ما سرمان را گرم می کنیم با عرق.

جوانترین ما که کت گشادی دو برابر جثه (کوچک) - «وطواط»وارش - بر تن دارد و به من می نگرد. به تحریر آرام بنان سر تکان می دهد. نوار صدا از رادیو مستقیماً برای صاحبخانه آمده، لابد با سفارش دوستی یا همت آشنایی که یقیناً در تولید کار می کند.

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست/ عالمی از نوببیاید ساخت وز نو آدمی/.

یک رو برافروخته با دست به پیشانی می زند و آه می کشد و اولین «جز و جیر نی لبک» در زیر صدای «بنان» مثل چرخیدن پاشنه ی یک در آهنی صدا می کند. شاید شبیه چرخیدن پاشنه در آهنی زندان در سپیده دم اعدام.

جوانترین ما هرگز لب به باده نمی زند، و دود نمی گیرد. به قول خودش با مستی مست ها، مست می کند. نوعی تشرع آزاردهنده دارد؛ اما از آن خرقه پوشان نیست که باید به هنگام حضورش سرخم را پوشاند. ما همه اگر دوستش نداشته باشیم،صمیمانه محترمش می داریم. فاضلی است که درعلم و هنر و فلسفه طاق است.

شعرخوانی شروع می شود. شلم و شوربا و با مستی و بیهودگی. جوان – که بدیع الزمان فروزانفر در توصیه ی استخدامی او نوشته است: «استخدام ایشان ادای دینی است که دانشگاه تهران و دانشکده ادبیات به علم و ادب فارسی می کند» - چنان در حال شعر و شور غرق است که من باورم می آید دست افشانی ها پایکوبی های عارفان را در شب ورد و ذکر آنهم تنها به یاری تسلسل واژگان و موسیقی درونی و برونی و کناری شعر.

مجلس که جا می افتد، شعرها که از عاشقانه عارفانه و ازعارفانه به شعر روزانه می کشد ناگهان رفیقی که به او نزدیکتر از ماست، جوان را می گوید که: آن غزل را بخوان! مرد صاحبدل مثل شاعران سنتی نیست؛ ناز و افاده ای ندارد. شعرش را خوب می شناسم. عاشق این شعرکش بوده ام که:

آخرین برگ سفرنامه ی باران اینست/ که زمین چرکین است/.

برآن پاسخی از سرعصیان نوشته بودم که وقتی به دستش داده بودم، او در همان حال جذبه و شور شروع می کند:

موج موج خزر از سوگ سیه پوشانند

بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشانند



بنگر این جامه کبودان افق صبح دمان

روح باغ اند کزین گونه سیه پوشانند

و می خواند تا آنجا که:

آن فرو ریخته گل های بهاری در باد

کز مِی سرخ شهادت همه مدهوشانند



نامشان زمزمه ی نیم شب مستان باد

تا نگویند که از یاد فراموشانند

شعر از ارتفاع غزل می آید با دل سوختگی هایی پنهان و آشکار. بوی خون می دهد. نام سیاووش در آن است بی آنکه حرفی از «شاه ترکان» در میان باشد. شعر استعاری غریبی است. توی سرم حافظ صدا می کند که:

شاه ترکان سخن مدعیان می شنود/ شرمی از مظلمه ی خون سیاووشش باد/.

خون سیاووش روی صفحه ی اول کتاب «سو و شون» چکیده است. غزل تمام شده. شب رو به تمام شدن است.

ماه اسفند است. یک سال است که هرکدام از ما به مناسبتی، یادی از آن، زمزمه های مستی مان است. مستی های پر از ترس و بی جرأتی. مستی های همه از هم در پروا بودن، همه در پرده با هم سخن گفتن، حتی شاعر برای شعرش توضیحی نمی دهد. یک سال بعد است و توضیحی در کار نیست.

No comments:

Post a Comment