Monday, August 30, 2010

شهرام همایون


تهران، نامی که بر قلبم حک شده است

تهران من ... شهری که می گویند دیرزمانی است که هوایش آلوده است.

گویا «سرب» هوا به حدی زیاد شده که مردان و زنان مسن، نباید در برخی از ساعات روز از خانه خارج شوند ...

اما من و هزاران تن چون من ، هنوز به میانسالی نرسیده بودیم که از دیدار آن خیابان ها، و آن کوچه ها، محروم شدیم.

تهران من شهری است که در آن زاده شدم و با پدرم، مادرم، خواهرانم و برادرانم در همین شهر زندگی کرده ام.

در کوچه هایش ، در کودکی بازیگوشی ها داشته ام. با همسایه هایش – که گاهی تیغ بر توپم می کشیدند و گاهی دستی از سر نوازش بر سرم – زندگی کرده ام.

مدرسه ی من – آن جایی که معلم و کلاس و هم کلاسی هایم را شناختم – در تهران بود، در یکی از خیابان های تهران بود، در یکی از خیابان های تهران و در یکی از کوچه های تهران (که همه بن بست نیست)، اما من در یکی از همین کوچه های بن بست بود که عاشق شدم و بر بدنه ی کاج بلند همین کوچه ، تصویر قلبی را حک کردم که تیری آن را شکافته بود.

نخستین نامه عاشقانه ام را زیر تیر سیمانی چراغ برق همین کوچه در یکی از شب های خرداد ماه و درست ساعت دو و چهل دقیقه بعد از نیمه شب نوشتم و در همین کوچه بود که پاسخ (او) از درون کلاسوری سیاه رنگ از زیر بغلش سُر خورد و به زمین افتاد و من آن را برداشتم و آن شب تا صبح از عطر نخستین عشق جوانی به خواب نرفتم.

آری «تهران» سابق من! در همین شهر بود که مادر، قرآن مجید را برسرم گرفت و مرا راهی سربازی کرد و این شایید اولین باری بود که دانستم تو را، تهران من! تورا دوست دارم و این روزی بود که پس از مدتی دوری، از پادگان به نزد تو باز می گشتم.

اتوبوس های دو طبقه ی آن روز در خیابان هایت تماشایی تر شده بود و سردر سینما «کاپری» عجب دل می بُرد. وقتی توی خیابان نادری از اتوبوس پیاده شدم، یک پیراشکی خسروی و یک نوشابه ی خنک «آل پاین»، حسابی نشئه ام کرد.

آن روز ظهر، تهران من، زیباترین شهر دنیا بود. هرکس هرچه دلش خواست بگوید، تهران من، عاشقانه ترین شهر دنیا بود. در همین شهر به پارک ساعی اش رفتم. زیر درخت نارون نشستم و برای فردای خودم (که امروز باشد) چه نقشه ها کشیدم: زن می گیرم، خانه می سازم، بچه هایم را خود به مدرسه می برم و در عروسی شان شرکت می کنم.

زمانی که روی صندلی چوبی پارک، آن پیرمرد را (که هرگز چهره اش را از یاد نخواهم برد) دیدم که به آرزوهایم لبخند می زند ، بی اختیار گره به ابروانم افتاد. پیرمرد با تکیه به عصایش از جا برخاست و زیر لب زمزمه کرد:

پشت دیوار آرزو مُردن...!

تهران من! از وجب به وجب خاک معطرت یادگارها دارم. هنوز که هنوز است ، بسیاری از شب ها منظره ی خیابان هایت را می بینم و درست که دقت می کنم می بینم جوانی، جوانانی چون من در کنار پیاده رو در حال قدم زدن هستند و انگار که آن ها هم چون روزگار من، آرزوهایشان را زیرلب زمزمه می کنند.

اما من هرگز نخواهم گفت که آنان پشت دیوار آرزوهایشان خواهند مرد، چرا که خود هنوز پشت دیوار آرزوهایم ایستاده ام، خم شده ام اما هنوز حس می کنم که زانوانم وزن بدنم را تحمل می کنند. حالا دیگر کدام آرزوها؟

یکی از آرزوهایم دیدارتو!... شهر من، تهران است.

من هنوز در رویاهای شبانه ام، دست در دست پدرم در ایستگاه اتوبوس شرکت واحد می ایستم و هنوز دلم هوای تاکسی های نارنجی ات را دارد.

من هنوز در میان جمعیت مشتاقان فوتبال بچه های شاهین، از درهای امجدیه بیرون می آیم و از آب میوه فروشی نبش کوچه، لیوانی آب هویج سر می کشم.

من هنوز چشمان مشتاقم بی اختیار روی تصویر دخترانی که از پیاده روهایت با روپوش سرمه ای از مدرسه بیرون می آیند، دنبال آن دو چشمی است که مرا با واژه ی «عشق» آشنا کرد.

من هنوز جمعه هایم را در «سربند» می گذرانم و با فال های گردو فروشی (که دست هایش چون شب های من، سیاه است) عشق می کنم.

من هنوز کوله پشتی به پشت، از «پس قلعه» پایین می آیم و در اولین کله پاچه فروشی با عباس و رضا و احمد نفس تازه می کنم، هنوز صدای زنگ مرد کله پاچه فروش – که هنگام ورود هر مشتری به صدا در می آمد – در گوشم طنین انداز است و هنوز هنگام بازگشت از پس قلعه و تماشای دیوار بلند کاخ سعد آباد، دلم می خواهد که بدانم آن سوی دیوار چه خبر است؟

تهران من! ممکن است تو مرا فراموش کرده باشی! حق داری! اما من هرگز حتی لحظه ای از یاد تو غافل نخواهم بود. تو خود شاید نمی دانی ولی من خوب می دانم که امروز دیگر «نادری» و «پس قلعه» و «کوچه دردار» و خاطرات جوانی نیست که مرا عاشق تو نگاهداشته است، بلکه آن پایین ها، پایین پایت جایی است که ده ها تن از عزیزان مرا در خود دارد.

آن ها پی من رفتند، کجا؟ آنان در دل تو، در خاک تو، در بهشت زهرای تو آرمیده اند و یا در «گلزار خاوران»، جایگاه گورهای جمعی فرزندان ایران. آن ها که بدنشان یک روز، گرمی بخش همه ی وجودم بود ، اکنون با خاک تو آمیخته شده و یکی شده که ما از خاکیم و برخاکیم.

تهران من! به من حق بده که هنوز عاشق تو باشم! به من حق بده که در غربت ، در دوری از تو، به یاد تو و به یاد همه ی آن لحظات، به یاد همه ی آن آدم ها روزی نام تو را بر مجله ای گذاشام ... مگر جز این است که روزگاری، نام آن ها را که دوستشان می داشتم بر در و دیوارت، درون تصویری از یک قلب نقش می زدم، امروز بگذار نام تو را بر قلب خود حک کنم.


No comments:

Post a Comment