از: دکتر منوچهر تهرانی - آلمان
بزرگا مردا، که او دوست ما بود
در پهنۀ پر تلاطم و پرآشوب زندگی، گاه، به انسان هایی برمی خوریم که گویی، به تعبیر قدما، گِلشان را با گَِل وجود ما ، در ازلی، از یک جای برداشته اند و گلشان گیراست. گران مهر و گرانمایه دوست نازنینم، محمد عاصمی، یکی از آن انسان ها می بود و نمونه ای ممتاز و متشخص از آنان.
روزی و روزگاری، که جوان بودیم و به گفته مادربزرگ مهربانم، بیشتر جامه های زندگی مان در دکان درزی سرنوشت آویخته بود و جهان و همه جهان زیبا و دلاویزان می نمود.
و جوانی و نشاط زمین و زمان و آسمان و دشت و باغ و صحرا را از عطر مسحور ساز و سکرآور تن لطیف زن می آکند و شور و «حال» از بن وجود همه چیز و هر چیز بیرون می تراوید . سال ها پیش و بسیار سال ها پیش ، سال هایی که برجستگی خطوطش را در پس پرده های مه آلود زمان از کف داده است ، دوستی شفیق و همسر ارجمندش مرا به خانه خود میهمان کردند تا به شراب بنشینیم.
رفتم. مجلس گرمی شد. نشئه ی جام های ارغوانی چو یاقوت لب و اقسام نوشیدنی های ، به قول زنده یاد مجتبی مینویی، قوی تر از آب! نه من که همه زنان و مردان را به حال و هوایی خیال انگیز فروبرد. نازکان دلبر در آن مجلس نه اندکی می بودند که با کرشمه و ناز و رعنایی، با چشمان سیاه و زلفکان پیچ در پیچ و با آن قامت های چون سرو سهی دلبری ها می کردند و نظربازی ها، بدانسان که گوئیا، به گفته شیخ اجل: «رضوان مگر سراچه فردوس برگشاد / کین حوریان به ساحت دنیا خزیده اند»!؟
سرها گرم بود و جام ها در گردش و آدمی می خواست ( به مانند آنچه در قصه ی افسانه ی زندگی خاندان برمکیان شنیده ایم) نردبانی می داشت و میخی و چکشی تا نردبان را زیر پا می نهاد و استوار می کرد و از آن خویشتن را به بالا می کشانید و با میخی و چکشی ، چرخ فلک را به جایش میخکوب می ساخت و از گردش بازش می داشت...
در این حیص و بیص و در میانه ی این ولوله، به ناگهان، در باز شد و «یکی» به درون آمد و فی الفور و بی تأمل ، به جمع باده گساران پیوست.
تازه وارد را تا آن زمان ندیده بودم مگر بر صحنه ی تئاتر – و آن شب هم، یک راست ، از تئاتر سعدی به مجلس بزم و سرور آمده بود. او محمد عاصمی بود و با آن اندامی که نمی شد نبینیش و آن صدایی تندرآسا و آوایی سنگین وزن که نمی توانستی نینوشیش و سخن گفتنی گرم ونمکین که دلت نمی خواست هرگز به پایان رسد و شیرین زبانی که آرزو می کردی، تا قیامت ادامت یابد.
عاصمی با آن صدای پرطنین و زنگدارش دقیقه ای نگذشت که میان دار شد و میر مجلس: می گفت و می خندید و می خندانید و مجلس آرائی می کرد و جلوه گری هایی به سزا به کار می بست.
به کوتاه سخن: «حریف» ، با انواع شگردهایش، خلق را سخت در قبضه خود می داشت . (گفتن دارد که زیرکان جهان پرتلألو زبان دری ، پارسی / دری توانستند یافت که اندک و بسیار اندک ته لهجه ای از مازندرانی که عاصمی در شیوه ی بیان می داشت. گفتارش را جالب تر و جاذبتر می ساخت و بهش رنگی و زنگی خاص می بخشید).
باری، با آمدن «عاصمی» ، بساط ما «نوچه ها» و تازه کارها برچیده شد و «حریف» جهاندیده همه میدان را با یک یورش و یک حمله «دشمن شکن» فروگرفت. خوبان نازنین، نه اغراق و غلو است اگر بگوئیم ، همگی به دورش حلقه زدند و دلبری ها کردن آغازیدندو از سخنان شیرین و شکر شکن وی به وجد و هیجان آمدندو سراپا گوش شدند و به سویش خرامیدند و رفتند و دیگر ما را به چیزی نگرفتند!!
ولیک و با همه این احوال ، حضور«عاصمی» مجلس را روح و شیرینی دیگری بخشید و شبی پدید آورد بهشت گونه و بدیع و به یاد ماندنی - که البته بر ما، بدون عنایت و التفات دلبرکانی که مجذوب وی شده بودند - گذشت. اما خاطره اش برجای ماند که ماند.
پس از آن شب، زمانه، دیگر رخصتم نداد که عاصمی را ببینم و از حضور و محضرش فیض یاب شوم تا: روزگار چرخید و درهم و برهم تابید و دهه ها گذشت. عاصمی به فرنگ کوچید و خیمه ی «مجله ی کاوه» را دگربار، برپا ساخت و این کهنه کتاب را روحی تازه بخشید.
در تمام این مدت ، این بنده محروم می بود و نه «کاوه» به دستش، در ایران ، می رسید و نه، حقیقت را، از وجود آن آگاهی می داشت. دریغا و فسوسا!
به ناگهان، حادثاتی رازناک، خمینی ناشناخته و گمنام در عرصه ی جهان را به آوردگاه سیاست دنیا کشانید و بر مسند «ولایت / حکومت» نشانید که حجاج وار، با قساوت و شقاوتی بی بدیل، بساط کشتار گسترید.خواسته و دارائی مردمان را تحت عناوین زکوة و خمس و سهم امام و وجوه شرعیه ... ضبط کرد و به حیطه تملک در آورد و عِرض و آبروی خلقی را بر باد داد، بی محابا.
من نیز، که جهان را «درهم افتاده دیدم چون موی زنگی»، با مرارت بسیار و زحمت فرساینده، سرانجام، بار و بنه سفر برنبسته، از دوزخ ساخته شده با ناآگاهی ها و پلیدی ها و خون آشامی های خمینی و همدستان نادان و نالایق و ناپاک ونانجیبش، گریختم و دیدار دوباره ی وطن را به روزی موکول داشتم که سایه مشئوم مندیل بر سران بدنام و بد اندیش دیگر بر سرایران نباشد.
گذشت و گذشت و سال ها گذشت.
در آغازین روز های خزان 1379 (روزهای پایانی سپتامبر 2000 ) پنجمین «همایش پژوهش در فرهنگ باستان و شناخت اوستا» به همت والای گروهی از ایرانیان صاحبدل و جمعی از فاضلان و ارباب هنر و خداوندان کمال تاجیکستان در گوتنبرگ در کشور سوئد، برپا شد.بنده و همسرم را نیز دعوت کردند.
روزی، به هنگام عصر، که آسمان ابری پائیزی شمال اروپا نیز برتیرگی های زندگی غربت زدگان می افزود و جان را می افسرد ، مردی با قامتی افراخته، لبخندی بر لب به کنار من و همسرم آمد و با مهر بسیار درودمان فرستادو نشست و با تواضع خود را معرفی کرد. ناگهان همه خاطره ها در ذهنم جان گرفت و وی را بازشناختم: عاصمی بود.در همین لحظه، بی مقدمه، ازمن پرسید که: آیا من همان منوچهر تهرانی هستم که گهگاه در «کیهان» - لندن – چیزکی می نویسم و تقدیم می کنم مردمان را؟ پاسخ مثبت دادم. هنوز جمله ام به پایان نرسیده بود که فرمود:
- خوب، مرد ، چرا در «کاوه» چیزی نمی نویسی؟!
ذوق زده شدم و پذیرفتم کاری، هراندازه، کوچک و کم بها، برای «کاوه» انجام دهم. مجلس که تمام شد و به خانه بازگشتیم، بی درنگ، مقاله «غرب زدگی – سخنی ناروا، نظریه ای شرآشوب» را تهیه کردم و برای عاصمی فرستادم که در دو شماره ی 92 و 93 «کاوه»، به ترتیب، مورخ زمستان 1379 و بهار 1380 به چاپ رسید. از آن پس، تا شماره ی 137 ، در هر شماره ای از آن مجله، حداقل، یک مقالت تقدیم داشتم که بدین توفیق به خود می بالم ولی آن را از التفات دوستم، دکتر محمد عاصمی می دانم و سپاسگزارش هستم. این دوست نازنین ، به راه های مختلف و با مهری تابناک، اخلاقاً ، مکلفم می ساخت ورقی چند برای هر شماره مسوره کنم و به حضورش بفرستم.
دوستی ما، بدانسان که رفت، از سوئد آغاز شد و طی سال ها به اوج رسید ، محبت توان افزا از او بود و ارادت ژرف از من.
عاصمی را بارها در هامبورگ دیدم و از محضر پرسرور و پرمایه اش فیض و نصیب بسیار بردم. باری چند نیز در پاریس و بروکسل و آمستردام ، در گردهمایی فرهنگی، از افاضاتش بهره یاب شدم.
آن دوست ما مردی بود و بزرگمردی شادی دوست و شادمانی خواه . به یاد دارم، شبی در مجمعی، از یاران، یکی از غم نالید. عاصمی خنده ای زد و جام خویش را برگرفت ونوشی گفت و این بیت را – که ، به گمانم از فرهاد اشتری است – با آن صدای مردانه و تأثیر گذارنده اش برخواند:
«غم را به سوی میکده بردیم واین حریف / غافل که امشبش به چه راهی کشیده ایم /.»
عاصمی مردی بود «به کمال عشق آراسته» ، عشق به انسان ها، عشق به زیبایی ها، عشق به وجد و شادی، عشق به فرهنگ، عشق به شعر و ادب، عشق به کار و تلاش، عشق به همه کس و همه چیز... و به کوتاه سخن: عشق به هستی و هست ها.شاعری بود که از جان مایه می گذاشت و از ته دل می سرود و لیک مردانه می سرود و خشمگنانه و حماسه گون. یلی بود که ضجه و مویه در سروده هایش یافت نمی شدو نمی خواست شد.
شکست را توان آن نمی بود که عاصمی ما را اهل جمود و قهقرانگر سازد. پهلوان ما، با خنده ای، دل به دریا می زد و خود و باری را که بر دوش گرفته بود به پیش می راند، به پیش ، به آینده های درخشان انسان ها، وی همراه و همگام صائب تبریزی ، باور می داشت که:
«دولت سنگدلان زود به سر می آید/ سیل از سینۀ کهسار به تندی گذرد/.»
جای افسوس است که محمد عاصمی دیگر در میان ما نیست و حسن ختام را، چند بیتی می آورم از مرثیۀ پرسوز و گدازی ، ساخته ی ملک الشعرای بهار:
افسوس که افسانه سرایان همه خفتند / اندوه که اندوه گساران همه رفتند /.
فریاد که گنجینه ترازان معانی / گنجینه سپردند به ماران، همه رفتند /.
این گرد شتابنده که بر دامن صحراست / گوید چه نشینی که سواران همه رفتند /.
همه رفتند و « ... چون ابر بهاران همه رفتند»!
No comments:
Post a Comment