Tuesday, August 17, 2010

کاکو ما موسیقی نمی فهمیم!

یادداشتی از: دکتر صدرالدین الهی






در دل هر شب تیره، مرغ سحری هست و پایان

شب تیره ولایت فقیه چندان دور نیست و

آن را خواهیم دید.



شور شاهناز «شجریان»

روز شنبه 29 مه (8 خرداد) محمد رضا شجریان استاد موسیقی سنتی امروز ایران در سالن «زلرباخ» دانشگاه برکلی به همراه ارکستر 14 نفرۀ خود که گروه شهناز خوانده می شود، کنسرت بزرگی داد که در این سال ها از جهت کثرت و تنوع گروه تماشاگر، بی مانند بود.

بیش از 2200 تن که گنجایش این تالار بسیار مجهز برای اجرای برنامه های موسیقی است در «زلرباخ» اجتماع کرده بودند و با وجود کوشش های درخور تحسین محمد علی رفیعی مدیر اجرایی ، حسین بهروزی نیا گردانندۀ تورهای آمریکا – کانادای گروه شهنازو امیر کلانتری مدیر تلویزیون و سازمان فرهنگی نیما، کنسرت با بیش از نیم ساعت تأخیر آغاز شد.

جاذبۀ شجریان و گروه او از یک سو و ایستادن دلاورانۀ او در این روزهای تلخی و تاریکی، مردم را بیش از حد تصور به هیجان آورده بود به نحوی که پس از پایان برنامۀ اصلی، خواننده و نوازندگان به اجرای ترانه های درخواستی مردم پرداختند و کنسرت تقریباً مقارن نیمه شب به پایان رسید و شجریان شب بعد در لس آنجلس در همان سالنی که مراسم جوایز اسکار در آن برگزار می شود درحضور جمعی قریت پنج هزار تن به کار تحسین آمیزش ادامه داد.

این خلاصه خبر رویداد بزرگ هفتۀ پیش در کالیفرنیا بود. اما در کنار این کنسرت، حرف هایی هست که باید گفته شود از این قرار:



اول – یک جهان رنگین

محمد رضا شجریان خواننده ای است که من به خاطر حسن انتخابش در برگزیدن شعرها همواره تحسینش کرده ام و او با زبردستی و هوشیاری از حافظ و مولانا و سعدی مجموعه ای را ارائه می دهد که دوستدار شعر کلاسیک درسایه ظرافت آهنگ های ساختۀ او (که حالا در این سفر مجید درخشانی تنظیم آنها و سرپرستی ارکستر را برعهده داشت) بر بال خیال به دورها و دورها می رود.

درکنسرت های پیشین شجریان، او شعر معاصر فارسی را هم از زبان شاعران تثبیت شدۀ امروز مانند نیما، اخوان، سایه، مشیری، سپهری، شفیعی کدکنی در کنار شعر کلاسیک ما قرار داده بود و به عبارت دیگر شجریان با موسیقی ظریفی که می سازد و شعر مناسبی که برمی گزیند یک جهان رنگین را پیش چشم شما می گذارد و صد البته من که اصلاً گوش موسیقی ندارم و در نتیجه - از این بزن و بکوبی که به نام «رپ» متداول شده وجوانان را به ملکوت علییین می برد - لذتی نمی برم. در مقابل حسن انتخاب شجریان چاره ای جز سر فرود آوردن به احترام ندارم. اما این همه حرف نیست زیرا:

دوم – هدیه سازهای تازه

در جمع نوازندگان گروه شهناز این بنده چشمم به چند ساز افتاد که تا کنون ندیده بودم. در بروشور کنسرت دیدم که این سازها همه ساخته دست شجریان است و این اوست که کاسۀ ساز خود را می تراشد و به ابتکار شخصی بر تعداد سیم ها ی ساز می افزاید.

دخترم که در کنارمن تماشاگراین برنامه بود از من پرسید: این سازی که شبیه «ویلن سل» است و مانند آن نواخته می شود چیست؟

جوابی برایش نداشتم. ساز براستی از یک نوای بم بسی بم تر از کمانچه برخوردار بود.

جز آن، چند سازناآشنای دیگرهم بود.

وقتی بروشور کنسرت را ورق زدم دیدم که سازهای تازه ای به مجموعه سازهای سنتی ایران افزوده شده است با نام های دلپذیرو وسوسه انگیزی چون«کرشمه» ، «سبو»، «ساغر»، «شهنواز»، «شباهنگ» ، «صراحی» و «شه صراحی» و در بروشور آمده بود که شجریان خود خراط چیره دستی است. تمام این سازها را با اختلاف نغمه آفریده و در ارکسترش جا داده است.سازها همه مانند نام هایشان آنها را چند قدم از قراردادهای سنتی ساز سنتی ، دور می کرد.

به خاطر دارم سال هایی که کلنل علینقی وزیری دستی به ترکیب سیم های تار برد و «تارباس» را درست کرد و چه ملامت ها بابت این جسارت به سنت به او رفت ولی خوب، کلنل شازده ایرج را پشت سر داشت که فرموده است:

من کلنل را کلنل کرده ام

در وسط معرکه ول کرده ام

حالا محمد رضا شجریان بیرون از همه اندازه های ساز سنتی ایرانی، هشت ساز تازه به موسیقی ما هدیه داده است که بدون وحشت از مأموران «سین – جیم» نام سه تای آنها «شهنواز» ، «شباهنگ» و «شه صراحی» است و خود گروه هم با این که «شهناز» گوشه ای است که با آن عارف شور بپا کرده و شکایت از جهان به شاه کرده است نام دختر دوست داشتنی شاه هم هست.



سوم – همدمی و همرنگی

در کنسرت دانشگاه برکلی به آن چیز که دلم می خواست برخورد کردم. دانشجویان و دختران جوانی با روسری کامل حجاب اسلامی درکنار خواهران نیمه برهنه ی مادربزرگ «حوا» با تقریباً برگ انجیری پر از وساوس شیطانی ، حضور داشتند و نیز همه آدم ها با سن و سال های متفاوت از افق های فکری گوناگون آمده بودند که به شجریان گوش بدهند آنهم با لباس های رنگارنگ و از جمله جامۀ سبز.

به نظر می رسید که این جمعیت نه اندک برای این آمده بودند که شجریان این خواننده شجاعی را که در مصاحبه بی بی سی با آقای «صبا» دیده بودند از نزدیکتر ببینند و بشنوند.

این گرد هم آیی از همه رنگ که در پایان کنسرت ، به جان آمدگان را خواستار «مرغ سحر» و شعرهای دیگر عاصیانه می کرد و این امید را در جان من بیدار کرد که موسیقی بزرگ – مثل استادیوم بزرگ – می تواند خلقی را برانگیزد بی آنکه کمیتۀ تدارکات و جلسۀ رهبری و سازمان رهبری درونبرونمرزی و شعارهای خالی از شعور در کار بوده باشد.

پس باردیگر زنده باد ورزش با دخترهای روسری سفید! و زنده باد موسیقی! که حاضران را با شعر «یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور» چراغ امید در دلشان برمی افروزد و عصیان مولانا - که می خواهد قفل زندان بشکند - به کف زدن وادارشان می کند و از لعنت بر ضحاک، شادی می کنند. و نیک می دانند و آرزو دارند که ضحاک بر خاک افتاده را ببینند و آه مرغ سحر و ...



چهارم – در حسرت این مرغ

چقدر سال است که «مرغ سحر» را شنیده ام.تصنیفی که سانسور مصلحت اندیش رضا شاهی، ملک الشعرای بهار و تصنیف او را در بند رکن الدین خان مختاری این آهنگساز و ویولن نواز بی مانند آن روزگار انداخته بود و رئیس نظمیه با معرفت در همان حال رفیق شب های شعرو حالش را دورادور می پایید و به جای «بال مرغ» برایش «حق الحکومه» مرغ را می فرستاد.

این مرغ سحر حسرت جاودانه نسل های ما شده است. هر وقت به جان می آییم آرزوی ناله او را داریم و آزادی «نوع بشر» را از او می خواهیم. عاجز که می شویم مرغ سحر را به یاری می خوانیم، با گفتن «ای خدا، ای فلک، ای طبیعت» از آنان می خواهیم که «شام تاریک» ما را سحر کنند. پدران ما حتی وقتی سردرد می گرفتند و عاجز می شدند نالۀ «ای خدا، ای فلک، ای طبیعت» سر می دادند. چند سال پیش خانم بسیار هوشمندی که در کار تئاتر برون مرزی در همین شهر برکلی کارهای درخشان ارائه داده است که نمایشنامه ای به نام «مرغ سحر» نوشت و روی صحنه برد.

این خانم که «سپیده کوشا» نام دارد و براستی کوشنده ای شریف در کار تئاتر است در آن نمایشنامه چهرۀ منتمظران مرغ سحر را تصویر کرده بود. سپیده دختری بی ادعا و سرشار از جوش تئاتر از نوعی دیگر است و کاش در این روزها بار دیگر مرغ سحرش را روی صحنه ببرد.

در شب کنسرت شجریان مردم حاضر برپا خاسته از او خواستند که مرغ سحر را بخواند و شجریان هم خواند و مردم نیزهمراهی کردند و خواستار پایان شام تاریک شدند.

یقین دارم که آن پایان چندان دور نیست و من آن را خواهم دید.

درهرحال در دل هر شب مرغ سحری هست و شب تیره و تاریک ولایت فقیه نمی تواند حلقوم مرغ سحر را ببرد و او را در خاک و خون بکشد. این باور من است.



پنجم – کاکو ما موسیقی نمی فهمیم!

با یادی از دکتر لطفعلی صورتگر، این استاد بی تردید زبان انگلیسی و شاعر فحل زبان فارسی، حرف آخر را می نویسم. دکتر لطفعلی صورتگر سخن سنجی که نوعی «ادبیات تطبیقی و نقد ادبی» به هم آمیخته بود در رشتۀ ادبیات فارسی دانشکده به ما درس می داد. «صورتگر» مردی سخت صریح، بی پروا و با جرأت بود.

او یک روز در مذمت شعور ایرانی سخن گفت و با همان لهجۀ شیرین شیرازی گفت:

- کاکو، می دونی که ما ایرانی ها نه موسیقی می فهمیم نه نقاشی، برای این که این هر دوتا حرام است از نظر آقایان اربابا عمائم.

او در برابر حیرت شاگردان کلاس ، دنبالۀ حرفش را گرفت و گفت:

- موسیقی نمی فهمیم برای اینکه وقتی به یک کنسرت می رویم و خواننده در اوج چه چه ردیفی است که می خواند یا نوازنده گرم مضراب زدن یا بر دف کوبیدن است و تمام جان و هنرش را در این کار گذاشته یکهو شروع می کنیم به کف زدن و تمام هنر او را زیر شرق شرق دست خفه می کنیم.

نقاشی هم نمی فهمیم. اگر باور نمی کنید یک دفعه بروید به یک نمایشگاه نقاشی ببینید هشتاد درصد تماشاگران به جای این که از نقاش و هنرش حرف بزنند از ارزش قاب نقاشی و رنگ و روغن قاب سخن می گویند.

شب کنسرت شجریان من بارها شاهد این کف زدن های از سر نافهمی بودم که رفقا فکر می کردند دارند «تشویق» می کنند و لذت شنیدن اوج تار، سنتور، دف و عود را از من می گرفتند و «صورتگر» با آن عینک دسته شاخی اش به من نگاه می کرد و می گفت:

- کاکو ، نگفتم ما ایرانی ها موسیقی نمی فهمیم؟!

No comments:

Post a Comment