Tuesday, October 26, 2010

از بیاد مانده های


دکتر سیروس آموزگار



روزهایی آکنده از وحشت، نگرانی، تلخی و بی خبری


صبح روز ششم فرورندین ماه 1358، هنوز ساعت هفت نشده بود که تلفن زنگ زد. تنها یک نفر بود که عادت داشت صبح به این زودی تلفن کند. گوشی را برداشتم. حدسم درست بود. یکی از وزیران مقتدر کابینه بازرگان بود که دوست بسیار نزدیکی است. گفت: بیدارت کردم؟

گفتم: نه بیدار بودم. داشتم کتاب می خواندم. منتظرم ساعت هفت بشود خبرهای رادیو را گوش کنم که اتفاقی افتاه؟

گفت: تلفن کردم بهت بگویم دیشب در هیئت دولت صحبت تو شد. می گفتند از چند نفری که بگذریم، همه ، آدم های رژیم گذشته که بد نبودند.باید از وجودشان برای اداره امور استفاده کرد.قرار شد کاری بهت پیشنهاد کنند.

حیرت من قوی تر از آن بود که فرصت صحبت بدهد. یک لحظه ساکت ماندم و بعد گفتم: این چه حرفی است؟ تو می دانی که من هیچ کاری را از «شما»ها قبول نمی کنم. اصلاً حرفش را هم نزن.

گفت: تنها تو نبودی. صحبت «میرفندرسکی» و «رزم آرا» هم بود. قرار شده به هر سه تان کاری بدهند. کاملاً معلوم بود که داشت «پولتیک» می زد. می دانست که من چقدر به «میرفندرسکی» اعتقاد دارم و چقدر به دکتر «رزم آرا» نزدیکم. ولی تکلیف من با خودم روشن بود. گفتم:

- «میرفندرسکی» و «رزم آرا» خودشان می دانند، ولی از طرف من مطمئن باش. خیالت جمع جمع. من هیچ کاری قبول نخواهم کرد. یک لحظه سکوت کرد و بعد گفت:

- من نیم ساعت دیگر دارم می روم بلوچستان. شب آنجا می مانم و فردا عصر برمی گردم. پس فردا صبح سر راه می آیم و ترا برمی دارم و با هم پیش مهندس بازرگان می رویم. اگر قانعت کرد کار را قبول کن. اگر قانع نشدی، خودت می دانی!

کمی سرد و کمی تلخ گفتم: سفربخیر! و گوشی را گذاشتم و به زنم که وسط «هال» ایستاده بود و با نگرانی گفتگوی ما را تعقیب می کرد نگاهی کردم و گفتم:

- خیالت راحت باشد. نه «میرفندرسکی» قبول می کند و نه «رزم آرا».

روز ششم فروردین، مثل هر سال دیگر، روزی بود که ما در خانه می ماندیم تا قوم و خویش ها و دوستان و آشنایان که به مناسبت عید به دیدنشان رفته بودیم، اگر خواستند به بازدیدمان بیایند.

یکی دو ساعت بعد سر میهمان ها باز شد و ماجرای صبح به کلی از یادم رفت.

حدود ساعت چهار بعد از ظهر، چند نفری از دوستان و اقوام آنجا بودند که دوست مبارزمان ، دکتر «امیر شاپور زندنیا» پیدایش شد. سلامی کرد. روی یک صندلی نشست و یک دقیقه بعد ، همچنانکه مرسومش بود، مجلس را به دست گرفت و با آن صدای نیمه گرفته که در شنونده وسوسه سرفه ایجاد می کرد، به شرح حوادثی پرداخت که بر وی گذشته بود و از خاطرات روزگاران پیشین، داستان هایی که می دانست و آدم هایی که می شناخت، مطالبی گفت. نفس از کسی در نمی آمد و همه واله وشیدا به حرف هایش گوش می کردند و او هم حسابی سنگ تمام می گذاشت.

نیم ساعت بعد که از جا بلند شد، موقع خداحافظی آهسته گفت:

- کار کوچکی باهات داشتم !

بنابراین من تعقیبش کردم و با هم از اتاق و از خانه بیرون آمدیم و در راه پله، اصلی ساختمان ایستادیم و او گفت:

- خبر شدم که قرار است ترا بگیرند. یک بنز کرایه کرده ام که همین الان، اینجا جلوی خانه اتان است. دیگر به اتاق هم برنگرد. راه بیافت با هم برویم. ترتیب یک هلیکوپتر را هم در شاهپور آذربایجان داده ام که تا رسیدیم ترا به «ارضروم» ببرد.

من بلافاصله یاد گفتگوی صبح افتادم و با خود گفتم چطور ممکن است کسی را که هیئت دولت تصمیم گرفته به کار دعوتش کنند، بازداشت کنند.

آن روزها ما هنوز به عمق ملوک الطوایفی رژیم پی نبرده بودیم. دوبار قصد کردم ماجرا را برایش تعریف کنم ولی جلوی خودم را گرفتم. زیرا مطلب در واقع راز یک نفر دیگر بود که به من تعلق نداشت. گفتم:

- فکر نمی کنم خبرت درست باشد، دلیلی برای این بازداشت وجود ندارد. اتفاق تازه ای نیفتاده.

ولی او اصرار پشت اصرار کرد و من گفتم: پس برویم با پدرم مشورت کنیم. و او قبول کرد.

آن روزها پدرو مادرم در همان ساختمان، یک طبقه بالاتر از ما زندگی می کردند. بالا رفتیم و در آپارتمان را زدیم و «زندنیا» ماجرا را برای پدرم تعریف کرد.

پدرم آنچنانکه عادت او بود، کمی راه رفت و فکر کرد و بعد گفت:

- من نمی دانم خبر شما تا چه حد درست است ولی می دانم که زندگی آدم فراری زندگی بسیار دردناکی است. تو که کاری نکرده ای. گیرم بیایند و دستگیرت کنند. مسئله ای نیست.سئوال و جوابی می کنند و آزاد می شوی. یک هفته، ده روز بعد میایی بیرون.

چگونه ما همه خلایق از عمق شقاوت و بی حساب وکتابی دستاربندان بی خبر بودیم.

«زندنیا» دیگر اصراری نکرد و ناراضی وناراحت ما را ترک گفت و من به منزل بازگشتم و سرم به میهمان ها گرم شد.

وقتی آخرین میهمان خداحافظی کرد و رفت و معلوم بود که دیگر کسی به ما سرنخواهد زد، راه افتادم. پیاده سری به دکتر «رزم آرا» بزنم.

«رزم آرا» هنوز از مطبش به خانه برنگشته بود و مادرش در خانه تنها بود. زنی واقعا فرشته صفت که مرا نیز مثل فرزند خودش دوست داشت.

گویی خداوند در وجود این زن ذره ای کینه و عداوت نگذاشته بود. خدایش بیامرزد که چه زن نازنینی بود. نشستیم و مدتی با هم گپ زدیم تا «رزم آرا» نیز از راه رسید. مدتی نیز با او از زمین وزمان صحبت کردیم و بعد من بخانه برگشتم.

حدود ساعت یازده و نیم شب، همه خوابیده بودند و من داشتم کتاب می خواندم که دکتر «رضا اطمینان» از لندن زنگ زد. نگران بود. می خواست بداند در ایران چه خبر است؟ و دوستان چه می کنند؟ وضع به کجا انجامیده است؟ و خود من چکار می کنم؟ و به خصوص تازه چه خبر؟

در حال گفتگو بودم که ناگهان اتومبیلی جلوی خانه ما ترمز کرد و کمی بعد زنگ در زده شد و در فضای مضطرب خانه ، همه از اتاق های خود بیرون جستند. صدای «رزم آرا» را شنیدم که می گفت:«بلند شو بیا بیرون. آمده اند سراغ من و تو».

زنم در را باز کرد و بلافاصله دو پاسدار تفنگ به دست پریدند تو و پشت سرشان یکی دیگر که ظاهراً رئیس بقیه بود و آخر سر خود «رزم آرا».

من توی تلفن به دکتر«اطمینان» گفتم: آخرین خبر اینکه آمدند مرا بگیرند و گوشی را گذاشتم و به سرعت بسته، کوچکی از لوازم اولیه فراهم آوردیم و راه افتادیم.

در زندان قصر، ساعت تحویل و تحول زندانی ها گذشته بود و یکی از پاسدارها که ما را دستگیر کرده بود و هنوز جرقه هایی از انسانیت در وجودش باقی مانده بود، ما را به اتاق مخصوص استراحت پاسدارها راهنمایی کرد و دو تا تخت را برای خواب ما آماده ساخت و وقتی ما را ترک گفت، من ساده لوحانه به «رزم آرا» گفتم:

- فکر نمی کنم موضوع خیلی جدی باشد. به محض اینکه رفیق ما از بلوچستان برگردد، می رویم بیرون!؟

و بعد برای اولین بار موضوع تلفن دوست مشترکمان را برایش تعریف کردم. او عکس العمل خاصی نشان نداد و در انتظار فردا، اولین روز زندان، هردو به خواب رفتیم.

فردا صبح هنوز فضا مهربان بود. پاسدار مهربان دیروزی به سراغمان آمد و ما را کمی در محوطه زندان گرداند و بعد پتویی در حیاط زندان قصر انداخت و سفره صبحانه مختصر و مهربانی برای ما چید. ما روز زمین نشستیم و مشغول خوردن شدیم که ناگهان «رزم آرا» گفت:

- نگاه کن. «میرفندرسکی».

من برگشتم و در آن دور دست، «میرفندرسکی» را دیدم که وسط دوتا پاسدار از پله های ساختمان اداری زندان قصر بالا می رود و بلافاصله نطفه فکر تازه ای در ذهن من بسته شد.

ده دقیقه بعد دو سه تا پاسدار و یک عاقله مرد و یک جوان که هردو ، با لهجه غلیظ اصفهانی حرف می زدند، سراغ ما آمدند و نرسیده بنای فحش و ناسزا را گذاشتند و جوانک آنقدر زیاده روی کرد که مردک با اشاره چشم، وی را به آرامش فرا خواند و از آن لحظه به بعد به کلی عوض شد.

چشم های ما را بستند و راه افتادیم و مدتی از پله هایی ، قاعدتاً همان پله های ساختمان اداری بالا رفتیم و وارد اتاقی شدیم که همهمه، گنگ فضای آن نشان می داد که دور تا دور اتاق ، آدم نشسته است.

ما با راهنمایی پاسدار و کسی که همه وی را «حاجی آقا» صدا می زدند، روی دو تا صندلی نشستیم و کمی بعد من صدای سرفه، «میرفندرسکی» را در کنار «رزم آرا» شناختم و چشم بسته، ساعت های متمادی بر صندلی های خود بسته ماندیم تا «حاجی آقا» که بیرون رفته بود، به درون اتاق آمد و با الفاظ تند و بسیار زشتی از کسانی که می خواستند نماز بخوانند خواست تا برای وضو گرفتن به طبقه، همکف بروند. چشم های ما را باز کردند و ما همه، حتی «رزم آرا» راه افتادیم.

از فرصت کوتاهی که پیش آمد ، استفاده کردم و «میرفندرسکی» را کناری کشیدم و گفتم:

- فکرنمی کنم ما را مدت زیادی اینجا نگه دارند.

بعد ماجرای تلفن دوستم را به تفصیل برایش تعریف کردم و سپس فکر تازه ای که به ذهنم آمده بود با وی در میان گذاشتم:

- چطوری ما سه تا ؟ و فقط ما سه تا؟ آن هم درست فردای روزی که آن صحبت ها درباره ما در هیئت دولت شده است.

آنها که از جواب من به آن دوستم خبر ندارند و فکر می کنند که می توانند ما را به قبول کاری مجاب کنند. اما این کار مقدماتی لازم دارد. اول باید یک تشکیلات قضایی انقلابی به نفع ما یک رأی بدهد که دست آنها را برای پیشنهاد کار باز کند. فکر می کنم ما را به اینجا کشیده اند تا سرو ته قضیه را هم بیاورند و قرار منع تعقیب ...

اعتراف می کنم که در آن روزها درست با همین سادگی یا بهتر بگویم ساده لوحی درباره، ماجراها قضاوت می کردم. من هنوز این غول های بی شاخ و دُم را به درستی نشناخته بودم و از عمق اختلافات ، کشمکش ها، زد و خوردها، جاه طلبی های تا پای جان حضرات بی خبر بودم. اما «میرفندرسکی» در جواب من فقط لبخندی زد و گفت:

- بچه نشو!!

- ولی چرا ما سه تا؟

- ساده است. رفیقت خواسته محبتی بکند. اسم «ماها» را مطرح کرده ولی یک دشمن خونی اش(نمی دانم کی، که یقیناً سه تا صندلی آنطرف تر نشسته بوده، خیال کرده خبری هست) فوراً ترتیبی داده که ما را بگیرند. بی خود هم به خودت وعده نده. در این روزهای هرج و مرج، زور هیچکس به هیچکس نمی رسد و ما فعلاً برای مدتی اینجا در حضورتان هستیم. فعلاً هم از غریزه ات اطاعت کن و سعی کن زنده بمانی!

«رزم آرا» چهار ماه، «میرفندرسکی» هفت ماه و من هشت ماه آن تو ماندیم.

به این ترتیب برای «میرفندرسکی» ، چهارچوب تجربه تازه ای فراهم شد که هرگز در زندگی وی، امکان و احتمال چنان تجربه ای ممکن نبود حاصل آید و وی چه سربلند از این تجربه بیرون آمد و چه حیف که در کتاب «درهمسایگی خروس»، به عمد یا به اشتباه ، از این بخش عمده زندگی، جالب، جاذب و منحصر به فرد زندگی وی سخنی به میان نیامده است.

تجربه شب هایی که نمی دانستی طلوع آفتاب فردا را خواهی دید یا نه، تجربه روزهایی که در کالبد هرثانیه آن تخم وحشت و تلخی و نگرانی و بی خبری کاشته بودند.

تجربه لحظه هایی که بی منطقی حکمروایی می کرد و معیار ارزش ها فرو می ریخت.

روزهایی آکنده از شعر و اندوه که «خوش کیش» به چند برگ سبز بر تارک بلندترین شاخه ، یک درخت که از پنجره پیدا بود خیره مانده بود تا بهار را حس کند و «حسین رفعت» که ساعت ها به تخم کبوتر چشم می دوخت تا تولد جوجه های آن را به چشم ببیند و «سرتیپ فتحی» که خود را از جرز دیوار به زحمت بالا می کشید تا لاله ای را که بر بام ، به گل نشسته بود آبیاری کند و این هر سه چه ظالمانه اعدام شدند.

... و میرفندرسکی شاهد تک تک این صحنه ها بود ...

روزی که در آن گرماگرم اعدام ها، «همایون جابر انصاری» را به اشتباه از سلول بردند و «میرفندرسکی» تا صبح در محوطه، چند متری آن راه رفت. روزی که وی را از بند انفرادی به بند عمومی آوردند و او عاشقانه به گل سرخی که طراوت جوانی درآن تلألو می کرد چشم دوخت.

روزی که در حیاط زندان، به کمک سوراخ کوچکی برسینه دیوار با زندانیان دیگرمبادلۀ پیام می کرد. چه روزهایی.

شاید کتاب «در همسایگی خروس» نوشته میرفندرسکی به جلد دومی نیاز داشت (و شاید نوشته باشد) که در آن از این حدیث های ناگفته، سخن به میان آید. حدیث مرز نامرئی مرگ و زندگی، حدیث تموج دائمی تلخی عدم، حدیث خط مبهم امید که در فضای اثیری غروب ها به تدریج رنگ می باخت. حدیث دل بستن ها که با صدای چند گلوله از هم می گسست. حدیث صبحدم هایی که چشم می گشودی و نمی دانستی باید خوشحال باشی که زنده ای یا شرمسار باشی که زنده ای ...

No comments:

Post a Comment