Wednesday, June 30, 2010

اکنون با بدون اضطراب 44 سال پیش!

خزان 44 سال پيش بود. باد اوائل پائيز خيابان های خاک گرفته را جارو می کرد. راهم دور نبود. در کمرکش خيابان رامسر، در شمال خيابان شاهرضا (که اين روزها «انقلاب» نام دارد)، خانه داشتم و مقصدم در انتهای شمالی همان خيابانی بود. من، در قامت جوانی 23 ساله، در حاليکه دلم بشدت می کوبيد، پله های ساختمان آخر خيابان را تا طبقهء چهارم يک نفس بالا رفتم و جلوی در ورودی آپارتمان لحظه صبر کردم تا نفسم تازه شود. نمی دانم ملاقات با کسی که چهار ـ پنج سال بيشتر از من سن نداشت چرا بايد اين همه هيجان انگير باشد.


در سه سالی گذشته بود توانسته بودم از دبيرستان مروی به دانشکده ادبيات دانشگاه تهران بروم و رشته زبان انگليسی را تمام کنم و بعنوان مترجم در سازمان برنامه استخدام شوم. در همين سال ها کارهای مطبوعاتی ديگری را آزموده بودم، از ترجمه مقالات سينمائی گرفته تا نوشتن نقد شعر در مجلهء بامشاد و کمک سردبيری محمود عنايت در مجلهء «نگين» و سردبيری «جنگ طرفه» و سردبيری دفترچهء ادبی ضميمهء مجلهء «خوشه» که آن را با نام «هوای تازه» منتشر می کردم و بعدها "احمد شاملو" آن را از من تحويل گرفت و ادامه داد.

اولين کتاب شعر و اولين کتاب ترجمه ام دربارهء نقاشی را هم منتشر کرده بودم. و، لذا، اين ملاقات با سردبير مجلهء فردوسی هم نمی توانست تجربهء چندان تازه ای برايم باشد.

من از 13 سالگی خوانندهء مجلهء فردوسی شده بودم و همان سال 1334 قطعه ای ادبی را، به خيال اينکه شعر است، برای دکتر "محمود خوشنام"، که سردبير آن روزگار فردوسی بود، فرستادم. او نيز در صفحه پاسخ به نامه ها «استعداد» م را ستوده و خواسته بود کارهای ديگری برايش بفرستم که زبان مؤدبانهء «قابل چاپ نيست» محسوب می شد!. در طول ده سال بعد بهمه جا سر کشيده بودم، برای مجلهء آتش جدول کلمات طرح کرده و برای "آسيای جوان" شعر کودکان فرستاده بودم. و در کنار همهء اين ها آنچه که در فردوسی می گذشت را تعقيب کرده بودم. هوشنگ کاووسی و ايرج پزشکزاد را پسنديده و کارهايشان را با ولع خوانده بودم.

سال 1342 محمود عنايت از سردبيری فردوسی کناره گيری کرده و دو سال بعد نگين را با همکاری من منتشر کرده بود. جانشين عنايت! می گفتند، از بچه های قديم دارالفنون است، به اسم عباس پهلون. از بين رفقايم "نادر ابراهيمی" و "محمد علی سپانلو" و "داريوش آشوری" ـ که در همان دبيرستان درس خوانده بودند ـ او را می شناختند. او با ايرج نبوی کار کرده و، فکر می کنم، با توجه به دوستی او با جهانبانوئی، صاحب امتياز فردوسی، وی را جانشين عنايت کرده بود.

او سبک و سياقی جنجال آفرين داشت و ريش سفيدان و گيس سفيدان قوم اما ترجيح می دادند که او در کارشان دخالتی نداشته باشد. اما همهء آنها فردوسی را (اغلب با خشم و کين و اعتراض) می خواندند، بخصوص از وقتی که او معلم انگليسی خود را به هيئت تحريريه افزوده و از دکتر رضا براهنی خواسته بود تا مسئوول شعر فردوسی شود و نقدهای پر سر و صدای شعرش را در آن مجله بنويسد. "دکتر رضا براهنی" را از کافه فيروز شناخته بودم و بين مان نوعی ارتباط مهر و کين برقرار شده بود که بر سر گفتگوئی بين من و يدالله رويائی در مورد مجموعهء دوم اشعار او به نام «دريائی ها» که در نگين به چاپ رسيد، توفانی شده بود. براهنی که در آن سال 1344 به سردبيری نشريهء «جهان نو» رسيده بود در آن نشريه مقالهء مفصلی ـ با نام «بحثی در خلاقيت، تجربه و مسئوليت شاعرانه» ـ عليه رويائی و کتابش نوشته بود که علاوه بر اينکه او را به دزدی شاعران فرانسوی زبان متهم می ساخت، مطلبی شده بود با اشارات مفصل تئوريک گوناگونی که اساساً نوآوری های رويائی در شعر را ـ که به نظر من در شعر ما نويد حرکتی تازه را با خود داشت (که متأسفانه دو سه سال بعد با مکتب موسوم به «شعر حجم» به هرز رفت) ـ منکر می شد. رؤيائی که نظر مرا به شعر خودش و نقدهای دکتر براهنی می دانست و از مقالهء براهنی نيز سخت آشفته شده بود، روزی به خانهء من آمد تا بداند که آيا من حاضرم پاسخی به آن مقاله بدهم. من به او گفتم که پاسخ من خيلی مفصل خواهد بود و گمان نمی کنم براهنی آن را در جهان نو چاپ کند؛ نگين و بامشاد و خوشه هم ـ که به دفترهاشان رفت و آمدی داشتم ـ جائی برای مقالات مفصل ندارند. فردای آن روز رويائی به من تلفن کرد و گفت عباس پهلوان حاضر است مقاله را در چند شماره منتشر کند و از من خواست که اولين قسمت را تحويل پهلوان دهم.

اکنون من، مقاله در دست، جلوی در آپارتمانی که تبديل به دفتر «مجله فردوسی» شده بود ايستاده و نفس تازه می کردم. در زير پوستم هيجانی آشکار وول می خورد. با انگشت به در تقه ای زدم و صدائی نازک و جيغی جوابم داد که «بفرمائيد تو»! داخل شدم. در اطاق ابتدای راهروئی که چند در به آن باز می شد جوان مومشکی ريزه ميزه ای را ديدم که پشت ميز بزرگی نشسته و پشت تلی از کاغذها گم شده بود. سرش را بلند کرد، نگاهی به من انداخت و با لحنی پرس و جو کن گفت: «بفرمائيد؟» گفتم من فلانی هستم و آقای يدالله رويائی خواسته است که مقاله ام به دست شما بسپارم. چهره اش! گشوده شد. بلند شد و بطرفم آمد. با من دست داد و صندلی کنار دستش را نشانم داد که بنشينم.

اين خزان که بيايد درست 44 سال است که عباس پهلوان و من با هم رفيقيم. من از آن پس تا سال 1352 عضو ثابت هيئت تحريريهء فردوسی بودم و همهء کارها و شعرهايم را در آن منتشر می کردم. دو سه سال آخر، وقتی او حرف هايم را در مورد «شعر تجسمی» شنيد پيشنهاد کرد که دو صفحه از فردوسی را به اين نوع شعر و مباحث نظری پيرامون آن اختصاص دهيم. خودش اسم آن دو صفحه را گذاشت : «کارگاه شعر» و کمتر شاعری را می شناسم که در دههء 1350 مطرح شده و کارش نخست در آن صفحات به چاپ نرسيده باشد.

در اين 44 ساله عباس را انسانی شريف، نجيب، وفادار، دموکرات و شيفتهء نوآوری و ميدان دادن به نسل های جوان تر يافته ام. در او تهورها و بی باکی هائی را يافته ام که در کمتر کسی از روشنفکران آن بيست سالهء قبل از انقلاب قابل يافتن بود. و هنوز، هر بار که گذارم به لوس آنجلس می افتد انجام دو کار را بر خود واجب می دانم: زيارت خفتنگاه نادر نادرپور، شاعر و انسان بزرگوار و عزيزم، و رفتن به خانهء کوچک و با صفای عباس پهلوان، و ساعتی را با خودش و بانوی مهربان و وارسته اش و فرزندان شيرين و عزيزش گذراندن.

اکنون که به اضطراب بی دليل 44 سال پيشم فکر می کنم، بنظرم می آيد که حسی شهودی به من می گفت که چون آن در را بگشايم و به درون روم رندگی ام ديگر همانی نخواهد بود که می توانست باشد.

آدميان خاصی در زندگی می توانند که روزگار و حال و هوای تو را با وجود خويش رنگين کنند. عباس پهلوان برای من يکی از اين نادره ها بود. پريروز صدای زنگ تلفن که بلند شد و اسم عسل پهلوان را روی صفحهء تلفن ديدم هيجان ديگری وجودم را احاطه کرد. عسل چه می خواست بگويد؟ گوشی را برداشتم، بجای عسل صاحب همان صدای زير و جيغی پشت آن در جوانی با هيجان و شادی بود که گفت: «اسماعيل جان، سلام. فکر کردم خوشحال می شوی که خودم بهت بگويم که "فردوسی نو" تا چند روز ديگر بيرون می آيد و حيف است که بی مطلبی از تو منتشر شود».

گفتم: «چشم عباس جان، سردبير هميشگی من!» 29 ارديبهشت 1389 ـ دنور، کلرادو

No comments:

Post a Comment