Monday, September 27, 2010

برای خالی نبودن عریضه


مهمان گرامی شهر ما

حرف اول : در هفته گذشته نویسنده عالیقدر و دوست گرامی «داریوش گرامی» - که رفاقت ما هیچ ربطی به اختلاف سلیقه سیاسی جزئی مان ندارد – مهمان این شهر که چه عرض کنم، مهمان دوستان و دوستدارانش از جمله این بنده بود.

«داریوش» خان مثل همان دوران 1340 - که تازه ، زنده یاد جهانبانوییمجله را،به من سپرده بود دست ما- بعد« فردوسی امروز» را هم به عنوان یک دسته گل در باغ پرورد که - معمولاً استقبال از ورود یک دوست گرامی و باشخصیت به دستش می دهند، تقدیم داریوش خان کردیم به این امید که مثل همان سال ها سخاوتمندانه وبزرگ منشانه تا مدتی ما را از همکاری مقالات سیاسی خود بی نصیب نخواهد گذاشت . این هفته هم ملاحظه می فرمایید که خجالتمان داده است.

و صد البته بازهم متوقعیم و نه طلبکار کما این که از این بابت مدیون محبت خیلی قلمزنان هستیم . حتی از تهران ولو این که نوشته اند نامشان نیاید . یا به اسم مستعار چاپ شود.

ممنون از داریوش همایون و سایر دوستان.



اول بشناسید حتماً بعد اطمینان می کنید

حرف دوم : به غیر از این «همایون» فراری از شهر «لس آنجلس» ما یک «همایون» دیگر داریم که خود را سال هاست که میخکوب این شهر کرده است: «شهرام همایون» - که در واقع پس از آن حادثه مولمه ورشکستی آن تاجر لس آنجلسی – اوبانی خیر شد که تروچسبان چنان دست به کار انتشار یک نشریه شویم و متاسفانه این جریان همزمان بود با افتتاح استودیو درندشت تلویزیونی که شهرام براه انداخته و برنامه هایی که در سرش انباشته کرده بود و حتی حالا هم وقتی می بینم که او روی صندلی اش نشسته است ابراز حیرت می کنم!

در هر حال فکر راه انداختن یک نشریه روزانه از طرف کانال یک، منجر به انتشار «فردوسی امروز» شد (که دخترم باعث و بانی آن است)از شهرام همایون است.و دیگر این که حمایت و مواظبت های یاری رسانی هایش به این بنده از طریق «کانال یک» است که همیشه ، خود را مرهون و مدیون او می دانم.

اما این یادآوری به خاطر این است که شهرام همایون پس از دیدن دو سه شماره هفته نامه «فردوسی امروز» - چون خودش خبره این کار است - از حجم کار تعجب کرد و یک روز بعد ازظهر که کار خبر و تفسیر کانال یک تمام شده بود و دید که باز هم من پشت میز کارم نشسته ام درواقع تشر زد که: چرا اینجا نشسته ای و به دفترمجله نمی روی؟ گفتم: بالاخره هر روز عصر پس از اینجا، سری هم به آنجامی زنم. همایون برآشفته شد که: نخیر بعد از ساعت یک و دو ، حتماً باید بروی به دفتر فردوسی امروز. اینجا برای تو هیچ ساعت کار اضافی بیش از آنچه انجام می دهی نباید باشد. فقط به مجله خودت و عسل برس! بعد هم زودتر به خانه برو که وقتی برای استراحت داشته باشی!

پریروزها داشتم در گرمای بعدازظهر به دفتر هفته نامه فردوسی می آمدم که این بیت حضرت فردوسی به یادم آمد که :

همه خاک دارند بالین و خشت / خنک آن جز تخم نیکی نکشت/.



هر چه زنی بزن و مزن طعنه

حرف سوم – هموطنی با لحن گزنده ای تلفنی می گفت: مگر مجبور بودید که مجله 48 صفحه ای بدهید و بابت فروش آن به مردم زور بیاورید و کم مانده که بنویسید هرکس «فردوسی امروز» رانخرد مزدور جمهوری اسلامی است! (چنانچه در اغلب موارد برای این و آن می نویسید) بعد هم چنان بابت درخواست آبونمان عز و چز کنید مانند گداهای جلوی مساجد مرتب می گویید: بده براه خدا! (او در سکوت ما ادامه داد) فکر نمی کنید مردم توانایی مالی ماهی حدود 20 دلار پرداخت برای خرید 4 شماره مجله شما را در ماه ندارند و اصولاً طی یک هفته نمی توانند همه این مطالب و مقالات را بخوانند، بهتر نبود ماهی یک دفعه در چند صفحه انتشار می دادید؟

سابق براین وقتی در چنین شرایطی قرار می گرفتیم به طرف مربوطه می گفتیم: دلخوری «بُر» بزن!

ولی این بار گفتیم نمیدانیم شماره های چهار و پنجم ما را خریده ای یا نه ولی اگر بابت چند شماره اول خرجی کردی یک تک پا به اتومبیلت گاز بده ( لابد آن را ارزان نخریده ای؟) و به دفتر ما بیا و چهار دلارت را پس بگیر! ما که فعلاً در معرض حسادت، غرض ورزی، دزدی نشریه و شایعات ولنگاری هله هوله خوری های مجانی شهر هستیم. شما هم روی آنها!؟

طرف به طعنه گفت: باز یک وصله مزدوری جمهوری اسلامی هم به ما چسباندید؟!

عرض شد: شما از ما انتقاد کردید که: صفحات زیاد است! قیمت زیاد است! مطالب زیاد است!فرصت خواندن همه ی آنها کم است و... فقط مثل این دهان چک های شهر برای ما لیچار نخواندید با این حال حیف از تو که ارباب وفا را نشناسی / ما یار تو باشیم و تو ما را نشناسی /.



مهمان عزیز ما ز در، درآمد

حرف چهارم: تا کنون خیلی از دوستان و آشنایان دوستان قدم رنجه کرده و به دفتر جمع و جور ما آمده اند که از دیدنشان خوشحال شده ایم و این هفته اما خانم ویدا قهرمانی هنرپیشه سال های جوانی سررسید که گل از گلمان شکفت. می دانید ویدا خانم دست به قلم هم هست و نمی دانم با وجودی که تلفنی قول داده بود که هر وقت آمد نوشته اش را هم بیاورد ولی گویا یادش رفته بود بیاورد و یا به قدری گپ و گفت داشتیم که در کیفش ماند.

این بنده سالهاست که به ویدا خانم و همسراو و خانواده اش ارادت دارم فراوان و این بار از دیدنش و تبریکش بسیار خوشحال شد ولی آن چه جالب بود این که او یک روزو نصفی بود که از شمال کالیفرنیا وارد این شهر شده بود ولی یک خروار راجع به نشریه ما کانال یک چه چیزها که نشنیده بود و یکی یکی شروع کرد به شرح دادن آنها که بالاخره گفتیم تو شنیدی و به قول خودت سرسام گرفته بودی و به این حرف ها و خاله زنک بازی ها خندیده ای ولی من از وضع روحی و روانی بعضی از این هموطنانم به شدت نگرانم که کم و بیش می شنویم اغلب بابت اینگونه حالات روانی کار دست خودشان می دهند!

ویدا خانم گفت: جای تعجب اینجاست که این ولنگاری ها از دهان چاک و وراج همکاران رسانه ای شما و یا به اصطلاح مطبوعاتی هاست و از دست اندرکاران برنامه های تلویزیونی!؟

به ایشان عرض شد: گدا بهر طمع فرزند خویش را کور می خواهد/ طبیب بی مروت خلق را رنجور می خواهد!/.



آخوند و لزوم یک تیپای دیگر

حرف پنجم: این ها که بابت درد دل های خصوصی و حرف های خودمانی بود و اما در موضوعات مملکتی از چه مقوله ای برای شما بگوییم؟

راستش شما که غریبه نیستید.وقتی سرتاسر اغلب این صفحاتی که حاضر شده بود را مرور می کردم دیدم پُراز مسایل روز است. جز این که درباره متهمین دست هفتم و هشتم جنایات کهریزک که محاکمه شان کرده اند و دو فقره قصاص هم توی آنها هست - ولی هنوز حکمشان در دادگاه تجدید نظر تائید نشده است - چیزی ننوشته ایم.

صد البته حکم این عده سرشان را بخورد معلوم نیست که در این دادگاه چرا معلوم نشده چه مقامی امر کرده؟ کی دستور برده؟ کی فرمان اشد شکنجه داده؟ کدام دنده پهن منحرفی میان فرماندهان – مثل این که باید سردار پاسدار احمد رضا رادان باشد – روادید تجاوز صادر کرده؟ این که می گویند وضع طوری شده که سگ صاحبش را نمی شناسد باید در چنین واقعه ای باشد.

در این جریان نه نام دادستان! نه فرمانده نیروی انتظامی ! نه فرمانده زندان کهریزک و نه قاضی القضات رژیم و نه ولی فقیه که همه آنها شریک دست اول همان سرباز و پاسدار قوچ علی اند که شلاق زده، مشت به دهان زندانیان کوبیده، با توم چرب کرده و یا از دستور «بکن هرچه خواهد دلت» چنان به وجد آمده که بعید نیست که فامیل اش را هم به زندان دعوت کند.

البته این اعمال را آخوندها، قاضی ها (تا مدتی که رضا شاه زیر بساط آنها نزده بود و با یک تیپا قالیچه حاکم شرع را از زیر تنه خرسشان نکشیده بود) در ایران ما انجام می دادند و آخوند دست می بریده. پا می بریده. چشم در می آورده ، گردن می زده، ناموس مردم را قبضه می کرده، املاک و اموال آنها را ضبط و ربط می کرده و جزو ارث پدری خود به حساب می آورده است.

و حالا 31 سال است که دوباره با انقلاب شکوهمند و مردمی و توده ای و مجاهدی، فدایی و جبهه ملی آخوندها بازبه همان بساط قدرت قدیم رسیده اند اگر زمانی نانی به آخوند گدایی می دادی یک در دنیا و صد در آخرت ثواب برایت می خواست اما این بار که سر مردم را به طاق کوبیدند و دنبال نخود سیاه پشت خاکریز های عراقی فرستادند و «متفقین انقلاب» را هم مثل بز و بزغاله و میش و گوسفند سربریدند و یا بالای دار کشیدند و یا جلوی رگبار گلوله! و اینهم دسته گل آخرشان به نام شیعه اثنی عشری در مملکت صاحب الزمانی که چنین افتضاحی مانند ننگ کهریزک فقط چیزی شبیه همان دوران اولین حمله اعراب مسلمان شده است و بس.

راستی راستی ای اسلام عزیز، نه دیروز نه پریروز باستانی که امروزه روز بدتر، چه جنایاتی را به نام تو مرتکب که نمی شوند!
دستخط استاد دکتر صدرالدین الهی




آیا سال 57 ایران، فلسطین شده بود؟

مسلم این که شما هم این شعار خیابانی را به یاد دارید:مردم چرا نشستین؟ / ایران شده فلسطین/.! در روزهای تب بزرگ فلسطین بت بزرگ خیابان ها بود. من که سال های دور جوانی را با زیر و بم های انقلاب الجزایر و جبهه آزادی بخش (اف – ال – ان) و ارتش آزادی بخش (ای- ال – ان) گذرانده بودم در برابر این هیجان فلسطینی خیابانی کمتر تکان می خوردم. نهضت فلسطین دستاویز مقاله نویسی های احساساتی بزرگ و کوچک شده و عمو «یاسر» برای خیلی ها بابا «ناصر» را تداعی می کرد.

این مبارزان راه آزادی فلسطین معمولاً کنیه ای داشتند که با نام ابو (پدر) آغاز می شد. ابو عمار، ابوجهاد، ابو حرب و ... که این «ابوها» در سال های بعد همه جیب های گشادی داشتند برای لیره ها و دلارهای کاسب های بازاری که می خواستند مالیات به دولت هایشان ندهند و جزء آزادگان و احرار هم قلمداد شوند.

یادتان هست در اوایل انقلاب به مرحوم طالقانی لقب «پدر طالقانی» را دادند با این فرق که آن بنده خدا اصلا دست بگیر نداشت و بلد نبود مثل ابوعمار آیت الله خمینی را به قهقه بیندازد.

سید پیشنماز مسجد اسلامبول در زمان شاه به زندان رفت و به قولی پس از انقلاب شهید ش کردند. اما ابوهای فلسطینی که هنوز که هنوز است انقلاب ایران را مدیون خود می دانند چرا که مردم در خیابان ها وضع خود را به فلسطین تشبیه می کردند و به جمعیت ندا می دادند که: «مردم چرا نشستین؟ ایران شده فلسطین»!

آیا واقعاً ایران فلسطین شده بود؟ آیا در تجزیه و تحلیل های «روشنفکران فلسطین دوست» بیت المقدس اشغال شده ای وجود داشت؟ جواب به این سئوال ها بدون شک منفی است.

بعد از مرگ یاسر عرفات تازه معلوم شد که این قهرمان جنگ های آزادی بخش چقدر در حساب های شخصی خود از اموال مردم فقیر جهان سوم انباشته است که این ثروت او هنوز هم مورد اختلاف میان جانشینان آن مرحوم و همسرمحترمه ایشان است.

من هربار - که به دعوای فلسطین و اسرائیل و کنفرانس های آشتی کنان پایان ناپذیر این دو که از روی سر کارتر و ریگان و بوش ها و کلینتون گذشته – و حالا در عصر اوباما قرار است دوباره کار از سر گرفته شود – برخورد می کنم، به این فکر می افتم که بدون شک ملتی به نام فلسطین حق داشتن دولتی به این نام و یک کرسی در سازمان ملل را دارد و لجبازی کردن با این حق، نوعی نگهداشتن زخم بازی است که فقط بمب اندازی ها، موشک پرانی ها و حملات انتحاری آن را به صورت همیشه حاضر در صحنه نگه می دارد - و این به سود هیچکس نیست - به درهم آمیخته است .


ایستادن چیست و شاعر ایستاده کیست؟

دل شکستگی یا دلگرفتگی شاعرنامدار ما

در طول این همه سال که سیمین خانم بهبهانی سروده هایش را از سر لطف، نخست برای این بنده می فرستد و صفحه این بنده در کیهان – لندن بخت چاپ آنها را برای اولین بار دارد، و هرگز در یادداشتی (که معمولاً همراه شعر می کند) اشاره ای به این که درباره شعر چه بنویسم یا چه بگویم، ندارد. اما آخرین سروده اش که تاریخ 5 تیر رادارد، همراه با یادداشتی بود که بر کنار آن نوشته شده بود: «خصوصی است برای چاپ نیست». و یادداشت حکایت از دل گرفتگی بلکه دلشکستگی بانوی بزرگوار ما داشت.

دل گرفته از اینکه آنهایی که دست در کار حکومت دارند حتی به کلام خدای بزرگ درحق خلق خدا توجهی ندارند و دل شکسته از این که چگونه اینان خود را پیرو راه حق می دانند.

شعر خود فی حد نفسه پاسخی است به آنها که می پرسند پس چرا «صدای حق» به گوش نمی رسد و شاعر درهمان مصرع اول به آنها هشدار می دهد که: «سکوت حق صدا دارد» و این خاموشی پایدار نیست حتی اگر زبان حق گویی چونان زبان او را از بیخ برکنند.

در جهان پهناور ما سخنوران دیگری هستند که صدای حق را به گوش مردمان جهان می رسانند.

سیمین خانم در این راه به یکی از فصیح ترین و پر معنا ترین آیات قران که در سوره «الحجرات» آمده است، متوسل شده. او آیه 12 از این سوره را که خطاب به مردم است دستمایه ی پیام شعر خود کرده. در این آیه خداوند می فرماید:«ای مردم، ما شما را از مرد و زن آفریدیم و برای شما دسته ها و قبایل قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید. همانا گرا می ترین شما نزد خدای پرهیزگارترین و خدای ترس ترین تان است. و خداوند دانا و از هر چیز آگاه است.»

شاعر با اشاره به آیه «اناخلقناکم» تأکید بر دانستن و شناختن را که برگزیده پروردگار کیست، متن پیام خود قرار داده است، و آنگاه فریاد برمی دارد که چرا شما که خود را نماینده خدا می دانید، خلق عالم را دشمن خود می انگارید و درپی کشتن شاعری برمی آیید که صلای «دوست بدارید» را در داده است و به نیشخند ، آنان را می گوید:

به حکم آنچه می گویم

به کشتنم کمر بستید

مرا که عشق در دل هست

هراس مرگ در سر نیست

و با پوزخندی شعر را تمام می کند که:

روا مبادتان زحمت

خود این خطر توانم کرد

که عشق و مرگ را معنا

فراتر از دو خواهر نیست

شعر را نه چند بار، بل چندین و چند بار بخوانید و ببینید که معنای ایستادن چیست و شاعر ایستاده کیست. حیف که اجازه نداده است آن گلایه بزرگ را برای شما بازگو کنم.











تازه ترین سروده سیمین بهبهانی



مبند راه برآهم!

سکوت حق صدا دارد

گرفتم این که من مردم

مگر صدای دیگر نیست؟



گرفتم این که برکَندید

زبان شعر حق گو را

مگر دگر سخن وَر نیست؟



مبند راه برآهم

کز این حقیقت آگاهم

صدای بی صدایی ما

ز انفجار کمتر نیست



چنان به نفرت آلودید

بهار و خرمی ها را

که چشم حیرتم دیگر

نظرگشا به منظر نیست.



برادری که می ریزد

به خاک خون خواهررا

درست بود اگر گفتم

که «دیو و دد برادر نیست!»



مرا به فتنه انگیزی

به خیره متهم کردید

من آنچه دیده ام گفتم

نگفتنم میسر نیست.



سخن درشت اگر گفتم

حکایت از خطر گفتم

پذیره اش نشد یک تن

اگرچه گوش ها کر نیست.



که گفت خلق عالم را

به خویش دشمن انگارید؟

کجا چنین مقرر شد

که دوستی مقدر نیست؟



به آیت «خلقناکم»

«تعارفوا» مؤکد شد

نشانی از هم آمیزی

به قلبتان مصور نیست.



به حکم آنچه می گویم

به کشتنم کمر بستید

مراکه عشق در دل هست

هراس مرگ در سر نیست



روا مبادتان زحمت

خود این خطر توانم کرد

که عشق و مرگ را معنا

فراتر از دو خواهر نیست.
شهرام همایون – روزنامه نگار




آیا ما با یکدیگر هموطنیم!؟

بعضی از واژه ها ، نزد ما ایرانی ها، معانی و مفاهیم گوناگونی دارد. حتی باید اذعان کنیم که ما ایرانی ها، بر اساس میل و رغبت و تمایل خودمان برای برخی واژه ها معنی و مفهوم می سازیم و آنقدر این خطا را در ذهن خود جا می اندازیم که تبدیل به یک باور می شود که از آن پس ، حذف این باور، نه عملی است نه ممکن.

یکی از این واژه ها ، وطن است. آیا ما مفهوم و معنی مشترکی از این واژه داریم؟ مسلم بدانید که خیر! چرا که اگر معنی و مفهوم واحدی از «وطن» داشتیم قطعاً مسئولیت های هریک از ما نسبت به آن نیز مشخص بود و چون چنین نیست، بارها می بینید که دو ایرانی که هردو خود را وطن پرست می دانند، هریک دیگری را «خائن ، خیانتکار و وطن فروش» خطاب می کند.

این اشتباه تاریخی - در طول زمان البته یک جنبه واحد یافته است - یعنی وطن را در ارتباط با سایر تمایلات خود معنی می دهیم.

به عنوان مثال، اگر به شاه باور داریم به اعتقاد ما «وطن دوست» کسی است که شاه را دوست داشته باشد و به غیر از آن، طرفدار غیر شاه ، یعنی خائن !

مصدقی ها هم هر شاه دوستی را «وطن فروش» می دانند و این هر دو گروه غیر خود را.

ملاحظه می فرمایید ما درست مثل دین و مذهبمان - که خدا را فراموش کرده و دین داری را در جدال فرعیات محدود کرده ایم - وطن را نیز فراموش می کنیم و تمایلات فرعی خود را وطن دوستی می پنداریم تا جایی که (اگر چه نمی گوییم) اما واقعیت این است که ما ایران را برای شاه، مصدق، خمینی و .... می خواهیم! حال آن که درهرجای دنیا، مردم هر کشور، خادمان و حکومتگران را برای وطنشان می خواهند.

به این ترتیب درست است که ما همه از یک وطن هستیم اما در عمل، هریک و یا هر گروه، خود یک ملت شده ایم که با دیگران بیگانه ایم.

نقطه مشترک نداریم، پرچم مشترک نداریم و هرچه هست اختلاف است. تا جایی که حتی بعد از مرگ هم دست از اختلاف برنمی داریم. گورستان مسلمانان، از مسیحی ها، از کلیمی ها و بهایی ها جدا می شود و هیچگاه از خود نمی پرسیم پس با این همه اختلاف ما درکجا قرار است که به تفاهم برسیم؟!

بیایید شما را به خدا همچنانکه حداقل ادعا می کنیم یک خدا داریم (شک دارم) بدانیم که یک وطن داریم و لااقل بر سر این یک واژه و مفهوم و معنی آن به تفاهم برسیم و سپس مسئولیت خود را در قبال آن به انجام رسانیم. آیا ممکن است؟
ما آدم بشو نیستیم؟


ازدوران عقب افتادگی تاعدم توانایی از دانش و دانایی های امروز

ناصر شاهین پر



بیش از سیصد سال است که مردم ایران به عقب ماندگی خود آگاه شده اند «شکست چالدران»، حاوی خبرهای بسیار و بد و شکننده ای برای ما بود.

اولین چیزی که این جنگ و این شکست در زیر گوش ما با صدای بلند فریاد زد، این بود که وقت دل بستن به امدادهای غیبی سپری شده است.

درین مطلبی که رعد آسا و تکان دهنده به ما اخطار شد، عقب ماندگی ما بود از قافله ی تمدن بشری.

اما چه فایده که در مقابل این اخطار بزرگ عده ای کر و کور بودند و گروه کثیری خواب. کر و کورها قزلباش ها بودند که به مدد مشتی خرافات به زر و زور رسیده بودند واهل این مرز و بوم هم نبودند. گروه خوابزدگان ما مردم بودیم که هنوز هم به راستی کاملاً بیدار نشده ایم.

یک صد سال پیش نیز به وضع موجود شوریدیم. خواسته هایمان قانون بودو عدالت خانه. یک سفارت خارجی پناهمان داد و در دهانمان گذاشت که مشروطه بخواهیم. که در دل مشروطه هم «قانون» هست هم «عدالت» و هم «آزادی»!

در این شورش نیز مثل همه ی شورش های قبلی، پیروز شدیم. یعنی به تخت نشستگان را از تخت فرود آوردیم و کسان دیگری را بر تخت نشاندیم.

اگر به سال های آغازین مشروطه نگاهی بیاندازیم، متوجه یک نکته اساسی می شویم. علیرغم انتخابات کاملاً آزاد در مجالس اول و دوم ، کسانی که به مجلس راه یافتند یا چهره های جدید بودند و کاری نمی دانستند و یا از صاحب منصبان و شاهزادگان قاجار بودند.

یکی از چهره های جدید که به مجلس اول راه یافته بود ، شخصی بود به نام «باغمیشه» که نماینده آذربایجان نماینده شده بود. این شخص دفتر خاطراتی نوشته است که برای بحثی که نگارنده می خواهد در اینجا پیش بکشد سند معتبر و جالبی است.

بنا به نوشته ی ایشان ، هیأت نمایندگان آذربایجان توسط کمیته ه ای انقلابی آذربایجان تا «ارس» بدرقه می شوند. نمایندگان آذربایجان برای رفتن به تهران می بایست به باکو می رفتند و از باکو با کشتی به بندر انزلی و از آنجا از میردشت، قزوین،کرج به تهران. نویسنده خاطرات گزارش مبسوطی دارد از پذیرایی های مردم سرشناس هر شهر یا توقف گاه (شرح به اختصار)!

«روز جمعه پانزدهم شهرذی حجه ، عازم شدیم از باکو رو به سمت ایران. جناب تقی اف از راه کمال برادری و ملت پروری، یک فروند از کشتی های خصوصی خودشان را به جهت حرکت وکلا حاضر کرده بودند.

جناب «اسرافیل بیک» از راه کمال مرحمت و بنده نوازی ، محض تشریفات و احترام وکلا، یک دسته موزیک در کنار دریا حاضر کرده بودند.در کمال احترام در صحابت جناب تقی اف و طالب اف و سایر امرا و اشراف باکو و تمام آقایان و برادران عزیز ایرانی و میرزا محمد علی خان قنسول، از شهر حرکت کرده به لب دریا آمدیم و دیدیم ازدحام و جمعیت ایرانی و غیر ایرانی به جهت مشایعت و تماشا حاضر شده اند و پیش از وقت به لب دریا آمده اند. موزیکانچی ها به آهنگ های ایرانی ترنم شدند. از هم وطنان و سایرین، خداحافظی و تشکر و امتنان کرده با جناب تقی اف و طالب اف و سایر محترمین باکو، سوار کشتی شدیم.

لایحه های مؤثر و نطق های خوب قرائت شد. خصوصاً جناب هاشم بیک و وزیراف بیانات خوبی کرده از جمله بیانات خود را با این جمله ختم کرد: انشاالله امیدوارم بعد از این با کشتی های ایرانی و راه آهن اسلامی حرکت نمایید!» (خاطرات شرف الدوله صفحه 78 )

از انزلی تا تهران، در هر منزلگاهی، طبقات مختلف مردم ، به استقبال نمایندگان شتافته اند و اعیان شهر به آنها در منزل خود جا داده اند، دستجات مردم به دیدارشان رفته اند، نطق ها شده است و نهایتاً خرج راه نمایندگان تا منزل بعدی توسط مردم تأمین گردیده.

گزارش نویسنده ی خاطرات را اگر نکات برجسته اش را جدا کنیم و بازنویسی کنیم ، به چنین مطالبی خواهیم رسید.

- تا چند فرسنگی شهر به استقبال آمده بودند. چادر به پا کرده و چای و قلیان برای رفع خستگی وکلا فراهم نموده بودند. جناب ... ما را به منزل خود برده، با شام بسیار مطبوعی از ما پذیرایی کردند و سپس جناب ... نطق بسیار مؤثری ایراد کردند.

در روز فلان ، درشکه و قاطر مهیا کردند، با تشکرفراوان از آنها خداحافظی نموده به طرف ... راه افتادیم. ....»

ظاهراً قریب به سه ماه طول می کشد که کاروان وکلای آذربایجان به تهران برسند! با خواندن این سفرنامه دو چیز دستگیر خواننده می شود: اول نبودن راه و جاده که سفر را به هفت خوان رستم تشبیه کرده است.

دوم: امید مردم به آینده و چشم دوختن به ثمرات انقلاب تا آنجا که همین گروه آذربایجانی دقیقاً از روی کول و شانه های مردم عبور کرده و به تهران می رسند. این ها از تبریز تا تهران دیناری خرج راه پرداخت نمی کنند تمام هزینه های اقامت و خوراک و نگهداری و کرایه ی چارپایان به عهده ی مردم است که با رغبت و جان و دل پرداخت می کنند تا انشاالله به زودی به مدد این نمایندگان ، کشور ترقی کنند و از این منجلاب فقر و ظلم و بدبختی خارج شود.

در مقابل آن همه شوق و اشتیاق و آرزومندی مردم نسبت به ثمرات انقلاب مشروطه ، همان چهره ی ظاهری مجلس و ترکیب نمایندگان، همه ی آرزوها را برباد می دهد. نه برای مردم آن دوره، بلکه برای ما که امروز تاریخ را می خوانیم و تلاش می کنیم که از نانوشته های آن سردر بیاوریم و ارزش ها را به نقد بکشیم و یا به عبارت آخر قصد داریم کنکاشی داشته باشیم و در چون و چرایی شکست انقلاب مشروطه – همان شکستی که تا به امروز مورخین ، دلایلش را در سیاست بازی های کشورهای بزرگ استعماری قلمداد کرده اند وتمامی باعث و بانی این نابه فرجامی را به گردن روس و انگلیس انداخته اند نگارنده ی این سطور نه می خواهد نسبت به اینگونه د خالت های زورگویانه و مزورانه ی آن دو کشور استعماری آن زمان ، غفلت ورزد و نادیده بگیرد و نه در صدد است که فقط علل شکست را در این محدوده جستجو کند.

فقط با مطرح کردن یک سؤال در ذهن مردم می کند چرا ما در کار آنها دخالت نمی کردیم. چرا ما تلاش نمی کردیم که منابع مالی آنها را چپاول کنیم. به همان گونه که آنها دخالت کردند؟

پاسخ به این سؤال دیگر در آن نیست که آنها قوی بودند. آنها با سایر ملل بصورت دزدان دریایی رفتار می کردند! پاسخ به این سؤال برمی گردد به توانایی های ملت و دولت های ایرانی آن زمان. ما ضعیف بودیم و ناتوان. زیرا از دانش و دانایی عصر خودمان بهره ای نبرده بودیم. بنابراین باید برگردیم به سوابق خودمان که در گذشته چه کرده بودیم. در آغاز انقلاب مشروطه چه توانایی ها و چه دانشی برای سلامت نگه داشتن و بزرگ داشتن و قوی بودن خودو کشورمان داشته ایم و به اصطلاح «آدم » بشویم.
یادها و خاطره ها

عباس پهلوان


عجب شبی بود؟

در دهه 30، پس از واقعه 28 مرداد مطبوعات در ایران به کلی دگرگون شد و نشریات تازه ای در ایران گل کرد و مطالب آن متنوع تر گردید!

از جمله «میراشرافی» مدیر و صاحب امتیاز روزنامه «آتش» نیز تصمیم گرفت که مجله منتشر کند و از «سیا مک پورزند» روزنامه نگار سرشناس (که تا آن موقع عهده دارسردبیری چند مجله شده بود) دعوت کرد که سردبیر مجله آتش شود! او هم به سابقه دوستی این بنده را به عنوان «معاون سردبیر» به آنجا برد، ضمن اینکه قلم بنده در مجله حکم «آچار فرانسه» را داشت که هرجا لنگی و تعمیرات مقاله ای و گزارشی بود، بایستی بنده ترمیم و مرمت کنم ضمن اینکه هرهفته با تیتر «از این هفته تا آن هفته» دو صفحه ای مطالب (یکشنبه، دوشنبه و ...) می نوشتم!

این مجله حکایت ها دارد. بخصوص از موقعی که حجت الاسلام سید شمس الدین قنات آبادی (از یاران نزدیک آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی در بحبوحه ملی شدن صنایع نفت) پس از این که دوباره به مجلس راه یافت، این بار از «ذی طلبگی» بیرون آمد . عبا و عمامه را کنار گذاشت و ریش خود را تراشید و با آن قد بلند و سینه ستبر به یک آدم خوشپوش و خوش قواره مبدل گردید. «آقا شمس» با این حال همان خصوصیات «مشدی گری» بچه قنات آباد خیابان مولوی را داشت. دست و دلباز و خوش گذران بود ولی بعضی سلیقه های او با جماعت «آتش» نویسا ن نمی خورد.

با این که (آقا شمس) سال ها مدیر نشریه «مجاهد» ارگان (سازمان مجاهدین اسلام) بود که دوست عزیز ما احمد احرار جوان (پیش کسوت امروزی ما) آن را جمع و جور می کرد (ضمن اینکه خبرنگار پارلمانی روزنامه اطلاعات هم بود)

از جمله آقا شمس اصرار داشت که مجله آتش با نظر خواهی از خوانندگان و هنرمندان و کارگردانان «ملکه زیبایی تأتر و سینما» را تعیین کند. کار پر دردسر و «حرف دربیاری» بود ولی آقا شمس زیربار نمی رفت. آن موقع هنرپیشه های متعددی هم نبودند خانم شهلا بود که هنوز جوان مانده بود و در تأتر می درخشید، ایرن و تهمینه که باهم رقابت هنری داشتند، همچنین ژاله و مهین دیهیم و شهین خواننده و هنرپیشه که زن سبزه روی و جذابی بود که در فیلم ها ترانه هم می خواند.

در مجله هرهفته با یکی از هنرپیشه ها مصاحبه می شد و نظرشان را درمورد دیگران می پرسید. هم چنین نظر کارگردان ها و هنرپیشه های مرد و خوانندگان. در مجله دو سه نفر مأمور راست و ریست این کار بودند و مطالب را تنظیم می کردند و من آنها را می دیدم و به سردبیر مجله سیامک پورزند می دادم.

روزی که پس فردای آن باید مجله منتشر می شد متوجه شدیم «مصاحبه با یک هنرپیشه» کاندیدای این مسابقه ، مطابق معمول انجام نشده است.

«سیامک» این غفلت را به گردن من انداخت که خودت باید تا شب آنرا تهیه کنی!

آن روز یکی از روزهای سرد زمستان بود و از ظهر نیز برف شروع به باریدن کرده بود و منزل هنرپیشه مورد نظر (که سیامک تلفنی با او قرار گذاشته بود) در یوسف آباد بود. من هم یک اتومبیل دفین لکنتی داشتم که ساخت فرانسه بود و آن روز با فضاحتی (با آن برفی که می بارید و در زمین می نشست آسفالت هم لیز بود) خودم را به بالای کوی یوسف آباد و منزل این خانم هنرپیشه رساندم که با مادرش زندگی می کرد.

دو سه ساعتی مقدمات و متن مصاحبه به طول کشید و ما بی خبر از این که برف در بیرون غوغا کرده است و نزدیک به ساعت شش بعد ازظهر وقتی می خواستم آنجا را ترک کنم، اصلاً اتومبیل «دفین» زیر برف (مدفون) شده بود و دیارالبشری هم در خیابا ن آن هم در یوسف آباد شمالی نبود.

به مجله تلفن زدم و جریان را برای سیامک پورزند شرح دادم و گفت: برای من هم مقدور نیست که بدون زنجیرچرخ توی خیابان عادی حرکت کنم چه برسد به سربالایی یوسف آباد. مانده بودیم چه بکنیم، به دو سه نفر تلفن زدیم همین وضع بود ، اتومبیل خانم هنرپیشه هم که آنورتر اتومبیل من جلوی خانه شان در زیرانبوهی برف!

در تقلای بازگشت، به ساعت 8 رسیدیم و بالاخره مادر هنرپیشه گفت: امشب اینجا باشید شب را روی کاناپه سالن پذیرایی بخوابید تا صبح فرجی بشود!

نه و نوی من فایده ای نداشت. بالاخره نان و پنیر و کالباس و سوسیسی فراهم کردند و مبالغی آبجو و ودکا، بعد از شام هم آنها به طبقه بالا رفتند که بخوابند و به من هم لحاف و متکایی دادند که در سالن به اصطلاح مهمانخانه بخوابم.

من با لباس زیر لحاف خزیدم ولی باز گرم نمی شدم. بلند شدم و چراغ را روشن کردم شاید لحاف و پتویی پیدا کنم،چیزی، دم دست نبود چراغ های طبقه بالا هم خاموش بود و مادر و دختر هر دو لابد در بسترهای گرم خود خوابیده بودند.

باز دوباره زیر لحاف رفتم، قضایا همان بود: سرما و بی خوابی!

دوباره چراغ را روشن کردم و با احتیاط طرف قفسه کتاب های توی سالن رفتم و مابقی ودکای روی میز...

شروع به کتاب خواندن کردم و مابقی ودکا نیز صرف شد ... فکر کردم که خوابم می آید رفتم دوباره چراغ سالن را خاموش کردم به زیر لحاف چپیدم اما باز هم از خواب خبری نبود. باز با احتیاط طرف دستشویی طبقه پائین رفتم ، چراغ راهرو را روشن کردم... و برگشتم دوباره روی کاناپه ازسرما قلمبه شدم و لحاف را روی سرم کشیدم .

دقایقی نگذشت که حس کردم چراغ سالن روشن شد و بعد یکی تکانم داد. سرم را از زیر لحاف بیرون آوردم و ناگهان مادر پیر و چاقالوی هنرپیشه را بالای سر خود دیدم که دست بر قضا هیبت گنده و منده ای داشت البته نه مثل مادر فولار زره! ولی با این حال توی دلم گفتم: خدایا به دادم برس!

در همین موقع او گفت: بلند شو، بلند شو می دونم خوابت نمی بره ... اون دختره هم نگران این که نکنه تو سرما بخوری و خوابش نمی بره!؟

دستم را گرفت و چراغ سالن را خاموش کرد و دیدم «هنرپیشه ما» هم بالای پله ایستاده و دست به کمر زده! مادرش در حالی که دست مرا در دست دخترش می گذاشت گفت: امیدوارم جایتان گرم و نرم باشه! و چشمکی به من زد و توی اتاق خودش رفت!

فضای اتاق گرم بود و صورت آدم را نوازش می داد به خانم هنرپیشه گفتم: یک پتو و متکا به من بدید همین گوشه کنار تخت می خوابم! او در حالی که کتم را از تنم در می آورد گفت:

- اوا مگه می شه؟ فکر کن اینجا خونه و تخت خواب خودته!

.....................................................................................................................................

اما ما دو نفر تا دم دمای صبح خوابمان نبرد... یا او قلقلکم می داد و یا این که من با لب هایم بازوهای عریان او را نوازش می کردم و دوباره ....!؟

طبق معمول تهران که فردای هر برف، آفتابی داغ داشت، هوا آفتابی بود ...

داشتیم صبحانه صرف می کردیم که مادره گفت: شما دیشب چه خبرتون بود، قصه امیر ارسلان و فرخ لقا واسه ی هم تعریف می کردید.

بعد با طعنه گفت: اونم چند دفعه؟!
از خاطرات ناگفته ماندنی محمد عاصمی شاعر و نویسنده ای که سالیان دراز عضو فعال حزب توده بود


حزب توده خائن، عامل بیگانه!؟



چرا دکتر مصدق معتقد بود که حزب توده دو جناح دارد جناح روس و جناح انگلیس.



خاطرات توده ای ها صمیمی، راستگو موجب می شود که راه و روش چنین طرز فکرهایی مورد آزمون مجددجوانان قرار نگیرد.



معرفی کسانی از کارگزاران حزبی که سعی کرده اند آئینه ای بشوند تا چهره واقعی این حزب به مردم ایران نشان داده شود.



این بخش از نوشته ها و یادداشت زنده یاد، محمد عاصمی دوست بزرگوار و نویسنده و شاعر برجسته معاصراست که جز ویرایش های اندک در نزد برادر گرامی اش محمود عاصمی مانده است که او آنها را برای چاپ به هفته نامه «فردوسی امروز» سپرده است.امیدواریم باز هم یادگارهایی از محمد عزیزمان برای شما داشته باشیم



آزمون تاریخ گذشته

تاریخ خود بخود بوجود نمی آید ، حرکات و فعل و انفعالات آدم ها و حوادثی که بر اثر این حرکات حادث می شود، مجموعاً تاریخ را می سازند. اما این سازندگان واقعی تاریخ، در گمنامی باقی خواهند ماند، اگر کسی یا کسانی پیدا نشوند که شرح ماجراهایی را بنویسند که بر آدم ها رفته است چه سود؟! این نوشته هاست که در گذشت زمان اینجا و آنجا گرد می آید و از در هم آمیختن و به هم پیوستن آنها تاریخ پرداخته می شود وگرنه تاریخ خود بخود نوشته نمی شود و به آیندگان از گذشته خبر نمی دهد.

حزب توده ایران در حیات سیاسی و اجتماعی سرزمین ایران از سال ها پیش تاکنون زندگی کرده است، اوج و حضیض زیادی دیده و طبیعی است که باز هم زندگی خواهد کرد و بار دیگر جوان هایی از میان نسل تازه ی وطن ما، براثر شور و احساس وطن خواهی تحت تأثیر تبلیغات حساب شده و دقیق مبلغان کارآزموده ی این حزب و یا این طرز فکر، آزموده را خواهند آزمود و باز سیل خون به راه خواهد افتاد و باز تاریخ اعتلا و سقوط این طرز فکر تکرار خواهد شد. در شماره های اخیر روزنامه ی «مردم» که دوباره در اروپا به عنوان ارگان مرکزی حزب توده ایران (جدید) تجدید انتشار یافته است، مقاله ای است در زمینه ی فرهنگ ایرانی و زبان فارسی و بلائی که از جانب حکومت اسلامی این فرهنگ و زبان را تهدید می کند.

مقاله ی بسیار مؤثر و جالب تهیه شده است ولی تردید جوان ایرانی و شیفته ی فرهنگ و زبان ایران را به خود جلب می کند و او را چنان تحت تأثیر احساسات خالص و بی غش خود قرار می دهد که فراموش می کند از روزنامه ی مردم و هیئت اجرائیه ی تازه به دنیا آمده آورده شده ی حزب توده بپرسد، چگونه است که رفقا تازه پس از این همه جنایت و خیانت به رگ و ریشه ی وطن ما، متوجه شده اند که حکومت اسلامی قاتل فرهنگ و زبان و ملیت ماست؟!

به همین جهت یکی از راه های هوشیار ساختن و بیدار نگهداشتن نسل جوان ایرانی، تحریر و انتشار تاریخ حیات چهل ساله ی حزب توده ایران است، آن هم از جانب کسانی که خود در کار تأسیس و حرکت این حزب بوده اند و تاریخ زنده و مجسم فراز و نشیب های این حزب هستند.



افشاگری رفقای سابق!

تا کنون چند کتاب در این زمینه نوشته شده است. زنده یاد خلیل ملکی در خاطرات سیاسی خود حقایقی را در این مورد و بخصوص درباره ی 53 نفر نوشته است که متأسفانه خاطراتی پراکنده است و تاریخ مدونی به شمار نمی آید.

دکتر فریدون کشاورز در جزوه ای با عنوان «من متهم می کنم» چنان که خود می نویسد،- به منظورکمک به تنظیم رساله ای که یک دانشجوی ایرانی می نوشته است – تقریرهایی کرده است که البته متضمن حقایقی جالب و مؤثر است، اما به دلیل خشم و غضبی که به حق، وجود تقریر کننده را در اقتدار خویش داشته است، بیشترحالت دعوا مرافعه بخصوص با نورالدین کیانوری دارد و سیر منطقی وابستگی ها و پیوستگی های سران این حزب در پرده ی جملات خشماگین «دکتر کشاورز» رنگ می بازد ، ولی به هر صورت جایی تردید نیست که سندی درخورو ماندنی برای آیندگان و شلاقی هشداردهنده بر پیکر اندیشه ی معاصران است.

«دکتر جهانشاه لو» نیز که معاون پیشه وری در فرقه ی دمکرات آذربایجان بوده است در خاطرات خود بسیار دقیق و روشن، پرده از اسرار ستم های حزب توده برداشته است و در واقع همه ی این کارگزاران حزب توده، سعی کرده اند آئینه ای بشوند تا چهره ی واقعی رهبران حزب توده را که غالباً از مادران و همفکران و هم سنگران خودشان بوده اند، به ایرانیان نشان بدهند.

اما به گمان بنده در این زمینه دکتر «انور خامه ای» با دو جلد کتاب بسیار منطقی و متین دور از تعصب خود موفق تر از همه ی آن دیگران بوده است.

جلد اول کتاب «خامه ای» «پنجاه نفرو ... سه نفر» نام دارد،در دویست و هشتاد صفحه و جلد دوم آن با عنوان «فرصت بزرگ از دست رفته» در 434 صفحه در دسترس همگان است.

دکتر «انور خامه ای» خود یکی از بنیادگذاران حزب توده بوده است که در اوان جوانی همراه با گروه 53 نفر دستگیر و به سی سال زندان محکوم گردید. از سال 1320 تا 1326 در رده ی برگزیدگان حزب توده فعالیت داشته است و می کوشیده است که انحرافات و عیب های رهبران حزب را اصلاح کند و راه و روش حزب توده را از وابستگی و انقیاد جدا سازد. این کوشش بعدها منجر به انشعاب او و خلیل ملکی و گروه کثیری روشنفکران برجسته از حزب توده شد. دکتر«انور خامه ای» در سال 1340 خورشیدی به جمهوری فدرال آلمان رفت و چهارده سال تمام در دانشگاه های آلمان و سویس به تحصیل و تحقیق پرداخت و سپس در دانشگاه های کنگو (زئیر کنونی) و کانادا علم اقتصاد را تدریس کرد، در همین دوران است که خامه ای کتاب «تجدید نظر طلبی از مارکس تا مائو» را به زبان فرانسه نوشت.



سه چهره ی مشخص

خامه ای در کتاب «پنجاه نفر و ... سه نفر» سه چهره را که «دکتر تقی ارانی» «عبدالصمد نبخش» و «محمد شورشیان» هستند،جدا از دیگران معرفی می کند که به نظر او نمونه ی برجسته ی سه نوع کمونیست هستند:

یکی گمراه، یکی خائن، یکی لومپن.

او می نویسد: «ارانی کمونیست بود اما سوء نیت نداشت، آزادیخواهی، انسان دوستی و ناسیونالیسم او را به راهی کشانیده بود که با تمام این تمایلات مخالفت و تضاد داشت، فقر، درماندگی و محرومیت توده ی عظیم مردم و فساد دستگاه حاکمه از یکسو و فقدان هرگونه جریان مبارزه جویانه ی درست از سوی دیگر، او را به این راه خطا کشانده بود. شاید اگر جریان مبارزه جویانه ی درستی در آن هنگام وجود داشت، ارانی به جای گرایش به کمونیسم، به آن دیگری می پیوست و آن را برمی گزید، همچنین به احتمال قوی اگر زنده می ماند سرانجام به اشتباه خود پی می برد و راه صحیح را انتخاب می کرد (صفحه 10-11 کتاب پنجاه نفرو...سه نفر).

او ادامه می دهد که: «اما نیت صمد کامبخش از آغاز چیز دیگری بود، کمونیسم برای او جز خدمت کردن به یک کشور بیگانه و به کمک آن بر کرسی حکومت نشستن معنی دیگری نداشت. سنگ دموکراسی، سوسیالیسم و منافع طبقه ی کارگر را بر سینه کوفتن برای او فقط وسیله ای بود جهت رسیدن به این هدف، او با ارانی خیلی فرق داشت» (صفحه 7 تا 11 همان کتاب)

و اما: «شورشیان، اصلاً نیتی نداشت، او یکی از آن مگس های هرزه ای بود که با وزش هر بادی می روند و نه عقلی دارند و نه ایمانی، کمونیست شدن او برای پر کردن شکم و رفع غرا ئز حیوانی خویش بود ولاغیر» (صفحه 11 کتاب پنجاه نفر و ... سه نفر)



سه چهره ، سه فصل

آ ن گاه انور خامه ای به تفصیل یکایک این سه چهره را تصویر می کند: دکتر ارانی را یک ناسیونالیست واقعی می شناساند که به میهن خود و استقلال آن عمیقاً علاقه داشت و کامبخش را عامل سرسپرده ی شوروی معرفی می کند که دست کم در کشتن دو نفر یعنی دکتر «ارانی» و «پیشه وری» دست داشته است. اما« شورشیان» را آدمی معمولی و بی ارزش و ابله می شناساند که در گرفتاری 53 نفر مسئولیت عمده داشته است.

انور خامه ای در این سه فصل با شرح خاطراتی که خود در جریان آن بوده است نکات ریز و دقیقی را بیان می کند که شخصیت واقعی این سه چهره را به خوبی نشان می دهد، اصولاً در این کتاب، انور خامه ای با شرح حال و احوال پنجاه و سه نفر در زندان و برداشت ها و برخوردهای آنان، بی حب و بغض و با تشریح بی طرفانه ی این حال و احوال ، بیشتر آنان را به خوانندگان می شناساند.

کتاب «پنجاه نفر و ... سه نفر» سیزده فصل دارد که طی آن : چگونگی پیدایش پنجاه و سه نفر، آغاز کار آنان، نشر مجله دنیا، تشکیل حزب کمونیست تا دستگیری پنجاه و سه نفر، زندان و دادگاه آمده است. متن ادعا نامه ی مدعی العموم ، استیناف به دیوان عالی جنایی درباره ی 53 نفر شروع کنندگان مرام اشتراکی و رأی دادگاه و متن آخرین دفاع خود انورخامه ای نیز ضمیمه ی این کتاب است.

کسانی که بواسطه معصوم و ساده و شیفته نگهداری راز اشخاص ، نام آنها درپرونده 53 نفر نیامده است عبارتند از زنده یاد«عبدالحسین نوشین» که با «بزرگ علوی» تماس داشت و چون «علوی» نام او را محفوظ نگاه داشته و در امان ماند. ناگفته نگذارم که «عبدالحسین نوشین» خود کسان دیگری مانند شادروان «حسین خیرخواه» و دیگران را در پیرامون خویش داشت. (صفحه 113 کتاب پنجاه نفر... سه نفر)

تأثیر مجله ی «دنیا» و شیوه های جلب جوانان متفکر به حزب، از مباحث بسیار جالب و دلپذیر این کتاب است، ایمان ها و بی ایمانی ها، نوکر مآبی ها و دلاوری ها و حقارت های مردمی که به مظاهر برجسته ی ما جوان های پس از شهریور بیست بوده اند در اثر «انور خامه ای» تصویر دیگری دارد و از مشاهده ی آن دوار سری به آنها دست می دهد که با سادگی و اعتقاد معصومی، شیفته ی آنان شده بودند و بسیاری از آنان جان شیرین و شریف و بزرگوار خود را نیزبر سر این سادگی و اعتقاد گذاشته اند و گذشته اند.



اوج و زوال

جلد دوم خاطرات «انور خامه ای» «فرصت های از دست رفته» بسیار مفصل تر از جلد اول است و تحلیل های استادانه ای از چگونگی فعالیت های جزب توده در اوج قدرت و اعتلای آن است، و به صورتی بسیار دقیق اوضاع اجتماعی و اقتصادی مردم ایران را نیز در بر می گیرد. در این کتاب،« انور خامه ای» حرکت حزب توده را تا سال 1326 تصویر می کند که دوران پیدایش و گسترش این حزب است و در صفحه ی اول سال 1325 با شرکت وزیران توده ای در کابینه ی قوام السلطنه به نقطه اوج خود می رسدو در نیمه ی دوم همین سال با سقوط حکومت سید جعفر پیشه وری در آذربایجان و خروج یا اخراج وزیران توده ای از کابینه روبه زوال می گذارد.

«فرصت های از دست رفته» شامل نه فصل است که از تشکیل حزب توده و رهنمود های مقامات شوروی برای تأسیس حزب توده، تأسیس سازمان انقلابی مخفی در درون حزب، گام های نخستین حزب توده، بلوای هفده آذر – تشکیل نخستین کنفرانس ایالتی تهران – گسترش حزب توده – مبارزه حزب توده با سید ضیاء – اصلاح طلبان حزب توده – چگونگی پیوستن خسرو روزبه، به حزب توده و تشکیل سازمان افسری – از کافتارادزه تا سادچیکف – مبارزه حزب توده با دکتر مصدق – و بسیاری وقایع پشت پرده وپنهان را عیان می سازد و خواننده ی خود را در جریان حوادثی قرار می دهد که به راستی عبرت آموز و هشیار کننده است

از نظر این بنده که خود سال های دراز عضو حزب توده بوده ام و در سطح فعالان پرکار این حزب قرار داشته ام و مدارج ترقی را نیز در این حزب پیموده ام و با صاحبان غالب نام های سرشناس و معروف این حزب آشنایی نزدیک داشته ام، خواندن این دو جلد کتاب (بیش از همه ی کتاب های دیگری که درباره ی حزب توده خوانده بودم) مسائلی که خودم با آنها روبرو شده بودم، مرا تحت تأثیر قرار داد و به نظرمن آنچه «انور خامه ای» نوشته است می تواند بی هیچ قصد و غرضی فقط شرح وقایع باشد .

دکتر مصدق زمانی گفته بود که حزب توده دارای دو جناح است، جناح انگلیسی و جناح روسی و با توجه به شیوه ی نگارش «انور خامه ای» تصور نمی رود قصد خاصی در شرح این واقعه داشته باشد چون هم او درصفحه ی (114 پنجاه نفر و ... سه نفر) از شخصیت خود دار و مقاوم «بزرگ علوی» تحسین می کند و می نویسد، البته بنده نمی دانم مرحوم زنده یاد دکتر مصدق تا چه حد در این برداشت محق بوده است، خامه ای در خاطرات خود مطلبی دارد که ذکر آن را مفید می دانم، خامه ای در مورد وقتی پس از شهریور بیست از زندان بیرون آمدند (به دفتر تبلیغات سیاسی سفارت انگلیس در تهران پیوستند)، در تلاش معاش به چه کاری مشغول شدند، (از صفحه ی 32 جلد دوم)

خاطرات خود «فرصت های از دست رفته» می نویسد:

«نخستین کاری که برای من و احسان طبری پیدا شد ... (در صفحه ی 72 کتاب پنجاه نفر و .. سه نفر)

بزرگ علوی را چنین می شناسد: به راستی که به دنیا بیش مالی بیش بینی، بنده به دلیل ارادتی که به نویسنده معروف و آزادی خواه آقای بزرگ علوی دارم و از آنجایی که دو نفر از کسانی که در این خاطرات نام آنها و کردار و رفتارشان ایجاد بحث می کند و به خاطرعلاقه ی دیرینه ای که بین مان بوده است (احسان طبری – بزرگ علوی صفحه ی 72) دلم می خواهد از آنها سخنی بشنوم، احسان طبری که متأسفانه با آنهم مایه ی فضل و دانش دیدیم چه برسرش آَمد و در واقع حرام شد ولی خوشبختانه بزرگ علوی توانست و خوب هم توانست در این زمینه بنویسد.

درجلد اول خاطرات خامه ای «پنجاه نفر... و سه نفر» می خوانیم که:

«بزرگ علوی نیز متعلق ... می گراید» آرزو می کنم که « بزرگ علوی» نیز خاطرات خود را بنویسید و نکاتی را که ما از آن بی خبریم و خامه ای هم احتیاناً مثل مورد بالا نتوانسته و یا نخواسته است بنویسد روشن کند.

ایرج اسکندری هم که در روزنامه ی لوموند به جوابگویی و دفاع از حزب توده برمی خیزد وظیفه خود می داند که خاطرات خود را نشر دهد تا از مجموع این نوشته ها، ما گمگشتگان وادی حیرت را به راهی رهنمون شود و چه مناسب است که از «میس لمپتون» نیز بخواهیم ولو بصورت مصاحبه از این معماها (همکاری با چهره های پرجاذبه توده ای) پرده بردارد و به ما بندگان که هر روز اسیر یک بازی در وطن بدبخت ما ایران می شویم و فردا می فهمیم کلاه بر سرمان رفته است - نشان بدهد که کجای کاریم.



(توضیح اینکه زمانی کتاب انور خامه ای به تقاضای او از هم حزبی هایش مطرح شد که آنها فوت شده بودند و البته خاطراتی را هم ننوشته بودند ولی نه چنانچه «انور خامه ای» با صمیمیت در کتابش آرزو کرده بود)

سایه «میترائیسم» هنوز بر اروپا سنگینی می کند




این آئین کهن ایرانی تا قرن ها پس از مسیحیت در سراسر اروپا باشکوه و عظمت برگزار می شد



حاکمان رم از هراس یک انقلابی ویرانگر مسیحی، مسیحیت را به عنوان دین رسمی حکومتی پذیرفتند و سپس به ویرانی پرستشگاه های میترا و قتل عام میتراگرایان پرداختند

گزارشی از: سیاوش اوستا- پاریس

سال 1982 که کتاب از« میترا تا محمد» را منتشر کردم و به عنوان تز و یا به قول تازیان اطروحه اینجانب می بایست در کشوری عربی از آن دفاع کنم و اگر یک رئیس دانشگاه علوی به دادم نمی رسید، با سر و روی خون آلود از دانشکده و اتاق شورای داوری بیرون می آمدم. زیرا حساسیت ویژه تازیان به ایران و فرهنگ و آئین کهن آن هرگز شوخی نبوده است.

این «مجوس» نجس ستاره پرست و آتش پرست و جادوگر خواندن ایرانی ها افسانه های فراوانی دارد تا آنجا که حتی علی شریعتی نیز آئین مهر و میترا را، نه کیش و آئین بلکه شعبده بازی و جادوگری می داند.

علی شریعتی همان معلم هوچی ست که در فرانسه با بورس محمد رضاشاه دو سالی درس خوانده بودو با مدرک «مقدس شناسی» یا آخوند شناسی و به اصطلاح دانشگاهی «ناجی لژی»به ایران بازگشت و مدعی شده بود که جامعه شناس، تاریخ ادیان و فلسفه خوانده است و هیچکس هم نیامد تا به کتابخانه دانشگاه سوربن سری بزند مدارک تحصیلی ویا تز او را ببیند تا متوجه شود که نه جامعه شناسی نه تاریخ ادیان و نه فلسفه خوانده است.

باری آن زمان که من از آن سوی جهان به اینسوی جهان آمدم وکتاب «از میترا تا محمد» را منتشر کردم بسیاری از من می پرسیدند که آیا «میترا خانم» خواهر بنده و محمد فرزند من می باشند؟ و من از آنها دعوت می کردم تا حتماً کتاب 99 صفحه ای مرا بخوانند.

آن قدر در باره «میترا» کم کار شده بود که فقط می توانستیم به نوشته های اقبال لاهوری پاکستانی درباره میترا تکیه کنیم وهمو چراغ های بسیاری رافرا راه ما می گشود.

باری امروز آنقدر کارهای پژوهشی درباره میترا زیاد شده است که ایرانی و غیر ایرانی نیز به شکوه و عظمت این آئین کهن پی برده اند.

چندی پیش در یکی از عروسی ها، جوانی را دیدم که از دانشجوئی و اقامت فرانسه به استادی دانشگاه در انگلستان رسیده بود و به محض دیدن من دقایق بسیاری از کارهای پرمهرش در رابطه با میترا و آئین کهن به زبان انگلیسی گفت و حتی تلویزیون های انگلیس نیز بارها با پیمان مصاحبه ها کرده اند. در راستای پژوهش هایش درباره میترا و نفوذ آن به ویژه در غرب.

جدا از آن که بسیاری از آداب و اندیشه ها و سنن عیسی مسیح و مسیحیت برگرفته از آئین میتراست تا قرن سوم میلادی نیز آئین میترا تنها تفکر و اندیشه فراگیر در اروپا بوده است که امروزه همچنان شاهد کشف معابد و پایگاه های میترا در شهرهای مختلف اروپا هستیم.

در کتابی به زبان فرانسه که به تازگی با عنوان «ریشه های اوستائی»منتشر کرده ام ثابت کرده ایم که تا قرن ها پس از مسیحیت، سال نو در اروپا با بهار و 21 مارس آغاز می شده است - چند هفته پیش کاوشگران فرانسوی که مصمم شده اند تا هر سال هزاران کیلومتر از این سرزمین را خاکبرداری کنند تا آثار تمدن گذشته را بیابند – در شهر آنژه پرستشگاه بزرگی از میترا را از زیر خاک بیرون آوردند.

این پرستشگاه که گویا در یک کاخ بزرگ یکی از شهرداران و یا استانداران و یا پادشاهان فرانسوی آن دوران بنا شده ، پس از هجوم سپاهیان رم نابود و ویران شده بود. اما پژوهشگران توانستند آثاری را از زیر خاک بیرون آورند که ثابت می کرد ساکنان آن پرستشگاه و شهر به طور ناجوانمردانه ای قتل عام شده و معبد آنها نابود شده است.

سیصد سال پس از عیسی مسیح که حاکمان رم دریافتند چگونه روزبروز بر نیروهای انقلابی مسیحی که زیرزمینی فعالیت می کردند افزوده می شود بر آن شدند تا برای جلوگیری از یک انقلاب ویرانگر، مسیحیت را به عنوان دین رسمی حکومت بپذیرند و با پذیرش دین جدید به جنگ آئین کهنی بروند که توسط سربازان ارمنی، رومی و ... از ایران به سوی آنها آمده بود بدین ترتیب قتل عام میتراگرایان و ویرانگری معابد میترا آغاز شد.

بدین رو از دهه های پیش تا به امروز هرگاه که در یکی از شهرهای اروپا از انگلیس و اوکراین و ایتالیا گرفته تا فرانسه و آلمان و اسپانیا خاکبرداری شده است، آثار پرشکوهی از پرستشگاه های میترا کشف شده است.

همین هفته گذشته من برای دیدن یک معبد بسیار بزرگ میترا به آلمان رفتم و در دامنه کوه سرسبز «زارلند» واقع در شهر زاربروکن از خرابه های برجای مانده یکی دیگر از پرستشگاه های میترا دیدن کردم هر چند کل معبد ویران شده است و حتی مجسمه های میترا و امشاسبندان دوازده گانه که در سمت چپ و راست مهرابه میترا بوده است نیز همگی از جا کنده شده اما دولت آلمان سعی کرده است با بخش هایی از این معبد پرشکوه را با عنوان «غار میترا» حفظ کند.

در بالای بلندی های کوه های زیبای «زارلند» که آنتن و تشکیلات تلفن و تلویزیون استان مستقر شده است یک تابلوی بسیار کوچک ما را به سوی غار میترا راهنمایی می کند.

و مسأله بسیار جالب این که هنگام دیدن از بازمانده این پرستشگاه کهن پی بردم که هنوز کسانی در زاربروکن زندگی می کنند که بر باور دیرین خویش مانده اند. زیرا در پائین های جایگاه های مجسمه های میترا و تصاویر امشاسپندان ویران شده دیدم که کسانی به طور مرتب به آنجا آمده و پنج و هفت و دوازده و چهارده شمع را روشن می کنند.