Tuesday, October 26, 2010

برای خالی نبودن عریضه




از محبت تلخ ها شیرین شود...

*حرف اول: من تا چارسال پارسال ها که خاطرات دوران جوانی و ایام گذشته خود را نمی نوشتم و چاپ نمی کردم، نمی دانستم چقدر مردم ما، این حس گذشته جوئی و گذشته دانی در وجودشان قوی است و مشتاق به خاطره خوانی اند ولی از وقتی که این 7-8 شماره هفته نامه فردوسی امروز را منتشر کرده ایم نمیدانستم که حتی نام «فردوسی » هم انگار برای عده زیادی – عده زیادتری هنوز این شانس انتخاب «فردوسی امروز» را پیدا نکرده اند – تمام خاطرات گذشته اشان را زنده می کند.

خاطراتی در دانشگاه و دانشکده ها. روزهای خاص، دوران سپاهی دانش، سپاهی بهداشت، در دبیرستان ها و مراکز دیگری می گویند و می نویسند که با چه مشقاتی آن زمان ها هرهفته در ایران مجله فردوسی را در دورترین نقاط کشور به دست می آوردند و بعد آن را تا دست دهم و پانزدهم هم به دوستانشان می رساندند.

در اینجا پزشکان متخصص ، استادان دانشگاه، وکلای دادگستری، فلان هموطن زحمتکش ( که دست بر قضا بعضی از کارهای سیم کشی تلویزیون کانال ما را انجام می داد) نیزاز آن زمان ها یاد می کنند، با گفته های جوراجور. بعضی از خانم ها که آن روزگاران جوانی شر و شوری و سری به کتاب و جر وبحث داشته اند و حالا سنی ازشان گذشته از آن عصرهایی که به دفتر مجله به دفتر می آمدند با شعرای جوان که اغلب در آنجا بودند، گپ و گفت داشتند.

زمانی جوانی توی کاخ جوانان تهران یقه مرا گرفته بود که چرا سخنرانی در این محل فاسد را پذیرفتی! و حالا او را می بینی که ابروان پرپشت سفیدش را روی پلک هایش فشار می آورد که قطره های اشکش را نبینم و می گوید: عجیب است که آدمیزادی صاحب یک عقیده درست و اساسی را پنجاه سال در یک راه می بیند و از اشتباه خود ( چه اشتباهی که آن روز اعتراض اش بجا بود) از من پوزش می خواهد و خود اظهار ندامت می کند.

در این زمینه در هر حال حرف و حدیث زیاد است . واهمه دارم که شاید موجب گلایه شما باشد و لغز خوانی ولنگاران شهر ولی دل این بنده را تسکین می دهد و خوشحالم می کند واز جمله پریروز که دوست عزیزم «بروخیم» که محبتش را که همراه با چک آبونمانی کرده بود و برایم نوشته بود: با سلام نوروز 1350 یا 51 بود . چند سالی بود فردوسی خوان شده بودم 20 یا 21 ساله بودم. روزی با مجله فردوسی شماره نوروز به خانه آمدم. شروع به ورق زدن کردم - که نه - مشغول خواندن شدم. بدوت توجه به میهمان هایی که تازه از شهرستان آمده بودند. از «خالی نبودن عریضه» شروع کردم وبعد صفحات دیگر تا بالاخره یکی از میهمانان تشر زدبه من که: همه مجله را که یکباره نمی خوانند! ورق بزن بالاخره ماهم می خواهیم نگاهی به آن بیندازیم و بخوانیم!

حالا سال 2010 آمریکا و لس آنجلس است و با افسوس نوشته ها را می خوانم ولی افسوس و هزار افسوس که این شماره را تمام نکرده شماره ی بعدی می رسد چه حیف که بیشتر جوان ها فارسی خواندن نمی دانند ...»

با تشکر از« بروخیم عزیز» که حال ما را دگرگون کرد به قول عالیجناب «حافظ»:

به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود/ که جوش شاهد و ساقی وشمع و مشعله بود/.

حدیث عشق که از حرف و صورت مستغنی ست/ به نالۀ دف و نی در خروش و ولوله بود/.

مباحثی که در آن حلقه جنون می رفت/ ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود/.







همه گوش به تزویر کرده اند؟!ا

*حرف دوم: دوستی (که بابت عیال و اولاد و پدر) مثل هر سال یکی دوبار به این دیار سفر می کند چندی پیش، با سوقات یک ساک بزرگ روزنامه، کتاب، هفته نامه، و مجله از تهران برایم آورد.

بابت آن خیلی حاشیه نروم ولی یک نکته برایم جالب بود - که این نشریات همه مال یکی دو هفته پیش است – حتی آنهایی که ادبی و شعر و شاعری است چه برسد به نشریات سیاسی و اقتصادی و حتی ورزشی را ... بابت وضعیت آشفته امروز ایران دلواپس و نگران می بینی: نه آن« نگرانی» که عالیجناب حافظ باب دوزخ و روز معاد سروده بود – بلکه بابت فردای مملکت و نه فقط در لابلای نطق و پطق ها که در اخبار روزانه و ماوقع جریانات زندگی مردم به چشم می خورد همه پراز نگرانی و ترس و هراس در همه چیز و از همه چیز، حتی بابت شیوع سالک تا خطر حمله نظامی!؟

مثل صبح همین هفته که عده ای ازنمایندگان مجلس سنای آمریکا «حمله نظامی» به ایران را چهار میخه کرده بودند. در همین شماره و در مقاله دیگری نوشته ام که این هیر و ویر رهبر رژیم به حساب اختیارات ولی فقیه، سرخود مبالغی «اختیارات الهی ،آسمانی، و تشکیلاتی ، روحانی و نظامی» خویش را افزایش داده است . پامنبری خوان او «محمود مشنگ» هم مرتب می گوید: فردا با ماست! دنیا بزودی پُر از عدل و داد صاحب الزمانی می شود... و جالب این است که در سخنان (در واقع روی لبان همه آنها) در مجالس و محافل نوعی خنده قبای ساختگی را می بینی.

خدا بامرزد فریدون فرخزاد تعریف می کرد: زمانی از تبریز به تهران می آمدم و مسافری کنار من شیشه اتوبوس را پایین کشید و هوای سرد توی صورتم می زد ... به او گفتم : حضرت آقا لطفاً شیشه را بالا ببرید! دیدم طرف نه گذاشت و نه برداشت و شروع کرد به خندیدن! آن هم چه خنده ای . من لجم گرفت ولی ساکت ماندم . مدتی که گذشت باد سرما بیشتر شد و دوباره به او گفتم: لطفاً شیشه را بالا بکشید!

مسافر باز هم شروع کرد به غش غش خندیدن و به او گفتم شیشه را بالا نمی کشی ، سوز سرد که می آید این کجایش خنده داره که شما بهت می گم شیشه را بکش بالا هوا سرده؟

مرد مسافر همانطور که غش غش می خندید گفت: آخه تو به «شوشه» می گی «شیشه»!



استعمار نوین و شاخ بمب اتمی

حرف سوم: انفجاری در مسجد شیعیان زاهدان صورت گرفت عده زیادی کشته و مجروح شدند. حادثه ناگوار بود ولی ناگزیر بود چرا که جمهوری اسلامی از همان زمان که از جنین استعمار نوین توی خشت نحس حکومت اسلامی افتاد یک تکه از بزهکاری هایش ایجاد بگو مگو ودعوا مرافعه و کشت و کشتار بین مسلمان و هموطنان غیر مسلمان حتی مسلمان سنی بوده است.

بابت همین «سنی ها» تا به حال چندین و چند «روحانی سنی» را کشته و عده زیادی از پیروان آن ها را به قتل رسانده و حتی در بعضی از شهرهای بزرگ مانند«مشهد» مسجد آنها را خراب کرده اندو یا در شهرهای دیگر به آنها اجازه دایر کردن مسجد نمی دهند. ولی آیت الله مصباح می رود در دالاس آمریکا مسجد شیعیان را افتتاح می کند؟!

حکومت اسلامی این فجایع و برادرکشی داخلی و دعوای شیعه و سنی را حتی به کشورهای اطراف خود (عراق ،پاکستان، افغانستان، بنگلادش و ....) هم کشانده است. در این کشورها فراوان دستجات تروریستی و انتحاری و انفجاری وجود دارند که هر چند ماهی به جان هم می افتند. چون این روالی است که چهارصد ، پانصد سال است که استعمار گذاشته تا این جماعت در «جهل ا بدالدهر» بمانند و آنها هم خرک منافع خویش از پل بگذرانند.

اگر یادتان باشد ماه ها پیش از انقلاب وسال بعد از انقلاب شکوهمند آخوندی! چه بسیار از مضرات دخالت دین در سیاست و حکومت گفتند و نوشتند ولی همه را قلع و قمع کردند ... حالا که دیگر گفتن از این که «دین با سیاست نمی خواند! و مانند کارد و پنیر است (یا)حکومت موجب فساد و انحراف دین و اشاعه دزدی و رشوه و خیانت و هزار پدرسوختگی دیگری می شود. که از آن شنیع تر و زشت تر و خیانت بارتر ش را در سی و یک سال حکومت جمهوری اسلامی دیده ایم) ولی عده ای از فرط احساسات قلابی و کاذب بسیاری از گوش ها بود و بعد هم به افسوس گذشت زمان.

داشت به نحوو نوعی این جریان راست و ریست می شد که ملاحظه کردید که چگونه «استعمارنوین» آنرا با «اتم» گره زد قاطی بمب اتمی کرد . به طوری هم قشقرق براه انداختند و آخوندها و رهبر معظم آنچنان از خود قدر قدرتی و اهن و تلپ نشان می دهند که حالا انگار مردم هم می ترسند مبادا از بدبیاری و الله بختکی! دستشان به ضامن بمب اتم بخورد و دود شوند و به هوا بروند...!؟

«استعمار نوین» بابت ازدیاد این ترس و پرهیز مردم از مقابله از هرگونه شایعه سازی و خبر جفت و جور کنی و توطئه (عینهو شعله افکنی) به درون این ماجرا و در داخل وطن ما خودداری نمی کند. در حالی که شاید همه اشان بدانند کل قضایا طبل توخالی است.

علی ایحال «اسلام» اتم می خواهد. بمب اتم می خواهد گویا از قرار و مدارهای آن هفته از جمله قرار و مدار «وحی» بوسیله شعبه حضرت رسول الله مسلم شده است که رهبر معظم بدون «بمب اتم» یک پاپاسی هم تخفیف نمی دهند!!... ولی د ر این میان اگر قرار مداری بر حفظ مراکز فعالیت اتمی هست ضمناً دنیا (به قول خودشان غرب و شرق) اجازه نمی دهند حکومت تهران «بمب اتم» داشته باشد! اما یادشان باشد این آخوندها عادت دارند اینجور چیزها ی قایمکی مثل بمب اتم را توی خانه خودشان یا محل تهیه آنها را نگهداری نمی کنند و آن را از محل جرم دور می کنند و توی پستو می برند و یا محل هایی که کسی به آن شکی نبرد. مثل : پادگان محمد رسول الله، پادگان سپاه پاسداران، انبار ویژه ساختمان مجلس اسلامی، در زیرزمین حرم مطهر حضرت امام، پستوی پشت اتاق وافور کشی ، مقر رهبر جمهوری اسلامی ... یا محل نگهداری لباس سریال های تلویزیونی در ساختمان صدا و سیما.

بایستی در این جور محل ها دنبال بمب اتمی و جلوگیری از استعمال! آن باشند صد البتع ما قصد و غرض خاص نداریم و این را اطلاع رسانی بر حسب آشنایی به عادات و اطوار و اخلاق و روحیات آخوندهاست که معمولاً تا چیزهای گرانقیمت خود را در «کجاها» می چپانند مبادا که بیگدار به آب زده نشود و حاصل آن به حکایت سعدی و خر بی دُم اوست.

بوده است خری که دم نبودش /ورزی غم بی دمی فزودش /.

در دُم طلبی قدم همی زد/ دُم می طلبید و دَم همی زد /.

ناگه نه راه اختیاری/ بگذشت میان گشتزاری

دهقان مگرش ز گوشه ای دید/ بر جست ازو دوگوش ببُرید /.

بیچاره خر آرزوی دُم کرد/ نایافته دم دو گوش گم کرد/.


شهرام همایون – روزنامه نگار




به او منصفانه بنگریم

سال های غربت برای بخش بزرگی از ایرانیان هم چنین در داخل کشور پنجم آبان مصادف با سالگرد درگذشت محمدرضا پهلوی دومین پادشاه سلسله پهلوی است - و این خود فرصتی دوباره می دهد تا اشاره ای کوتاه داشته باشیم چرا که متأسفانه – چنانکه بارها گفته ایم – آن چه تا کنون گفته و شنیده شده است سرشار از یکسونگری ها، خوب یا بد دیدن های مطلق درباره این پادشاه بوده است.

کسانی به کلی خط بطلان بر هر آن چه بود و شد و گذشت می کشند و کسان دیگری، آن دوره از تاریخ را بهشت موعود عنوان می کنند که البته در دیدگاهی منصفانه، هردو گروه به بیراهه می روند.

دوران محمدرضاشاه پهلوی بی شک دستاوردهای متعددی داشته و مسلماً سیاست های او با ضعف های انکار ناپذیری نیز همراه بوده است.

نگاه درست به تاریخ ، می تواند چراغ روشنی برای آینده ی مردم کشورمان باشد و این را باید دربست پذیرفت. آن چه که می توان به عنوان نقطه های قوت دوران پهلوی ها برشمرد عبارتند از: عمران، آبادی و رفاه. نمی توان انکار کرد در آن دوره ، مردم ما دغدغه ی کمتری برای گذران زندگی داشتند و جهانیان باور تازه ای از ایران را در ذهن خود پرورش می دادند.

فاصله ی جامعه ی ما ، با تمدن جهانی، می رفت تا کم و کمتر شود و بالاخره نسل جوان ایرامی رفت تا پذیرای قرن تازه ای باشد.

همه ی آن چه به اختصار گفته شد، درست است. اما باید پرسید چرا ملتی، حکومت خود را با داشتن چنین ویژگی هایی نمی پذیرد و سرنگونش می سازد – یا به روایتی – آلت دست نیروهای بیگانه و توطئه ی ابر قدرت ها می شود؟

آن چه مسلم است جامعه ی متحول دوره ی پهلوی ها، از نظر مادی تأمین شده بود. فقر کمتر در جامعه دیده می شد اما کاهش فقر، تنها از نظر مادی بود و آن چه که جامعه را می آزرد، فقر فرهنگی بود. در این رابطه شاید بی جهت نباشد که به مثالی متوسل شوم. همان گونه که همه می دانند، در آن دوره «اتومبیل» به عنوان یک پدیده ی نو وارد جامعه ی ایرانی شد و با دستیابی به ثروت درآمد نفتی، این پدیده به سرعت سراسر کشور را فرا گرفت ( اما همچنان که هنوز هم آشکار است) مردم ما نمی دانند با این ابزار امروزی چه بکنند؟

چگونه به نحو متمدنانه ای از آن بهره بگیرند و به جای آن که ابزار در خدمت آنان باشد، خود به خدمت ابزار درآمده اند.

این نقص متأسفانه در تمامی شئون جامعه ی ما هنوز به چشم می خورد.

اما در زمینه ی اجتماعی، جامعه ای که با سیستم پادشاهی اداره می شد، «مشروطه» را هم می خواست اما از ابعاد آن بی اطلاع بود.

در رویدادهای سیاسی ، اغلب احساسات حاکم برعقل مردمان بود.

بی جهت روزی زنده باد! و بی جهت تر، روزی مرده باد! سر می دادند و این ها همه نشانگر این واقعیت است که تحولات و دستاوردهای دوران پهلوی ها بدون یک پیش زمینه ذهنی فرهنگی بود.

در این زمینه شاید کوتاه ترین اظهار نظر را بتوان در این جمله خلاصه کرد: مهم ترین نقطه قوت دوران پهلوی، رفاه اقتصادی و اساسی ترین ضعف آن، عدم رشد فرهنگی و سیاسی جامعه بود و این البته جدایی تاریخی بین اقتصاد و سیاست است که ایران ما، باید یک روز بر سر این دوراهی تکلیف خود را با آینده و خویشتن خویش، روشن سازد.

آیا به راستی با شکم گرسنه می توان رأی داد و آیا شکم های سیر، هنگام رأی دادن، قدرت تجاوز به حقوق گرسنگان را نخواهند داشت؟

به اعتقاد من ، اگر شاه می توانست توازنی بین این دو اندیشه ایجاد کند، سرنوشتی دیگر می داشت. حکومت را – رأی مردم، اما مردمی با حداقل رفاه – باید تعیین کنند. نباید اجازه داد شرایط خوب و بد اقتصادی، آن چنان دچار افراط و تفریط شود که بر رأی و انتخاب مردمان تأثیر بگذارد و به تغییرات نامطلوب و گاه فاجعه آمیز بیانجامد.
السلطان والسلاطین والارض فی السموات! نترکی!ا




«رهبرمعظم» بادکنکی خودش را بیشتر باد کرده که زودتر به شیعه ائمه اطهار، امامان شیعه و ولایت رسول الله وصل شود!



هفته گذشته حضرت آیت الله سید علی خامنه ای خودش را به دست مبارک خودشان ، عینهو آدم بادکنکی باد کردند.

امت روی صحنه تابحال ایشان رو ولی فقیه ، رهبر معظم، نماینده الله روی زمین، نایب امام زمان شیعیان در زمان غیبت می شناختند ولی نامبرده به تازگی به دست مبارکشان یک «امریه /فتوایی» نوشتند و خود را علاوه بر همه این مقامات مذهبی و ماورای مذهبی به مقام اعلای اعلم علمایی رساندند. تادیگر کسی سر به تنش نباشد که بر القاب ولایت فقیه و رهبری او تره هم خرد نکند و حتی عده ای به خودشان جرأت بدهند که او را «قاتل» و ولایتش را «باطل» بدانند که از این پس این گونه غلط ها یک «گناه کبیره» است.

به گزارش خبرگزاری جمهوری اسلامی روز سه شنبه گذشته رهبر معظم برای خود یک استفتا طرح کرده که برای عموم واجبات التزام از ایشان را شرح می دهد که باید چگونه باشد. ایشان انگار پارچه خوش قواره ای خریده خودش آن را بریده و خودش کوک زده و دوخته و سپس «پرو» کرده و آن را پوشیده و در مقابل آینه قدی از تماشای خویش در چنان هیبت و ابهتی به قدری غرق لذت و شعف شده است که متوجه دو شاخ بلاهت روی عمامه اش نشده است!

در این امریه علاوه بر مزایای «حاکمیت مجتهد جامع الشرایط در عصر غیبت» هم چنین جانشینی برحق آقا امام زمان ، ایشان مقام خود را «شعبه ای از ولایت ائمه اطهار» نیز دانسته که به نظر ایشان «همان ولایت رسول الله» می باشد که همه بایستی از دستورات ولی امرمسلمین اطاعت کنند که امریه نشانگر التزام کامل به آن است.

رهبر معظم با این امریه ای - که برای افزایش قوه و قدرت و بنیه رهبری خود صادر کرده است - در واقع آشی برای خودش پخته که یک وجب رویش روغن داغ و نعناء داغ دارد و لابد خیال می کند آن معاندان و مخالفانی که می گفتند: مگر مردم «صغیر و یتیم» و یا دیوانه اند که «قیم» و «ولی فقیه» لازم داشته باشند - که او باید مدام بالای سر آنها باشد - از حالا باید بروند ماست ها را کیسه و ادعاهایشان را روی یخ بنویسند که رهبر معظم با این «امریۀ فتوایی» حجت را نه بر ارواح عمه جانشان شیعیان بلکه تمام مسلمانان جهان تمام کردند. همچنین فاتحه ابی المحمدی هم برای نمانیدگان مجلس خبرگان رهبری خواندند برای خودشان (از جمله وظایفی که تعیین کرده بودند و خدمات و تکالیفی بر دوش ولی فقیه و مقام رهبری بود) اما ایشان بیش از این صبر باج گیری نمایندگان مجلس خبرگان را نکردند و به شخص شخیص خودشان اجازه دادند که به سبک امام راحل توی دهان آنها بزنند و مانند ژنرالیسم ژوزف استالین با دست مبارک به خودشان درجه و مدال بدهند و ارتقاء روحانی! پیدا کنند:

- تثبیت درجه یک ولایت فقیه !

درجه جانشینی بر حق آقا امام زمان!

درجه مجتهد جامع الشرایط درعصر غیبت!

درجه شعبه ای از ولایت ائمه اطهار (که خود بخود می رسد به مقام ولایت و هم درجه داری با مقام رسول الله؟!) گرچه جای شوخی نیست ولی خودمانیم که در این مورد «آسید علی آقا» به سبک شاه عبدالعظیم رفتی سابقشان عمل کرده اند یادتان هست که می گفتند : چه خوش بود که برآید به یک کرشمه دوکار / زیارت شه عبدالعظیم و دیدن یار /.

یعنی غیر از همه نوع قدر قدرتی مذهبی شیعی و جانشینی امام زمان در عصر غیبت و گشودن شعبه ای در کنار ائمه اطهار ووصل این شیعه به ولایت رسول الله - در واقع آقای خامنه ای خود را ولی مسلمین جهان نیز معرفی کرده اند که ایشان بر بیش از یک میلیارد مسلمان جهان - که مکتب تشیع و غیبت امام زمان و ائمه اطهار را قبول ندارند – رهبری دارند. بدین ترتیب خیلی خیلی فراتر از مقامات دنیوی خلیفه گری در حکومت خلفای بنی امیه و بنی عباس.

یعنی دو شاخه مقام روحانی ایشان وصل می شود به «پریز وحی» الهی و شعبه ای از ولایت رسول الله!

بدین ترتیب حکمش هم برو برگرد ندارد و لازم نیست که کسی خودش را لوس کند فقط اوست در وجود ولایت ذوب شده که همه وظیفه دارند در وجود ایشان ذوب شوند!

حالا امریه اش را روی سنگ بگذارند آنرا می ترکاند. مثل شمشیر براست و بسیاری مواقع عملکرد «آر پی جی 7» را هم دارد.

در این میان مجلس خبرگان رهبری هم باید برور پشمش را بریسد و کشکش را بسابد که تا حالا هم وظایف این مجلس هشت من یک غاز – با تمام اهن و تلپ آن – مفتخوری و چیزی مثل کار و کسب دوشاب فروشی بوده است که گفته بودند: چه خوش است «دوشاب فروشی»، هیچکس نخورد، خودت بنوشی! «پندار»


تغییر این رژیم باید به صورت بنیا دی و نهایی صورت پذیرد و اصلاح و مرمت آن فقط وسمه بر ابروی کور است




فکرهای سیاه را از خود برانیم

دکتر صدرالدین الهی



شک در این امر که رژیم جمهوری اسلامی و ولایت فقیه، به لفظ مبارک امام خمینی «باید بره» حتی در مکتب فلسفی «شکاکیون» جایی ندارد. این رژیم تمام مشروعیت های جهانی و انسانی خود را از دست داده است.

در یادداشت هفته پیش کیهان توصیف جالبی از موجودیت حکومت تهران شده بود که دوباره خواندن آن و دوباره به آن اندیشیدن ضروری است . در یادداشت آمده بود:

«ناف این رژیم را با کم عقلی بریده اند. درست مثل دیوانه ای که برحسب تصادف گنجی پیدا کند و نداند با آن چه باید کرد؟ کشوری ثروتمند و در حال توسعه، صفت به چنگ مشتی ملای بیگانه با جهان و زمان افتاد و این نابخردان همه چیز را به آتش جهل و جنون سوختند.»

اگر به جوهر این فکر بیندیشید آن وقت نتیجه ای که می گیرید همان «باید بره» معروف است . قرائن و نشانه ها همه حکایت از این دارند که ادامه حیات رژیمی که حالا حتی به مدل سلمانی موی سر پسران جوان هم کار دارد در جهانی که با فشار تکمه ای طی الارض درآن ممکن است، میسر و ممکن نیست. این تغییر باید به صورت بنیادی و نهایی صورت پذیرد و اصلاح و مرمت آن فقط وسمه بر ابروی کور کشیدن است.

این است که در مرحله اول همه نیروهای مترقی باید فکر «اصلاح» رژیم را به دست فراموشی بسپرند و گرد گروه ها یا گروه هایی که معتقدند با «اصلاحات» می شود مملکت را نجات داد، خط بکشند.

تصور اینکه یک رژیم مذهبی با اصلاحات به قول امروزی ها سکولار می تواند در آینده ایران حکومت کند یک تصور کودکانه و ابلهانه است.

یکی از دوستان صاحبدل در گفتگویی با من می گفت: من نگران روزی هستم که این رژیم برود و مردم عاصی و عاجز خاک مساجد و امامزاده ها را به توبره بکشند! دلواپسی به جایی است ؛ اما وقتی در برابرت کسانی ایستاده اند که از دین و متعلقاتش جز گلوله و شکنجه و اعدام و سنگسار تعبیری دیگر ندارند ، بی شک در روز برافتادنشان تمام مظاهری که به آن آویخته بودند از میان خواهد رفت.

آیندۀ ایران چه خواهد بود؟ این سئوالی دلهره برانگیز است.

«بالکانیزاسیون» بعد از جنگ جهانی اول؟ یا «انفجار تیتویی» پس از درگذشت رهبر یوگسلاوی؟ یا فردای «پس از دیوار»؟

اینها همه فکرهای سیاهی است که به سر آدمی فرو می ریزد. داشتن هفت تا ده جمهوری کم جمعیت و از میان رفتن یک قدرت جغرافیایی بزرگ در خاورمیانه چه زیانی برای کاسبکاران اسلحه و مهمات و فروشندگان مواد اولیه ارزان قیمت خواهد داشت.

آیا داشتن ارتش های زمینی و هوایی و احتمالاً دریایی برای نوزادان از شکم ایران به دنیا آمده کاسبی پربار و برکتی برای جهانروایان جهانخوار نخواهد بود؟ افزوده شدن چندین عضو و پرچم در مجمع عمومی سازمان ملل، نمایشی و تماشایی نیست؟

از این فکر سیاه فرار می کنم. نمی خواهم وطنم به قول پادشاه درگذشته ایران، «ایرانستان» شود. اما تاریخ روبرویم می ایستد و می پرسد مگر سمرقند و بخارا را، حافظ به خال هندوی ترک شیرازی نبخشید؟ در مقابل تاریخ زشت، شعر بلند قامت و دلربای فارسی به ناز، گیسو برچهره ام می افشاند که: نه، من طوطیان هند را در بنگاله، شکر کن کرده ام. و بر در سرای اغلمش، سرهنگ زاده ای که بالای سرش ز هوشمندی ستاره بلندی می تابد، شیخ اجل را به تأمل وا می دارد و در جامع کاشخر پسری خوب روی سراغ سعدی را از خود او می گیرد و شیخ او را ملامت می کند که چرا دل به عمروزید داده است؟ و این همه به فارسی شکرین است. نه، نمی توانم اسیر این فکر سیاه باشم. پس چه خواهد شد؟

آیا یک نظامی قلدر خواهد آمد و کار را تمام خواهد کرد؟ شاید ... اما روزگار نظامیان به آن حال و صورت مصطفی کمال پاشا و رضا خان سوادکوهی تمام شده است.

حالا نظامی های نظام چیزهایی هستند شبیه ژنرال های پاکستانی که بایک دست زیر بازوی طالبان را گرفته اند و دست دیگرشان به طرف کمک های دوستانه غرب و شرق دراز است تا برای روز مبادا تهی دست نباشند.

سرم درد می گیرد. فردا را نمی توان دید. نگین گرانبهای وطنم این دُر دَری زیرپای خوکان است که گوشت خوک نمی خورند و از خوک نجس ترند.

به دیوار تنهایی تکیه داده ام. طاقت هایم از دست رفته است. چه به سرمان خواهد آمد؟ اهرمنان با ما چه خواهند کرد؟ در تیرگی اندوهبار اندیشه هایم ناگهان برقی می درخشید. چهره ای روشن از دل تاریکی بیرون می آید. از دلهره من حرف می زند. دست بر شانه ام می گذارد و مهربانانه می خواند:

به صبر کوش تو ای دل، که حق رها نکند/ چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی/.

.... و آرام می گیرم.
ناصر شاهین پر


از سری طنزهای «ما آمریکایی ها»



دردسر حمل و نقل دموکراسی!ا



ما آمریکایی ها ملت بزرگی هستیم و بهمان نسبت همه چیزمان باید بزرگ باشد، بزرگ نه، بزرگ ترین در دنیا. «شاپینگ سنتر» بزرگترین، «مال» بزرگترین. بانگ بزرگترین.«دموکراسی» بزرگ ترین. در حقیقت این صفت «بزرگ ترین» در وجود ما آمریکایی ها عجین شده است.

ما به هیچ چیز حتی یک ذره کوچک تر از «بزرگ ترین» نمی توانیم رضایت بدهیم و همین صفت خدادادی ، گاهی دردسرهایی ایجاد می کند.

ما وقتی تصمیم گرفتیم دموکراسی به عراق بفرستیم، اصلاً فکر تنگی کوچه های عراق را نکردیم. اصلاً فکر نکردیم خانه های عراقی به نسبت خانه های خودمان چقدر کوچک اند و سقف این خانه ها چقدر کوتاه. کوچه ها تا چه حد تنگ و باریک اند. همین طور از روی عشق شدید به آزادی ، و رفاه مردم، دموکراسی به آن گندگی! را برداشتیم بردیم، در مملکت به آن کوچکی ، بدیهی است عبور دموکراسی از کوچه و بازار عراق کار چندان بی خطر و ضرری نبود. وقتی دیدیم خیابان ها برای عبور دموکراسی به این گندگی، تنگ است. چاره ای ندیدم جز اینکه از دو طرف خیابان ها را تراش بدهیم. تا راه برای عبور سالم دموکراسی باز شود.

آمدیم در طرف خیابان ها را تراش بدهیم نصف خانه ها ریخت. ما چه می دانستیم خانه ها همه خشت و گلی است. خانه ها که خراب شد ، گفتیم عیبی ندارد، بعداً خودمان بهترش را می سازیم. اصلاً دور از شأن ما مردم بزرگ است که به خاطر بردن دموکراسی ، خانه های مردم را خراب کنیم و دوباره برایشان نسازیم. از همین روی به شرکت های ساختمانی و مقاطعه کارهای آمریکایی گفتیم پشت سرما حرکت کنند. غافل از اینکه آنها پیشاپیش در سرتاسر مرزهای عراق قطار شده بودند و منتظر دستور ما بودند.

عراقی ها به علت بی اطلاعی از شرایط دموکراسی، پل ها را روی رودخانه های دجله و فرات طوری ساخته بودند که دموکراسی به آن گندگی را - نه می شد از روی آن عبور داد نه از زیر آن - به ناچار پل ها را با کمترین هزینه خراب کردیم. به جای اینکه صدها کارگر و مهندس استخدام کنیم ( در آن گیر و دار حمل و نقل دموکراسی، شرایط استخدام تعیین کنیم و حقوق و مزایا و اضافه کار و هزار مکافات دیگر) به یکی از ژنرال هایمان گفتیم اگر می تواند پل را با یک راکت خراب کند.

چون خیلی سریع و ارزان ترتیب پل داده شد. پهن کردن خیابان ها را هم به جنرال واگذار کردیم. اما تأکید و سفارش کردیم مواظب باشید که خون از دماغ کسی نریزد!

ژنرال های ما مشغول باز کردن راه برای عبور دموکراسی شدند. با بمب و راکت و این جور چیزها به سرعت راه باز کردند که دموکراسی بتواند خودش را در این مملکت کوچک جا به جا کند. با اینکه وزارت خارجه، شخص پرزیدنت ، وزیر دفاع، فرمانده کل ارتش به کرات سفارش می کردندکه مواظب باشند ، خون از دماغ کسی نریزد! بالاخره دماغ یوسف شکست. گوشه ی لبش کمی زخم شد. خدا خودش می داند که چقدر اسباب خجالت ملی شد. به راستی وجدان بشری ما به شدن به لرزه افتاد. بالاخره گفتیم نمی شود دست روی دست گذاشت و دماغ یوسف همان طور شکسته و کج باقی بماند. آخر ما در دنیا آبرو داریم. این شد که یوسف را تندی سوار طیاره کردیم و برای اینکه بچه تنها نماند و دلش برای مامانش تنگ نشود، مادرش را هم بغل دستش نشاندیم و آوردیم اشان به آمریکا. حالا دکترهای ما در تمام تلویزیون ها مرتباً دارند یوسف را معاینه می کنند، آماده اش می کنند برای جراحی های متعدد. اخبار مستقیم صاف کردن دماغ یوسف در تمام تلویزیون ها و روزنامه ها و رادیوها، لحظه به لحظه تمام اخبار سیاسی و اقتصادی جهان را قطع می کند و مردم را در جریان آخرین تحولات دماغ یوسف قرار می دهد. تا مردم دنیا بدانند ما چقدر برای جان مردم سایر کشورها ارزش و اهمیت قائل هستیم. و چقدر وجدان پاک بشری ما جریحه دار می شود اگر خون از دماغ یک بچه عراقی به زمین بریزد.

اما گوش کنید به دشمنان دموکراسی: این ها بدون هیچ گونه احساس مسئولیتی و بی توجه به عواطف بشری مردم دنیا ، خبر مخابره می کنند که در جاده ی بغداد کاظمین یک لنگه کفش و یک عینک شکسته پیدا شده و یا در جاده ای که به سوی مرز اردن می رود یک کلاه بی صاحب روی زمین افتاده بود. از این بدتر ، بعضی عکاسی ها از گوشه و کنار دنیا مردم دست و پا بریده را می یابند . از آنها عکس می گیرند و می فرستند به تلویزیون الجزایر و بی بی سی، تلویزیون فرانسه، هلند و ... که اینها زخمی های عراقی هستند ودر اثر عبور ارابه دموکراسی این طوری شده اند. در حالی که تاریخ در آینده با گم کردن چند فایل و چند نوار در سازمان «سیا» نشان خواهد داد که حقیقت امر و واقعیت موضوع چه بوده است. اصلاً چرا راه دور برویم هنوز صدای آن مرد عراقی در زیر سقف آسمان طنین دارد که می رقصید و می گفت: جرج بوش دوستت داریم!
ایرج فاطمی – پاریس




آنهایی که بذر نارضایی عمومی کاشته اند، طوفان خشم مردمی را درو می کنند!ا



حکومتی که خود مشوق ترور، آدمکشی و قتل و ویرانی است چگونه می تواند از عواقب آن مصون و محفوظ باشد



دو انفجار انتحاری در زاهدان و در مسجد جامع شهر بیش از 27 کشته و 300 زخمی برجای گذاشت، بسیاری از مقامات امنیتی و اطلاعاتی سپاه پاسداران جزو کشته شده ها و زخمی ها بودند و این سومین باری است که بخش وسیعی از فرماندهان ارشد امنیتی و اطلاعاتی رژیم در دام مبارزان بلوچ تن به هلاکت می دهند .

این انفجارها را که «مبارزان بلوچ در راه آزادی ایران به عهده گرفت (گروهی که پس از اعدام عبدالملک ریگی جمهوری اسلامی از نابودی و تار و مار شدن آن بسیار سخن گفت) قبل از تحویل گرفتن عبدالملک ریگی از پاکستانی ها و سناریوهای اطلاعاتی در این ماه، رژیم برادر وی را در زاهدان اعدام کرده بودند و تقریباً هفته ای پنج تا شش نفر را به اتهام مشارکت داشتن در گروه موسوم به «جندالله»، به جوخه های مرگ فرستادند. اما دیدیم که این گروه از مبارزان بلوچ در عبدالملک ریگی خلاصه نمی شود.

این برای نخستین بار است که در گوشه ای از سرزمین مان در زاهدان، انفجارهای انتحاری صورت می گیرد، تا به حال کمتر در ایران از این پدیده ها دیده می شد ، گرچه جمهوری اسلامی تا به حال خود از تبلیغ کنندگان این نوع عملیات و انجام دهنده آن بوده است. اما در طول همه ی این مدت یک ایرانی اهل مبارزه سیاسی ندیده ایم که دست به اینگونه عملیات بزند، غیر از یکی دو مورد و در رابطه با سازمان مجاهدین خلق در سال های دور و کشته شدن چند امام جمعه موسوم به «شهید محراب».

به هر روی آنچه گفتنی است اینکه، خشونت، خشونت می آورد و اصولاً شروع این دور یک اشتباه بزرگ بود که جمهوری اسلامی از روز اول بروی کار آمدنش با اعدام افسران و بلند پایگان نظام پادشاهی در پشت بام مدرسه علوی به آن دست زد و باد را کاشت و در طول سی و یکسال هم مرتب طوفان درو می کند.

حاکمان جمهوری اسلامی که حکومتشان بر پایه فقه شیعه – آن هم به روایت چند آخوند اغلب متحجر و عقب مانده شکل گرفته، دیگر باورهای اسلام را برنمی تابند.

اینان از ابتدا سنی ها را از خود راندند و آنان را – که اصولاً هم باورمندی های دیگری غیر از شیعیان ناب محمدی داشتند – پس از آن به جان دراویش افتادند ( و آنها را با اینکه شیعه بودند) از دم تیغ گذراندند، با همه ی باورمندان مسیحی و زرتشتی و یهودی همین گونه ناروایی ها داشتند و همچنان که از اول هم به جان و مال و ناموس بهائیان افتادند ، آنها را کشتند ، زندانی ساختند، خانه هایشان را بر سرشان خراب کردند و حتی به گورستان های آنان را هم به ویران مبدل نمودند.

حقله «خودی» ها را در همین حکومت شیعه به سبک و سیاق خمینی و چند ملای عقب مانده بر شیعیان دیگر تنگ و تنگ تر کردند، به مرور این حلقه خودی ها آنقدر تنگ شد که در میان خودشان هم خودی و غیرخودی درست کردند (مساجدی از قبیل مسجد قبا، حسینیه ارشاد و سایر مساجد وابسته به آخوندهای مخالف از این قبیل است).

حکومتی که داشتن مسجدی را برای سنی ها که جمعیت بزرگی را در کشورمان شکل می دهند در شهرهای بزرگ ایران برنمی تابد. بایستی حسابش را کرد که از چه قماشی است. نتیجه این همه یک سو نگری مانند سیستان و بلوچستان بوده است .نرسیدن به بخش های وسیعی از سرزمینمان که محروم ترین هموطنان ما در آن نواحی زندگی می کنند.

مردان و زنانی که ریشه در شاهنامه ما دارند و از کهن ترین و شاخص ترین نگهبانان این مرز و بوم بوده اند، آنسوتر هموطنان کُرد ما را در منگنه های خجالت آوری قرار داده اند.

به راستی حکومت آخوندی از این همه ناروایی های مذهبی و قومی چه سود می برد، جز اینکه بر کینه های قومی میان ملت ایران می افزاید.

زورمداران گویا در اوج قدرت پوشالیشان هم کر می شوند و هم کور!؟ کر می شوند و صدای حق طلبانه مردم را نمی شنوند و کور می شوند و واقعیت را نمی بینند. آنان نمی شنوند که مردم ایران ، از سیستانی و بلوچستانی و خراسانی و مازندرانی و گیلکی و کُرد و لُر و بختیاری و قشقایی و خوزستانی و شمالی و جنوبی در همه جای این سرزمین، آزادی و حقوق انسانی را فریاد می کنند.

نمی شنوند که مردم دردِ نان و کار و درمان و تحصیل فرزندانشان را فریاد می زنند. نمی شنوند که مردم شادی می خواهند و چون انسان های این قرن می خواهند زندگی کنند، خدا را و عشق را در پستوی خانه نمی توان پنهان کرد، نتیجه این نشنیدن ها و ندیدن ها، نتیجه همه تبعیض هایی که میان مردم ایران هست ، منجر به حوادثی می شود که در سیستان و بلوچستان و زاهدان گذشت و در چند حادثه بزرگ و دو عملیات ، عده ای از «خودی» های حکومت و مزدوران آنها کشته شدند.

در مناطقی از ایران کسانی پیدا می شوند که فکر می کنند می توانند با صدای گلوله؛ گوش ها آخوندها را باز کرد. آن چیزی که اکثریت قاطع مردم ایران آنرا رد می کنند، وقتی حکومتی خود مشوق ترور و تروریست ها می شود و خود برای انتحاری های فلسطینی یقه درانی می کند، وقتی حکومتی خود پادگان های آموزش ترور ایجاد می کند، وقتی حکومتی نافش را به ناف تروریست های ریز و درشت گره می زند و از تلویزیون و رادیوهایش صدایی شنیده نمی شود جز صدای «مرگ خواهی» باید هم در انتظار چنین عواقب خطرناکی باشد آنها در طول همه این سال ها «بذر نارضایتی» کاشتند و امروز توفان خشم و عصبانیت و دشمنی مردم را درو می کنند محصولی که توفان است و وقتی توفان می آید بی گناه و گناهکار با هم در هم کوبیده می شوند.

امروز مردم ایران همه را شناخته اند پرچمداران سیاهی را، و امروز مردم در روشنایی راه می روند ، امروز دیگر باید همه دریافته باشند برای پرهیز از خشمی مهار نشده راه آینده ایران از جامعه مبارزات ونافرمانی مدنی می گذرد. مبارزاتی مستمر و بی توقف که ازآن سوی نیز به آگاهی و حکومتمداران نیاز دارد که بتوان سرزمین آباد و آزاد داشت ولی افسوس ...
انقراض 82 سال کافه نشینی

با تخریب کافه نادری!؟

با این که کافه نادری جزو آثار ملی ثبت شده است ولی رهایش کرده اند که خود به خود تخریب شود!

کافه نادری یکی از چند محل معروف پاتوق های تهران و اکثر کافه نشینان آن نویسندگان، شاعران، نویسندگان اهل قلم و هنرمندان بودند.



82 سال کافه نشینی!

«کافه نادری» یکی از سوژه هایی بوده است که در این سی سال اخیر هر نوجوانی و هر جوانی به عالم مطبوعات راه یافته - به واسطه آن که ازاین کافه خاطره های مبهم و متفاوتی داشته، سعی کرده که در این مورد گزارشی لااقل در حدود شنیده ها و مشاهدات و گفته ها، در نشریات تهران چاپ بزند وگاه در مورد آن حتی افسانه های عجیب و غریبی هم ساخته اند.

در این 89 سال دوره مدرنیته در ایران، یکی از جلوه های آن کافه و کافه نشینی است از گراند هتل تا کافه نادری و سایر کافه های جاده پهلوی و در شمیران. اما در تهران چند کافه معروف بود مانند: کافه لاله زار در خیابان لاله زار جنوبی، کافه فردوسی در خیابان اسلامبول، کافه نادری در خیابان نادری نرسیده به خیابان قوام السلطنه. کمی دورتر از چهارراه اسلامبول / فردوسی دو سه کافه رستوران دیگر درهمین حدودها. مانند کافه« فرد» – یا کافه ای روبروی سینمای متروپل و اول لاله زارنو – هم چنین کافه «نوبخت» در خیابان شاه آباد که در ضمن به مرور از جمله پاتق های معروف تهران بخصوصی از طبقات مردم شده بود ولی دو سه کافه عموماً پاتق نویسندگان ، روزنامه نگاران، مترجمان و نقاشان و سایر اهل قلم و هنر و هم چنین هنرپیشگان تأتر بود



پاتق های خاص

این پاتق ها از صبح ساعت 9 تا یک بعدازظهر و از عصر3 تا 9 شب ادامه داشت با یک استثنا که در پشت سالن بزرگ کافه نادری باغ نسبتاً وسیعی بود که صاحب ارمنی آن یک ارکستر ویژه ای هم برای آن در نظر گرفته بود و اغلب جوانان دختر و پسر ارامنه و دیگران عصرها و شب ها در پیست آن می رقصیدند و عده ای نیز دور و اطراف همانجا هم به تماشا می نشستند و عده ای از مشتریان (به خاطر موسیقی و رقص و یا به قول آنها «دانس» دختر و پسر، از جمله جزو مشتریان دائمی آنجا بودند که گرچه شیر کاکائو و آبجو وقهوه جزو پذیرایی این کافه بود ولی اغلب در آنجا شام هم می خوردند و مشروب.

کافه نادری در این همه سال ها بیشتر گارسون و پیشخدمت و کارکنان قدیم داشته که سال ها در آنجا بوده اند و با اغلب مشتری ها آشنایی داشتندو صاحب آن در دهه سی به خوبی این کافه معروف را با خوشرویی اداره می کرد. صاحب آن یک هتل نیز در کوچه روبروی کافه نادری آنور خیابان داشت که اغلب مشتریان خارجی خود را در آنجا پذیرایی می کردند.



عوالم خاص کافه ای

از ویژگی های بخصوص سه کافه لاله زار، فردوسی و نادری چهره های شناخته شده شهر و کشور بودند که هر روز چند نفری از آنها دور میزی می نشستند و با هم گپ می زدند. جلوی یا کنار این کافه ها یک بساط بود که روزنامه فروشی بود که روزنامه و مجلات روز را به این افراد یا اشخاص خاصی اجاره می دادند و هر نویسنده و روزنامه نگاری که وارد کافه می شد یک بغل از نشریات را در اختیار داشت و بساطش را با شیر کاکائو و یا قهوه پهن می کرد که بعد بحث میان آنها گرم می شد و گاه کار به مشاجره می کشید. بخشی از این افراد روزنامه نگار و نویسنده های چپی (در سال های دهه 1320 اغلب عضو حزب توده بودند) بعضی ها بیطرف و عده ای هم نویسندگان و روزنامه نگاران معمولی. گاه بحث وجدل چنان سیاسی چنان میان آنها داغ می شد که گارسون ها و صاحب کافه هم دخالت می کردند.

در کافه فردوسی این بحث و جدل ها کم اتفاق می افتاد. در این کافه چهره های معروف هر کدام میزی داشتند که خاص آنان بود و همه کس هم به طرف آن میز نمی رفت (مثل میزصادق هدایت) و آنها هم اجازه نمی دادند ناشناسی و آدم ناجوری سرمیز آنها بنشیند یعنی همه کس را نه سرمیز خود راه می دادند و نه آنها می رفتند. جز سلامی و والسلام!



پاتق جلال!

کافه نادری بیشتر پاتق دوست و رفقا و آدم های قدیمی بود و از آن جمع و جورتر – در همان خیابان نادری «کافه فیروز» بود که در دهه 1340 رونق گرفت پاتق نویسندگان وشعرا ی جوان تر بود و میز بزرگ و شلوغ آن به صدرنشینی جلال آل احمد بود که گاه ده، بیست نفر دور آن حلقه می زدند و اغلب هم این گردهمایی و شلوغی کافه در روز انتشار «مجله فردوسی» بود. کمی آنطرفتر (بعد از سینما ایفل داخل خیابان قوام السلطنه)کافه نوبنیاد «ریویرا» بود که پاتق افراد خاصی بود و اغلب برای صرف ناهار ویا شام به آنجا می رفتند و سرگارسون آن «خداوردی» یا اسم نظیر آن جوان آرامی بود که به خوبی آنجا را اداره می کرد. پایین «ریویرا» کافه «گل رضاییه» بود که « بُرش روسی» آن معروف بود و محل عرق خوری و شام و ناهار رفقا با قیمتی مناسب.



کلنگ ویرانی!

در این میان کافه« لاله زار» خیلی زودترها در اوایل دهه 30 مرخص شد و اولین کلنگ بر دگرگونی این خیابان بر این محل دنج فرود آمد ولی «کافه فردوسی» ماند و کافه نادری (که از دهه 40 بیشتر افراد نویسنده و شاعر را جلب می کرد) برعکس سابق بود که رجال و نمایندگان مجلس به آنجا می آمدند و در قسمت آخر سالن (که با یک دیدار از سالن اصلی جدا می شد) ضمن صرف غذاهای لذیذ نادری و «استک های تاوه» با یکدیگر مراوده می کردند.

متأسفانه در این یکی دو دهه اخیر باز هم چند بار – با مرگ یکی از وراث و یا صاحبان کافه نادری مسئله فروش این کافه به سر زبان ها افتاده و با این حال که چندی پیش (بواسطه همین شایعات) آن را به «ثبت ملی» و جزو آثار ملی آوردند که به فروش نرسد و با همان خصوصیات 80 و چند سال قبل باقی بماند.

در کنار کافه نادری چند دکه و رستوران در خیابان نادری بود که بخصوص غروب ها جماعت پیش از رفتن به باغ کافه نادری در آنجا شکمی از عرق و غذا سیر می کردند که در کافه به یک فنجان قهوه یا یک بطر آبجو برایشان کافی باشد.با این حال در جلو و داخل و باغ کافه همیشه برخوردهایی بود. برخوردهایی که افراد مختلفی با یکدیگر داشتند هم جوانان و دختران ارامنه وهم سایر خانم های سانتی مانتال و اعیان منش که برای پُز دادن به آنجا می آمدند و یا آشنایی با چهره های معروف ادبی و هنری آن روزها می خواستند خوش و بشی کنند و لاسی بزنند که گاهی کار به بگومگو و دعوا می کشید.

در این هفته بار دیگر در محفل کافه ای «نادری» شایع شده بود که چوب حراج آنرا زده اند و یکی از «سایت»ها نیز این شایعه را بازتاب داده و ضمناً شرحی هم درباره کافه نادری به صورت گزارش آورده بعضی قسمت ها حاکی از همان شایعات و گفته های پوچی است که درباره این کافه و افرادی که به آنجا می آمدند و سرزبان ها بود.

در این گزارش از مجسمه سفیدی یاد شده که در باغ کافه نادری بود و آن موقع ها محض تزیین وسط باغ گذاشته بودند و حالا گویا در گوشه باغ خاک می خورد.

در این سایت آمده است:

سه دهه زوال

حدود سه دهه است که مجسمه‌ی سفید فرشته‌ای متروک در حیاط پشتی کافه نادری محبوس است. فرشته‌ای رو به زوال که روزی در پایش بزرگان هنر و ادبیات معاصر ایران می‌نشستند. زوال اما، تنها سرنوشت این فرشته که مثل روح سفید ادبیات معاصر ایران منزوی مانده، نبود، بلکه سرنوشتی بود که دامان کافه نادری، معرف‌ترین پاتوق روشن‌فکری ایران در دهه‌های سی وچهل را هم گرفت و قرار است به زودی آن را به کل نابود کند.

سیری که کافه نادری طی می‌کند مسیری است که جامعه‌ی بسته ایران برای فرهنگ کشورمان رقم زده. جامعه‌ای که با خمودگی و یا انتخاب‌های هیجان‌زده، سالهاست به دست خود در کار تخریب تاریخ و فرهنگ خودش است.

در این گزارش آمده است:

پس از انقلاب نیز کشتن نه تنها به مثابه حذف فیزیکی روشن‌فکران، بلکه به شکل حذف حضور ادبی آن‌ها در دامن‌زدن به شکاف عمیق بین طبقه‌ی روشن‌فکر و عوام از همان آغاز پی‌گیری شد. ممنوع‌الچاپ شدن کتاب‌های فروغ فرخزاد و صادق هدایت و بسیاری دیگر از صاحبان اندیشه همه پایه‌ها سرمایه‌گذاری‌های جدی برای حذف طبقه روشن‌فکر از طبقات اجتماعی جامعه بود.



ماجرای شیروانی و نویسنده

اجتماع در برابر این حذف و تخریب‌ها چه کرد؟ اگر پس ار انقلاب خواستیم قدمی برای تحول برداریم چه‌طور بود که در برابر هیچ‌یک از این قلع و قمع‌ها حرکتی جمعی از خود نشان ندادیم؟

یاد ماجرای نویسنده‌ای در یکی از کشورهای اروپایی افتادم که در جنگ جهانی دوم مدتی در شیروانی خانه‌ای در یکی از میادین جنگ محبوس مانده بود و تنها می‌توانست از روزنه‌ی آن شیروانی درختی را ببیند. این درخت برای او نمادی شد تا آن روزهای دشوار را تاب بیاورد و رمانش را بنویسد.

جامعه در برابر آن لحظه‌های این نویسنده چه کرد؟ آیا آن خانه را فراموش کرد و گذاشت که ویران شود. آیا اجازه داد که شهرداری، میدان مشرف به خانه را تخریب کند و از آن مترو بگذراند؟ آن درخت را به دلیل فرسودگی‌اش برید تا جای آن درخت تازه‌ای بکارد؟ یا ایستادند تا همه‌ی آن تاریخ به کل از بین برود و بعد برایش سوگواری کنند و آه بکشند؟

نه این اتفاقات در جوامع دموکراتیک رخ نمی‌دهد چرا که مردم نویسندگانشان را جدا از خود نمی‌دانند. آن‌ها،آن میدان را به نام او نامگذاری کردند و آن درخت را پاس داشتند.

تاریخ آن شیروانی را نوشتند و هر روز بسیاری از دوستداران نویسنده به آن شیروانی می‌روند تا از منظر نویسنده‌ی محبوبشان از روزنه‌ای به بیرون نگاه کنند.



کافه کافکا

کافه‌ای بود که یک روز کافکا به آن‌جا رفت و یک سوپ سفارش داد.

صاحب کافه کافکای شهیر را می‌شناخت و برایش با احترام بسیار سوپ سرو کرد. کافکا پس از خوردن سوپ به صاحب کافه گفت که عجب سوپ خوشمزه‌ای! صاحب کافه در قبال این واکنش کافکا چه کرد؟ آیا این تشکر را هم‌سنگ دیگر تمجیدهایی که شنیده بود فراموش کرد؟ آیا تنها به ذکر خاطره‌ی آن روز برای چند نفر بسنده کرد؟ آیا آن ظرف را میان ظرف‌های دیگر گذاشت و اصلاً فراموش کرد که کافکا سر کدام میز نشسته بود؟

خیر او نیز می‌دانست که چه کسی به رستورانش آمده. از همان روز نام سوپی که کافکا آن را دوست می‌داشت به سوپ کافکا تغییر داد. آن ظرف‌ها را برای همیشه به‌عنوان یک گنجینه برای رستورانش حفظ کرد و آن میز و صندلی را در معرض نمایش گذاشت.

این‌ها قدم‌های انفرادی بلندی است که هر عضو یک جامعه برای احترام به فرهنگ و هنر سرزمینش بر‌می‌دارد. کاری بسیار آسان که نشان از وجود انگیزه برای تغییر و خودباوری افراد به منظور تأثیرگذاری – و نه خمودگی و صرفاً تأثیرپذیری - در اجتماع دارد.



.......... کافه نادری

چرا کافه نادری برای فروش گذاشته می‌شود؟ یک نگاه این است که سازمان میراث فرهنگی مقصر اصلی است که البته هست و شکی در آن نیست اما تکلیف این سازمان مشخص است اما نگاه رایج دیگری نیز به این مسئله هست که بارها مطرح شده و آن این‌که صاحبان کافه لزوماً انسان‌های مال‌دوستی هستند که به هشت میلیارد سرمایه فروافتاده‌شان در خیابان جمهوری چشم دوخته‌اند و به وجوه فرهنگی این میراث خانوادگی بهاء نمی‌دهند. اما این دیدگاه آیا باز همان گذاشتن بار بر دوش دیگران و از سر بی مسئولیتی نفس راحتی کشیدن نیست؟

علاوه بر آن حس بهتری هم به سراغمان می‌آید و آن این‌که، می‌شود با مقصر خواندن دیگری و تخریب او امتیازی برای خود مصادره کنیم که شاید بشود نام آن را «خود وجدان درمانی» گذاشت.

ولی آیا نباید ازخود پرسید که چه روندی موجب می‌شود که یک خانواده ارمنی در ایران که پدربزرگشان فضای مهم‌ترین پاتوق فرهنگی در کشور را برای بزرگان ادبیات فراهم کرده امروز تصمیم بگیرد آن را واگذار کند.

این خانواده ده سال است که حتی انگیزه ندارد دستی به سر و روی این بنا بکشد. آیا از خود می‌پرسیم که ما چقدر درقبال کافه نادری و در قبال همه‌ی آن تاریخ که فرهنگ معاصر ادبیات در آن فضا نفس‌های عمیق کشید و بحث‌های داغ کرد، مسئولیت‌پذیر بوده‌ایم؟ چقدر برای زنده نگه داشتن آن سهم داشته‌ایم و چقدر از این سهم را پرداختیم؟



جلوگیری از تخریب

ماجرای واقعی کافه نادری در این روزها این است: مالکان فعلی هتل و کافه نادری به دلیل مشکلات مالی قصد فروش این مکان فرهنگی و تاریخی تهران را دارند. بیش از 80 سال از عمر کافه نادری می‌گذرد و صاحبان آن هیچ تلاشی برای حفظ این بنا نمی‌کنند. در سال 1381 وقتی برای نخستین بار خبر تصمیم مالکان این بنا برای فروش آن منتشر شد پی‌گیری رسانه‌ها به آن‌جا ختم شد که یک سال بعد سازمان میراث فرهنگی اقدام به ثبت این بنا کرد. این قدم مؤثری بود چرا که وقتی یک بنا به به ثبت میراث فرهنگی می‌رسد از نظر قانونی قابل تخریب نیست.

اما سازمان میراث فرهنگی هم با گذشت هفت سال از زمان ثبت آن نشان داد که نسبت به وضعیت این بنا بی‌تفاوت است زیرا این سازمان مسئول است پس از به ثبت رساندن یک اثر یا بنای تاریخی نسبت به حفظ و احیای بنا اقدامات لازم را انجام دهد.

کافه نادری همچنان رو به ویرانی است و تلاش برای فروش کافه وهتل نادری همچنان ادامه دارد. مساحت هتل و کافه نادری حدود سه هزار متر مربع است که قیمت تقریبی آن را حدود هشت میلیارد تومان برآورد کرده‌اند.



ابتکار مهاجر روسی

نگاهی بیندازیم به تاریخچه مرد مهاجر روس که این کافه را بنا کرد: کافه و هتل نادری در سال 1306 توسط یک مهاجر روس به نام خاچیک مادیکیانس ساخته شد.

نام این کافه به دلیل قرار گرفتن در خیابان نادری(جمهوری فعلی) نادری گذاشته شد. این شخص برای اولین بار در تهران به کار شیرینی‌پزی پرداخت و در رستوران نادری برای نخستین بار غذاهای فرنگی را به ایرانی‌ها معرفی کرد.

او بعد از مدتی در کنار کافه نادری هتلی به همین نام احداث کرد. هتل نادری بعد از گراندهتل دومین هتل ساخته شده در تهران بود.

اگر چه از معماری قدیمی کافه نادری دیگر اثری باقی نمانده اما نشستن در این کافه هنوز حس نوستالژیکی دارد؛ پس از آتش‌سوزی که در دهه‌ی پنجاه به خاطر بی‌احتیاطی یکی از مشتریان که هنگام چرت زدن سیگارش روی تخت می‌افتد و ساختمان آتش می‌گیرد، شکل سنتی و اولیه‌ی بنا که در معدود عکس‌های به جا مانده مشخص است، از بین می‌رود و مجموعه‌ی بازسازی شده شکل مدرن‌تری به خود می‌گیرد و حالا ظاهری شبیه ساختمان‌های دهه‌ی پنجاه ایران را دارد.



از 82 سال پیش

ساختمان كافه و هتل نادری سال 1307 هم‌زمان با ساخت ساختمان‌های راه آهن و بانك‌های كشور به‌عنوان یك مجموعه تفریحی از روی سبك‌های غربی به خصوص آلمانی ساخته شد. در این ساختمان علاوه بر كافه و هتل ، قنادی هم وجود داشت. همان‌طور که گفتم از معماری قدیمی كافه دیگر اثری باقی نمانده، در معدود عكس‌های این بنا كه یكی از آن‌ها بر دیوار راهروی ورودی هتل آویخته است می‌توان شكل قدیمی آن را دید. در بنای فعلی دیگر از آن دیوارهای آجری كه سر آن‌ها در بالای ساختمان هلال شده بود و یا پنجره‌های بلند و باریك كه جلوی آن‌ها بالكن وجود داشت، خبری نیست.



پاتق قدیمی روشنفکران

کافه نادری از 1320 تا دهه‌ی سی و چهل و پنجاه پاتوق روشن‌فکران بسیاری از جمله صادق هدایت، نیما و بزرگ علوی بود تا شاعران ونویسندگان معروف آخرین دهه های نظام گذشته که همه‌‌ی شهرت خود را به‌عنوان نوستالژیک‌ترین پاتوق فرهنگی کشور از حضور و اعتبار این اشخاص دارد.

اما هم اکنون نوه‌های «خاچیک مادیکیانس»، مالکان فعلی هتل و کافه نادری هستند. با وجود این که فضای امروز کافه نادری از بسیاری از رستوران‌ها و کافه‌های فعلی ساده‌تر است و بهداشت و نوع سرویس‌ دهی‌اش به دلیل بی‌توجهی صاحبان آن با استانداردهای روز همخوانی ندارد، این کافه همیشه پر از مشتری است. مشتری‌هایی که می‌آیند تا در آن فضای نوستالژیک روی صندلی‌هایی که بزرگان فرهنگی ایران نشسته‌اند بنشینند و دقایقی در تاریخ زندگی کنند.

ظروف قدیمی لیوان‌ها لب پر و بشقاب‌های شکسته، همه بخشی از تاریخ کافه نادری است و هنوز هم با این ظروف از مشتری‌ها پذیرایی می‌شود. در این کافه هیچ چیزعوض نشده است؛ صندلی‌ها، فنجان‌ها و حتی قاشق چنگال‌ها همه همان قدیمی‌هاست. دکور داخل کافه تغییر نکرده. روکش میزها همان روکش استخوانی رنگ پنجاه، شصت سال پیش است.

این‌ها از ویژگی‌های اصلی کافه نادری است. گارسن‌های کافه و رستوران نادری چهل سال است که در این مجموعه کار می‌کنند و کافه نادری جز لاینفک زندگی آن‌هاست.در واقع آن‌ها خودشان به بخشی از تاریخ این محیط فرهنگی بدل شده‌اند و هر کدام خاطرات بسیاری از دوران شکوه و رونق این کافه و مشتری‌های سرشناس آن دارند.

در این سال‌ها اما اتفاقات بسیاری رخ داد. ابتدا سرویس دادن در حیاط پشتی را که همان فرشته در آن خشکش زده است، ممنوع کردند. چون در آن حیاط ممکن است دختران و پسران نامحرم بروند در آن فضا و خلوت کنند. بعد گفتند از حیاط پشتی فقط برای سیگار کشیدن استفاده کنید. بعد گفتند خیر، به کل درش را ببندید! هم‌زمان با همه‌ی این‌ها مسئله‌ی حجاب مشتری‌ها و هر آن‌چه که اساساً کافه داری در ایران را به یک گرفتاری بزرگ تبدیل کرده است مطرح کردند. وضعیت هتل‌داری در ایران هم که مشخص است. تنها شاید بتواند از پس هزینه‌های جاری بربیاید و بس. کافه هم دیگر مشتری‌های سابقش را ندارد.از هر حیث در حال سقوط است. نه اعتبار گذشته و نه آب و رنگی، تنها وتنها چند خبرنگار هر از گاهی می‌رسند و از تاریخش می‌پرسند و چند خط می‌نویسند ومی‌روند. هیچ حمایتی از سوی دولت نیست. اساساً نه تنها حمایت نیست که بیشتر میل به حذف این خاطره‌ی مجسم از روزهای درخشان ادبیات روشن‌فکری ایران از نقشه‌ی تهران است.

بخش خصوصی هم که گرفتاری‌های خودش را دارد و ترجیح می‌دهد که برج‌سازی کند تا برای احیای یک بنای فرهنگی و تاریخی سرمایه‌گذاری کند. خوب این همه تنها بخشی از گرفتاری‌هاست و اگر امروز میلی برای حفظ این بنا نیست این همه دلیل مثل جانوری روح هر تحرکی را برای بازآفرینی این بنا از تن صاحبانش بیرون می‌کشد.

این‌جا بد نیست یادی از «مرده کافه»های روشن‌فکری ایران کنیم: دهه‌ی سی وچهل که دهه‌های شکوفایی هنر و ادبیات معاصر ایران بود درخیابان سی تیر از موزه ملی گرفته تا خیابان نادری مرکز کافه‌های روشن‌فکری بود؛ کافه فیروز ابتدای خیابان نوبهار درخیابان جمهوری آن زمان پاتوق جلال آل‌احمد بود و دوست‌دارانش. امروز آن ساختمان تبدیل به بانک شده. سر خیابان قوام کافه «ریویرا» بود که پاتوق دانشجویان روشن‌فکر بود و حالا رستوران شده. کافه لقانطه نیز ابتدای خیابان باب همایون بود و حالا جای همان کافه یک سبزی‌فروشی است. کافه کوچینی جدیدتر بود در بلوار الیزابت (کشاورز) و پاتوق اهالی موسیقی و ترانه سرا و نوازنده بود که این کافه هنوز به همین نام باقی است ولی تبدیل به سالن ازدواج شده. این‌ها همه پاتوق‌های هنرمندان و روشن‌فکران بودند که امروز به تمامی نابود شده‌اند و هیچ اثری از آن‌ها نیست.

امروز فقط یک کافه نادری مانده ویک کافه گل رضاییه. این‌جا باز این پرسش اساسی مطرح است.آیا ما نیزمی‌توانیم همان رفتاری را داشته باشیم که صاحب رستوران با سوپ کافکا کرد... ؟!
اردوان مفید


... راویان اخبار و طوطیان شکر شکن شیرین گفتار



سیاه روحوضی مظهر مردم ظلم زده!ا

با آنکه مادرم همیشه به ما بچه ها گوشزد می کرد که:

«به علی گفت مادرش روزی / که بترس و کنار حوض مرو/.

رفت و افتاد ناگهان در حوض / بچه جان حرف مادرت بشنو.../.

ما بچه های «بازی هوش» یا «بازی گوش» آنقدر به حرف بزرگترهامون گوش نکردیم که سر حوض ها را بستند اما در عوض در حوزویه ها را باز کردند...

یادش بخیر، آن روزها ما بچه ها می خواندیم:

«ما بچه های نازنازی یواش یواش می ریم بازی

دست به گٌلا نمی زنیم

هر کی به گل دست بزنه

شاپره نیشش می زنه...»

ما رو بگو که گل را با ریشه اش کندیم و به جای شاپرک دیو سیاه سروکله اش پیدا شد، و با تعجب پرسیدیم: این دیگه از کجا پیداش شده؟!...

یاد پدرم به خیر که همیشه می گفت: ما مردم می بینیم ولی، نگاه نمی کنیم! می شنویم، ولی گوش نمی کنیم! درد می کشیم، ولی حس نمی کنیم! و ... هرگز از اشتباهات دیگران که سهل است از اشتباهات خودمان هم نمی آموزیم... و معتقد بود که گذشته هرآن چه را که شرط «بلاغ» بوده است به ما گفته اند، ولی ما از آنجایی که گوش شنوایی نداشته ایم از آن سخنان «پند» نگرفتیم و به جایش تا دلتان بخواهد برای خودمان «ملال» انباشته کردیم...

سعدی بزرگ در بوستان خود می فرماید:

مردکی را چشم درد داشت نزد «بیطار» (که همان دام پزشک باشد) رفت، بیطار با چشم او همان کرد که با خران و گاوان می کرد. مردک کور شد، نزد قاضی رفت، قاضی در دم بیطار را رها کرد و به شاکی گفت: «مردک اگر تو حیوان نبودی چشم خود نزد بیطار نمی بردی؟!»

بوریا باف گرچه بافنده است/ نبرندش به کارگاه حریر/.

ما هم باز از قرار دردی داشتیم و پنداشته بودیم که اینان دوا هستند، غافل از آنکه خود اینها باعث بیماری ما بوده و هستند...

و از این نکته ها و گفته ها چه بسیارند در ادبیات غنی ایران کو گوش شنوا...!؟

یادم می آید سی سال پیش ... چندی از آن فاجعه 57 نگذشته بود که من همراه خانواده وارد آمریکا شدیم و به لس آنجلس آمدیم. هنوز بقول معروف عرقمان خشک نشده بود که دست بکار شدم و اولین نمایش خود را به روی صحنه بردم: در ماه جولای 1980 .

یک نمایش «سیاه بازی» که بندۀ سراپا تقصیر در آن نقش «سیاه» را بازی می کردم. همراه من هنرمندان جوان آن روزها، رافی خاچاطوریان در نقش «حاجی» بود و علی پورتاش در نقش «ماری» ، بدری همت یار در نقش «زن حاجی»، بهروز هاشمی در نقش «حاجی پول پرست»، و بالاخره کامران نوزاد در نقش «مرشد».

در آن شرایط این گروه به واقع هنرمندانه و جانانه با تمام وجود نقش آفرینی کردند. که البته اکثراً از چهره های بنام هنرهای نمایشی امروز خارج از کشور هستند. یاد استاد تاکستانی نوازنده تار هم بخیر که در آن نمایشنامه با من همکاری می کرد و مانند نمایش های روحوضی، در کنار صحنه به نواختن تار می پرداخت ، که همکاری ما مدت ها به طول انجامید. او نوازنده ای توانا و کارآمد بود و از رمز و رموز این هنر در میان مردم بسیار آگاه ...

یادش گرامی باد ...

ولی چرا در میان این همه موضوع ، «سیاه بازی»؟ من با سابقه کاری که در نقش سیاه داشتم و مطالعه سابقه تاریخی «موجودیت» این شخصیت در زمینه نمایشی، بدرستی دریافته بود م که شخصیت «سیاه» در واقع قهرمان تودۀ مردم تهیدست و یا مُعرف مردم عامی و بقولی دیگر نماد عوام الناس در نمایش های عامیانه است...

او بود که در عروسی هایی که بارها شاهد آن بودیم با تردستی و بامزگی و حاضرجوابی مسایل مهم روز را به درستی مطرح می کرد و انگشت روی زخم مردم می گذاشت و «حُضاری» که از خنده روده بُر می شدند ، همان مردمانی بودند که با اشاره ها و حرکات و رنج های «سیاه» آشنایی کامل داشتند. به زبان دیگر، سوته دلانی بودیم که همه گرد هم آمده بودیم ...

از نظر تاریخی هم «سیاه» در واقع همان شخصیت «قنبر» نوکر حضرت علی بود که در نمایش های تعزیه با آن لهجه شیرین مخصوص و خنده آور و مضحک خود چنان گل کرد که به زودی همراه تمام شخصیت های رسمی تعزیه، از جمله امام و شمر و یزید، زینب، اینبار با نام های فیروزسیاه و حاجی وخواستگار و زن ...... وهمراه داستان های عامیانه وارد صحنه های روحوضی شدند، و به این ترتیب نمایش بسیار شادو خودجوش در پهنۀ هنر ایران بوجود آوردند ، نمایشی که صحنه آن «روی حوض» وسط حیاط خانه ها بود که روی آن تخته می انداختند و تبدیل به صحنه نمایش و ارکستر می کردند.نگاه بسیار تیز و انتقادی این آثار بیشتر متوجه مذهب و خرافات و سوء استفاده از موقعیت اسفناک مردم بی سواد و کم درآمد بود و البته همیشه حاجی - بایستی که مظهر پاکان و مؤمنان باشد ولی نبود - وهمیشه مورد حمله نیش کلمه و زخم زبان قرار می گرفت و باعث خالی کردن دق و دلی مردم می شد و البته «سیاه» هم از او دست بردار نبود. تقریباً به همان شکلی که در اروپا «کمدی دلارته» در مخالفت و انتقاد کلیساها پا به عرصه وجود گذاشته بود.

اما شخصیت «سیاه» در نمایش روحوضی آداب و رسوم و بی تربیتسرش نمیشد و هم بی پرده حرف می زد و حاضرجواب و هم لوده و در ضمن توی هفت آسمان خدا یک ستاره هم نداشت ولی هرگز توسری خور نبود.با زیرکی خاصی بالاخره گلیم خود را از آب بیرون می کشید. همان طور که این طبقه در طول تاریخ کرده بودند...

همیشه «فیروزسیاه» سر «حاجی» را به نحوی زیرکانه کلاه می گذاشت و سربه سرش می گذاشت و همیشه در این قصه ها، «سیاه» حامی دختر جوانی بود که عاشق یک جوان بی چیز شده است و با تردستی هم او بود که دختر را از چنگال حاجی نزول خوار (که ظاهراً با او نسبت فامیلی داشتند) در آورده به جوان مورد علاقه اش می رساند. و حاجی پولدار که خیال داشت با ثروتش دخترک را در واقع بخرد و شرعاً او را به عنوان زن سوم یا چهارم عقد کند سیاه با زیرکی تمام، در طی داستان رشوه خواری ها و بزهکاری ها و ظاهرسازی های حاجی و طبقه او را برملاء می ساخت و حاجی که مدام از روزه و نماز و جهنم و بهشت داد سخن می داد (و چون به خلوت می رفت آن کار دیگر می کرد) را به قول قدیمی ها سکۀ یک پولش می کرد.البته در پایان هم دل مردم از اینهمه گفتارهای شادی آور و زیرکانه «سیاه» خنک می شد، به خصوص وقتی می دیدند یکی هم در این عالم حرف دل آنها را می زند.

و حالا در سال 1980 – بعد از انقلاب 1979 و در آمریکا من هم نمایشی نوشته بودم که در آن نمایش نامه این «سیاه» مُعرف ِ «مستضعفینی» بود که به حسابشان انقلاب رخ داده بود و حالا سیاه به حاجی می گفت : حالا که انقلاب شده و خرتون از رو پل گذشت «حق ما کو» ؟!... و حاجی با تفاخر و نگاهی عاقل اندر سفیه می گفت: چی می خواستید دیگه، آزادی که آقا بهتون داد، تو خیابون ها تا دلتون خواست داد و فریاد کردین، قانون چهارتا زن هم که دیگه تصویب شد.

سیاه: اما تکلیف شیکم چی می شه؟ نون خشکه دیروزمون هم سنگ کردین!

حاجی: ای بابا شما هم تا میگین اِلَ الله می گن شکم شکم – کارد بخوره به این شکم...!

و سیاه با زیرکی خاصی اشاره به شکم برآمدۀ قطور حاج آقا می گفت:

سیاه – اما حاج آقا این شیکم شما از کی تا حالا اینقده چاق و چله شده ؟

حاجی – پسر جان آخه ما عمری کار کرده ایم و داده ایم به این شکم بخوره ...

سیاه –حاجی آقا کاری نداره، حالا بذارین یک عمر هم شیکمتون کار بکنه، شماها بخورین ...

و حکایت همچنان باقی است.
فریبرز امیر ابراهیمی


نویسنده، روزنامه نگار



سفره نذری!ا

پدرم مأمور دارای «خراسان» شد و همگی ما را همراه برد، مخلص در آن زمان طفلی خردسال بودم، خواهری کمی از خود بزرگتر داشتم که خوب درس خواند ، باسواد و باکمال شد و در کارش موفق بود، افسوس که امروز دستش را از دنیا کوتاه است

... و اما زنده یاد مادرم در سال های سفر ما به «مشهد» هنوزبانویی جوان بود به فکر داشتن فرزندان دیگری افتاد ، ولی متأسفانه کودکی (خواهری و برادری) برای ما به دنیا نمی آورد یا یکی پس از دیگری از دست می رفتند.

در میان اطرافیان مادرم ، خانمی بود که خیلی به خانواده ی کوچک ما علاقمند بود و از این مشکل که مادرم گرفتار شده بود – و لابد شکایت هم می کرد خیلی ناراحت بود – در نتیجه نقشه ای کشید مبتنی بر باور او و بسیار زنان آن زمان از طبقات مختلف و قرار بر این شده بود که سفره نذری بیندازند و با انواع اطعمه و اشربه و خانم های آشنا و دوست و همسایگان و نزدیکان ما دعوت شده بودند که روز موعود بیایند و پس از صرف غذا، آنچه را هم که مانده بود همراه ببرند .

(این بنده همواره بر آن بوده و هستم که اگر مطلبی را در این زاویه قلمی می کنم، هیچگاه خلاف واقع نباشد و د ر نوشته هایم راه اغراق نروم. بخصوص از ایام کودکی، نوجوانی و جوانی و میانسالی).

باری از غذاهای سفره ی مورد بحث یکی هم خوراک کله پاچه ی گوسفند بود که همه ی اعتقاد و باور آن خانم دوست مادرم – که همواره یک سیگار آنهم از نوع «هما» لای انگشتان استخوانی اش دود می کرد – به آن قاب بزرگ کله پاچه بستگی داشت!

این بنده تا بزرگتر نشدم از همه ی ماجرا اطلاعی نداشتم، بعدها فهمیدم که مادرم هم چیزی جز سفره نذری مربوط به آن را نمی دانسته است ... به هر حال قراری بود که آن خانم با دست های استخوانی گذاشته بود و همه ی دعوت شدگان می دانستند که منتظر چه باید باشند! جز مادرم و خواهرم که طفل خردسالی بود و بالاخره مخلص که قهرمان آن روز و آن سفره ی رنگین بودم!

چند سال بعد برایم گفتند ، قرار بر این بود که وقتی همه ی اغذیه را بر سفره چیدند، این بنده ی بیگناه و بی خبر را در کنار سفره درست برابر قاب کله پاچه بنشینم و همه سکوت کنند و منتظر آن لحظه ی حساس باشند !

لحظه ی حساس آن زمان بود که مخلص دست دراز کنم و با انگشتان کوچکم به بخش هایی از کله پاچه ی گوسفند دست بزنم ... چنین کردم و در همان حرکت اول، گوش گوسفند را در دست گرفته کشیدم و درست در همان حال، پشت گوشم داغ شد و سوخت.

آن خانم با سیگار همای لای انگشتانش گوشم را داغ کرده بود.

فریادم در میان خروش و فریاد مادرم گم شد، او سراسیمه به سویم دوید و هنوز بعد از اینهمه سال صدایش در گوشم طنین انداز است: «بچه ام را چکار کردین» ؟!

قرار مبتنی بر باور آن خانم و سایر مدعوین سفره نذری این بود که مخلص به هر کجای کله پاچه گوسفند دست زدم همانجا را داغ کنند تا اینقدر جلوی زائیده شدن خواهر و برادرهای پس از خودم را نگیرم!!

شگفتا که چنین شد. مادرم باردار گردید و پسری به دنیا آورد که مخلص و خواهرم چون جان دوستش داشتیم. هم برادرمان بود و هم اسباب بازیمان و هموست که امروز مهندسی عالیقدر شده است و اسباب سرافرازی این من بنده است ...

دردمندی من سوخته زار و نزار

ظاهراً حاجت تقریر و بیان اینهمه نیست

پنجروزی که در این مرحله مهلت داری

خوش بیاسای زمانی که زمان اینهمه نیست


زبان دیپلماسی عمه جان «محمود مشنگ»!ا




گرچه سابقه حکومت جمهوری اسلامی به 15 خرداد 42 به سرکردگی طیب حاج رضایی جاهل میدان تره بار شوش و چاقو کش های اطرافش – و هم چنین لات و لوت های «هفت کچلون» می رسد که علم و کتل «حکومت اسلامی» را به زعامت روح الله خمینی و به عنوان «عزاداران حسینی» در روز عاشورا (با وجوهات نزول خوارانی مانند حاج مانیان و عسکر اولادی و هرندی) از جلوی بازار تهران به راه انداختند و اما حالا انگار به قول تهرانی ها : «دوزاری احمدی نژاد تازه افتاده! که اولندش نسب او به اوباش می رسد. دومندش گرچه، بچه دهاتی شهرستان گرمسار است ولی باید رجوع به اصل و نسب همان «لات» های پیشاهنگ نهضت امام خمینی کند و از جُلپاره دهاتی گری خود بیرون بیاید و «تهرانی» شود!؟

و اما چندی است – برخلاف این که معمولاً بچه درس خوانده های شهرستانی – که مقام و شغلی هم می گیرند – اغلب «لفظ قلم» حرف می زنند ولی احمدی نژاد بسیار علاقمند شده که به زبان عامیانه و مستند به لهجه و ضرب المثل های تهرانی نطق و پٌطق کند ( گویا مشاور جدیدی کنارش گذاشته اند)!ا

او هفته گذشته به جای اینکه در ترمیم روابط حکومت جمهوری اسلامی برای گرفت و گیرهایی که با کشورهای مختلف دارد (از امارات متحده و آلمان و روسیه و چین و ماچین گرفته تا آمریکا و انگلیس و دول اروپا) فکری بکند و در رابط دیپلماسی و سیاست جهانی حکومت فکسنی آخوندی را - با جهان خارج ترمیم کند - از جمله درباره همین قطعنامه تحریم کشورها علیه حکومت تهران داغ به دل یخ گذاشته و یاوه گفته که: آنقدر قطعنامه بدهند که علف زیر پایشان سبز شود!

«محمود مشنگ»چندی پیش در مورد اعلامیه چند کشور بزرگ یا شورای امنیت فرمایشات داشت که: آنقدر بیایند و اطلاعیه بدهند که «بیانیه دونشون» پاره شود! (انگار درباره خشتک خودش حرف می زند).ا

ما به عامیانه حرف زدن «محمود مشنگ» یا تکلم به لهجه تهرانی نامبرده – اگرچه این خود ادبیات خاصی دارد – گیر و گرفتاری نداریم با وجود این که بعضی رادیوها و نشریات خارجی – بابت دست انداختن یارو – به این گونه حرف زدن های ایشان عیب و ایراد می گیرند، به جای این که در مورد بی محتوایی و بی منطقی آن حرف و حدیث داشته باشند – نا آگاهانه می گویند که: رئیس جمهوری ایران مانند جنوب شهری ها و مردم بی سواد حرف می زند!؟

یک ضرب المثل فارسی می گوید «هرسخن جایی و هر نکته مقامی دارد» و یا این که : جهان چون نقش خال و چشم و ابروست که هرچیزی به جای خویش نیکوست!ا

ناسلامتی احمدی نژاد به هر جهت رئیس جمهور کشوری مانند ایران و بدبختی اینکه چنین فرد معلوم الحالی (که تا چندی پیش به هیچ وجه فرهنگ و تمدن ایران باستان - پیش از فتح و حضور تازیان) توی «کت» او که هیچ ! حتی رهبر و سایر آخوندهای قراضه و مافنگی اشان نمی رفت – بلکه در مقام تحقیر و توهین تاریخ باستان ما مرتب وراجی می کردند. جلوترش نیز درصدد نابودی آثار با ارزش باستانی ما بودند – ولی حالا می بینیم که تا می توانند «تاریخ باستانی و گنجینه های فرهنگ و تمدن» پیش از اسلام ما را – به حساب خودشان می گذارند و تمام تمدن و فرهنگ چندین و چند هزار ساله ایران زمین را (بابت سرمایه گذاری) به حساب عقب ماندگی 31 ساله حکومت جمهوری می نویسند و پشت قباله حکومت خودشان می اندازند که از آن رمقی بگیرند و رجز بخوانند که : من آنم که رستم بود پهلوان!ا

واکنش پاسخگویی جهانی یک حکومت - که به هرحال زمام امور یک کشور را به عهده دارد – می بایستی در حدمعقول و متعارف و متداول جهانی باشد نه این طور قضا قورتکی و نه حتی خودمانی.

درست است که بدبختانه بسیاری از دولت های جهان ، ادا و اصول های اسلامی آنها را پذیرفته اند و عمله و اکره ی رژیم را – با ریش و بی کراوات ، با پیراهن ننه حسنی و لباس چرک و چروکیده و مقنعه و چادر – در مذاکرات رسمی می پذیرند! در میهمانی های دیپلماتیک و رسمی به خاطر ریاکاری آنها از جام شراب و خوراک و گوشت خوک، خبری نیست ، اما زبان دیپلماسی در عرف بین المللی هم آن دری وری هایی نیست که احمدی نژاد با سبزی فروش محله اشان می گوید یا به آب آلو فروشی کنار ساختمان ریاست جمهوری حرف می زند.

زبان تهرانی هم مثل هر زبان خاص و بومی (آرگو) خصوصیات خود را دارد که می گویند: کار هر بز نیست خرمن کوفتن!

وقتی کسی که نتواند با زبان فصیح و قابل فهم جهانی حرف خودش را بازگو کند، مسلم این که حق ندارد این عبارات و گفته های خاله خامباجی ها را بازگو کند. این حرکات و گویه ها، تفاسربالایی است که جای پس گردنی هم دارد آنچنانکه قدیم قدما بچه های تنبل و کودن از آن بی نصیب نبودند!

البته مردم حق دارند وقتی «رهبر معظم» آفتابه دار نهاد رهبری را بر صندلی ریاست جمهوری می نشاند برایش دم بگیرند: دست ننه ات درد نکنه با این عروس آوردنت!

ولی رهبر نمی تواند و حق ندارد با آن دبدبه و کبکبه روحانیت نمایی! به مردم بگوید: خلایق هرچه لایق! و یا به سفره خالی آنها که از آن نان و گوشت و برنج و روغنش دزدیده شده است – اشاره کند و بگوید : صنار جگر که سفره قلمکار نمی خواد!

این طور که احمدی نژاد به دولت های بزرگ مراوده می کند که بگوید انقدر صبر کنند اطلاعیه و تحریمنامه بدهند که زیر پایشان علف سبر شود – لابد فرداو پس فردا، به آنها ، به روسای کشورهای آمریکا و اروپا، روسیه و چین - برحسب این که علف زیر زبان بزی شیرین است - بفرما می زند که علف زیر پایشان را بچرند!

از یکی پرسیدند : خروس تخم می گذارد یا بچه می زاید؟ جواب داد: از این ولدالزنای دم بریده هر چه بگید، برمیآید! ا
«برنا»
از بیاد مانده های


دکتر سیروس آموزگار



روزهایی آکنده از وحشت، نگرانی، تلخی و بی خبری


صبح روز ششم فرورندین ماه 1358، هنوز ساعت هفت نشده بود که تلفن زنگ زد. تنها یک نفر بود که عادت داشت صبح به این زودی تلفن کند. گوشی را برداشتم. حدسم درست بود. یکی از وزیران مقتدر کابینه بازرگان بود که دوست بسیار نزدیکی است. گفت: بیدارت کردم؟

گفتم: نه بیدار بودم. داشتم کتاب می خواندم. منتظرم ساعت هفت بشود خبرهای رادیو را گوش کنم که اتفاقی افتاه؟

گفت: تلفن کردم بهت بگویم دیشب در هیئت دولت صحبت تو شد. می گفتند از چند نفری که بگذریم، همه ، آدم های رژیم گذشته که بد نبودند.باید از وجودشان برای اداره امور استفاده کرد.قرار شد کاری بهت پیشنهاد کنند.

حیرت من قوی تر از آن بود که فرصت صحبت بدهد. یک لحظه ساکت ماندم و بعد گفتم: این چه حرفی است؟ تو می دانی که من هیچ کاری را از «شما»ها قبول نمی کنم. اصلاً حرفش را هم نزن.

گفت: تنها تو نبودی. صحبت «میرفندرسکی» و «رزم آرا» هم بود. قرار شده به هر سه تان کاری بدهند. کاملاً معلوم بود که داشت «پولتیک» می زد. می دانست که من چقدر به «میرفندرسکی» اعتقاد دارم و چقدر به دکتر «رزم آرا» نزدیکم. ولی تکلیف من با خودم روشن بود. گفتم:

- «میرفندرسکی» و «رزم آرا» خودشان می دانند، ولی از طرف من مطمئن باش. خیالت جمع جمع. من هیچ کاری قبول نخواهم کرد. یک لحظه سکوت کرد و بعد گفت:

- من نیم ساعت دیگر دارم می روم بلوچستان. شب آنجا می مانم و فردا عصر برمی گردم. پس فردا صبح سر راه می آیم و ترا برمی دارم و با هم پیش مهندس بازرگان می رویم. اگر قانعت کرد کار را قبول کن. اگر قانع نشدی، خودت می دانی!

کمی سرد و کمی تلخ گفتم: سفربخیر! و گوشی را گذاشتم و به زنم که وسط «هال» ایستاده بود و با نگرانی گفتگوی ما را تعقیب می کرد نگاهی کردم و گفتم:

- خیالت راحت باشد. نه «میرفندرسکی» قبول می کند و نه «رزم آرا».

روز ششم فروردین، مثل هر سال دیگر، روزی بود که ما در خانه می ماندیم تا قوم و خویش ها و دوستان و آشنایان که به مناسبت عید به دیدنشان رفته بودیم، اگر خواستند به بازدیدمان بیایند.

یکی دو ساعت بعد سر میهمان ها باز شد و ماجرای صبح به کلی از یادم رفت.

حدود ساعت چهار بعد از ظهر، چند نفری از دوستان و اقوام آنجا بودند که دوست مبارزمان ، دکتر «امیر شاپور زندنیا» پیدایش شد. سلامی کرد. روی یک صندلی نشست و یک دقیقه بعد ، همچنانکه مرسومش بود، مجلس را به دست گرفت و با آن صدای نیمه گرفته که در شنونده وسوسه سرفه ایجاد می کرد، به شرح حوادثی پرداخت که بر وی گذشته بود و از خاطرات روزگاران پیشین، داستان هایی که می دانست و آدم هایی که می شناخت، مطالبی گفت. نفس از کسی در نمی آمد و همه واله وشیدا به حرف هایش گوش می کردند و او هم حسابی سنگ تمام می گذاشت.

نیم ساعت بعد که از جا بلند شد، موقع خداحافظی آهسته گفت:

- کار کوچکی باهات داشتم !

بنابراین من تعقیبش کردم و با هم از اتاق و از خانه بیرون آمدیم و در راه پله، اصلی ساختمان ایستادیم و او گفت:

- خبر شدم که قرار است ترا بگیرند. یک بنز کرایه کرده ام که همین الان، اینجا جلوی خانه اتان است. دیگر به اتاق هم برنگرد. راه بیافت با هم برویم. ترتیب یک هلیکوپتر را هم در شاهپور آذربایجان داده ام که تا رسیدیم ترا به «ارضروم» ببرد.

من بلافاصله یاد گفتگوی صبح افتادم و با خود گفتم چطور ممکن است کسی را که هیئت دولت تصمیم گرفته به کار دعوتش کنند، بازداشت کنند.

آن روزها ما هنوز به عمق ملوک الطوایفی رژیم پی نبرده بودیم. دوبار قصد کردم ماجرا را برایش تعریف کنم ولی جلوی خودم را گرفتم. زیرا مطلب در واقع راز یک نفر دیگر بود که به من تعلق نداشت. گفتم:

- فکر نمی کنم خبرت درست باشد، دلیلی برای این بازداشت وجود ندارد. اتفاق تازه ای نیفتاده.

ولی او اصرار پشت اصرار کرد و من گفتم: پس برویم با پدرم مشورت کنیم. و او قبول کرد.

آن روزها پدرو مادرم در همان ساختمان، یک طبقه بالاتر از ما زندگی می کردند. بالا رفتیم و در آپارتمان را زدیم و «زندنیا» ماجرا را برای پدرم تعریف کرد.

پدرم آنچنانکه عادت او بود، کمی راه رفت و فکر کرد و بعد گفت:

- من نمی دانم خبر شما تا چه حد درست است ولی می دانم که زندگی آدم فراری زندگی بسیار دردناکی است. تو که کاری نکرده ای. گیرم بیایند و دستگیرت کنند. مسئله ای نیست.سئوال و جوابی می کنند و آزاد می شوی. یک هفته، ده روز بعد میایی بیرون.

چگونه ما همه خلایق از عمق شقاوت و بی حساب وکتابی دستاربندان بی خبر بودیم.

«زندنیا» دیگر اصراری نکرد و ناراضی وناراحت ما را ترک گفت و من به منزل بازگشتم و سرم به میهمان ها گرم شد.

وقتی آخرین میهمان خداحافظی کرد و رفت و معلوم بود که دیگر کسی به ما سرنخواهد زد، راه افتادم. پیاده سری به دکتر «رزم آرا» بزنم.

«رزم آرا» هنوز از مطبش به خانه برنگشته بود و مادرش در خانه تنها بود. زنی واقعا فرشته صفت که مرا نیز مثل فرزند خودش دوست داشت.

گویی خداوند در وجود این زن ذره ای کینه و عداوت نگذاشته بود. خدایش بیامرزد که چه زن نازنینی بود. نشستیم و مدتی با هم گپ زدیم تا «رزم آرا» نیز از راه رسید. مدتی نیز با او از زمین وزمان صحبت کردیم و بعد من بخانه برگشتم.

حدود ساعت یازده و نیم شب، همه خوابیده بودند و من داشتم کتاب می خواندم که دکتر «رضا اطمینان» از لندن زنگ زد. نگران بود. می خواست بداند در ایران چه خبر است؟ و دوستان چه می کنند؟ وضع به کجا انجامیده است؟ و خود من چکار می کنم؟ و به خصوص تازه چه خبر؟

در حال گفتگو بودم که ناگهان اتومبیلی جلوی خانه ما ترمز کرد و کمی بعد زنگ در زده شد و در فضای مضطرب خانه ، همه از اتاق های خود بیرون جستند. صدای «رزم آرا» را شنیدم که می گفت:«بلند شو بیا بیرون. آمده اند سراغ من و تو».

زنم در را باز کرد و بلافاصله دو پاسدار تفنگ به دست پریدند تو و پشت سرشان یکی دیگر که ظاهراً رئیس بقیه بود و آخر سر خود «رزم آرا».

من توی تلفن به دکتر«اطمینان» گفتم: آخرین خبر اینکه آمدند مرا بگیرند و گوشی را گذاشتم و به سرعت بسته، کوچکی از لوازم اولیه فراهم آوردیم و راه افتادیم.

در زندان قصر، ساعت تحویل و تحول زندانی ها گذشته بود و یکی از پاسدارها که ما را دستگیر کرده بود و هنوز جرقه هایی از انسانیت در وجودش باقی مانده بود، ما را به اتاق مخصوص استراحت پاسدارها راهنمایی کرد و دو تا تخت را برای خواب ما آماده ساخت و وقتی ما را ترک گفت، من ساده لوحانه به «رزم آرا» گفتم:

- فکر نمی کنم موضوع خیلی جدی باشد. به محض اینکه رفیق ما از بلوچستان برگردد، می رویم بیرون!؟

و بعد برای اولین بار موضوع تلفن دوست مشترکمان را برایش تعریف کردم. او عکس العمل خاصی نشان نداد و در انتظار فردا، اولین روز زندان، هردو به خواب رفتیم.

فردا صبح هنوز فضا مهربان بود. پاسدار مهربان دیروزی به سراغمان آمد و ما را کمی در محوطه زندان گرداند و بعد پتویی در حیاط زندان قصر انداخت و سفره صبحانه مختصر و مهربانی برای ما چید. ما روز زمین نشستیم و مشغول خوردن شدیم که ناگهان «رزم آرا» گفت:

- نگاه کن. «میرفندرسکی».

من برگشتم و در آن دور دست، «میرفندرسکی» را دیدم که وسط دوتا پاسدار از پله های ساختمان اداری زندان قصر بالا می رود و بلافاصله نطفه فکر تازه ای در ذهن من بسته شد.

ده دقیقه بعد دو سه تا پاسدار و یک عاقله مرد و یک جوان که هردو ، با لهجه غلیظ اصفهانی حرف می زدند، سراغ ما آمدند و نرسیده بنای فحش و ناسزا را گذاشتند و جوانک آنقدر زیاده روی کرد که مردک با اشاره چشم، وی را به آرامش فرا خواند و از آن لحظه به بعد به کلی عوض شد.

چشم های ما را بستند و راه افتادیم و مدتی از پله هایی ، قاعدتاً همان پله های ساختمان اداری بالا رفتیم و وارد اتاقی شدیم که همهمه، گنگ فضای آن نشان می داد که دور تا دور اتاق ، آدم نشسته است.

ما با راهنمایی پاسدار و کسی که همه وی را «حاجی آقا» صدا می زدند، روی دو تا صندلی نشستیم و کمی بعد من صدای سرفه، «میرفندرسکی» را در کنار «رزم آرا» شناختم و چشم بسته، ساعت های متمادی بر صندلی های خود بسته ماندیم تا «حاجی آقا» که بیرون رفته بود، به درون اتاق آمد و با الفاظ تند و بسیار زشتی از کسانی که می خواستند نماز بخوانند خواست تا برای وضو گرفتن به طبقه، همکف بروند. چشم های ما را باز کردند و ما همه، حتی «رزم آرا» راه افتادیم.

از فرصت کوتاهی که پیش آمد ، استفاده کردم و «میرفندرسکی» را کناری کشیدم و گفتم:

- فکرنمی کنم ما را مدت زیادی اینجا نگه دارند.

بعد ماجرای تلفن دوستم را به تفصیل برایش تعریف کردم و سپس فکر تازه ای که به ذهنم آمده بود با وی در میان گذاشتم:

- چطوری ما سه تا ؟ و فقط ما سه تا؟ آن هم درست فردای روزی که آن صحبت ها درباره ما در هیئت دولت شده است.

آنها که از جواب من به آن دوستم خبر ندارند و فکر می کنند که می توانند ما را به قبول کاری مجاب کنند. اما این کار مقدماتی لازم دارد. اول باید یک تشکیلات قضایی انقلابی به نفع ما یک رأی بدهد که دست آنها را برای پیشنهاد کار باز کند. فکر می کنم ما را به اینجا کشیده اند تا سرو ته قضیه را هم بیاورند و قرار منع تعقیب ...

اعتراف می کنم که در آن روزها درست با همین سادگی یا بهتر بگویم ساده لوحی درباره، ماجراها قضاوت می کردم. من هنوز این غول های بی شاخ و دُم را به درستی نشناخته بودم و از عمق اختلافات ، کشمکش ها، زد و خوردها، جاه طلبی های تا پای جان حضرات بی خبر بودم. اما «میرفندرسکی» در جواب من فقط لبخندی زد و گفت:

- بچه نشو!!

- ولی چرا ما سه تا؟

- ساده است. رفیقت خواسته محبتی بکند. اسم «ماها» را مطرح کرده ولی یک دشمن خونی اش(نمی دانم کی، که یقیناً سه تا صندلی آنطرف تر نشسته بوده، خیال کرده خبری هست) فوراً ترتیبی داده که ما را بگیرند. بی خود هم به خودت وعده نده. در این روزهای هرج و مرج، زور هیچکس به هیچکس نمی رسد و ما فعلاً برای مدتی اینجا در حضورتان هستیم. فعلاً هم از غریزه ات اطاعت کن و سعی کن زنده بمانی!

«رزم آرا» چهار ماه، «میرفندرسکی» هفت ماه و من هشت ماه آن تو ماندیم.

به این ترتیب برای «میرفندرسکی» ، چهارچوب تجربه تازه ای فراهم شد که هرگز در زندگی وی، امکان و احتمال چنان تجربه ای ممکن نبود حاصل آید و وی چه سربلند از این تجربه بیرون آمد و چه حیف که در کتاب «درهمسایگی خروس»، به عمد یا به اشتباه ، از این بخش عمده زندگی، جالب، جاذب و منحصر به فرد زندگی وی سخنی به میان نیامده است.

تجربه شب هایی که نمی دانستی طلوع آفتاب فردا را خواهی دید یا نه، تجربه روزهایی که در کالبد هرثانیه آن تخم وحشت و تلخی و نگرانی و بی خبری کاشته بودند.

تجربه لحظه هایی که بی منطقی حکمروایی می کرد و معیار ارزش ها فرو می ریخت.

روزهایی آکنده از شعر و اندوه که «خوش کیش» به چند برگ سبز بر تارک بلندترین شاخه ، یک درخت که از پنجره پیدا بود خیره مانده بود تا بهار را حس کند و «حسین رفعت» که ساعت ها به تخم کبوتر چشم می دوخت تا تولد جوجه های آن را به چشم ببیند و «سرتیپ فتحی» که خود را از جرز دیوار به زحمت بالا می کشید تا لاله ای را که بر بام ، به گل نشسته بود آبیاری کند و این هر سه چه ظالمانه اعدام شدند.

... و میرفندرسکی شاهد تک تک این صحنه ها بود ...

روزی که در آن گرماگرم اعدام ها، «همایون جابر انصاری» را به اشتباه از سلول بردند و «میرفندرسکی» تا صبح در محوطه، چند متری آن راه رفت. روزی که وی را از بند انفرادی به بند عمومی آوردند و او عاشقانه به گل سرخی که طراوت جوانی درآن تلألو می کرد چشم دوخت.

روزی که در حیاط زندان، به کمک سوراخ کوچکی برسینه دیوار با زندانیان دیگرمبادلۀ پیام می کرد. چه روزهایی.

شاید کتاب «در همسایگی خروس» نوشته میرفندرسکی به جلد دومی نیاز داشت (و شاید نوشته باشد) که در آن از این حدیث های ناگفته، سخن به میان آید. حدیث مرز نامرئی مرگ و زندگی، حدیث تموج دائمی تلخی عدم، حدیث خط مبهم امید که در فضای اثیری غروب ها به تدریج رنگ می باخت. حدیث دل بستن ها که با صدای چند گلوله از هم می گسست. حدیث صبحدم هایی که چشم می گشودی و نمی دانستی باید خوشحال باشی که زنده ای یا شرمسار باشی که زنده ای ...